eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گلایه یک مادر بعد از ، از فرزند 🎙 ✨اللّهمَ‌عَجِلْ‌لِوَلِیِڪ‌الفَـ♡ــࢪَج✨ 👇🏻 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_نوزدهم وقتی با دوست دخترام
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا بچه ها خدا خیلی نزدیکه... شما فکر میکنید دوره... اما خدا با یه صدایی از درون با همتون حرف میزنه... خیلی ها اینو نمیدونن... چون خدا بهشون بد معرفی شده. من معتقدم خدا با کسایی که سختی کشیدن مهربون تره... بخاطر همین بهم فرصت داد... دلیل اصلی اینکه باعث میشد سال ۱۳۹۳ اصلا کم نیارم یاد مرگ بود. چون یاد مرگ خیلی انگیزه میده... اما خوبیم این بود که زیاد تو مسیر پاکی نا امید نشدم... درسته گریه میکردم و کم میاوردم اما نا امید هرگز. معتقدم برای هر مشکلی راه حلی وجود داره. پیشینه مذهبی اصلا نداشتم. اما راستشو بخوای تو نوجوونیم با دوستم مهدی میرفتیم هیئت واسه شام خوردن. در همین حد. فقط واسه شامش میرفتیم. اونایی که تو شرایط سختم تغییر نمیکنن نگران نباشن... بعد مرگشون خوب تغییر میکنن. همه تغییر میکنن... همه... خیالت تخت... فقط بعضی ها این دنیاست... بعضی ها اون دنیا. پایان فصل یک ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_شصت_و_ششم 🔻 #ابراهیم_دلها_را_تسخیر_می_کند 🔹سپس #نمرود به آزر رو کرد و
📘 📖 📝 🔻 و 🔹 ، بر شخصیت ابراهیم افزوده شد و بیش از بیش در دلها جای گرفت.✔️ 🤴 نمرود روز به روز بر خود می افزود، او از تعالی، همیشه و همچنان به و خود ادامه داد،🤦🏻‍♂️ 🔸 بالاخره خود که بودند و لشکر او رفت و تمامی نمرودیان را از میان برداشت.✔️ 🤴نمرود به کاخ🏯 خود ولی خداوند را مأمور کرد تا وارد شد و هر روز او را ،😖 🔹 گویند برای آرام کردن سردردهای نمرود با به سر او می زدند تا پشه برای چند لحظه و خوب شود.👌🏻 👆🏻این روال ادامه پیدا کرد و سرانجام با این وضع از دنیا رفت. 📖قرآن به این مطلب اشاره می کند و می فرماید؛👇🏻 ✨«نمرود و نمرودیان با و و نقشه های گوناگون خواستند ابراهیم را شکست دهند، ما ابراهیم بودیم و دشمنان او را جزء و قرار دادیم.»✔️✨ *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-* 🔻 🤴نمرود که از هر سو بوسیله ابراهیم ضربه میخورد و می‌دید که👀 به کمک او می آید ☝🏻 ابراهیم را از سرزمین بابل تا لااقل در پایتخت از دستش .✔️ 👥بعضی دیگر گویند، ابراهیم خود برای انجام بهتر دید که بابل را ترک کند و به سوی ▪️ و ▪️ و ▪️ هجرت نماید و در آنجا مردم را .✔️ 🔸به هر حال آن# مسافرت برای ابراهیم یک نوع بود. ☝🏻 چنانکه قرآن در آیه‌ای از از آن تعبیر به نجات میکند.✔️ ادامه دارد..... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت175 سرم را پایین انداختم و اجازه دادم از نگرانی‌هایش بگوید. بعد از چند دقیق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت176 نادیا نفسش را بیرون داد. –فکر کنم پاک خل شده. مشاوره راست گفته بهش بیماری داره. گفتم: –این که حالش خوب شد، نکنه آهنگه که داشتید گوش می‌کردید غمگین بود؟ آخه تا قطع کرد حالش عوض شد. نادیا خندید. –نه بابا تازه اکثر دوستام میگن ما هر وقت مشکلی برامون پیش بیاد آهنگ‌های این گروهها رو گوش می‌کنیم، آرامش می‌گیریم. نفسم را بیرون دادم. –خب پس چرا ترانه آرامش نگرفته بود؟ بعدشم اونا که زبون خواننده‌ها رو نمی‌فهمن، با خوندن زیر نویس چطوری آرامش می‌گیرن؟ رستا سینی چای را روی زمین گذاشت. –وقتی رسانه دست کسایی باشه که نباید باشه جوونها و نوجوونهای ما با هر چیزی که اونا بخوان به خیال خودشون آرامش میگیرن دیگه، لباسی می‌پوشن که سلیقه‌ی اونا باشه، غذایی رو می‌پسندن که اونا اراده میکنن خلاصه سلیقشون میشه باب دل کسایی که رسانه دستشونه. اونا میخوان که نوجوونهای‌ ما وابسته‌ی این گروههای موسیقی بشن پس میشن. اونا میخوان جوونهای ما به سبکی که اونا می‌خوان زندگی کنن پس میکنن. نادیا پرتقال داخل بشقاب را برداشت و نگاه دلسوزانه‌ایی نثارش کرد و شروع به پوست کندن کرد. –الان تو کلاس ما تقریبا سی و خرده‌ایی دانش آموز هست. میشه گفت بیست و پنج، شش نفرشون این گروهها رو دنبال میکنن، اتفاقا واسه خودمم عجیبه چطوری میشه تو کشوری که به قول تلما آمار خودکشیش از همه‌ی دنیا بیشتره چرا چوونهای خودشون با این نوع موسیقی به آرامش نمیرسن و اینقدر زیاد دست به خودکشی میزنن. پوفی کردم. –به نظر من یا تلقینه، یا این که مرغ همسایه غازه... رستا آهی کشید. –اونا با کمپانیها و رسانه‌های قدرتمندشون راحت دنیا رو برده خودشون کردن. حتی همون خواننده‌ها هم بردشون هستن، چون اونا می‌خوان که دختر پسرهای ما با آوازهای اونا به آرامش برسن، خب اینا هم میرسن. میشه گفت اونا با رسانه همه‌ی دنیا رو می‌خوان کنترل کنن و بهترین گزینه همین نوجوونها هستن. نادیا متفکر پرسید: –آخه چطوری؟ –همونطوری که شلوار پاره رو تو دنیا مد کردن. قبلش عمرا به این جوونها شلوار پاره می‌دادی می‌پوشیدن. اما الان کلی هم پول میدن و با افتخارم می‌پوشن، چرا؟ چون اونا میگن قشنگه و کلاس داره... با تردید گفتم: –میشه گفت کارشون مثل دزداست، مثل آدم رباها، دیدی وقتی می‌خوان یه بچه بدزدن اول بهش یه بستنی، خوراکی چیزی میدن، خیلی هم بهش محبت میکنن. رستا یک پر از پرتقال را در دهانش گذاشت. پرسیدم: –حالا چی شد که دوستت یهو رفت؟ نادیا قسمتی از پرتقال را به طرفم گرفت. – کسی که داشت واسش گریه می‌کرد بهش زنگ زد و تحویلش گرفت، اینم خوشحال شد. رستا نگاه مرموزی به من انداخت. نادیا فوری گفت: –اونی که بهش زنگ زد همکلاسیمونه همون دوستم که چند وقت پیش یادتونه بخاطر ساچی تو گروه کلی فحش بهم کشید. پرسیدم: –چون اون با ترانه قهر بوده اینقدر گریه می‌کرد؟ –آره، چون میگه خیلی بهش وابستس. من و رستا با تعجب به همدیگر نگاه کردیم. –ولی تو که گفتی به خاطر حرفیه که مشاورش گفته. نادیا یک پر دیگر از پرتقال را به رستا داد و بقیه‌اش را در دهانش چپاند. –همون دیگه، مشاوره بهش گفته، وابستگی شدید به دوستت داری باید کم‌کم کنارش بزاری وگرنه آلوده‌ی "جی‌بی تی"میشی، بعدشم گفته اگر دچار "جی‌بی‌تی" بشی با مشکلات زیادی روبرو میشی. رستا با دهان باز به نادیا نگاه کرد. –حالا خفه نشی...خب این دوستت چرا به حرف مشاوره گوش نکرد، نادیا شانه‌ایی بالا انداخت. –چه می‌دونم. میگه نمی‌تونم. وقتی اون بهش اهمیتی نمیده ترانه خیلی ناراحت میشه، اونقدر که حتی به خودکشی هم فکر میکنه. روی زمین دراز کشیدم. –نادیا حواست بود اسم این بیماریه چقدر شبیه اسم اون گروه موسیقیه که الان داشتید گوش می‌کردید؟ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت177 رستا نوچ نوچی کرد. –آخه این سیستم آموزشی پس چی یاد میده به این بچه‌ها؟ اینا تو مدرسه حتی مهارتهای ارتباط درست رو هم یاد نمی‌گیرن. پوزخندی زدم. –سیستم آموزشی ما فقط بلده یه سری فرمول و تعاریف قلمبه و سلمبه رو بکنه تو مخ بچه‌ها، که بعضیهاش تو کل عمرمون شاید یک بار هم به کارمون نیاد. هر سالم سختر از سالهای قبل، به خیال خودشونم خیلی سطح آموزشیشون بالاست. رستا با ناراحتی گفت: –واسه همینه دیگه بچه‌های ما اینقدر بی‌اطلاع هستن. الان بیا برو در مورد همین گروهها اطلاعات بده به این دخترا و مثلا بهشون بگو گوش کردن و دیدن این کلیپ‌ها و آهنگها در دراز مدت دچار اضطراب و استرستون میکنه، اعتیاد آوره، همینها باعث میشن نو جوونها با کمترین ناملایمات به خودکشی فکر کنن. بهشون بگو خود این اعضای گروهها هم اسیر این کمپانیها شدن و بدبخت ترین آدمهای روی زمین هستن و این قدرت رسانس که باعث اعتیاد شما میشه. نه تنها قبول نمیکنن بلکه ازت متنفرم میشن. اکثر دخترا تازه بعد از ازدواج مهارتهای زندگی رو یاد میگیرن. اونم با آزمون و خطا...بعد زمزمه کنان ادامه‌ داد: –البته حالا با این اوضاع اگر گرایشی به ازدواج داشته باشن. نادیا بساط نقاشی‌اش را از گوشه‌ی اتاق برداشت. –البته بچه‌ها بی‌اطلاع نیستنا، تو برو در مورد همین خواننده‌ها بپرس، بهتر از خودشون داستان زندگیشون، علایقشون خلاصه هر اطلاعاتی بخوای در موردشون می‌دونن. من یکی از دوستهام سر همین گروهها با مادرش قهره، میگه از بس مامانم میگه درس بخون اونا رو ول کن همش با هم دعوامون میشه. من هم پارچه و جعبه‌ی سوزن دوزی را برداشتم. –منظور رستا از بی‌اطلاع بودنشون در مورد این چیزا نیست. منظورش اینه در مورد شناخت رسانه و هدفشون بی‌اطلاع هستن. اونا هنوز عمق قضیه رو نگرفتن. سیستم آموزشی ما اصلا باید یه کتاب درسی در مورد قدرت رسانه و کنترل ذهن آدمها توسط همین رسانه داشته باشه. احتمالا الان اکثر این دوستای توام اونقدر غرق این گروها شدن که درساشون ضعیفه درسته؟ نادیا سرش را کج کرد. –آخه اونقدر بچه‌ها همش در مورد این گروهها و ساچی و لباساشون و قیافه‌ها‌شون و چالش‌هاشون حرف میزنن دیگه وقتی نمیمونه واسه درس خوندن. یعنی آدم دیگه نمی‌تونه از فکر اونا بیرون بیاد و تمرکز کنه رو درسش. اینا اولش برای خود منم خیلی جذاب بودن، بخصوص ساچی... ولی بعد که درست کردن و فروختن تابلوها رو شروع شد سرم رو گرم کرد یعنی اونقدر از پول درآوردن لذت بردم که اونا از چشمم افتادن. الان خیلی کم نگاهشون می‌کنم. یعنی اصلا وقتم نمی‌کنم. سوزن را نخ کردم. تازه چشمم به کارتن هایی افتاد که گوشه‌ی اتاق روی هم چیده شده بودند. –اینا چیه نادیا؟ –مامان گفت بعضی وسایل‌ها رو جمع کنم، منم کمد رو خالی کردم تو این کارتن‌ها. نگاهی به رستا انداختم. –حالا کو تا آخر هفته، مامان چرا اینقدر عجله داره. رستا لبخند زد. –توام جای اون بودی عجله می‌کردی. بعد از این همه سال داره خونه دار میشه. بهش حق بده. سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم: –آره، ولی فعلا که بابا و محمد امین دارن اونجا رو رنگ می‌کنن، حالا حالاها کار داره. رستا هم یک نخ و سوزن برداشت و مشغول شد. –رضا هم هر شب چند ساعتی میره کمکشون چند روز دیگه تموم م یشه. تا آخر هفته واسه این صبر می‌کنن که بوی رنگ بره و مامان بزرگ اذیت نشه، وگرنه اگر با مامان بود که از همین فردا خرد خرد اسباب میبرد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت178 چیزی به تاریک شدن هوا نمانده بود. ساره نگاهی به ساعت گوشی‌اش انداخت. –امروز فروش خوب نبود. –سرم را از روی جزوه‌ام بلند کردم، –به خاطر کروناست، مردم کمتر میان بیرون. –به بچه‌ها قول دادم یه غذای خوشمزه براشون درست کنم. باید زودتر برم. لبخند زدم. –چه خوب. پس زودتر برو نمیرسیا. از وقتی امیرزاده چاقو خورده بود و نمی‌توانست به مغازه بیاید من چند ساعت بیشتر می‌ماندم. ساره کیفش را از روی پیش‌خوان برداشت و به طرف در مغازه راه افتاد. – آره، باید خریدم بکنم. توام امروز زودتر برو خونه، خبری نیست که... حرفی نزدم فقط دستم را به علامت خداحافظی برایش تکان دادم. بعد از خواندن درسم جزوه‌‌‌ام را جمع کردم، فردا آخرین امتحان مجازی‌ام بود و دیگر می‌توانستم نفسی تازه کنم. گوشی‌ام را باز کردم. به صفحه‌ی امیرزاده رفتم. کاری که هر روز انجام می‌دادم عکس پروفایلش را عوض کرده بود، یک گل سرخ زیبا بود که رویش نوشته شده بود، "عشق برای این است ظرفیتت سنجیده شود." همینطور به نوشته زل زده بودم و در ذهنم مدام تکرارش می‌کردم تا شاید بهتر بتوانم منظورش را درک کنم که با شنیدن صدایش سرم را بالا گرفتم. –خانم خانما مگه قرار نبود قبل از تاریک شدن هوا برید خونه؟ با دیدنش ناخوداگاه لبخند بر لبم آمد و نتوانستم ذوقم را کنترل کنم. –شما چطوری امدید؟ حالتون خوب شد؟ با احتیاط و آرام راه می‌رفت. خودش را به پیشخوان رساند و شاخه‌ گلی را که در دستش بود را به طرفم گرفت. –خوب که نشدم، ولی دل تنگی که این چیزا سرش نمیشه، یعنی او به خاطر دیدن من آمده بود. شاخه گل رز را از دستش گرفتم و بوییدم. –چقدر قشنگه! ممنونم. چشم‌هایش را باز و بسته کرد.. با این کارش قند در دلم آب میشد. همانجا روی چهارپایه نشست. ماسکش را پایین کشید لبخند داشت. نگران نگاهش کردم. –انگار به سختی راه میرید. نگاهش را به چشم‌هایم داد. . –الان خیلی بهترم، به اطراف نگاه کرد. –چرا تنهایید؟ رفیق شفیقتون کجاست؟ مگه قرار نبود پیشتون بمونه؟ –امروز کار داشت یه کم زودتر رفت. منم یکی دو ساعت دیگه میرم. با محبت نگاهم کرد. –میدونم از وقتی من نمی‌تونم بیام شما بیشتر می‌مونید. –خب، به نفع خودمه، تابلوهای بیشتری می‌فروشم. —چرا نمیگید جور من رو می‌کشید؟ –نه اصلا اینطور نیست. همانطور که خیره نگاهم می‌کرد گفت: – آژانس جلوی در منتظره، بیایید با هم بریم. اول شما رو میرسونیم. با تعجب پرسیدم: –آژانس؟ –آره، فعلا رانندگی برام سخته... –پس شما برید، من خودم با مترو میرم. اخم تصنعی کرد. –با هم میریم. بعد یک پوشه‌ی بیرنگ را روی پیشخوان گذاشت که اوراق زیادی داشت. –این نتیجه‌ی تحقیقات این چند وقتمه، میشه بزاریش تو اون کشویی که اون پشته؟ شاید بخوام چاپش کنم. پوشه را باز کردم و برگه‌های داخلش را از نظر گذراندم. –پس تو این مدت بیکار نبودید؟ –فقط مال این مدت نیست. می‌تونم بخونمش؟ –حتما... به وسایلی که روی پیشخوان بود با دقت نگاه می‌کرد. پرسید: –اینا وسایل رفیقتونه؟ –بله، دستش را دراز کرد و از بین وسایل چیزی برداشت. –این گوشی برای شماست؟ –آخ، آخ، ساره گوشیش رو جا گذاشته. به آویز گوشی نگاه کرد. –دوستتون از روی عمد این آویز رو به گوشیش آویزون کرده؟ نگاهی به آویز انداختم. –چطور؟ گوشی را به طرفم گرفت. –اخه علامت ایکس سفید رنگ داخل زمینه‌ی سیاه از نشانه‌های ایلومیناتیه. گوشی را گرفتم و با حیرت به آویز نگاه کردم. –حتما ساره هم نمی‌دونسته. امیرزاده گفت: –روز به روز داره زیاد میشه، چند وقت پیش رفته بودم بوگیر ماشین بخرم روی اونم بود. البته به فروشنده تذکر دادم، من خودم خیلی از اسباب بازیها رو که می‌دونم از این جور نشان‌ها روش هست سعی می‌کنم اصلا نخرم. برای همین می‌بینی خب مشتری کمتری دارم. چون همه جور اسباب بازی نمیارم. ناگهان ساره نفس نفس زنان وارد مغازه شد. با دیدن امیرزاده با شرمندگی سلام و احوالپرسی کرد. بعد با من و من گفت: –من یه عذر‌خواهی و یه تشکر به شما بدهکارم. اون روز که... امیرزاده سر به زیر شد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت179 –مهم نیست، گذشته تموم شد رفت. من به خاطر تلما خانم همون روز که بهم زنگ زد و گفت می‌خوای بیای مغازه بخشیدمت. دیگه حرفشم نزن. ساره تشکر کرد و رو به من گفت: –گوشیم رو جا گذاشتم. گوشی‌اش را به طرفش گرفتم و پرسیدم: –ساره می‌دونستی این آویز گوشیت از نمادهای شیطان پرستیه. لبهایش را بیرون داد. –واقعا؟ –آره، بندازش دور؟ نگاهش را به آویز گوشی‌اش داد. –چی‌چی بندازمش دور، پول دادم خریدمش. حالا باشه مگه چیه؟ من که نمیخوام... امیرزاده حرفش را برید. –تاثیرات منفی داره، هم برای خودت هم زندگیت. مدام دیدن و نگاه کردن به این جور نمادها انسان رو دچار افسردگی و وسواس فکری و اضطراب میکنه. حالا بگذریم از تاثیرات ماوراییش... ساره گوشی‌اش را داخل کیفش انداخت. –اوووه، نه بابا من اونقدر بدبختی دارم وقت ندارم دچار این چیزا بشم. امیرزاده پوزخندی زد. –اتفاقا دچار سیاه نمایی و بدبینی هم میشی. همین حرفهایی که میزنی، مدام فکر کردن به بدبختیا، تا حالا فکر کردی چرا وارد یه گل فروشی میشی یا یه جایی که پر از رنگهای شاد و پر نور و بو‌های خوب هست احساس خوبی پیدا می‌کنی؟ انگار کلی انرژی به سراغت میاد. ساره سرش را تکان داد. –آره خب. امیرزاده ادامه داد: –دقت کردی وقتی چشمت به جایی میخوره که تو همین شهر خودمون پر از آشغال و لجن و بوی بد و کثیفی و تاریکی هست چقدر حالت بد میشه؟ فقط میخوای زودتر از اونجا عبور کنی، تا دیگه نبینی. –اهوم. امیرزاده رو به من ادامه داد: –خب، پس چیزهایی که می‌بینیم صد در صد توی جسم و روح ما تاثیر داره، حالا گاهی بعضیها سعی میکنن اون قسمت لجن و آشغال و بوی بد رو با رنگ‌های مصنوعی بپوشونن تا ببیننده متوجه نشه ذاتش چیه، مثل همین نمادها... ساره با حیرت گفت: –شما دیگه زیادی پیچیدش کردید اینجورا هم نیست. امیرزاده به من اشاره کرد. –اون پوشه رو بده. پوشه را که کمی هم سنگین بود به طرف امیرزاده گرفتم. امیرزاده پوشه را باز کرد و شروع به ورق زدن کرد. یک صفحه که داخلش پر از عکس نمادهای مختلف بود را به ساره نشان داد. –باید اینا رو یاد بگیری و حواست باشه هر چی میخری هیچ کدوم از اینا رو نداشته باشه، از فردا روزی چند صفحه ازش بخون. من اینو برای یکی از دوستام که گوشی هوشمند نداره آورده بودم. بخونه و برای چاپش نظر بده. حالا بعدا بهش میدم. همه‌ی مطالبش هم از منابع معتبر هست. ساره بی‌تفاوت گفت: –این همه ورق رو فقط در مورد چهارتا نشونه نوشتید؟ امیرزاده پوشه را به من داد. –در مورد خیلی چیزاست، فقط یه قسمت کوچیکش در مورد نمادهاست. این چیزا رو باید تو مدرسه‌ها به بچه‌ها آموزش بدن و آگاهشون کنن. ساره به من نگاه کرد. –من که حوصله خوندن ندارم. تلما تو بخون واسه من توضیح بده. نه که کلا به درس خوندن علاقه داری... بعد هم لبخند زد و رو به امیرزاده کرد. –راستی شما از اون آقا شکایت کردید. –از کی؟ –همون که با چاقو شما رو زد. امیرزاده یک ابرویش را بالا داد. –چطور؟ –آخه نامزدش امده بود اینجا به تلما التماس می‌کرد که ببخشیش و ازش شکایت نکنی. بعد رو به من پرسید: –تلما مگه بهشون نگفتی؟ ✍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت180 از این حرف ساره غافلگیر شدم و تیز نگاهش کردم. امیرزاده از من پرسید: –چرا چیزی نگفتید؟ با من و من گفتم: –من هم به ایشون هم به ساره گفتم نمی‌تونم این کار رو کنم. چرا باید دخالت کنم. شما خودتون بهتر می‌دونید. ساره فوری گفت: –خب حالا نمی‌خواستی ازش بخوای شکایت نکنه حداقل در جریان قرارش می‌دادی. از حرفهای ساره حرصم گرفته بود. اصلا دلم نمی‌خواست امیرزاده این حرفها را از دهن او بشنود. برای همین جدی گفتم: –اصلا چرا باید بگم، اتفاقا باید مجازات بشه تا دیگه از این کارا نکنه، مگه شهر هرته تو روز روشن بیاد هر کاری دوست داره انجام بده بعدشم واسه خودش بگرده. امیرزاده شاکی نگاهم کرد. نامزدش همون هلماست دیگه درسته؟ ساره جای من جواب داد. –آره دیگه، چند بار امده اینجا که رضایت بگیره. امیرزاده رو به ساره گفت: –دفعه‌ی دیگه که امد بهش بگو اگر خودش بیاد دلیل این کارش رو توضیح بده من کاری باهاش ندارم و شکایتم رو پس می‌گیرم. اون روز همش ناموس، ناموس می‌کرد من اصلا منظورش رو نفهنیدم. حالام که فراری شده. ساره با تعجب پرسید: –جدی میگید؟ یا می‌خواهید بیاد گیرش بندازید. امیرزاده مرموز به ساره نگاه کرد. –نه، جدی گفتم. من فقط چندتا سوال ازش دارم، جواب که داد دیگه کاری باهاش ندارم. حالا تو چرا اینقدر سنگ اونا رو به سینت میزنی؟ ساره فوری گوشی‌اش را درآورد و بی توجه به سوال امیرزاده گفت: –اتفاقا شمارش رو گرفتم الان زنگ میزنم بهش میگم. امیرزاده متعجب نگاهم کرد. توضیح دادم: –کارت و شمارش رو داد به ساره، برای شرکت تو کلاساش. ساره همانطور که گوشی را روی گوشش می‌گذاشت خداحافظی کرد و رفت. امیرزاده ابروهایش بالا رفت. –اونوقت اینم میخواد بره شرکت کنه؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. امیرزاده دلخور نگاهم کرد. –چرا تا حالا چیزی نگفتید؟ اون هر روز میومده اینجا اونوقت شما یک کلمه حرف نزدید؟ سرم را پایین انداختم. –مگه مهمه؟ اخم ریزی کرد. –آره، خیلی مهمه، من باید از دهن این دختره این حرفهارو بشنوم؟ وقتی سکوت مرا دید اخم ریزی کرد. –نمی‌خواهید جمع کنید بریم. همان لحظه دوتا خانم وارد مغازه شدند و دو بسته مداد رنگی و دو عدد دفتر نقاشی خریدند. نگاهی به امیرزاده انداختم هنوز در هم بود. از یک طرف دلم نمی‌خواست از دست من ناراحت باشد از طرف دیگر روی عذرخواهی نداشتم، یعنی اصلا نمی‌دانستم چطور باید حرفش را پیش بکشم. برای همین بی‌حرف شروع به جمع و جور کردن وسایلم کردم که پرسید: –راستی اون دفعه مجانی چند تا از تابلوها رو دادید به اون آقا که ببره خونه و نشون زنش بده، برات آورد؟ از این که شروع به حرف زدن کرده بود خوشحال شدم. –بله. البته پولش رو آورد چون همه‌ی تابلوها رو خرید. با لحنی که حس حسادت را در آن حس کردم گفت: –اگه می‌خواست بخره چرا برد؟ خب همون موقع پولش رو حساب می‌کرد. کیفم را روی دستم انداختم. –اولش که نمی‌خواسته بخره، به خاطر این که بهش اعتماد کردم خرید. انگار حسادتش را شعله ور کردم چون گفت: –مردم بیکارن. برای التیام حسی که خودم برافروخته بودمش گفتم: –بله واقعا، وقت آدمم میگیرن، با شک پرسید: –از اون روز به بعد دوباره امده؟ "پس حدسم درست بوده،" –نه دیگه، برای چی بیاد؟ موضوع را عوض کرد. –ریموت رو بدید به من، شما برید سوار شید من چراغها رو خاموش می‌کنم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا