13.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فرق الزامیکردن حجاب در ایران و ممنوعکردن آن در فرانسه چیست
غلامی، استاد دانشگاه پاسخ میدهد
🇮🇷 اتحادیه عماریون
🔺همدلی
🔻انقلابی گری
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
سفر پر ماجرا 14.mp3
7.05M
#سفر_پرماجرا ۱۴
کسی که خود را حقیقتاً شناخت
لااله الّا اللّه را می فهمد؛
و... عاشــ❤️ـق می شود!
✨دلی که عاشـق شد؛
از ملاقات معشوق نمی هَـراسد!
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
1_4925995381.mp3
5.09M
#این_که_گناه_نیست 33
💢دیدی بعضیا؛
اهل عبادت و کار خیرند؛
اونقدر که جرأت پیدا میکنن،
به پشتوانه ی عبادات شون،
بعضی از گناهانشونُ توجیه کنند!
❌"توجیه گنـاه"
از خود گناه بزرگتره ها
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
#از_او_بگوییم
💠 سلام به امام زمان علیه السلام...
1⃣از همان روز اولی که دیدمش از رفتارش خوشم نیامد. وقتی سلام کردم، با بی اعتنایی سری تکان داد و حسی سرد را به من منتقل کرد. انگار جواب سلام دادن هم خرج داره؟ و دیگه ارتباط حسنه ای بین ما برقرار نشد که نشد.”
2⃣“آشنایی دیرینه ما ریشه اش دقیقاً در همان لحظات اول برخورده، همون وقتی که در کلاس پیشدستی کرد به سلام و احوال پرسی، خودش رو با گرمی معرفی کرد. انگار با همان برخورد اولش قاپ ما رو دزدید و الان بیست ساله که از دوستی ما میگذره… “
🔹حتما تو هم با این دو دسته از افراد برخورد داشته ای، و حتماً خاطره افرادی که با دریغ از یک سلام ناقابل تلخی درونشان را به ما منتقل می کنند، کاملا در ذهنت هست. بنابراین خوب میدانی که سلام شروع ارتباطه و بسیار بسیار مهم؛ برخورد و مواجهه اول بسیار مهم است و اثرگذار! راستی آخرین بار کی با امامت روبرو شده ای؟! آیا در مواجهه اول سلام گرمی به او داده ای؟
🔹حتی فکرش هم امیدوار کننده است؛ جوابی که امام به تک تک سلام های ما می دهند و گرمی جوابشان. پس شروع کن؛ هر صبح و شام، وقت و بی وقت: السلام علیک یا صاحب الزمان؛ ادرکنا
#امام_زمان
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل پنج📚 نام این فصل: برو دنبال شبهاتت... #قسمت_سی_و_سوم اصلا امام حس
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل پنج📚
نام این فصل: برو دنبال شبهاتت...
#قسمت_سی_و_چهارم
بهش خوش هم میگذره!
بعد نگا میکنم میبینم بچه مذهبیا کمتر اینجورین😐
کمتر از زندگیشون راضین! کمتر پیشرفت میکنن! کمتر تو فاز علمن
اصلا اگه خدا هست چرا کشور آمریکا و اسرائیل این همه راحت دارن ظلم و ستم میکنن و هیچ اتفاقی نمیفته براشون 😬😬😬
چرا ما هر چی دعا میکنیم بالایی سر ترامپ بیاد هیچیش نمیشه یا خدا نیست یا خدا ظلمو دوسداره!
اگه خدا قدرت داره چرا آدما به این کارا کشیده شدن و تو جامعه فساد زیاده چرا جلوی این مسئولین رو نمیگیره چرا همه مردم رو ثروتمند نمیکنه!
بر چه اساسی باید قبول کنم وجود خدایی رو که ندیدم اصلا!
اینا تلقینه...
از زمان قدیم مردم برا هر چی دلیل پیدا نمی کردن میگفتن کار خداست اما علم هر روز که پیشرفت میکرد دلیل هر چیزیو پیدا میکردن، الآنم هر چی علم پیشرفت کنه، میفهمن یه دلیل هست غیر خدا اما اونایی رو که نمیدونن، میگن خدا! که اسمش میتونه هرچی باشه مثلا من اسمشو میذارم دَد!!!
اصلا وایستا!
میدوسنتی ؟
امام حسین و یزید با هم دعوای فامیلی داشتن!
عاشورا مگه تو پاییز رخ نداده و یه مورد دیگه اینکه امام حسین میتونست چون خیمه هاش نزدیک رودخونه فرات بود چاه بزنه...
اگه خوندن زن حرامه پس چرا خدا این استعداد و بهش داده!
چرا همش شیعه باید بدبختی بکشه و بگن چون آخرالزمانه باید این مصیبتا رو تحمل کنه همش با یه آخرالزمان گفتن همه چی رو سر هم میکنن
در صورتی که تو کشورای اروپایی با اینکه دین ندارن خیلی هم شادن...
ما میگیم برگی که از درخت هم میفته کار خداست.
پس بمبی که داعشیا میترکونن هم ترکیدنش دست خداس پس خدا با ما دشمنی داره؟
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_هشتادو_یکم 🔻 #قوم_یأجوج_و_مأجوج 🔹هنگامی که اسکندر یا همان #ذوالقرنین
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_هشتاد_و_دوم
🔻 #ملاقات_با_مردمی_مختلف
🔹هنگامی که ذوالقرنین از کار ساخت سد معروف خود دست کشید، به سفرش ادامه داد،
🔸در راه به #پیرمردی👴🏻 رسید که #مشغول_عبادت🤲🏻 خدا بود و بیتوجه به ذوالقرنین و سپاه عظیمش، مشغول نماز شد.
🔹 ذوالقرنین #آزرده_خاطر پرسید؛
🍃 #عظمت و #شکوه_سپاهم تو را #نترساند❓
👴🏻 #مرد_پاسخ_داد،
من با کسی مناجات میکنم که لشکریانش بیشتر و قدرتمندتر از سپاه تو است،
🔸 #ذوالقرنین از مرد خواست تا #مشاور و #همراه او باشد.
👴🏻 #مرد_گفت؛
چند #شرط دارم، 👇🏻
1️⃣اول اینکه؛ نعمتی به من ببخشی که #فناناپذیر باشد،
2️⃣دوم؛ #سلامتی و #تندرستی که هیچ وقت از بین نرود،
3️⃣ سوم؛ #اکسیر_جوانی که هیچگاه #پیری و #ضعف در آن راه نیابد
👈🏻و زندگی که #مرگی نداشته باشد.✔️
🔹 #ذوالقرنین_گفت؛
🍃 کدامین بنده خواهد توانست این گونه باشد❓
👴🏻 #مرد_گفت؛
من در کنار کسی هستم که تمام این خصلتها برازنده و در قدرت اوست.✔️
🔸 #ذوالقرنین در مسیر سفر به مردی #دانشمند👨🔬 رسید، پرسید؛
🍃 #آیا_میدانی آن↪️
🔻 #دو_چیزی_که از ابتدای خلقت #پابرجا هستند و
🔻 #دو_چیزی_که با یکدیگر #حرکت میکنند کدامند❓
🔻 #دو_چیزی_را_که با هم #متناقض هستند چیست
🔻و آن #دو_چیزی_که با هم #دشمن هستند چیست❓
👨🔬 #دانشمند_گفت؛
آن دو چیز که
⬅️ با یکدیگر #حرکت میکنند #ماه🌙 و #خورشید☀️ است
⬅️ و آن دوچیز که #متناقض هم هستند، #شب🌃 و #روز🏙️ است
⬅️ و آن دو چیزی که با هم #دشمن هستند، #زندگی و #مرگ⚰ است.✔️
ادامه دارد.......
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت250 عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم و دست هایم را پشتم قرار دادم. –پس اون
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت251
نگاهی به موهایم انداخت.
–اِ...، از این گیرهموها داری؟!
موهای دو طرف کنار گوشهایم را که کوتاه تر بودند را با گیرههای سیاه جمع کرده بودم.
–بله، چطور؟
–شاید به درد بخوره.
بعد رفت و روی کاناپه نشست، نگاهی به نان و ماست کنارش انداخت و بعد مرا نگاه کرد.
بلند شد و آن ها را داخل یخچال گذاشت. دوباره به بررسی پنجرهها و در مشغول شد. سیم شارژری که به برق بود را درآورد و دوباره سراغ در رفت شاید یک ساعتی آن جا با در کلنجار رفت، خیس عرق شده بود. بالاخره بلند شد و به دستشویی رفت.
من روی زیراندازی که از پرده بود نشسته بودم. وقتی از سرویس بیرون آمد وضو داشت.
نگاهی به زیر انداز انداخت.
پرسیدم:
–می خوای دوباره نماز بخونی؟
–نماز که نه، در حد یه سجده.
خودم را جمع و جور کردم و جایی برایش باز کردم.
–خب بیا این جا.
کنارم نشست. سجاده را از کیفم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم.
–اینم لازمه؟
–اگه باشه بهتره.
به حالت سجده شد و چند دقیقه به همان حال ماند. ذکری زیر لب میگفت که واضح نمیشنیدم. کارش برایم عجیب بود. بعد بلند شد و دکمههای پیراهنش را باز کرد و گفت:
–تو بیا روی کاناپه بخواب. من اون جا روی زمین میخوابم.
–شما بخوابید، من خوابم نمیاد.
پیراهنش را درآورد و از در پنجره آویزانش کرد.
–تا صبح میخوای بیدار بشینی؟
نجوا کردم:
–راحتم.
زیرِ پیراهنش یک تیشرت حلقهای سفید رنگ داشت که جذب تنش بود.
به پشت روی کاناپه خوابید و چشمهایش را بست. کمی اخم داشت.
پرسیدم:
–هرشب این کار رو میکنید؟
چشمهایش را باز کرد و به سقف خیره شد.
–چه کاری؟
به جایی که چند دقیقه قبل نشسته بود اشاره کردم.
–همین سجده کردن.
–اهوم.
–چرا؟
سرش را به طرفم چرخاند.
–اگه بخوام روشنفکرانه بگم برای تخلیهی همهی انرژیای منفی که از صبح تو بدنم جمع میشه، ولی اگه بخوام سنتی بگم واسه شکر کردنه.
نگاهم را به زمین دادم.
–اون وقت روشنفکرانش انرژیا کجا تخلیه میشن؟
چشمهایش را بست.
–زمین مادر مهربونیه برای دریافتش.
پوزخند زدم.
–به خاطر زندانی شدنمون شکر میکنید؟
به طرفم چرخید و لبخند زد.
–چی بهتر از این که از سختگیری های خانواده ت راحت شدیم. اجازه نمی دادن یه شب بیای خونه ی ما بمونی، حتی یه بار روی من رو زمین انداختن.
همان طور که لبخندم را مخفی میکردم گفتم:
–آخه مامانم میگه این کارا واسه بعد از عروسیه.
لبخند زنان گفت:
–دیگه این خواست خدا بوده، باور کن من نقشی توش نداشتم. بعد هم خیره نگاهم کرد و زمزمه کرد:
–الانم که سرکار علیه شمشیر رو از رو بستی.
دلشورهای که در دلم بود، آرامشم را گرفته بود و نمی توانستم حرف محبت آمیزی بزنم.
بعد از چند دقیقه به طرف پهلو چرخید.
نمیتوانست بخوابد.
بلند شد و شالم را که از گل میخ پرده آویزان بود، برداشت و تا زد.
بعد دراز کشید و روی چشمهایش گذاشت.
فهمیدم که نور اذیتش میکند و نمیتواند بخوابد. چرا خاموشش نمیکرد؟!
بلند شدم و کلید برق را زدم.
اتاق تاریک شد ولی نور خیلی کمجانی از پنجره ی اتاق به داخل میآمد.
امیرزاده شالم را از روی چشمهایش برداشت و با صدایی که حالا دیگر بم شده بود گفت:
–بذار روشن باشه، تو که نمی خوای بخوابی، تو تاریکی نشین.
زمزمه کردم:
–مهم نیست.
نوچی کرد و به پشت خوابید و شالم را روی سینهاش گذاشت.
شاید یک ساعتی طول کشید که از صدای نفس هایش فهمیدم که خوابیده.
من هر روز این موقع پادشاه هفتم را خواب میدیدم، چون صبح زود برای رفتن به آزمایشگاه از خواب بیدار میشدم، شب ها بلافاصله بعد از شام میخوابیدم.
ساعت نیمه شب را نشان میداد. حسابی گرمم شده بود. از گرما خوابم نمی برد.
مانتوام را از تنم درآوردم. به خاطر تیشرت نخی و سبکی که زیر مانتوام پوشیده بودم کمی خنکتر شدم. بعد با همان مانتو خودم را باد زدم.
نمیدانم چقدر گذشت، آن قدر خودم را باد زدم که خسته شدم و پلک هایم سنگین شدند.
روی زمین دراز کشیدم. برای زیر سرم،
کیفم را که جنسش پارچهای بود گذاشتم. کاش شالم بود آن را هم روی کیفم میگذاشتم تا نرمتر شود.
از باد زدن منصرف شدم و مانتوام را تا کردم و زیر سرم گذاشتم و بعد از کلی جابه جا شدن خوابم گرفت.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت252
نمیدانم چقدر از شب گذشته بود که چرخیدم تا روی پهلو بخوابم.
متوجه شدم زیر تنم خیلی نرمتر از قبل شده.
چشمهایم را باز کردم. دیدم روی کاناپه هستم.
کمیچشم چرخاندم دیدم امیرزاده روی زمین جای من خوابیده. همان طور هم کیف من را زیر سرش گذاشته. ولی چشمهایش به سقف بود و فکر میکرد.
من چطور به اینجا آمده بودم که خودم متوجه نشدم. امیرزاده چطور این کار را کرده؟
از خجالت ترجیح دادم دوباره چشمهایم را ببندم.
با صدای نماز خواندنش چشم باز کردم و مشغول نگاه کردنش شدم تا نمازش تمام شود و من بلند شوم. بعد از نمازش به سجده رفت. آن قدر سجده رفتنش طولانی شد که دوباره پلک هایم سنگین شدند.
وقتی دوباره چشمهایم را باز کردم احساس کردم چند دقیقه بیشتر نگذشته. او هنوز در سجده بود.
بعد از این که وضو گرفتم و به اتاق برگشتم
دیدم روی کاناپه نشسته و دعایی را زیر لب زمزمه میکند. نگاهم کرد و لبخند زد.
–سلام خانم خانوما. صبر آفتاب تمومهها.
سلام کردم و نگاهی به پنجره انداختم.
–منتظر بودم شما از سر سجاده بلند بشید که دوباره خوابم گرفت.
–هنوز وقت هست.
سجاده را که جمع کردم، همان جا روی زمین نشستم و به طرفش برگشتم و با رندی پرسیدم:
–شما که دیشب انرژی منفیها رو به مادر زمین داده بودید، چرا دوباره صبح سجده کردین و پسش گرفتین؟
لبخند زد.
–اون شب ها انرژی منفی ما رو می گیره و شب تا صبح تبدیل به انرژی مثبتش میکنه. هر سحر وقتی سجده می ریم زمین انرژی مثبت وارد بدنمون میکنه.
من هم لبخند زدم.
–پس شبا که ما میخوابیم زمین خانم بیدارن.
خندید و ادامه داد:
–ما خواب خوش میبینیم اون دنبال تبدیل کردن منفیا به مثبتاست.
این بار من هم خندیدم.
–شنیدم تند تند یه ذکری هم میگفتین، اون چی بود؟
–شبا همیشه ذکر استغفار میگم، ولی روزا بیشتر ذکرهای شکر و سپاس از خدا.
زیر چشمی نگاهش کردم.
–کلا شما تو کار شکرگزاری هستیدا!
چشمهایش را باز و بسته کرد.
–باید همیشه خدا رو شکر کنم که تو رو بهم داده.
از حرفش صورتم گل انداخت و شرمنده سرم را زیر انداختم.
–ولی اگه من دیروز برای اومدن به این جا ازتون اجازه میگرفتم حالا این جور گرفتار...
اشاره کرد که کنارش بنشینم.
این کار را کردم.
دستش را دور کمرم انداخت.
–دیگه حرف دیروز رو نزن، فراموشش کن. فعلا باید دنبال راه چاره باشیم.
سرم را به بازویش تکیه دادم.
–من از اونا میترسم، اگر بلایی...
همان طور که موهایم را نوازش میکرد گفت:
–نگران نباش، همهچی درست میشه.
صدای میو میو کردن گربهای حواس هر دویمان را به طرف پنجره کشید.
با ترس از جایم بلند شدم.
–این گربه این جا چی کار می کنه؟
امیرزاده به طرف در رفت.
همان طور که در حال بررسی کردن در اتاق بود که ببیند میتواند بازش کند یا نه، گفت:
–فکر کنم اونم مثل من حسابی گشنشه.
از لای نردهها به گربه نگاهی انداختم.
–چه گربهی خوشگلی هم هست!
از یخچال مقداری کالباس برداشتم تا برای گربه ببرم.
همین که دستم را از میلههای پنجره دراز کردم تا کالباس را جلوی گربه بگذارم گربه به طرف دستم جهید و من از ترس جیغ زدم و سریع دستم را کشیدم و کالباس از دستم به کف اتاق افتاد.
امیرزاده به طرفم دوید.
–چی شد؟ چنگ زد؟
دستم را روی قلبم گذاشتم.
–نه، یهو به طرفم پرید، ترسیدم.
کالباس را از کف اتاق برداشت و داخل حیاط انداخت و زمزمه کرد.
–بیا گربه جان! به ما که کسی غذا نداد. ببین دیگه چقدر تو عزیزی واسه بعضیا که...
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸