eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل چهار📚 نام این فصل: تجربیات من در سال 1396 #قسمت_سی_و_یکم بابام که
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل پنج📚 نام این فصل: برو دنبال شبهاتت... (تو این فصل میخوام همتونو کافر کنم... خخخخ) سلام ! بچه ها ؟ یه چی بگم؟ اگه یه روز بفهمی اصلا خدایی نبود و کلا سر کار بودی چکار میکنی؟ مثلا پیامبری در کار نبود و حسین هم بخاطر ریاست داشت میرفت کوفه و کلا همه چی که به ما گفته شد دروغ بوده و قرآنم یه کتابی از یه شاعر زبر دست به نام ام حبیب بود که محمد بهش پول داده بود کتاب بنویسه و بگه کتاب خداست. اگه بفهمی همش سرکاری بوده و یه مشت روحانی مخ تو رو کار گرفتن و الکی بود همه چی چکار میکن ؟ اصلا خدا کو... خدا وجود نداره که. اگه وجود داشت چرا وضعیت مسلمونا اینه ؟ مهدی هم که مثلا منجیه اصلا قصد اومدن نداره. مخ همتونو کار گرفتن. این همه میگن دعا اثر داره پس چرا مملکت ما وضعیتش از همه بد تره. هه... اصلا خدارو کی درست کرده. خدا ساخته ذهنه بشره. وگرنه خدا رو کی خلق کرده اصلا. اینا همه کشکه. این چه خدائیه که اجازه میده یک نفر اونقدر پولدار و همه چی تمام باشه ولی یک نفر تو آفریقا از گرسنگی بمیره... اونایی که دین ندارن هم شادترن هم غصه هاشون کمتره زودتر ازدواج میکنن و خوشبخت ترن! چطور خدا میتونه اونقدر بی رحم باشه که بنده هاشو تو آتیش بسوزونه... خدا کجا بود؟اگه خدا وجود داشت پس چرا همش تو غمیم؟خارجیا که خدا ندارن خیلی هم شاد هستن.... الکی بهمون گفتن خدا هست تا باور کنیم یه سری چیزارو... خدارو برامون تو ذهنمون ساختن. الکی منتظرمون میزارن میگن مهدی میاد... پس کو؟ کجاس؟ چرا نمیاد؟ اگه خدایی هست پس چرا ایران جزو سه کشور تو افسردگیه؟ چرا؟ این چه خداییه که بعضیا خوشگلن بعضیا زشتن؟ ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_هفتاد_و_نهم 🔻 #حضرت_ذوالقرنین_علیه_السلام 🔹 ذوالقرنین حاکمی🤴بود که ا
📘 📖 📝 🔻 🔹 او این بود که مردم را به اسلام و توحید کرد و به قومش 🕌 را داد، که 🍃 آن چهارصد ذراع و 🍃 آن بیست و دو ذراع و 🍃 صد ذراع بود 🔸 و ساخت و را به مردم یاد داد، بود.✔️ 🔹 مخلوطی از ✨ و ✨ و ✨ و ✨ بود که از آن ورق های مسی فراهم شد و بر آن مسجد قرار گرفت.✔️✨ *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-* 🔻 ....و خداوند 💫 فرستاد که تو را شرق و غرب زمین🌏 گردانیدیم.✔️ 🍃ذوالقرنین گفت؛ 🤲🏻خدایا مأموریتی بس بزرگ به من عطا کردی، من با دشمنان ؟ و با مردم .؟ ♥️ خداوند فرستاد ✨ به زودی به تو شرح صدر عطا میکنم و و و به تو میدهم، تا 👈🏻 بر همه چیز آگاه شوی و 👈🏻 هر پنهانی را بدانی، 👈🏻نور و تاریکی را مسخر تو میگردانم تا همه انسانها گرداگرد تو جمع باشند.✔️ 🔹 به سراسر نقاط جهان و در ابتدای کار شروع به کرد. 👈🏻 سپاهی که شامل و هر لشگر نفر بود، 🔸 ذوالقرنین با حکم پروردگار به سوی حرکت کرد و به هر سرزمینی که میرسید، آنان را به خداپرستی میکرد ☝🏻و مردم پاسخ دعوت او را نمی‌گفتند؛ در ظلمت و فرو می رفت و سراسر شهرشان میشد، ☝🏻 دعوت ذوالقرنین را می‌پذیرفتند.✔️ 🔹 در میان ابرها☁️ می‌نشست و آنها را به خدمت خود میگرفت، 👈🏻 او بر 🌌 و 🌍 قدم می‌گذاشت. ادامه دارد..... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6048562658674740772.mp3
5.79M
🎧 📣اونایی که گرفتاری دارن گوش بدن 🔸نذر برای ارواحنا فداه و برآورده شدن حاجات 💫 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 💫 🪴❁═┄ @masirsaadatee ┄═❁🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت240 با همان حال پرسیدم: –مگه بلایی سر دندوناش اومده؟ شوهرش گفت: –نه، چون
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت241 به محض آمدن تاکسی اینترنتی به طرف ساره دویدم. –پاشو ماشین اومد. پای چپش آن قدر سست بود که تقریبا به من آویزان می شد تا بتواند راه برود. خیلی لاغرتر از قبل شده بود ولی با این حال برای من یک وزنه‌ی خیلی سنگین بود که به زور توانستم حرکتش دهم. به ماشین که رسیدیم به هن و هن افتادم، با همان حال گفتم: –ساره، یه دقیقه این جا وایسا نفسم بالا بیاد. خودش را به ماشین تکیه داد شالش روی دوشش افتاده بود و موهای آشفته‌اش بر روی شانه‌اش ریخته بود. فوری شالش را روی سرش انداختم و مرتب کردم. باز همان نگاه غضب‌آلود و خوف آورش را خرجم کرد، جوری که انگار در لحظه شخصیت دیگری به جای ساره نگاهم می‌کرد، آن قدر ترسیدم که دست و پایم را گم کردم و از او کمی فاصله گرفتم. آقای راننده از ماشین پیاده شد و گفت: –خانم بذارید کمک تون کنم. خدا شفاش بده. بعد هم در ماشین را برای مان باز کرد. به سختی ساره را سوار ماشین کردم و خودم هم کنارش نشستم. احساس کردم به خاطر همین چند قدم نصفه و نیمه راه رفتن، خسته شد و فشارش افتاد. شکلاتی در دهانش گذاشتم. ولی او با زبانش آن را بیرون انداخت. تازه یادم آمد که نمی‌تواند خوراکی سفت بخورد. دستش را گرفتم و شروع به نوازشش کردم. مثل کوره می‌سوخت، با خودم فکر کردم شاید گرمش است. شیشه‌ی طرف خودم را پایین دادم. نگاهی به صورتش انداختم گاهی چشم‌هایش در حدقه می‌چرخید. نمی‌توانستم این حال زارش را ببینم. حالم جور بدی بود، دل شوره‌ی عجیبی داشتم، یک التهاب و استرسی که برایم ناشناخته بود و دیگر اجازه نمی‌داد اشک بریزم. به عادت همیشگی گوشی‌ام را از کیفم درآوردم و دعای زیارت عاشورا را باز کردم. زمزمه‌وار شروع به خواندنش کردم. این را از امیرزاده یاد گرفته بودم که برای آرام شدن بهترین نسخه است. وقتی به قسمت لعن کردن های دعا رسیدم ساره مشتی نثار پهلویم کرد. –آخ، ساره چته؟ دردم اومد. نگاهم کرد. همان طور که در اتاق نگاهم کرده بود هولناک و دلهره آور. ترسیدم و تردید پیدا کردم برای خواندن ادامه‌ی دعا. پرسیدم: –نخونمش؟ ابروهایش را بالا داد. –چرا؟! به تخته‌وایت بردی که همراهم آورده بودم اشاره کرد. تخته را روی پایش گذاشتم و ماژیک را به دستش دادم. نوشت. –چون لعن هایی که توش هست انرژی منفی رو جذب می کنه و باعث آلوده شدن روح و جسم میشه. با تعجب نگاهش کردم و متوجه‌ی منظورش نشدم. با خودم فکر کردم از کدام روح و جسم حرف می زند او که با رعایت تمام این ها حالش از قبل خیلی بدتر است. با این حال گوشی‌ام را بستم و دیگر ادامه ندادم. به رو به رو خیره شدم. "خدایا چه بلایی سر ساره اومده؟" خانه‌ای که آدرسش را داشتم، یک خانه‌ی قدیمی و ویلایی بزرگ بود. به زحمت ساره را پیاده کردم و زنگ در را زدم. خیلی زود باز شد و وارد حیاط شدیم. جمعیت زیادی از زن و مرد در حیاط نشسته بودند و به حرف های کسی که پشت میکروفن حرف می زد گوش می‌کردند. خانمی از بین جمعیت وقتی اوضاع اسف بار ما را دید به کمکمان آمد و تقریبا ساره را کشان کشان روی یکی از صندلی ها نشاندیم. بعد از رفتن آن خانم، تخته وایت‌برد و ماژیک را به دستش دادم و کنارش روی صندلی نشستم. –بنویس باید الان کجا ببرمت. نوشت: – تو برو خودشون میان من رو می برن. اخم کردم. –نه، به شوهرت قول دادم خودم برگردونمت. نوشت: –پس صبر کن الان هلما میاد. بعدازظهر مرداد ماه بود و هوا گرم. ولی وجود چند درخت تنومند در حیاط و وزش نسیم ملایم کم‌کم هوا را خنک کرد. در سایه‌ی یکی از درخت ها روی صندلی پلاستیکی نشسته بودیم. بعد از چند دقیقه هلما به طرفمان آمد. بلوز و شلوار سیاه رنگی پوشیده بود و موهای بلندش را روی شانه‌‌هایش رها کرده بود. یک شال حریر مشکی هم روی سرش انداخته بود. با دیدنم چیزی نمانده بود که چشم‌هایش از حدقه بیرون بزند. مات و مبهوت نگاهش را بین من و ساره چرخاند. ساره فوری روی تخته نوشت. –من زنگ زدم بیاد، چون شوهرم نمی‌خواست من رو بیاره. هلما کمی خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد خونسرد باشد و رو به من گفت: –تو می‌تونی بری. از جایم بلند شدم و خیره به هلما ماندم، باورم نمی شد این خود هلما باشد. –چرا ماتت برده، میگم برو. با بغض پرسیدم: لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت242 –چطور دلت اومد این کار رو باهاش بکنی؟ چطوری تونستی؟ اون دوتا بچه داره، شوهر داره، زندگی داره، هیچ فکر کردی با این وضع چطور به بچه‌هاش برسه؟ هلما صورتش را مچاله کرد. –مگه تقصیر منه؟ بری از بیمارستانا هم بپرسی از هزار نفری که درمون میشن بالاخره رو یه نفر ممکنه جواب نده، بعدشم استاد ساره اصلا من نبودم. اشک هایم مثل سیل روی گونه‌هایم جاری شد. –مگه شماها دکترید؟ اصلا تو بیا یه نفر رو به من نشون بده که اومده باشه پیش شما هیچ آسیبی ندیده باشه، اون از مادرت که افتاده رو ویلچر، اون از خودت که یه خط درمیون مریضی، اینم از ساره که از همه بدبخت‌تر شده. من نمی‌دونم شماها چرا اینا رو ول نمی‌کنید؟ چرا نمی‌فهمید...؟؟!! با صدای عصبی و خفه‌ای که سعی داشت کنترلش کند گفت: –به تو مربوط نیست، این تویی که از این جور چیزا هیچی سرت نمیشه، پس حق هم نداری در موردش حرف بزنی، الانم از جلوی چشمم برو... دوباره روی صندلی نشستم. –اگه بخوام برم با ساره میرم. ساره دست هلما را گرفت و با همان زبان نامفهومش پادرمیانی کرد. هلما رو به ساره با خشمی که نمی‌توانست جمعش کند گفت: –اون از چند ماه پیشت که نذاشتی حقش رو بذارم کف دستش که این قدر دور و بر علی نچرخه، اینم از الان. چند نفر دورمان جمع شدند تا بدانند چه اتفاقی افتاده... ساره التماس آمیز به هلما نگاه کرد. هلما به آن چند نفر لبخند زد و گفت: –بفرمایید عزیزان، بحث خانوادگیه، بعد هم فوری رفت. چند دقیقه بعد آقایی به ما نزدیک شد که من با دیدنش دوباره ماتم برد. همان مردی بود که امیرزاده را چاقو زده بود. قیافه‌اش هیچ وقت از ذهنم پاک نمی‌شود. مرد لبخند کریهی زد و رو به ساره گفت: –سلام، خوش اومدی، بالاخره موفق شدی اون شوهر چموشت رو بپیچونی؟ نگاهم به دستش افتاد. خالکوبی روی مچش بیشتر مرا می‌ترساند. ساره لبخندی زد. ولی نه مثل همیشه، دهان نیمه‌بازش را کش داد و این کارش صورتش را زشت تر کرد. با دیدن این منظره دوباره بغض راه گلویم را گرفت. آن مرد رو به ساره گفت: –شنیدم حالت اورژانسیه دختر، چیکار با خودت کردی؟ اومدم ببرمت فعلا فردی بهت نیرو بدم بعد گروهی... دست ساره را گرفتم. مرد نگاهم کرد و بی‌تفاوت گفت: –نیازی به شما نیست. خودم می‌برمش و دوباره برش‌می‌گردونم. فوری گفتم: –ولی اون نمی‌تونه درست راه بره، من باید کمکش کنم. چپ‌چپ نگاهم کرد. –من مربیشم، خودم بهتر از شما می‌دونم مشکلش چیه، خودمم کمکش می‌کنم شما تشریف داشته باشید همین جا. از نگاهش و حتی از هم کلام شدن با او می‌ترسیدم. نگاهم را به ساره دادم. –می خوای بری؟ –کاملا راضی بود که برود. زیر گوشش گفتم: –ساره یه وقت اذیتت نکنه. ساره ابروهایش را بالا داد. مربی ساره دستش را گرفت و گفت: –پاشو دختر. جلو رفتم. –اون نمی‌تونه درست راه بره، صبر کنید من میارمش. دستش را مقابلم نگه داشت. –لازم نیست. خودم هستم. با اخم نگاهش کردم و او بلافاصله زیربغل ساره را گرفت. ساره بدون هیچ مقاومتی خودش را به دست او سپرد. با سردرگمی رفتنشان را نگاه کردم، با توجه به اطلاعاتم می‌دانستم ساره چرا اینطور شده، ولی حالا که با آن رودر دو شدم نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم باور کنم. همیشه فکر می‌کردم این چیزها فقط در فیلم‌ها اتفاق می‌افتد و انگار کسی زیر گوشم زمزمه می‌کرد در عصر امروز این اتفاق غیرممکن است. ساره فقط ضعیف شده به زودی حالش بهتر می‌شود. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت243 مردی که میکروفن دستش بود نمی‌دانم چه گفت که همه‌ی حضار برایش کف و صوت زدند و توجه مرا جلب کردند. خانمی از حضار پرسید: –استاد آخه چطور این کار رو کنیم؟ من اصلا نمی‌تونم تمرکز کنم. اکثر جمع حاضر تاییدش کردند. استادشان جواب داد: –خب، دوستان ببینید من یه راهی بهتون یاد میدم که رد‌ خور نداره، بعد با لبخند پرسید: –شماها تا حالا عاشق شدید؟ سکوت و بعد صدای زمزمه‌ی جمع آمد، استادشان هم لبخند زد. –می‌دونستید شما می‌تونید خودتون رو عاشق کنید؟ زمزمه و سر و صدای جمع شنیده شد. استادشان ادامه داد: –حالا چطوری؟ گوش کنید. سکوت کامل حکمفرما شد و همه‌ی چشم‌ها دوخته شد به دهان شخص پشت میکروفن. –ببینید تو عاشقی چه اتفاقی میوفته که فرد عاشق میشه؟ دل و خیال با هم داد و ستد می کنند، یعنی خیالتون میشه شکل و تصویر و حرفها و خوبی‌های طرف مقابلی که شما بهش علاقه دارید، درسته؟ بعد این خیالات رو می دید به دلتون و خیال هم بعد از توجه کردن به آون موضوع دوباره به دل میده. و ادامه‌ی این داد و ستد بین دل و خیال میشه عاشقی... حالا وقتی من بهتون میگم به چیزی فکر... آقایی از بین جمعیت گفت: –این جوری که حرفهای قبلی تون نقض میشه، شما گفته بودید نمی شه عاشق خدا شد در حالی که ما با فکر کردن به مهربونی‌های خدا و عظمت و قدرت و لطف و... استاد فوری حرفش را برید: –نه‌، نه، خدا استثناست، بله خدا مهربانه و کلی صفات عالی داره، ولی چون دست یافتنی نیست توی قوه‌ی خیال محدود ما نمی‌گنجه و... این بار آن فرد حرف استاد را برید. –پس با این حساب خدا نامحدوده و چیزایی که شما می‌گید محدود، ما چرا باید عاشق محدودیات و مادیات بشیم؟ چرا خیالاتمون رو پر کنیم از چیزهایی که خدا گفته ازشون دوری کنید؟ کسی از حضار جواب داد: –خب برای این که کم‌کم به خدا برسیم. –آن مرد که یکی از شاگردها بود جواب داد. –چطور ممکنه مثلا شما مدام به بوی آشغال فکر کنید و داخل زباله‌ها باشید اون وقت دل و خیالتون بهتون بوی عطر گل رو بده و شما عاشق بوی گل بشید؟ طبق همون حرفای استاد این غیر ممکنه. صدای استاد بالا رفت. –آقای شاهچراغی شما دوباره می‌خواید بحث کنید؟ اجازه بدید بعد از کلاس با هم صحبت می‌کنیم. لطفا وقت بقیه رو نگیرید و ذهنشون رو منحرف نکنید. بعد از چند لحظه سکوت مرد میکروفن به دست با لبخند زورکی رو به جمعیت گفت: –خب دوستان عزیزم، ما باید به روی هدفی که امروز به خاطرش اومدیم این جا تمرکز کنیم. ما دور هم جمع شدیم که به چند تا از دوستامون که به نیروی جمعی ما نیاز دارن کمک کنیم. یادتونه که چند بار، مجازی با همدیگه این کار رو کردیم، حالا می‌خوایم همون کار رو حضوری انجام بدیم. ببینید همین کمک به دیگران یعنی شماها عاشق مهربونی کردن هستید. با این حرفش یاد دوستی و مهربونی خاله خرسه افتادم و با خودم فکر کردم "چرا دسته جمعی دعا نمی‌کنند؟" نگاهی به در ورودی ساختمان انداختم. "پس چرا ساره نیومد." مرد گفت: –خب دوستان حالا همه چشم‌هامون رو می‌بندیم و ذهنمون رو خالی می‌کنیم. همه‌ی حضار چشم‌هایشان را بستند. من هم دلم می‌خواست این کار را تجربه کنم ولی به خاطر استرسی که داشتم چشم‌هایم را نبستم و با کنجکاوی به صورت تک تک افراد نگاه می‌کردم. همه‌ی مردم راضی به نظر می‌رسیدند و اکثرشان لبخند بر لب داشتند. همین طور که تک‌تک افراد را از نظر می‌گذراندم دیدم هلما با به اصطلاح نامزدش وارد جمعیت شدند و هر کدام کنار مردی ایستادند و سرشان را کنار گوش آنها بردند و حرفی زدند. بعد، آن دو مرد که کمی هم تنومند بودند از جمعیت جدا شدند و در انتهای حیاط ایستادند. می‌خواستم بروم از نامزد هلما که مربی ساره هم بود بپرسم پس ساره چه شد؟ ولی وقتی کارهای هلما را دیدم منصرف شدم. هلما با اشاره‌ی دستش انگار مشخصات کسی را به آن دو مرد می‌داد. آن دو مرد سرشان را به علامت این که متوجه شده‌اند تکان دادند و بعد در انتهای حیاط به آخرین ردیف صندلی ها رفتند و بالای سر شخصی که هلما به آن ها نشان داده بود ایستادند. چون جلوی آن شخص، ایستاده بودند نمی‌توانستم صورتش را ببینم. آنها زیر گوش مرد خیلی با احترام چیزی گفتند و اشاره کردند که بلند شود و دنبالشان برود. وقتی مردی که نشسته بود بلند شد با دیدن صورتش از تعجب ماتم برد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت244 آن مرد جوان امیرزاده بود. او این جا چه کار می‌کرد؟ آن ها به طرف انتهای حیاط رفتند و من با نگاهم دنبالشان می‌کردم که دیدم امیرزاده برگشت و به آن دو مرد حرفی زد و آن دو مرد دست هایش را گرفتند و به زور با خودشان بردند. با دیدن این صحنه استرس تمام وجودم را گرفت و به آن طرف شروع به دویدن کردم. هلما و نامزدش که هنوز در بین جمعیت بودند با دیدن من به طرفم دویدند و چون جلوتر از من بودند خیلی زود به من رسیدند. جمعیت هنوز چشم‌هایشان بسته بود و در حال خالی کردن ذهنشان بودند. هلما دستم را گرفت. –کجا؟ با بغض گفتم: –امیرزاده رو کجا بردن؟ اونا کی هستن؟ چیکارش دارن؟ نامزد هلما پرسید: –اینه نامزدش؟! هلما سرش را به علامت مثبت تکان داد. بعد رو به من گفت: –تو نمی خوای بری پیش نامزدت؟ با دهان باز نگاهش کردم. نمی‌دانستم باید چه بگویم. از او می‌ترسیدم. برای همین از روی اضطراب پرسیدم: –ساره رو کجا بردی؟ به اولین صف جمعیت اشاره کرد. –اون جا نشسته، تو نمی خواد نگران اون باشی. حالش خوبه. بعد جلو آمد و دستش را به طرفم دراز کرد. –دست به من نزنید. هلما جلو آمد و دستم را گرفت و با تمسخر گفت: –مگه نمی خوای بری پیشش؟ احتمالا از دیدنت کلی ذوق می کنه. به قول نامزدت این جا محیطش برات ضرر داره عزیزم. نامزد هلما سرش را کج کرد و با لحن مسخره‌ای رو به هلما گفت: –اِ، پس اینم از اون دختر حرف گوش‌نکنای چموشه، درست مثل خودت. بیچاره شوهرش مثل این که از زن شانس نداره. هلما از این حرف خوشش نیامد و جدی گفت: –نه بابا، اینم مثل اون نامزدش جزوه دسته‌ی سوپر داناها‌س*، از هلما پرسیدم: –چرا اونو بردین؟ نیم نگاهی خرجم کرد. –اگه نمی بردیم که خود ما رو می بردن. بعد برگشت و به کسی که پشت میکروفن بود اشاره‌ای کرد. او هم رو به جمعیت گفت: –دوستان برای امروز کافیه، باز بدخواهان ما یه مشکلی پیش اوردن که زودتر باید این جا رو تخلیه کنیم. در لحظه ولوله‌ای در جمعیت به وجود آمد و همه به طرف درب خروج حمله بردند. پرسیدم: –امیرزاده کجاست؟ ما هم باید بریم. هلما گفت: –بیا بریم بهت نشون بدم. دقیقا نمی‌دانستم چه کار کنم، بروم یا بمانم. هلما محکم دستم را گرفته بود و پشت سرش می‌کشید. فاصله‌مان از جمعیت زیاد شد. هر قدم که پیش می‌رفتیم تپش‌های قلبم بیشتر میشد، به هیچ کدامشان اعتماد نداشتم. در انتهای حیاط، پشت چند درخت به هم تنیده، زیرزمینی بود که در انتهای پله‌هایش یک در بود. بالای پله‌ها که ایستادیم دیگر طاقت نیاوردم و داد زدم. –من نمیام، شماها دروغ می گید. من رو کجا می‌برید؟ هلما با عصبانیت گفت: –آخه تو به چه درد ما می خوری؟ از ترسم از جایم تکان نخوردم و گفتم: –من می خوام برگردم، اصلا میرم بیرون با شمام کاری ندارم. انگار ندیدمتون، بعد برگشتم که بروم. نامزد هلما جلویم را گرفت و دندان هایش را نشانم داد. –نترس، فقط چندتا پله بری پایین اون نامزد فضولت رو می‌بینی. من از او می‌ترسیدم و نمی‌خواستم باورش کنم. به سمت دیگری خواستم فرار کنم که هلما از پشت لباسم را گرفت و کشید. –میگم علی اینجاس، بیا بریم. از نظر اندازه‌ی جثه تقریبا یک اندازه بودیم ولی او چنان زوری داشت که یک لحظه مبهوت ماندم. –ولم کن، می خوام برم. کشان کشان از پله‌ها سرازیر شدیم. یکی از آن مردهای تنومند که از ابتدا آن جا بود زودتر خودش را به در رساند. هلما اشاره‌ای به آن مرد کرد. او در را باز کرد و از هلما پرسید: –کیفش رو بگیرم؟ هلما خودش کیفم را به زور گرفت و موبایلم را از داخلش درآورد و بعد به طرف صورتم پرت کرد. –برو گمشو اونم نامزد عتیقه ت. وقتی به طرف اتاق برگشتم امیرزاده را دیدم که وسط اتاق ایستاده است. همان لحظه قلبم آرام شد. وجودش برایم کافی بود. دیگر اهمیتی نداشت که در دست این ها اسیر هستم. امیرزاده با دیدن من چشم‌هایش گرد شد و با دهان باز نگاهش را بین ما چرخاند بعد جوری نگاهم کرد که از خجالت دلم می‌خواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. هلما پوزخندی زد و رو به امیرزاده گفت: خ لیلافتحی‌پور ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ *سوپر دانا: در این گروهها مردم به سه دسته تقسیم می‌شوند. مردم عادی: که هر چه بگویی قبول میکنند. مردم دانا: که بعد از سوال پرسیدن حرفها را قبول میکنند. مردم سوپر دانا: که تا تحیق نکنند و با دلیل و برهان برایشان ثابت نشود چیزی را قبول نمیکنند... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت245 –چیه؟ خبر نداشتی این جاست؟ پس اینم بی‌اجازه ت واسه خودش میره‌ این ور و اون ور. الان فرصت خوبیه سنگات رو باهاش وابکنی و تو تصمیمت تجدید نظر کنی. یه چند روزی با همدیگه اختلاط کنید تا ما بتونیم جمع کنیم و کلا بریم. هلما آن چنان به طرف امیرزاده هولم داد که اگر امیرزاده مرا نمی‌گرفت نقش زمین می شدم. امیرزاده با عصبانیت گفت: –چرا این کار رو می‌کنید ما هم مثل همه‌ی اون کسایی که اومده بودن... هلما حرفش را برید. –اتفاقا چند باری که دیدمت اومدی، فکر کردم بالاخره فهمیدی که ما کارمون درسته، ولی از شانس بدِ تو، اون خانمی که چند بار خیلی تصادفی کنارت نشست و از ما بد گفت و درد و دل کرد از شاگردای خودمون بود. اون دوستتم امروز بهش گفت که قراره بره و با مامور برگرده و کلی مدرک علیه ما جمع کرده. همین که اون از در رفت بیرون ما هم داریم می ریم و در و پیکر رو هم قفل می‌کنیم. ببینم می‌تونن از رو دیوار بیان داخل؟ امیرزاده صدایش را بلند کرد. –بالاخره چی؟ ما که تا ابد این جا نمی‌مونیم. هلما خندید. –دیگه اون به شانس خودتون بستگی داره، ما رو که دیگه هیچ وقت نمی‌بینید. بعد هم در را بستند و رفتند. امیرزاده نگاه غضبناکی نثارم کرد. –تو این جا چی کار می‌کردی؟ ترسیده بودم. با لکنت گفتم: –با...سا...ره یعنی اونو آوردم که... خیره مانده بود و منتظر بود توضیح بدهم. ولی من آن قدر شرمنده و شوکه بودم که چیزی نمی‌توانستم بگویم. دستش را لای موهایش برد و روی کاناپه‌ای که آنجا بود نشست. بعد از سکوت کوتاهی با صدای دورگه‌ای که خشم را در خودش مچاله کرده بود گفت: –چرا زنگ نزدی بگی می خوای بیای این جا؟ رو به رویش به دیوار تکیه دادم و با بغض گفتم: –اون قدر حال ساره بد بود که اصلا یادم رفت زنگ بزنم. بغضم به گریه تبدیل شد و با همان حال ادامه دادم. –نمی تونه حرف بزنه، نمی تونه درست راه بره، حتی نمی‌تونه درست غذا بخوره، حالش خیلی بده، وقتی اون جوری دیدمش دیگه همه چی یادم رفت. حق دارید از دستم عصبانی باشید همش تقصیر منه...اشک هایم دیگر امان حرف زدن ندادند. امیرزاده نوچی کرد و رو به رویم ایستاد. با پشت دستش اشک هایم را پاک کرد. صورتم را با دست هایش قاب کرد و زل زد به چشم‌هایم. –می دونی همین اطلاع ندادنت ممکنه به قیمت جونت تموم بشه. نگاهم را به دکمه‌ی لباسش دادم و حرفی نزدم. رهایم کرد و نفسش را محکم بیرون داد و شروع به قدم زدن کرد. –الان دوستت کجاست؟ تمام اتفاق ها را، از زمانی که پایم را داخل خانه‌ی ساره گذاشتم تا همان چند دقیقه‌ی پیش، برایش تعریف کردم. هر بار فقط زیر لب می‌گفت: –خدا لعنتشون کنه. بعد از تمام شدن حرف هایم با اخم گفت: –یعنی شوهر اون نمی‌خواست زنش رو بیاره این جا اون وقت تو با مسئولیت خودت گفتی من می‌برمش؟! سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم. صدایش را بالا برد. –تلما! آخه این چه کاریه که تو کردی؟ بعدشم آوردی این جا زنش رو سپردی به یه نامحرم؟! فوری گفتم: –ولی اون مربیش بود، ساره باهاش راحت بود. چپ چپ نگاهم کرد و فریاد زد. –تلما تو می‌دونی مسئولیت یعنی چی؟ الان اگه بلایی سر دوستت بیاد تو می‌تونی جواب شوهرش رو بدی؟ چرا مسئولیت به این سنگینی رو قبول کردی؟ تا به حال با این لحن با من حرف نزده بود. سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. زمزمه کرد: –پس حالا حتما ساره فکر می کنه که تو گذاشتی رفتی خونه، البته اگر جز اینم بود که زن بیچاره کاری از دستش برنمی اومد. با دو دستش سرش را گرفت و نجوا کرد: –اصلا فکر این جاش رو نکرده بودم. وای خدایا! حالا جواب پدر و مادرش رو چی بدم؟ خدایا خودت کمک کن. دلم برایش سوخت و دوباره بغض راه گلویم را گرفت. سرش را بلند کرد و مبهوت گفت: –این عجیب نیست که تو واسه یه تخفیف دادن کوچیک از مغازه فوری بهم زنگ می زنی و کسب تکلیف می‌کنی، اما واسه مسئله‌ی به این مهمی یادت رفته زنگ بزنی؟! لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا