فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تــأثــیـــر یڪ. #صـلواتــــ
🎙 #حجت_الاسلام_والمسلمین_فرحزاد
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
24.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 ماجرای شهیدی که رهبری با شال سبز او نماز جماعت را خواند
🔹️ قبل از یکی از عملیات ها، بچه های گردان حضرت علی اکبر(علیه السلام) پیش رئیس جمهور وقت (مقام معظم رهبری) می روند.
◇ موقع نماز وقتی حضرت آقا می خواهند نماز را شروع کنند، سید جمال که قرار بود مکبر نماز باشد، شال سبزش را می اندازد روی دوش آقا و می گوید: این را گذاشتم تا تبرک بشود و بعدا می برم تا ان شا الله در جبهه به آرزویم برسم و شهید بشوم
◇ بین نماز، سید جمال مداحی سوزناکی می کند که مورد توجه حضرت آقا قرار می گیرد.
◇ بعد از نماز، سید می رود شالش را بگیرد که آقا می فرمایند: شما ساداتی و اگر مشکلی ندارد این به عنوان تبرک پیش من بماند که سید جمال قبول می کند.
◇ حضرت آقا از رزمندگان گردان علی اکبر(علیه السلام) جویای احوال سید جمال می شود که به ایشان می گویند که سید شهید شده است.
🔹️ شهید سید جمال قریشی متولد روستای برغان از توابع کرج بود که در ۱۷ تیر ۱۳۶۵ و عملیات کربلای یک به شهادت رسید.
◇ سید جمال، سه برادر و عمو و پسر عمویش هم به شهادت رسیده اند و این خاندان، شش شهید به انقلاب هدیه کرده است.
شهید#سیدجمال_قریشی🕊🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل چهار📚 نام این فصل: تجربیات من در سال 1396 #قسمت_سی_و_یکم بابام که
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل پنج📚
نام این فصل: برو دنبال شبهاتت...
#قسمت_سی_و_دوم
(تو این فصل میخوام همتونو کافر کنم... خخخخ)
سلام ! بچه ها ؟
یه چی بگم؟
اگه یه روز بفهمی اصلا خدایی نبود و کلا سر کار بودی چکار میکنی؟
مثلا پیامبری در کار نبود و حسین هم بخاطر ریاست داشت میرفت کوفه و کلا همه چی که به ما گفته شد دروغ بوده و قرآنم یه کتابی از یه شاعر زبر دست به نام ام حبیب بود که محمد بهش پول داده بود کتاب بنویسه و بگه کتاب خداست.
اگه بفهمی همش سرکاری بوده و یه مشت روحانی مخ تو رو کار گرفتن و الکی بود همه چی چکار میکن ؟
اصلا خدا کو...
خدا وجود نداره که. اگه وجود داشت چرا وضعیت مسلمونا اینه ؟
مهدی هم که مثلا منجیه اصلا قصد اومدن نداره. مخ همتونو کار گرفتن.
این همه میگن دعا اثر داره پس چرا مملکت ما وضعیتش از همه بد تره. هه...
اصلا خدارو کی درست کرده. خدا ساخته ذهنه بشره. وگرنه خدا رو کی خلق کرده اصلا. اینا همه کشکه.
این چه خدائیه که اجازه میده یک نفر اونقدر پولدار و همه چی تمام باشه ولی یک نفر تو آفریقا از گرسنگی بمیره...
اونایی که دین ندارن هم شادترن هم غصه هاشون کمتره زودتر ازدواج میکنن و خوشبخت ترن!
چطور خدا میتونه اونقدر بی رحم باشه که بنده هاشو تو آتیش بسوزونه...
خدا کجا بود؟اگه خدا وجود داشت پس چرا همش تو غمیم؟خارجیا که خدا ندارن خیلی هم شاد هستن.... الکی بهمون گفتن خدا هست تا باور کنیم یه سری چیزارو... خدارو برامون تو ذهنمون ساختن.
الکی منتظرمون میزارن میگن مهدی میاد... پس کو؟
کجاس؟ چرا نمیاد؟
اگه خدایی هست پس چرا ایران جزو سه کشور تو افسردگیه؟
چرا؟
این چه خداییه که بعضیا خوشگلن بعضیا زشتن؟
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_هفتاد_و_نهم 🔻 #حضرت_ذوالقرنین_علیه_السلام 🔹 ذوالقرنین حاکمی🤴بود که ا
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_هشتاد
🔻 #ساخت_مسجد
🔹 #اولین_اقدام او این بود که مردم را به اسلام و توحید #دعوت کرد و به قومش #دستور_ساخت_مسجدی_بزرگ🕌 را داد، که
🍃 #طول آن چهارصد ذراع و
🍃 #عرض آن بیست و دو ذراع و
🍃 #ارتفاعش صد ذراع بود
🔸 و #اولین_نفری_که ساخت
#ورقهای_مس و #فولادی را به مردم یاد داد، #ذوالقرنین بود.✔️
🔹 #سقف_مسجد مخلوطی از
✨ #طلا و
✨ #نقره و
✨ #چوب و
✨ #خاک بود
که از آن ورق های مسی فراهم شد و #سقفی_محکم_و_بلند بر آن
مسجد قرار گرفت.✔️✨
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #ذوالقرنین_حاکم_شرق_و_غرب
....و خداوند #وحی💫 فرستاد که تو را #حاکم شرق و غرب زمین🌏 گردانیدیم.✔️
🍃ذوالقرنین گفت؛
🤲🏻خدایا مأموریتی بس بزرگ به من عطا کردی،
من #چگونه با دشمنان #مبارزه_کنم؟ و
#با_چه_زبانی با مردم #صحبت_کنم.؟
♥️ خداوند #وحی فرستاد
✨ به زودی به تو شرح صدر عطا میکنم و #علم و #دانشی و #قدرتی به تو میدهم، تا
👈🏻 بر همه چیز آگاه شوی و
👈🏻 هر پنهانی را بدانی،
👈🏻نور و تاریکی را مسخر تو میگردانم
تا همه انسانها گرداگرد تو جمع باشند.✔️
🔹 #حرکت_ذوالقرنین به سراسر نقاط جهان #آغاز_شد
و در ابتدای کار شروع به #جمعآوری_سپاه کرد.
👈🏻 سپاهی که شامل #چهار_لشگر و هر لشگر #ده_هزار نفر بود،
🔸 ذوالقرنین با حکم پروردگار به سوی #غرب حرکت کرد و به هر سرزمینی که میرسید، آنان را به خداپرستی #دعوت میکرد
☝🏻و #اگر مردم پاسخ دعوت او را نمیگفتند؛ #سرزمینشان در ظلمت و #تاریکی فرو می رفت و سراسر شهرشان #سیاه میشد،
☝🏻 #تا_اینکه دعوت ذوالقرنین را میپذیرفتند.✔️
🔹 #ذوالقرنین در میان ابرها☁️ مینشست و آنها را به خدمت خود میگرفت،
👈🏻 او بر #همه_نقاط_آسمانها🌌 و #طبقات_زیرین_زمین🌍 قدم میگذاشت.
ادامه دارد.....
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
4_6048562658674740772.mp3
5.79M
🎧#صوت_مهدوی
📣اونایی که گرفتاری دارن گوش بدن
🔸نذر برای #امام_زمان ارواحنا فداه و برآورده شدن حاجات
💫 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 💫
#امام_زمان_عجل_الله_فرجه_
#الشریف
#آخرالزمان
#ظهور
🪴❁═┄ @masirsaadatee ┄═❁🪴
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت240 با همان حال پرسیدم: –مگه بلایی سر دندوناش اومده؟ شوهرش گفت: –نه، چون
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت241
به محض آمدن تاکسی اینترنتی به طرف ساره دویدم.
–پاشو ماشین اومد. پای چپش آن قدر سست بود که تقریبا به من آویزان می شد تا بتواند راه برود. خیلی لاغرتر از قبل شده بود ولی با این حال برای من یک وزنهی خیلی سنگین بود که به زور توانستم حرکتش دهم. به ماشین که رسیدیم به هن و هن افتادم، با همان حال گفتم:
–ساره، یه دقیقه این جا وایسا نفسم بالا بیاد. خودش را به ماشین تکیه داد شالش روی دوشش افتاده بود و موهای آشفتهاش بر روی شانهاش ریخته بود. فوری شالش را روی سرش انداختم و مرتب کردم. باز همان نگاه غضبآلود و خوف آورش را خرجم کرد، جوری که انگار در لحظه شخصیت دیگری به جای ساره نگاهم میکرد، آن قدر ترسیدم که دست و پایم را گم کردم و از او کمی فاصله گرفتم.
آقای راننده از ماشین پیاده شد و گفت:
–خانم بذارید کمک تون کنم. خدا شفاش بده. بعد هم در ماشین را برای مان باز کرد. به سختی ساره را سوار ماشین کردم و خودم هم کنارش نشستم.
احساس کردم به خاطر همین چند قدم نصفه و نیمه راه رفتن، خسته شد و فشارش افتاد. شکلاتی در دهانش گذاشتم. ولی او با زبانش آن را بیرون انداخت. تازه یادم آمد که نمیتواند خوراکی سفت بخورد.
دستش را گرفتم و شروع به نوازشش کردم. مثل کوره میسوخت، با خودم فکر کردم شاید گرمش است. شیشهی طرف خودم را پایین دادم.
نگاهی به صورتش انداختم گاهی چشمهایش در حدقه میچرخید.
نمیتوانستم این حال زارش را ببینم. حالم جور بدی بود، دل شورهی عجیبی داشتم، یک التهاب و استرسی که برایم ناشناخته بود و دیگر اجازه نمیداد اشک بریزم.
به عادت همیشگی گوشیام را از کیفم درآوردم و دعای زیارت عاشورا را باز کردم. زمزمهوار شروع به خواندنش کردم. این را از امیرزاده یاد گرفته بودم که برای آرام شدن بهترین نسخه است.
وقتی به قسمت لعن کردن های دعا رسیدم ساره مشتی نثار پهلویم کرد.
–آخ، ساره چته؟ دردم اومد. نگاهم کرد. همان طور که در اتاق نگاهم کرده بود هولناک و دلهره آور. ترسیدم و تردید پیدا کردم برای خواندن ادامهی دعا.
پرسیدم:
–نخونمش؟
ابروهایش را بالا داد.
–چرا؟!
به تختهوایت بردی که همراهم آورده بودم اشاره کرد. تخته را روی پایش گذاشتم و ماژیک را به دستش دادم.
نوشت.
–چون لعن هایی که توش هست انرژی منفی رو جذب می کنه و باعث آلوده شدن روح و جسم میشه.
با تعجب نگاهش کردم و متوجهی منظورش نشدم. با خودم فکر کردم از کدام روح و جسم حرف می زند او که با رعایت تمام این ها حالش از قبل خیلی بدتر است. با این حال گوشیام را بستم و دیگر ادامه ندادم.
به رو به رو خیره شدم. "خدایا چه بلایی سر ساره اومده؟"
خانهای که آدرسش را داشتم، یک خانهی قدیمی و ویلایی بزرگ بود.
به زحمت ساره را پیاده کردم و زنگ در را زدم. خیلی زود باز شد و وارد حیاط شدیم.
جمعیت زیادی از زن و مرد در حیاط نشسته بودند و به حرف های کسی که پشت میکروفن حرف می زد گوش میکردند.
خانمی از بین جمعیت وقتی اوضاع اسف بار ما را دید به کمکمان آمد و تقریبا ساره را کشان کشان روی یکی از صندلی ها نشاندیم.
بعد از رفتن آن خانم، تخته وایتبرد و ماژیک را به دستش دادم و کنارش روی صندلی نشستم.
–بنویس باید الان کجا ببرمت.
نوشت:
– تو برو خودشون میان من رو می برن. اخم کردم.
–نه، به شوهرت قول دادم خودم برگردونمت.
نوشت:
–پس صبر کن الان هلما میاد.
بعدازظهر مرداد ماه بود و هوا گرم. ولی وجود چند درخت تنومند در حیاط و وزش نسیم ملایم کمکم هوا را خنک کرد. در سایهی یکی از درخت ها روی صندلی پلاستیکی نشسته بودیم. بعد از چند دقیقه هلما به طرفمان آمد.
بلوز و شلوار سیاه رنگی پوشیده بود و موهای بلندش را روی شانههایش رها کرده بود. یک شال حریر مشکی هم روی سرش انداخته بود.
با دیدنم چیزی نمانده بود که چشمهایش از حدقه بیرون بزند.
مات و مبهوت نگاهش را بین من و ساره چرخاند.
ساره فوری روی تخته نوشت.
–من زنگ زدم بیاد، چون شوهرم نمیخواست من رو بیاره.
هلما کمی خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد خونسرد باشد و رو به من گفت:
–تو میتونی بری.
از جایم بلند شدم و خیره به هلما ماندم، باورم نمی شد این خود هلما باشد.
–چرا ماتت برده، میگم برو.
با بغض پرسیدم:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت242
–چطور دلت اومد این کار رو باهاش بکنی؟ چطوری تونستی؟ اون دوتا بچه داره، شوهر داره، زندگی داره، هیچ فکر کردی با این وضع چطور به بچههاش برسه؟
هلما صورتش را مچاله کرد.
–مگه تقصیر منه؟ بری از بیمارستانا هم بپرسی از هزار نفری که درمون میشن بالاخره رو یه نفر ممکنه جواب نده، بعدشم استاد ساره اصلا من نبودم.
اشک هایم مثل سیل روی گونههایم جاری شد.
–مگه شماها دکترید؟ اصلا تو بیا یه نفر رو به من نشون بده که اومده باشه پیش شما هیچ آسیبی ندیده باشه، اون از مادرت که افتاده رو ویلچر، اون از خودت که یه خط درمیون مریضی، اینم از ساره که از همه بدبختتر شده. من نمیدونم شماها چرا اینا رو ول نمیکنید؟ چرا نمیفهمید...؟؟!!
با صدای عصبی و خفهای که سعی داشت کنترلش کند گفت:
–به تو مربوط نیست، این تویی که از این جور چیزا هیچی سرت نمیشه، پس حق هم نداری در موردش حرف بزنی، الانم از جلوی چشمم برو...
دوباره روی صندلی نشستم.
–اگه بخوام برم با ساره میرم.
ساره دست هلما را گرفت و با همان زبان نامفهومش پادرمیانی کرد.
هلما رو به ساره با خشمی که نمیتوانست جمعش کند گفت:
–اون از چند ماه پیشت که نذاشتی حقش رو بذارم کف دستش که این قدر دور و بر علی نچرخه، اینم از الان.
چند نفر دورمان جمع شدند تا بدانند چه اتفاقی افتاده...
ساره التماس آمیز به هلما نگاه کرد. هلما به آن چند نفر لبخند زد و گفت:
–بفرمایید عزیزان، بحث خانوادگیه، بعد هم فوری رفت.
چند دقیقه بعد آقایی به ما نزدیک شد که من با دیدنش دوباره ماتم برد.
همان مردی بود که امیرزاده را چاقو زده بود. قیافهاش هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشود.
مرد لبخند کریهی زد و رو به ساره گفت:
–سلام، خوش اومدی، بالاخره موفق شدی اون شوهر چموشت رو بپیچونی؟
نگاهم به دستش افتاد. خالکوبی روی مچش بیشتر مرا میترساند.
ساره لبخندی زد. ولی نه مثل همیشه، دهان نیمهبازش را کش داد و این کارش صورتش را زشت تر کرد.
با دیدن این منظره دوباره بغض راه گلویم را گرفت.
آن مرد رو به ساره گفت:
–شنیدم حالت اورژانسیه دختر، چیکار با خودت کردی؟ اومدم ببرمت فعلا فردی بهت نیرو بدم بعد گروهی...
دست ساره را گرفتم.
مرد نگاهم کرد و بیتفاوت گفت:
–نیازی به شما نیست. خودم میبرمش و دوباره برشمیگردونم.
فوری گفتم:
–ولی اون نمیتونه درست راه بره، من باید کمکش کنم.
چپچپ نگاهم کرد.
–من مربیشم، خودم بهتر از شما میدونم مشکلش چیه، خودمم کمکش میکنم شما تشریف داشته باشید همین جا.
از نگاهش و حتی از هم کلام شدن با او میترسیدم. نگاهم را به ساره دادم.
–می خوای بری؟
–کاملا راضی بود که برود.
زیر گوشش گفتم:
–ساره یه وقت اذیتت نکنه.
ساره ابروهایش را بالا داد. مربی ساره دستش را گرفت و گفت:
–پاشو دختر.
جلو رفتم.
–اون نمیتونه درست راه بره، صبر کنید من میارمش.
دستش را مقابلم نگه داشت.
–لازم نیست. خودم هستم.
با اخم نگاهش کردم و او بلافاصله زیربغل ساره را گرفت. ساره بدون هیچ مقاومتی خودش را به دست او سپرد.
با سردرگمی رفتنشان را نگاه کردم، با توجه به اطلاعاتم میدانستم ساره چرا اینطور شده، ولی حالا که با آن رودر دو شدم نمیدانم چرا نمیتوانستم باور کنم.
همیشه فکر میکردم این چیزها فقط در فیلمها اتفاق میافتد و انگار کسی زیر گوشم زمزمه میکرد در عصر امروز این اتفاق غیرممکن است. ساره فقط ضعیف شده به زودی حالش بهتر میشود.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت243
مردی که میکروفن دستش بود نمیدانم چه گفت که همهی حضار برایش کف و صوت زدند و توجه مرا جلب کردند.
خانمی از حضار پرسید:
–استاد آخه چطور این کار رو کنیم؟ من اصلا نمیتونم تمرکز کنم. اکثر جمع حاضر تاییدش کردند.
استادشان جواب داد:
–خب، دوستان ببینید من یه راهی بهتون یاد میدم که رد خور نداره، بعد با لبخند پرسید:
–شماها تا حالا عاشق شدید؟
سکوت و بعد صدای زمزمهی جمع آمد، استادشان هم لبخند زد.
–میدونستید شما میتونید خودتون رو عاشق کنید؟
زمزمه و سر و صدای جمع شنیده شد.
استادشان ادامه داد:
–حالا چطوری؟ گوش کنید.
سکوت کامل حکمفرما شد و همهی چشمها دوخته شد به دهان شخص پشت میکروفن.
–ببینید تو عاشقی چه اتفاقی میوفته که فرد عاشق میشه؟ دل و خیال با هم داد و ستد می کنند، یعنی خیالتون میشه شکل و تصویر و حرفها و خوبیهای طرف مقابلی که شما بهش علاقه دارید، درسته؟ بعد این خیالات رو می دید به دلتون و خیال هم بعد از توجه کردن به آون موضوع دوباره به دل میده.
و ادامهی این داد و ستد بین دل و خیال میشه عاشقی...
حالا وقتی من بهتون میگم به چیزی فکر...
آقایی از بین جمعیت گفت:
–این جوری که حرفهای قبلی تون نقض میشه، شما گفته بودید نمی شه عاشق خدا شد در حالی که ما با فکر کردن به مهربونیهای خدا و عظمت و قدرت و لطف و...
استاد فوری حرفش را برید:
–نه، نه، خدا استثناست، بله خدا مهربانه و کلی صفات عالی داره، ولی چون دست یافتنی نیست توی قوهی خیال محدود ما نمیگنجه و...
این بار آن فرد حرف استاد را برید.
–پس با این حساب خدا نامحدوده و چیزایی که شما میگید محدود، ما چرا باید عاشق محدودیات و مادیات بشیم؟ چرا خیالاتمون رو پر کنیم از چیزهایی که خدا گفته ازشون دوری کنید؟
کسی از حضار جواب داد:
–خب برای این که کمکم به خدا برسیم.
–آن مرد که یکی از شاگردها بود جواب داد.
–چطور ممکنه مثلا شما مدام به بوی آشغال فکر کنید و داخل زبالهها باشید اون وقت دل و خیالتون بهتون بوی عطر گل رو بده و شما عاشق بوی گل بشید؟ طبق همون حرفای استاد این غیر ممکنه.
صدای استاد بالا رفت.
–آقای شاهچراغی شما دوباره میخواید بحث کنید؟ اجازه بدید بعد از کلاس با هم صحبت میکنیم. لطفا وقت بقیه رو نگیرید و ذهنشون رو منحرف نکنید.
بعد از چند لحظه سکوت مرد میکروفن به دست با لبخند زورکی رو به جمعیت گفت:
–خب دوستان عزیزم، ما باید به روی هدفی که امروز به خاطرش اومدیم این جا تمرکز کنیم. ما دور هم جمع شدیم که به چند تا از دوستامون که به نیروی جمعی ما نیاز دارن کمک کنیم.
یادتونه که چند بار، مجازی با همدیگه این کار رو کردیم، حالا میخوایم همون کار رو حضوری انجام بدیم. ببینید همین کمک به دیگران یعنی شماها عاشق مهربونی کردن هستید.
با این حرفش یاد دوستی و مهربونی خاله خرسه افتادم و با خودم فکر کردم "چرا دسته جمعی دعا نمیکنند؟"
نگاهی به در ورودی ساختمان انداختم.
"پس چرا ساره نیومد."
مرد گفت:
–خب دوستان حالا همه چشمهامون رو میبندیم و ذهنمون رو خالی میکنیم.
همهی حضار چشمهایشان را بستند. من هم دلم میخواست این کار را تجربه کنم ولی به خاطر استرسی که داشتم چشمهایم را نبستم و با کنجکاوی به صورت تک تک افراد نگاه میکردم.
همهی مردم راضی به نظر میرسیدند و اکثرشان لبخند بر لب داشتند.
همین طور که تکتک افراد را از نظر میگذراندم دیدم هلما با به اصطلاح نامزدش وارد جمعیت شدند و هر کدام کنار مردی ایستادند و سرشان را کنار گوش آنها بردند و حرفی زدند.
بعد، آن دو مرد که کمی هم تنومند بودند از جمعیت جدا شدند و در انتهای حیاط ایستادند.
میخواستم بروم از نامزد هلما که مربی ساره هم بود بپرسم پس ساره چه شد؟
ولی وقتی کارهای هلما را دیدم منصرف شدم.
هلما با اشارهی دستش انگار مشخصات کسی را به آن دو مرد میداد. آن دو مرد سرشان را به علامت این که متوجه شدهاند تکان دادند و بعد در انتهای حیاط به آخرین ردیف صندلی ها رفتند و بالای سر شخصی که هلما به آن ها نشان داده بود ایستادند. چون جلوی آن شخص، ایستاده بودند نمیتوانستم صورتش را ببینم.
آنها زیر گوش مرد خیلی با احترام چیزی گفتند و اشاره کردند که بلند شود و دنبالشان برود.
وقتی مردی که نشسته بود بلند شد با دیدن صورتش از تعجب ماتم برد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸