12.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلوات خاصه امام رضا (علیه السلام)
رو به حرم رضوی برحسب ادب
دست برسینه می گذاریم و می خوانیم.
🕊🌹✨آمــــــدم ای شاه سلامت ڪنم
🕊🌹✨عـــرض ارادت به مقامت ڪنم
🕊💚✨بنیابت ازمولا صاحب الزمان عج
🌺اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی
🍃 الرِّضَا الْمُرتَضَی...
🌺اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَحُجَّتِکَ عَلیٰ
🍃مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ،
🌺اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً،
🍃زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً،
🌺کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ.
✧الســلام علیڪ یا غریب الغربا ✧
✧الســلام علیڪ یا معین الضعفا ✧
✧الســلام علیڪ یا علے بن موسی الرضا (؏لیه السلام) ✧بحق امام رئوف عجل لولیڪ الفرج✧ 🤲
☆🌺〰️🍃〰️🌺〰️🍃☆
🕊🌺الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 حجت الاسلام والمسلمین فرحزاد :
آیا نوشتن (ص) و (ع) برای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و اهل بیت علیهم السلام صحیح است؟
🍁❤️🍁❤️
📣🔻با نشر مطالب در ثواب آنها سهیم باشیم.
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گلایه یک مادر بعد از #مرگ، از فرزند
🎙 #اســـــتــــــــاد_عـــــــــالـــــی
✨اللّهمَعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـ♡ــࢪَج✨
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم👇🏻
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_نوزدهم وقتی با دوست دخترام
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل یک📚
نام این فصل: دیدن دستان خدا
#قسمت_بیستم
بچه ها خدا خیلی نزدیکه... شما فکر میکنید دوره... اما خدا با یه صدایی از درون با همتون حرف میزنه...
خیلی ها اینو نمیدونن... چون خدا بهشون بد معرفی شده.
من معتقدم خدا با کسایی که سختی کشیدن مهربون تره...
بخاطر همین بهم فرصت داد...
دلیل اصلی اینکه باعث میشد سال ۱۳۹۳ اصلا کم نیارم یاد مرگ بود.
چون یاد مرگ خیلی انگیزه میده...
اما خوبیم این بود که زیاد تو مسیر پاکی نا امید نشدم...
درسته گریه میکردم و کم میاوردم اما نا امید هرگز. معتقدم برای هر مشکلی راه حلی وجود داره.
پیشینه مذهبی اصلا نداشتم. اما راستشو بخوای تو نوجوونیم با دوستم مهدی میرفتیم هیئت واسه شام خوردن. در همین حد.
فقط واسه شامش میرفتیم.
اونایی که تو شرایط سختم تغییر نمیکنن نگران نباشن...
بعد مرگشون خوب تغییر میکنن.
همه تغییر میکنن... همه...
خیالت تخت...
فقط بعضی ها این دنیاست... بعضی ها اون دنیا.
پایان فصل یک
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_شصت_و_ششم 🔻 #ابراهیم_دلها_را_تسخیر_می_کند 🔹سپس #نمرود به آزر رو کرد و
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_شصت_و_هفتم
🔻 #شکست_عظیم_نمرود و
#پایان_عمر_او
🔹 #با_شکست_نمرود، بر شخصیت ابراهیم افزوده شد و بیش از بیش در دلها جای گرفت.✔️
🤴 نمرود روز به روز بر #غرور خود می افزود، او #به_جای_شکرگزاری از #خداوند تعالی، همیشه #ناسپاس_بود و همچنان به #فساد و #زورگویی خود ادامه داد،🤦🏻♂️
🔸 بالاخره #خداوند #با_لشکر_عظیم خود که #پشههای_کوچک بودند #به_جنگ_نمرود و لشکر او رفت و تمامی نمرودیان را از میان برداشت.✔️
🤴نمرود به کاخ🏯 خود #فرار_کرد ولی خداوند #پشهای را مأمور کرد تا وارد #مغز_او شد و هر روز او را #عذاب_میداد،😖
🔹 گویند برای آرام کردن سردردهای نمرود با #پتک به سر او می زدند تا پشه برای چند لحظه #آرام_گیرد و #سردرد_نمرود خوب شود.👌🏻
👆🏻این روال #چهل_سال ادامه پیدا کرد و سرانجام با این وضع #نکبت_بار #بدون_ایمان_به_خداوند از دنیا رفت.
📖قرآن #با_تعبیر_جالبی به این مطلب اشاره می کند و می فرماید؛👇🏻
✨«نمرود و نمرودیان با #مکر و #نیرنگ و نقشه های گوناگون خواستند ابراهیم را شکست دهند، #ولی ما #پشتیبان ابراهیم بودیم و دشمنان او را جزء #شکست_خوردگان و #زیانکاران قرار دادیم.»✔️✨
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #تبعید_ابراهیم_علیه_السلام
🤴نمرود که از هر سو بوسیله ابراهیم ضربه میخورد و میدید که👀 #امدادهای_غیبی به کمک او می آید
☝🏻 #تصمیم_گرفتند ابراهیم را از سرزمین بابل #تبعید_کنند تا لااقل در پایتخت از دستش #راحت_باشند.✔️
👥بعضی دیگر گویند، ابراهیم خود برای انجام #وظیفه بهتر دید که بابل را ترک کند و به سوی
▪️ #شام و
▪️ #فلسطین و
▪️ #مصر
هجرت نماید و در آنجا مردم را #هدایت_نماید.✔️
🔸به هر حال آن# مسافرت برای ابراهیم یک نوع #مبارزه_با_ظلم_نمرودیان بود.
☝🏻 چنانکه قرآن در آیهای از #سوره_انبیاء از آن تعبیر به نجات میکند.✔️
ادامه دارد.....
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت175 سرم را پایین انداختم و اجازه دادم از نگرانیهایش بگوید. بعد از چند دقیق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت176
نادیا نفسش را بیرون داد.
–فکر کنم پاک خل شده. مشاوره راست گفته بهش بیماری داره.
گفتم:
–این که حالش خوب شد، نکنه آهنگه که داشتید گوش میکردید غمگین بود؟ آخه تا قطع کرد حالش عوض شد.
نادیا خندید.
–نه بابا تازه اکثر دوستام میگن ما هر وقت مشکلی برامون پیش بیاد آهنگهای این گروهها رو گوش میکنیم، آرامش میگیریم.
نفسم را بیرون دادم.
–خب پس چرا ترانه آرامش نگرفته بود؟ بعدشم اونا که زبون خوانندهها رو نمیفهمن، با خوندن زیر نویس چطوری آرامش میگیرن؟
رستا سینی چای را روی زمین گذاشت.
–وقتی رسانه دست کسایی باشه که نباید باشه جوونها و نوجوونهای ما با هر چیزی که اونا بخوان به خیال خودشون آرامش میگیرن دیگه، لباسی میپوشن که سلیقهی اونا باشه، غذایی رو میپسندن که اونا اراده میکنن خلاصه سلیقشون میشه باب دل کسایی که رسانه دستشونه.
اونا میخوان که نوجوونهای ما وابستهی این گروههای موسیقی بشن پس میشن. اونا میخوان جوونهای ما به سبکی که اونا میخوان زندگی کنن پس میکنن.
نادیا پرتقال داخل بشقاب را برداشت و نگاه دلسوزانهایی نثارش کرد و شروع به پوست کندن کرد.
–الان تو کلاس ما تقریبا سی و خردهایی دانش آموز هست. میشه گفت بیست و پنج، شش نفرشون این گروهها رو دنبال میکنن، اتفاقا واسه خودمم عجیبه چطوری میشه تو کشوری که به قول تلما آمار خودکشیش از همهی دنیا بیشتره چرا چوونهای خودشون با این نوع موسیقی به آرامش نمیرسن و اینقدر زیاد دست به خودکشی میزنن.
پوفی کردم.
–به نظر من یا تلقینه، یا این که مرغ همسایه غازه...
رستا آهی کشید.
–اونا با کمپانیها و رسانههای قدرتمندشون راحت دنیا رو برده خودشون کردن. حتی همون خوانندهها هم بردشون هستن، چون اونا میخوان که دختر پسرهای ما با آوازهای اونا به آرامش برسن، خب اینا هم میرسن. میشه گفت اونا با رسانه همهی دنیا رو میخوان کنترل کنن و بهترین گزینه همین نوجوونها هستن.
نادیا متفکر پرسید:
–آخه چطوری؟
–همونطوری که شلوار پاره رو تو دنیا مد کردن.
قبلش عمرا به این جوونها شلوار پاره میدادی میپوشیدن. اما الان کلی هم پول میدن و با افتخارم میپوشن، چرا؟ چون اونا میگن قشنگه و کلاس داره...
با تردید گفتم:
–میشه گفت کارشون مثل دزداست، مثل آدم رباها، دیدی وقتی میخوان یه بچه بدزدن اول بهش یه بستنی، خوراکی چیزی میدن، خیلی هم بهش محبت میکنن.
رستا یک پر از پرتقال را در دهانش گذاشت.
پرسیدم:
–حالا چی شد که دوستت یهو رفت؟
نادیا قسمتی از پرتقال را به طرفم گرفت.
– کسی که داشت واسش گریه میکرد بهش زنگ زد و تحویلش گرفت، اینم خوشحال شد.
رستا نگاه مرموزی به من انداخت.
نادیا فوری گفت:
–اونی که بهش زنگ زد همکلاسیمونه همون دوستم که چند وقت پیش یادتونه بخاطر ساچی تو گروه کلی فحش بهم کشید.
پرسیدم:
–چون اون با ترانه قهر بوده اینقدر گریه میکرد؟
–آره، چون میگه خیلی بهش وابستس.
من و رستا با تعجب به همدیگر نگاه کردیم.
–ولی تو که گفتی به خاطر حرفیه که مشاورش گفته.
نادیا یک پر دیگر از پرتقال را به رستا داد و بقیهاش را در دهانش چپاند.
–همون دیگه، مشاوره بهش گفته، وابستگی شدید به دوستت داری باید کمکم کنارش بزاری وگرنه آلودهی "جیبی تی"میشی، بعدشم گفته اگر دچار "جیبیتی" بشی با مشکلات زیادی روبرو میشی.
رستا با دهان باز به نادیا نگاه کرد.
–حالا خفه نشی...خب این دوستت چرا به حرف مشاوره گوش نکرد،
نادیا شانهایی بالا انداخت.
–چه میدونم. میگه نمیتونم. وقتی اون بهش اهمیتی نمیده ترانه خیلی ناراحت میشه، اونقدر که حتی به خودکشی هم فکر میکنه.
روی زمین دراز کشیدم.
–نادیا حواست بود اسم این بیماریه چقدر شبیه اسم اون گروه موسیقیه که الان داشتید گوش میکردید؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت177
رستا نوچ نوچی کرد.
–آخه این سیستم آموزشی پس چی یاد میده به این بچهها؟ اینا تو مدرسه حتی مهارتهای ارتباط درست رو هم یاد نمیگیرن.
پوزخندی زدم.
–سیستم آموزشی ما فقط بلده یه سری فرمول و تعاریف قلمبه و سلمبه رو بکنه تو مخ بچهها، که بعضیهاش تو کل عمرمون شاید یک بار هم به کارمون نیاد.
هر سالم سختر از سالهای قبل، به خیال خودشونم خیلی سطح آموزشیشون بالاست.
رستا با ناراحتی گفت:
–واسه همینه دیگه بچههای ما اینقدر بیاطلاع هستن.
الان بیا برو در مورد همین گروهها اطلاعات بده به این دخترا و مثلا بهشون بگو گوش کردن و دیدن این کلیپها و آهنگها در دراز مدت دچار اضطراب و استرستون میکنه، اعتیاد آوره، همینها باعث میشن نو جوونها با کمترین ناملایمات به خودکشی فکر کنن.
بهشون بگو خود این اعضای گروهها هم اسیر این کمپانیها شدن و بدبخت ترین آدمهای روی زمین هستن و این قدرت رسانس که باعث اعتیاد شما میشه.
نه تنها قبول نمیکنن بلکه ازت متنفرم میشن. اکثر دخترا تازه بعد از ازدواج مهارتهای زندگی رو یاد میگیرن. اونم با آزمون و خطا...بعد زمزمه کنان ادامه داد:
–البته حالا با این اوضاع اگر گرایشی به ازدواج داشته باشن.
نادیا بساط نقاشیاش را از گوشهی اتاق برداشت.
–البته بچهها بیاطلاع نیستنا، تو برو در مورد همین خوانندهها بپرس، بهتر از خودشون داستان زندگیشون، علایقشون خلاصه هر اطلاعاتی بخوای در موردشون میدونن.
من یکی از دوستهام سر همین گروهها با مادرش قهره، میگه از بس مامانم میگه درس بخون اونا رو ول کن همش با هم دعوامون میشه.
من هم پارچه و جعبهی سوزن دوزی را برداشتم.
–منظور رستا از بیاطلاع بودنشون در مورد این چیزا نیست. منظورش اینه در مورد شناخت رسانه و هدفشون بیاطلاع هستن. اونا هنوز عمق قضیه رو نگرفتن. سیستم آموزشی ما اصلا باید یه کتاب درسی در مورد قدرت رسانه و کنترل ذهن آدمها توسط همین رسانه داشته باشه.
احتمالا الان اکثر این دوستای توام اونقدر غرق این گروها شدن که درساشون ضعیفه درسته؟
نادیا سرش را کج کرد.
–آخه اونقدر بچهها همش در مورد این گروهها و ساچی و لباساشون و قیافههاشون و چالشهاشون حرف میزنن دیگه وقتی نمیمونه واسه درس خوندن. یعنی آدم دیگه نمیتونه از فکر اونا بیرون بیاد و تمرکز کنه رو درسش.
اینا اولش برای خود منم خیلی جذاب بودن، بخصوص ساچی... ولی بعد که درست کردن و فروختن تابلوها رو شروع شد سرم رو گرم کرد یعنی اونقدر از پول درآوردن لذت بردم که اونا از چشمم افتادن. الان خیلی کم نگاهشون میکنم. یعنی اصلا وقتم نمیکنم.
سوزن را نخ کردم. تازه چشمم به کارتن هایی افتاد که گوشهی اتاق روی هم چیده شده بودند.
–اینا چیه نادیا؟
–مامان گفت بعضی وسایلها رو جمع کنم، منم کمد رو خالی کردم تو این کارتنها.
نگاهی به رستا انداختم.
–حالا کو تا آخر هفته، مامان چرا اینقدر عجله داره.
رستا لبخند زد.
–توام جای اون بودی عجله میکردی. بعد از این همه سال داره خونه دار میشه. بهش حق بده.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم:
–آره، ولی فعلا که بابا و محمد امین دارن اونجا رو رنگ میکنن، حالا حالاها کار داره.
رستا هم یک نخ و سوزن برداشت و مشغول شد.
–رضا هم هر شب چند ساعتی میره کمکشون چند روز دیگه تموم م یشه. تا آخر هفته واسه این صبر میکنن که بوی رنگ بره و مامان بزرگ اذیت نشه، وگرنه اگر با مامان بود که از همین فردا خرد خرد اسباب میبرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت178
چیزی به تاریک شدن هوا نمانده بود.
ساره نگاهی به ساعت گوشیاش انداخت.
–امروز فروش خوب نبود.
–سرم را از روی جزوهام بلند کردم،
–به خاطر کروناست، مردم کمتر میان بیرون.
–به بچهها قول دادم یه غذای خوشمزه براشون درست کنم. باید زودتر برم.
لبخند زدم.
–چه خوب. پس زودتر برو نمیرسیا.
از وقتی امیرزاده چاقو خورده بود و نمیتوانست به مغازه بیاید من چند ساعت بیشتر میماندم.
ساره کیفش را از روی پیشخوان برداشت و به طرف در مغازه راه افتاد.
– آره، باید خریدم بکنم. توام امروز زودتر برو خونه، خبری نیست که...
حرفی نزدم فقط دستم را به علامت خداحافظی برایش تکان دادم.
بعد از خواندن درسم جزوهام را جمع کردم، فردا آخرین امتحان مجازیام بود و دیگر میتوانستم نفسی تازه کنم. گوشیام را باز کردم.
به صفحهی امیرزاده رفتم. کاری که هر روز انجام میدادم عکس پروفایلش را عوض کرده بود، یک گل سرخ زیبا بود که رویش نوشته شده بود،
"عشق برای این است ظرفیتت سنجیده شود."
همینطور به نوشته زل زده بودم و در ذهنم مدام تکرارش میکردم تا شاید بهتر بتوانم منظورش را درک کنم که با شنیدن صدایش سرم را بالا گرفتم.
–خانم خانما مگه قرار نبود قبل از تاریک شدن هوا برید خونه؟
با دیدنش ناخوداگاه لبخند بر لبم آمد و نتوانستم ذوقم را کنترل کنم.
–شما چطوری امدید؟ حالتون خوب شد؟
با احتیاط و آرام راه میرفت.
خودش را به پیشخوان رساند و شاخه گلی را که در دستش بود را به طرفم گرفت.
–خوب که نشدم، ولی دل تنگی که این چیزا سرش نمیشه،
یعنی او به خاطر دیدن من آمده بود.
شاخه گل رز را از دستش گرفتم و بوییدم.
–چقدر قشنگه! ممنونم. چشمهایش را باز و بسته کرد.. با این کارش قند در دلم آب میشد.
همانجا روی چهارپایه نشست. ماسکش را پایین کشید لبخند داشت.
نگران نگاهش کردم.
–انگار به سختی راه میرید.
نگاهش را به چشمهایم داد.
.
–الان خیلی بهترم،
به اطراف نگاه کرد.
–چرا تنهایید؟ رفیق شفیقتون کجاست؟ مگه قرار نبود پیشتون بمونه؟
–امروز کار داشت یه کم زودتر رفت. منم یکی دو ساعت دیگه میرم.
با محبت نگاهم کرد.
–میدونم از وقتی من نمیتونم بیام شما بیشتر میمونید.
–خب، به نفع خودمه، تابلوهای بیشتری میفروشم.
—چرا نمیگید جور من رو میکشید؟
–نه اصلا اینطور نیست.
همانطور که خیره نگاهم میکرد گفت:
– آژانس جلوی در منتظره، بیایید با هم بریم. اول شما رو میرسونیم.
با تعجب پرسیدم:
–آژانس؟
–آره، فعلا رانندگی برام سخته...
–پس شما برید، من خودم با مترو میرم.
اخم تصنعی کرد.
–با هم میریم.
بعد یک پوشهی بیرنگ را روی پیشخوان گذاشت که اوراق زیادی داشت.
–این نتیجهی تحقیقات این چند وقتمه، میشه بزاریش تو اون کشویی که اون پشته؟ شاید بخوام چاپش کنم.
پوشه را باز کردم و برگههای داخلش را از نظر گذراندم.
–پس تو این مدت بیکار نبودید؟
–فقط مال این مدت نیست.
میتونم بخونمش؟
–حتما...
به وسایلی که روی پیشخوان بود با دقت نگاه میکرد. پرسید:
–اینا وسایل رفیقتونه؟
–بله،
دستش را دراز کرد و از بین وسایل چیزی برداشت.
–این گوشی برای شماست؟
–آخ، آخ، ساره گوشیش رو جا گذاشته.
به آویز گوشی نگاه کرد.
–دوستتون از روی عمد این آویز رو به گوشیش آویزون کرده؟
نگاهی به آویز انداختم.
–چطور؟
گوشی را به طرفم گرفت.
–اخه علامت ایکس سفید رنگ داخل زمینهی سیاه از نشانههای ایلومیناتیه.
گوشی را گرفتم و با حیرت به آویز نگاه کردم.
–حتما ساره هم نمیدونسته.
امیرزاده گفت:
–روز به روز داره زیاد میشه، چند وقت پیش رفته بودم بوگیر ماشین بخرم روی اونم بود. البته به فروشنده تذکر دادم، من خودم خیلی از اسباب بازیها رو که میدونم از این جور نشانها روش هست سعی میکنم اصلا نخرم. برای همین میبینی خب مشتری کمتری دارم. چون همه جور اسباب بازی نمیارم.
ناگهان ساره نفس نفس زنان وارد مغازه شد.
با دیدن امیرزاده با شرمندگی سلام و احوالپرسی کرد. بعد با من و من گفت:
–من یه عذرخواهی و یه تشکر به شما بدهکارم. اون روز که...
امیرزاده سر به زیر شد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸