⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_شصت_و_هفتم 🔻 #شکست_عظیم_نمرود و #پایان_عم
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_شصت_و_هشتم
🔻 #در_زمان_تبعید_حضرت_ابراهیم
🔹مدتی که ابراهیم در #بابل بود، مردی بنام « #لوط» و دختری🧕🏻بنام« #ساره» به او ایمان آوردند.✔️
و ابراهیم با ساره #ازدواج کرد.✔️
🧕🏻ساره #دختر_یکی_از_پیامبران بنام « لاحج» بود و #اموال_بسیار داشت و آنرا #در_اختیار_ابراهیم گذاشت تا #در_راه_خدا صرف کند✔️
✨ابراهیم در سن #37_سالگی با ساره ازدواج کرد.✔️
↩️به این ترتیب ابراهیم به سوی #سرزمین_قدس، شهر پیامبران و اولیای خدا روانه شد.✔️
🔸با این هجرت ابراهیم گفت؛
🍃«من هر جا بروم به سوی پروردگار میروم، او راهنمای من است و با #هدایت او #ترسی_ندارم».😊
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #ابراهیم_در_مصر
🔹 #در_راه_سفر ابراهیم ابتدا وارد #مصر شد، سرزمین مصر حاکمی🤴 داشت بنام « #عزاره».
👈🏻 چون ساره زیبا بود برای حفظ او از #چشمهای_هوس_آلود👀 ابراهیم او را در #صندوقی گذاشت.✔️
🔸 #هنگام_ورود_ابراهیم به مصر مأموران او را #دستگیر کرده و به نزد حاکم بردند.😥
🤴حاکم به ابراهیم گفت؛ #صندوق را باز کن❗️
🔹ابراهیم پاسخ داد؛
🍃 #همسرم🧕🏻 در صندوق است. حاضرم تمام #اموالم را بدهم تا در صندوق را باز نکنم.❌
🤴حاکم سخت #ناراحت_شد 😕و دستور داد صندوق را باز کردند، حاکم #با_دیدن_زیبایی_ساره به طرف او #دست_درازی کرد.
↩️ در آن هنگام ابراهیم از شدت #غیرت به خدا عرض کرد؛
🍃 #دست_حاکم را از همسرم کوتاه کن.
🔸پس از این دعا دست حاکم #خشک_شد.😲
🤴حاکم به دست و پای ابراهیم افتاد گفت؛
🍃 #از_خدایت_بخواه دستم را به حال اول بازگرداند و دیگر با همسر تو #کاری_ندارم.
🔹 ابراهیم نیز #از_خدا_خواست و دست او #خوب_شد.✔️
🔸 #دوباره حاکم این کار را کرد و دوباره دست او #خشک_شد.😲
🤴 حاکم دوباره به التماس🙏 افتاد.
🔹ابراهیم گفت؛
🍃 از خدا می خواهم که #اگر قصد #تکرار نداری❌ خوب شوی.✨
🤴حاکم #قبول_کرد و ابراهیم دعا کرد و دست او خوب شد.✔️
🔸حاکم با دیدن این #معجزه_بزرگ به او #احترام_گذاشت و گفت؛
در این سرزمین #آزاد_هستی، هرجا میخواهی برو، و #کنیزی را با جمال و با کمال #به_او_بخشید تا #خدمتکار همسر ابراهیم باشد.✔️
🔸ابراهیم قبول کرد و حاکم کنیز را که نامش « #هاجر» بود به ساره بخشید.✔️
🔹ابراهیم نیز به او #احترام_گذاشت. او آنچنان #دلباخته ابراهیم گردید که گفت؛
🤴«ای ابراهیم! تو با این برنامه ات #مرا_به_دین_خودت_جذبکردی».✔️
ادامه دارد....
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
10.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
️✨🍃🍂💖🍃
🍃🍂💝🍃
🍂💖🍃
💝🍃
🍃
📽 علی(علیه السلام) کیست؟
🕌چرا نامش در قرآن نیامده؟
🌷 اگر لذت بردید حتما انتشار دهید
#فضائل_امیرالمومنین_علی_علیه_السلام
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
╭─🌱✨🔥────•
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰➛@masirsaadatee
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت180 از این حرف ساره غافلگیر شدم و تیز نگاهش کردم. امیرزاده از من پرسید: –چر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت181
–ریموت را به طرفش گرفتم و از مغازه بیرون آمدم.
کنار درخت سرو منتظرش ایستادم. پشت پیشخوان رفت و چند دقیقهایی طول کشید تا بیاید. هوای سرد دی ماه تا مغز استخوانم را میلرزاند. با دستهایم بازوهایم را گرفتم تا کمی جلوی سرما و سوز بدی که میآمد را بگیرم.
از مغازه که بیرون آمد ریموت را زد و با دیدنم تعجب کرد.
–چرا نرفتید بشینید تو ماشین؟ تو این سرما وایستادید اینجا؟
آرام گفتم:
–موندم با هم بریم. از چهرهاش فهمیدم که از کارم خوشش آمد ولی عکس العملی از خودش نشان نداد. نوچی کرد و کنارم ایستاد. شال گردن سفید رنگش را از گردنش برداشت. شالش پهن بود و از وسط تا خورده بود. بازش کرد و روی سرم انداخت و زمزمه کرد.
–یخ کردی که... بعد هم با گامهای بلند به طرف ماشین راه افتاد. با این کارش ناخوداگاه بغضم گرفت.
بوی عطری که از شالش میآمد، مشامم را پر کرد. شالش گرم بود. آنقدر گرم که دیگر سرما را حس نکردم.
یک قدم جلوتر از من راه میرفت. مثل همیشه صاف نمیتوانست راه برود. خواستم بپرسم به خاطر بخیههایش است که نمیتواند خوب راه برود که وقتی چهرهاش را نگاه کردم پشیمان شدم.
هنوز دلخور بود.
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
به کنار ماشین که رسیدیم در عقب را برایم باز کرد و زمرمه کرد.
–بفرمایید.
تشکر کردم و نشستم.
فکر کردم خودش صندلی جلو مینشیند ولی ماشین را دور زد و از در دیگر ماشین صندلی عقب نشست.
آدرس خانهی ما را به راننده داد و بعد به روبرو خیره شد. خیابان شلوغ بود و ماشین مثل لاک پشت حرکت میکرد. نیم نگاهی خرجم کرد و کمی به طرفم خم شد و پچ پچ کرد.
–گرم شدید؟
از این همه مهربانیاش غافلگیر شده بودم. برای همین فقط سرم را به نشانهی تایید حرفش تکان دادم.
چند دقیقهایی گذشت.
نگاهش کردم غرق فکر بود. میدانستم ناراحت است. من که کار بدی نکرده بودم، یعنی نگفتن یک حرف اینقدر مهم بود؟ همهاش تقصیر ساره بود، کاش آن حرف را نمیگفت.
دلم از این حالش گرفت، تصمیم گرفتم عذرخواهی کنم و از دلش دربیاورم. ولی با وجود راننده که نمیتوانستم.
سکوت بینمان طولانی شد، ناگهان فکری به ذهنم رسید.
گوشیام را از کیفم بیرون کشیدم تا از طریق پیام دادن عذر خواهی کنم.
نمیدانستم چه بنویسم. برای همین پرسیدم:
–شما از من دلخورید؟
صدای دلینگ دلینگ پیامش آمد ولی او توجهی نکرد. همانطور غرق فکر به روبرو خیره بود.
صفحهی گوشیام را که هنوز روشن بود را به طرفش گرفتم.
نگاهی به من و بعد به گوشیام انداخت.
اشاره به گوشیاش کردم.
فوری از جیبش بیرون آورد و بازش کرد.
با دیدن پیامم لبخند زد و زیر چشمی نگاهم کرد و بعد شروع به تایپ کرد.
–دلخور نیستم، میشه گفت گرفتهام؟
–چرا؟
–به خاطر همین حرف نزدنتون. شما کلا کم حرفید؟
فوری نوشتم.
–نه اتفاقا، فقط...
دیگر چیزی ننوشتم و صفحهی گوشیام را خاموش کردم. بعد از این که پیامم را خواند سوالی نگاهم کرد و اشاره کرد که بقیهی حرفم را بنویسم.
پچ پچ کردم.
–میشه بعدا بنویسم؟
نوچی کرد و لبهایش را به هم فشار داد و تایپ کرد. بعد هم اشاره کرد که پیامش را بخوانم.
–حرف زدن با من براتون سخته؟
خیره به پیامی که فرستاده بود ماندم.
دوباره تایپ کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت182
–من فکر میکردم بهم علاقه دارید.
با خواندن این پیامش قلبم از جا کنده شد. عجب کاری را شروع کرده بودم. کاش اصلا پیام نمیدادم. سرم را به طرفش چرخاندم.
منتظر نگاهم میکرد. وقتی تاملم را دید اشاره کرد که جواب بدهم.
تایپ کردم.
–لطفا انتظار نداشته باشید در مورد مسائل احساسی راحت بتونم باهاتون حرف بزنم.
فوری نوشت.
–یعنی چون نامحرم هستیم نمیتونید؟
–بله،
شکلک لبخند و گل و قلب برایم فرستاد.
بعد با لبخند نگاهم کرد و چشمهایش را باز و بسته کرد.
به سر کوچهمان که رسیدیم از ماشین پیاده شدم او هم پیاده شد. ماشین را دور زد و کنارم ایستاد.
–تا جلوی در خونتون همراهتون مییام.
–شما حالتون هنوز کامل خوب نشده، من خودم میرم، راهی نیست. نوچی کرد و راه افتاد. من هم به ناچار با او هم قدم شدم...
–میخوام بیام خونتون رو یاد بگیرم. همین روزا لازم میشه.
لبخند زدم.
–اتفاقا همین روزا ما اسباب کشی داریم.
اه از نهادش بیرون آمد.
–کی؟
–فردا.
–عه یعنی فردا نمیتونید بیایید مغازه
–اتفاقا میخواستم بهتون بگم که فردا رو تعطیل...
حرفم را برید.
–دیدید حرف نمیزنید، این حرفها که دیگه احساسی نیست چرا زودتر نگفتید؟ لابد الانم من حرفش رو پیش نمیکشیدم شما نمیگفتید.
ایستادم و نگاهم را پایین انداختم و آرام گفتم.
–باور کنید یادم بود بهتون بگم. ولی وقتی امدید مغازه همه چی یادم رفت.
لبخند پهنی زد.
–چه خوب، امیدوار شدم.
نگاهی به اطراف انداختم.
–ممنون بابت همه چی، اگه اجازه بدید من برم.
چشمهایش را باز و بسته کرد و بعد خیره به صورتم ماند.
–فکر میکنی چند روز طول بکشه جابه جا بشید؟
دستهایم را داخل جیب پالتوام بردم.
–حداقل یک هفته.
–به محض جابه جا شدن شماره خونتون را برام بفرستید. مادرم برای آشنایی میخواد با مادرتون تماس بگیره و قرار بزاره.
سرم را پایین انداختم.
–من هنوز با خانوادم صحبت نکردم.
خندید.
–اون که کاره یه دقیقس، کاری نداره که.
همان موقع گوشیاش زنگ خورد.
کسی که پشت خط بود تند تند چیزی گفت و تماس را قطع کرد.
امیرزاده گفت:
–ببخشید یه کاری پیش امده، من باید برم.
نگران پرسیدم:
–اتفاقی افتاده؟
لبخند زورکی زد.
–نه بابا، یکی از دوستام در مورد چیزایی که داریم تحقیق میکنیم به یه یافتههای جدیدی رسیده زنگ زده برم ببینم. چیز مهمی نیست الکی شلوغش میکنه. به خاطر هیجان زدگیشه.
حرفهایش قانعم نکرد.
–پس چرا اینقدر به هم ریختین؟
دستی به موهایش کشید.
–آخه یه کسی که من میشناسمش وسط این تحقیقات ماست.
حیرت زده پرسیدم.
–کی؟
–نمیگم تا بدونید نگفتن چقدر بده. برید خونه سرده.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت183
همین که خداحافظی کرد گفتم:
–عه شالتون.
برگشت و نگاهم کرد.
–بزارید باشه، من لازمش ندارم.
شال را از روی سرم برداشتم.
–ممنون. آخه الان برم خونه نمیگن این مال کیه؟
–اتفاقا خوبه که، زودتر موضوع رو بهشون بگید.
با من و من گفتم:
–آخه الان نمیشه، یعنی اینجوری نمیتونم. بعد شال را مقابلش گرفتم.
جلوتر آمد.
–من اینجوری بهتون دادمش؟
خجالت میکشیدم شال را روی گردنش بیندازم. ولی او گردنش را کمی پایین آورده بود و منتظر بود که این کار را انجام دهم.
به ناچار شالش را دوباره از وسط تا زدم و دور گردنش انداختم. طوری که یک وقت دستم برخوردی با سر و گردنش نداشته باشد.
سرش را بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد.
احساس کردم صورتم گُر گرفت. تمام تنم داغ شده بود و صدای قلبم را میشنیدم.
گوشیاش را داخل جیب نیم پالتواش گذاشت.
–خیلی ممنون.
نگاهم را به شالش دادم.
–با اجازتون من دیگه برم.
حرفی نزد، همانجا ایستاد و با لبخند پهنش بدرقهام کرد.
برعکس تمام این سالهایی که جابه جا شده بودیم، این بار اسباب کشی آنقدر برایمان هیجان انگیز بود که از کار خسته نمیشدیم.
همهی خانواده با انرژی کار میکردیم. حتی مادر بزرگ هم کمک میکرد.
خانهی مادربزرگ که حالا دیگر متعلق به ما هم بود یک حیاط نقلی داشت.
از در که وارد میشدیم در سمت چپ دستشویی و در سمت راست باغچهی کوچکی داشت.
بعضی از وسایل مستاجر قبلی هنوز در گوشهی حیاط بود و قرار بود چند روز دیگر بیایند و ببرند.
از حیاط که رد میشدیم سالنی بود که یک سرش آشپزخانه و سر دیگرش به پلههای طبقهی بالا راه داشت. مادربزرگ در طبقهی بالا که دارای دو اتاق بود زندگی میکرد.
گوشهی چپ سالن هم دواتاق بود که از اتاقهای خانهی قبلی بزرگتر بودند. من و نادیا اتاقی که پنجرهاش به حیاط باز میشد را انتخاب کردیم و با ذوق با کمک محمد امین مشغول جابه جا کردن وسایلش و آویزان کردن پردهاش که قبلا شسته شده بود شدیم.
محمد امین در حال بالا رفتن از چهار پایه گفت:
–خوش به حالتون، کاش اینجا سه تا اتاق داشت، من باید باز تو همون سالن بخوابم.
نادیا خندید.
–عوضش جای توام خیلی بزرگ و باصفا شده.
محمد امین لبخند زد.
–اینجا یه چیزش خیلی خوبه اونم این که به محل کارم نزدیک شده حتی میتونم پیاده برم و بیام.
نادیا همانطور که چهارپایه را نگه داشته بود گفت:
–تازه حیاطم داره دیگه خیالت از جای دوچرخت راحته، دیگه لازم نیست بیچاره رو به زنجیر بکشی.
آنها همینطور حرف میزدند و من در ظاهر گوش میکردم، ولی بخش بزرگی از حواسم پیش حرفی بود که امیرزاده گفته بود. چند دقیقهی پیش پیام داده بود که به ساره بگویم دیگر نیازی نیست به مغازه بیاید چون خود امیرزاده حالش خوب شده و دیگر میتواند به مغازه بیاید.
حالا نمیدانستم چطور این موضوع را به ساره بگویم.
به حیاط رفتم و گوشیام را باز کردم. بهترین راه همین پیام فرستادن بود.
پیام امیرزاده را برایش فوروارد کردم و نوشتم.
–سلام ساره جان این پیام امیرزادس، دستت درد نکنه تو این مدت کنارم بودی، دیگه حالش خوب شده خودش میخواد بیاد.
فوری جواب داد:
– اون که قبلا میرفت مغازهی داداشش، خب باز بره همونجا.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت184
–نمیدونم چرا دیگه نمیخواد اونجا بره...
نوشت.
–اونجا نمیره چون میخواد من رو از نون خوردن بندازه، همهی این کاراشم نقشه بود که تو رو بیاره تو مغازش، معلوم نیست چه سواستفادهایی میخواد ازت بکنه.
اصلا ولش کن بیا بریم دوتایی دوباره تو مترو کار کنیم.
نوشتم:
–اینقدر بد بین نباش، اون موقع من ازش خواهش کردم تو بیای مغازش اون به خاطر من قبول کرد. الانم آخه دیگه نیازی نیست تو باشی، خودتم معذب میشی...
ساره دوباره چند جملهی بی سرو ته ردیف کرد.
میدانستم زود جوش میآورد برای همین گوشیام را بستم و جوابش را ندادم تا آرام شود.
ولی او به گوشیام زنگ زد. همین که جواب دادم شروع کرد به حرفهای بیربط زدن.
–بدبخت اصلا فکر کردی چرا میخواد من رو دک کنه؟ اون با شکم پاره چطوری میخواد کار کنه، این همه مدت سرکارت گذاشته هر دفعه به یه بهانه...
حرفش را بریدم.
–خدا رو شکر حالش خوبه، فقط دو سه تا بخیه خورده، اونقدرا هم که تو میگی حالش بد نبوده، تازه دیشب تا جلوی در خونمون امد، گفت میخوان بیان برای خواستگاری، ولی من گفتم ما داریم اسباب کشی میکنیم. حالا قراره هفتهی دیگه...
حرفم را پاره کرد.
–توام باور کردی؟ چند روز دیگه دوباره یه بهونه دیگه...
–ساره میشه بس کنی، من الان کلی کار دارم باید برم. بزار وقتی آروم شدی حرف میزنیم.
فریاد زد.
–من آرومم، این تویی که تا یکی رو میبینی دوستت رو فراموش میکنی. دیشب به خاطر یه آویز موبایل پشت من چی به هم گفتین که الان میگید از مغازه برم؟
آنقدر حرفش برایم عجیب بود که گیج شدم.
–باز تو حرفهای بی ربط زدی؟ بنده خدا امیرزاده میخواد بیاد سر کارش اونوقت چه ربطی به آویز گوشی تو داره؟
با شور بیشتری گفت:
–همه اینا به هم ربط داره، تو ربطش رو نمیدونی، اتفاقا دیروز که به هلما زنگ زدم خیلی حرفها در موردش گفت, وقتی قضیهی آویز گوشی رو بهش گفتم، حرفهای امیرزاده رو نقض کرد، چقدرم پیشگوییش درست درامد، اون بهم گفت به احتمال زیاد تو همین یکی دو روزه عذرت رو بخواد.
–عه؟ خب، خانم پیشگو دیگه چیا گفتن؟
– گفت این پسره خرده شیشه داره و به جز خودشم هیچ کس رو قبول نداره، گفت بهت بگم ازش فاصله بگیری خودت رو بدبخت نکنی، حالا باید برم بهش بگم جفتشون لنگه هم هستن. خرده شیشه که چه عرض کنم اینا هر دو...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت185
گوشی را قطع کردم. اعصابم نمیکشید حرفهایش را بشنوم. اگر بیشتر از این گوش میکردم من هم مثل خودش عصبی میشدم و باید داد میزدم.
به چند ثانیه نکشید که دوباره و چند باره زنگ زد. جواب ندادم و
گوشیام را روی سایلنت گذاشتم. شروع به پیام دادن کرد.
چند پیامش را خواندم، حرفهایش توهین آمیز بود. با خواندنشان حس بدی پیدا کردم.
نمیدانستم ساره چرا سر مسئلهی به این کوچکی اینقدر داد و قال راه میاندازد. حرفهایش چقدر حالم را عوض کرد. ذوقی که از آمدن به این خانه داشتم کور شد.
ترجیح دادم فعلا گوشیام را خاموش کنم و خودم را با کار سرگرم کنم.
نادیا وارد حیاط شد.
–کیه هی زنگ میزنه جواب نمیدی؟
روی لبهی باغچه نشستم.
–مگه صداش تا اتاق میومد؟
–نه زیاد، ولی من چون حواسم بهت بود فهمیدم. اینم متوجه شدم که داشتی با ساره حرف میزدی، دعواتون شد؟
آهی کشیدم.
–خیلی بیمنطقه، سر هر چیز کوچیکی اونقدر اعصابم رو خرد میکنه که حالم بد میشه.
نادیا کنارم نشست.
–واقعا چرا اینجوریه؟ منم با دوستام همین مشکلات رو دارم. نمیدونم اونا خیلی بیاعصاب شدن یا من حوصلهی حرف شنیدن ندارم. بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
–فکر کردم فقط من اینجوری هستم، آخه تو که خیلی با حوصلهایی تو دیگه چرا...
پوزخندی زدم.
–با حوصلهها ناراحت نمیشن؟ خیلی راحت توهین میکنه انتظار داره به حرفهاشم گوش بدم.
مادر از در سالن گردنی به حیاط کشید.
–دخترا الان وقت دردودل کردنه؟ زود بیایید کلی کار داریم.
روبه نادیا گفتم:
–تو برو منم الان میام.
نمیدانستم گوشیام را کجا گم و گور کنم که جلوی چشمم نباشد،
وارد اتاق شدم. کار محمد امین تمام شده بود و چهارپایه را به اتاق دیگری میبرد.
–تلما فقط کار جابهجا کردن لباسها و وسایل مونده، پشت چشمی برایش نازک کردم.
–همهی کار همونه دیگه، یه فرش پهن کردن و پرده زدن که کاری نداره.
با تعجب گفت:
–اعصاب نداریا! چیزی شده؟
جوابش را ندادم و شروع کردم به باز کردن نایلونهای لباس و چیدنشان داخل کمد.
گوشیام را هم داخل کیفم انداختم.
چند ساعتی که کار کردم اعصابم آرامتر شد. کمکم دوباره ذوقم برگشت و با بچهها به شوخی و خنده گذراندیم. دیگر مادر کاری با خندههای بلند و آواز خواندنهای محمدامین و بپر بپر کردنهای مهدی و مریم نداشت. خیالش راحت بود که صدایمان همسایهها را اذیت نمیکند.
مرتب کردن خانه سریعتر از آن چیزی که فکرش را میکردیم پیش رفت. رستا هم با همسرش شب را در خانهمان ماند تا شوهرش بیشتر بتواند به پدر کمک کند.
آقا رضا دست به آچار بود و حسابی کارها را پیش میبرد.
فردای آن روز عمهها هم به کمکمان آمدند و تقریبا کاری برای روز شنبه باقی نماند و من صبح روز شنبه با خیالت راحت سر کارم رفتم.
فاصلهی مترو تا خانمان نسبت به خانهی قبلی دورتر بود، برای همین مسافت زیادی را باید پیاده میرفتم.
نزدیک مغازه که شدم با دیدن ساره و هلما جلوی در مغازه تعجب کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
امام صادق (علیه السلام) میفرماید: پدرم حضرت امام باقر (علیه السلام) به من فرمود: پسرم! در دهه نخست از ماه ذی الحجّه (از شب اول ماه⬅️ از امشب تا شب عید قربان) هر شب میان نماز مغرب و عشا این دو رکعت نماز را ترک مکن:
در هر رکعت سوره حمد و سوره قل هو الله را میخوانی، پس از آن آیه ۱۴۲ سوره اعراف را بخوان:
وَ وَاعَدْنَا مُوسَی ثَلاَثِینَ لَیْلَةً وَ أَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِیقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِینَ لَیْلَةً وَ قَالَ مُوسَی لأَخِیهِ هَارُونَ اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی وَ أَصْلِحْ وَلاَ تَتَّبِعْ سَبِیلَ الْمُفْسِدِینَ. (اعراف/۱۴۲)
اگر چنین کنی، در ثواب حاجیان، و اعمال حجّ آنها شریک میشوی.
📚اقبال الاعمال ص ۳۱۷
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
از امشب، نماز دهه اوّل ذی الحجّه شروع میشه!
یادتون نره!
التماس دعا
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
☀️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•⋮❥|🖤𝒋𝒐𝒊𝒏⃟ ⇣
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°