سفر پر ماجرا 14.mp3
7.05M
#سفر_پرماجرا ۱۴
کسی که خود را حقیقتاً شناخت
لااله الّا اللّه را می فهمد؛
و... عاشــ❤️ـق می شود!
✨دلی که عاشـق شد؛
از ملاقات معشوق نمی هَـراسد!
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
1_4925995381.mp3
5.09M
#این_که_گناه_نیست 33
💢دیدی بعضیا؛
اهل عبادت و کار خیرند؛
اونقدر که جرأت پیدا میکنن،
به پشتوانه ی عبادات شون،
بعضی از گناهانشونُ توجیه کنند!
❌"توجیه گنـاه"
از خود گناه بزرگتره ها
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
#از_او_بگوییم
💠 سلام به امام زمان علیه السلام...
1⃣از همان روز اولی که دیدمش از رفتارش خوشم نیامد. وقتی سلام کردم، با بی اعتنایی سری تکان داد و حسی سرد را به من منتقل کرد. انگار جواب سلام دادن هم خرج داره؟ و دیگه ارتباط حسنه ای بین ما برقرار نشد که نشد.”
2⃣“آشنایی دیرینه ما ریشه اش دقیقاً در همان لحظات اول برخورده، همون وقتی که در کلاس پیشدستی کرد به سلام و احوال پرسی، خودش رو با گرمی معرفی کرد. انگار با همان برخورد اولش قاپ ما رو دزدید و الان بیست ساله که از دوستی ما میگذره… “
🔹حتما تو هم با این دو دسته از افراد برخورد داشته ای، و حتماً خاطره افرادی که با دریغ از یک سلام ناقابل تلخی درونشان را به ما منتقل می کنند، کاملا در ذهنت هست. بنابراین خوب میدانی که سلام شروع ارتباطه و بسیار بسیار مهم؛ برخورد و مواجهه اول بسیار مهم است و اثرگذار! راستی آخرین بار کی با امامت روبرو شده ای؟! آیا در مواجهه اول سلام گرمی به او داده ای؟
🔹حتی فکرش هم امیدوار کننده است؛ جوابی که امام به تک تک سلام های ما می دهند و گرمی جوابشان. پس شروع کن؛ هر صبح و شام، وقت و بی وقت: السلام علیک یا صاحب الزمان؛ ادرکنا
#امام_زمان
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل پنج📚 نام این فصل: برو دنبال شبهاتت... #قسمت_سی_و_سوم اصلا امام حس
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل پنج📚
نام این فصل: برو دنبال شبهاتت...
#قسمت_سی_و_چهارم
بهش خوش هم میگذره!
بعد نگا میکنم میبینم بچه مذهبیا کمتر اینجورین😐
کمتر از زندگیشون راضین! کمتر پیشرفت میکنن! کمتر تو فاز علمن
اصلا اگه خدا هست چرا کشور آمریکا و اسرائیل این همه راحت دارن ظلم و ستم میکنن و هیچ اتفاقی نمیفته براشون 😬😬😬
چرا ما هر چی دعا میکنیم بالایی سر ترامپ بیاد هیچیش نمیشه یا خدا نیست یا خدا ظلمو دوسداره!
اگه خدا قدرت داره چرا آدما به این کارا کشیده شدن و تو جامعه فساد زیاده چرا جلوی این مسئولین رو نمیگیره چرا همه مردم رو ثروتمند نمیکنه!
بر چه اساسی باید قبول کنم وجود خدایی رو که ندیدم اصلا!
اینا تلقینه...
از زمان قدیم مردم برا هر چی دلیل پیدا نمی کردن میگفتن کار خداست اما علم هر روز که پیشرفت میکرد دلیل هر چیزیو پیدا میکردن، الآنم هر چی علم پیشرفت کنه، میفهمن یه دلیل هست غیر خدا اما اونایی رو که نمیدونن، میگن خدا! که اسمش میتونه هرچی باشه مثلا من اسمشو میذارم دَد!!!
اصلا وایستا!
میدوسنتی ؟
امام حسین و یزید با هم دعوای فامیلی داشتن!
عاشورا مگه تو پاییز رخ نداده و یه مورد دیگه اینکه امام حسین میتونست چون خیمه هاش نزدیک رودخونه فرات بود چاه بزنه...
اگه خوندن زن حرامه پس چرا خدا این استعداد و بهش داده!
چرا همش شیعه باید بدبختی بکشه و بگن چون آخرالزمانه باید این مصیبتا رو تحمل کنه همش با یه آخرالزمان گفتن همه چی رو سر هم میکنن
در صورتی که تو کشورای اروپایی با اینکه دین ندارن خیلی هم شادن...
ما میگیم برگی که از درخت هم میفته کار خداست.
پس بمبی که داعشیا میترکونن هم ترکیدنش دست خداس پس خدا با ما دشمنی داره؟
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_هشتادو_یکم 🔻 #قوم_یأجوج_و_مأجوج 🔹هنگامی که اسکندر یا همان #ذوالقرنین
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_هشتاد_و_دوم
🔻 #ملاقات_با_مردمی_مختلف
🔹هنگامی که ذوالقرنین از کار ساخت سد معروف خود دست کشید، به سفرش ادامه داد،
🔸در راه به #پیرمردی👴🏻 رسید که #مشغول_عبادت🤲🏻 خدا بود و بیتوجه به ذوالقرنین و سپاه عظیمش، مشغول نماز شد.
🔹 ذوالقرنین #آزرده_خاطر پرسید؛
🍃 #عظمت و #شکوه_سپاهم تو را #نترساند❓
👴🏻 #مرد_پاسخ_داد،
من با کسی مناجات میکنم که لشکریانش بیشتر و قدرتمندتر از سپاه تو است،
🔸 #ذوالقرنین از مرد خواست تا #مشاور و #همراه او باشد.
👴🏻 #مرد_گفت؛
چند #شرط دارم، 👇🏻
1️⃣اول اینکه؛ نعمتی به من ببخشی که #فناناپذیر باشد،
2️⃣دوم؛ #سلامتی و #تندرستی که هیچ وقت از بین نرود،
3️⃣ سوم؛ #اکسیر_جوانی که هیچگاه #پیری و #ضعف در آن راه نیابد
👈🏻و زندگی که #مرگی نداشته باشد.✔️
🔹 #ذوالقرنین_گفت؛
🍃 کدامین بنده خواهد توانست این گونه باشد❓
👴🏻 #مرد_گفت؛
من در کنار کسی هستم که تمام این خصلتها برازنده و در قدرت اوست.✔️
🔸 #ذوالقرنین در مسیر سفر به مردی #دانشمند👨🔬 رسید، پرسید؛
🍃 #آیا_میدانی آن↪️
🔻 #دو_چیزی_که از ابتدای خلقت #پابرجا هستند و
🔻 #دو_چیزی_که با یکدیگر #حرکت میکنند کدامند❓
🔻 #دو_چیزی_را_که با هم #متناقض هستند چیست
🔻و آن #دو_چیزی_که با هم #دشمن هستند چیست❓
👨🔬 #دانشمند_گفت؛
آن دو چیز که
⬅️ با یکدیگر #حرکت میکنند #ماه🌙 و #خورشید☀️ است
⬅️ و آن دوچیز که #متناقض هم هستند، #شب🌃 و #روز🏙️ است
⬅️ و آن دو چیزی که با هم #دشمن هستند، #زندگی و #مرگ⚰ است.✔️
ادامه دارد.......
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت250 عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم و دست هایم را پشتم قرار دادم. –پس اون
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت251
نگاهی به موهایم انداخت.
–اِ...، از این گیرهموها داری؟!
موهای دو طرف کنار گوشهایم را که کوتاه تر بودند را با گیرههای سیاه جمع کرده بودم.
–بله، چطور؟
–شاید به درد بخوره.
بعد رفت و روی کاناپه نشست، نگاهی به نان و ماست کنارش انداخت و بعد مرا نگاه کرد.
بلند شد و آن ها را داخل یخچال گذاشت. دوباره به بررسی پنجرهها و در مشغول شد. سیم شارژری که به برق بود را درآورد و دوباره سراغ در رفت شاید یک ساعتی آن جا با در کلنجار رفت، خیس عرق شده بود. بالاخره بلند شد و به دستشویی رفت.
من روی زیراندازی که از پرده بود نشسته بودم. وقتی از سرویس بیرون آمد وضو داشت.
نگاهی به زیر انداز انداخت.
پرسیدم:
–می خوای دوباره نماز بخونی؟
–نماز که نه، در حد یه سجده.
خودم را جمع و جور کردم و جایی برایش باز کردم.
–خب بیا این جا.
کنارم نشست. سجاده را از کیفم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم.
–اینم لازمه؟
–اگه باشه بهتره.
به حالت سجده شد و چند دقیقه به همان حال ماند. ذکری زیر لب میگفت که واضح نمیشنیدم. کارش برایم عجیب بود. بعد بلند شد و دکمههای پیراهنش را باز کرد و گفت:
–تو بیا روی کاناپه بخواب. من اون جا روی زمین میخوابم.
–شما بخوابید، من خوابم نمیاد.
پیراهنش را درآورد و از در پنجره آویزانش کرد.
–تا صبح میخوای بیدار بشینی؟
نجوا کردم:
–راحتم.
زیرِ پیراهنش یک تیشرت حلقهای سفید رنگ داشت که جذب تنش بود.
به پشت روی کاناپه خوابید و چشمهایش را بست. کمی اخم داشت.
پرسیدم:
–هرشب این کار رو میکنید؟
چشمهایش را باز کرد و به سقف خیره شد.
–چه کاری؟
به جایی که چند دقیقه قبل نشسته بود اشاره کردم.
–همین سجده کردن.
–اهوم.
–چرا؟
سرش را به طرفم چرخاند.
–اگه بخوام روشنفکرانه بگم برای تخلیهی همهی انرژیای منفی که از صبح تو بدنم جمع میشه، ولی اگه بخوام سنتی بگم واسه شکر کردنه.
نگاهم را به زمین دادم.
–اون وقت روشنفکرانش انرژیا کجا تخلیه میشن؟
چشمهایش را بست.
–زمین مادر مهربونیه برای دریافتش.
پوزخند زدم.
–به خاطر زندانی شدنمون شکر میکنید؟
به طرفم چرخید و لبخند زد.
–چی بهتر از این که از سختگیری های خانواده ت راحت شدیم. اجازه نمی دادن یه شب بیای خونه ی ما بمونی، حتی یه بار روی من رو زمین انداختن.
همان طور که لبخندم را مخفی میکردم گفتم:
–آخه مامانم میگه این کارا واسه بعد از عروسیه.
لبخند زنان گفت:
–دیگه این خواست خدا بوده، باور کن من نقشی توش نداشتم. بعد هم خیره نگاهم کرد و زمزمه کرد:
–الانم که سرکار علیه شمشیر رو از رو بستی.
دلشورهای که در دلم بود، آرامشم را گرفته بود و نمی توانستم حرف محبت آمیزی بزنم.
بعد از چند دقیقه به طرف پهلو چرخید.
نمیتوانست بخوابد.
بلند شد و شالم را که از گل میخ پرده آویزان بود، برداشت و تا زد.
بعد دراز کشید و روی چشمهایش گذاشت.
فهمیدم که نور اذیتش میکند و نمیتواند بخوابد. چرا خاموشش نمیکرد؟!
بلند شدم و کلید برق را زدم.
اتاق تاریک شد ولی نور خیلی کمجانی از پنجره ی اتاق به داخل میآمد.
امیرزاده شالم را از روی چشمهایش برداشت و با صدایی که حالا دیگر بم شده بود گفت:
–بذار روشن باشه، تو که نمی خوای بخوابی، تو تاریکی نشین.
زمزمه کردم:
–مهم نیست.
نوچی کرد و به پشت خوابید و شالم را روی سینهاش گذاشت.
شاید یک ساعتی طول کشید که از صدای نفس هایش فهمیدم که خوابیده.
من هر روز این موقع پادشاه هفتم را خواب میدیدم، چون صبح زود برای رفتن به آزمایشگاه از خواب بیدار میشدم، شب ها بلافاصله بعد از شام میخوابیدم.
ساعت نیمه شب را نشان میداد. حسابی گرمم شده بود. از گرما خوابم نمی برد.
مانتوام را از تنم درآوردم. به خاطر تیشرت نخی و سبکی که زیر مانتوام پوشیده بودم کمی خنکتر شدم. بعد با همان مانتو خودم را باد زدم.
نمیدانم چقدر گذشت، آن قدر خودم را باد زدم که خسته شدم و پلک هایم سنگین شدند.
روی زمین دراز کشیدم. برای زیر سرم،
کیفم را که جنسش پارچهای بود گذاشتم. کاش شالم بود آن را هم روی کیفم میگذاشتم تا نرمتر شود.
از باد زدن منصرف شدم و مانتوام را تا کردم و زیر سرم گذاشتم و بعد از کلی جابه جا شدن خوابم گرفت.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت252
نمیدانم چقدر از شب گذشته بود که چرخیدم تا روی پهلو بخوابم.
متوجه شدم زیر تنم خیلی نرمتر از قبل شده.
چشمهایم را باز کردم. دیدم روی کاناپه هستم.
کمیچشم چرخاندم دیدم امیرزاده روی زمین جای من خوابیده. همان طور هم کیف من را زیر سرش گذاشته. ولی چشمهایش به سقف بود و فکر میکرد.
من چطور به اینجا آمده بودم که خودم متوجه نشدم. امیرزاده چطور این کار را کرده؟
از خجالت ترجیح دادم دوباره چشمهایم را ببندم.
با صدای نماز خواندنش چشم باز کردم و مشغول نگاه کردنش شدم تا نمازش تمام شود و من بلند شوم. بعد از نمازش به سجده رفت. آن قدر سجده رفتنش طولانی شد که دوباره پلک هایم سنگین شدند.
وقتی دوباره چشمهایم را باز کردم احساس کردم چند دقیقه بیشتر نگذشته. او هنوز در سجده بود.
بعد از این که وضو گرفتم و به اتاق برگشتم
دیدم روی کاناپه نشسته و دعایی را زیر لب زمزمه میکند. نگاهم کرد و لبخند زد.
–سلام خانم خانوما. صبر آفتاب تمومهها.
سلام کردم و نگاهی به پنجره انداختم.
–منتظر بودم شما از سر سجاده بلند بشید که دوباره خوابم گرفت.
–هنوز وقت هست.
سجاده را که جمع کردم، همان جا روی زمین نشستم و به طرفش برگشتم و با رندی پرسیدم:
–شما که دیشب انرژی منفیها رو به مادر زمین داده بودید، چرا دوباره صبح سجده کردین و پسش گرفتین؟
لبخند زد.
–اون شب ها انرژی منفی ما رو می گیره و شب تا صبح تبدیل به انرژی مثبتش میکنه. هر سحر وقتی سجده می ریم زمین انرژی مثبت وارد بدنمون میکنه.
من هم لبخند زدم.
–پس شبا که ما میخوابیم زمین خانم بیدارن.
خندید و ادامه داد:
–ما خواب خوش میبینیم اون دنبال تبدیل کردن منفیا به مثبتاست.
این بار من هم خندیدم.
–شنیدم تند تند یه ذکری هم میگفتین، اون چی بود؟
–شبا همیشه ذکر استغفار میگم، ولی روزا بیشتر ذکرهای شکر و سپاس از خدا.
زیر چشمی نگاهش کردم.
–کلا شما تو کار شکرگزاری هستیدا!
چشمهایش را باز و بسته کرد.
–باید همیشه خدا رو شکر کنم که تو رو بهم داده.
از حرفش صورتم گل انداخت و شرمنده سرم را زیر انداختم.
–ولی اگه من دیروز برای اومدن به این جا ازتون اجازه میگرفتم حالا این جور گرفتار...
اشاره کرد که کنارش بنشینم.
این کار را کردم.
دستش را دور کمرم انداخت.
–دیگه حرف دیروز رو نزن، فراموشش کن. فعلا باید دنبال راه چاره باشیم.
سرم را به بازویش تکیه دادم.
–من از اونا میترسم، اگر بلایی...
همان طور که موهایم را نوازش میکرد گفت:
–نگران نباش، همهچی درست میشه.
صدای میو میو کردن گربهای حواس هر دویمان را به طرف پنجره کشید.
با ترس از جایم بلند شدم.
–این گربه این جا چی کار می کنه؟
امیرزاده به طرف در رفت.
همان طور که در حال بررسی کردن در اتاق بود که ببیند میتواند بازش کند یا نه، گفت:
–فکر کنم اونم مثل من حسابی گشنشه.
از لای نردهها به گربه نگاهی انداختم.
–چه گربهی خوشگلی هم هست!
از یخچال مقداری کالباس برداشتم تا برای گربه ببرم.
همین که دستم را از میلههای پنجره دراز کردم تا کالباس را جلوی گربه بگذارم گربه به طرف دستم جهید و من از ترس جیغ زدم و سریع دستم را کشیدم و کالباس از دستم به کف اتاق افتاد.
امیرزاده به طرفم دوید.
–چی شد؟ چنگ زد؟
دستم را روی قلبم گذاشتم.
–نه، یهو به طرفم پرید، ترسیدم.
کالباس را از کف اتاق برداشت و داخل حیاط انداخت و زمزمه کرد.
–بیا گربه جان! به ما که کسی غذا نداد. ببین دیگه چقدر تو عزیزی واسه بعضیا که...
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت253
گربه کالباس را به دهن گرفت و رفت.
امیرزاده با لحن شوخی گفت:
–اِاِاِ...، غذا رو کجا میبری؟ بیرون بر نداریما...!!
زیر چشمی نگاهی به امیرزاده انداختم و به طرف یخچال رفتم.
همان نان و ماست دیشب را دوباره روی کاناپه گذاشتم.
–بفرمایید صبحانه. بعد نگاهم را به سفرهی حقیرانهمان دادم و با لبخند گفتم:
– این نون و ماست بیچاره، اصلا فکرش رو هم نمیکردن که امروز قراره خوراک ما بشن. سرایدار این جا لابد کلی نقشه داشته واسه خوردنشون.
روی کاناپه نشست و خندید.
–سرایداره شاید، ولی این نونه از وقتی گندم بوده برگزیده شده که بیاد بره تو شکم ما، این ماسته هم از وقتی شیر بوده بهش ماموریت دادن که ما دوتا رو سیر کنه.
همان طور که کنارش مینشستم گفتم:
–پس واسه همین دیشب تنهایی نخوردینشون؟
با گوشهی چشمش نگاهم کرد.
–انتظار داشتی بخورم؟! اونم تنهایی؟!
نگاهم را به دست هایم دادم.
–باور کنید دیشب اگرم میخواستم، از گلوم پایین نمیرفت. حالم خیلی بد بود.
–تکه ای از نان را داخل ماست زد و به طرفم گرفت.
–متوجه شدم. منم مثل تو بودم، مثل کسایی که شوکه شده باشن سردرگم بودم.
نان را گرفتم و در دهانم گذاشتم.
دوباره صدای میو میو کردن گربه نگاه مان را به طرف پنجره کشید.
–فکر کنم دوباره غذا میخواد.
بلند شدم و بقیهی کالباس را آوردم و مقابل امیرزاده گرفتم.
–میشه شما بهش بدید من میترسم دوباره بیاد طرفم.
امیرزاده بلند شد.
–خودت بهش بده، الان روزی اون دست توئه، مطمئن باش وقتی بهش غذا میدی کاریت نداره. فقط انسانا هستن که نسبت به روزی رسونشون گردن کلفتی می کنن.
–آخه واسه خوردن هول می زنه و من رو میترسونه.
خندید دستم را گرفت و از میلههای پنجره به بیرون برد.
گربه دوباره به طرف دستم دوید. من فوری کالباس را همان جا رها کرده و جیغ زدم. به عقب پریدم و با امیرزاده برخورد کردم.
او با دست هایش از هر دو طرف مرا گرفت.
–نترس، اون کاری بهت نداره.
ترجیح دادم همان جا در پناهش بمانم و هر دو نگاه مان را به گربه دادیم. گربه مشغول خوردن شد.
–اِ...، چرا این دفعه با خودش نبرد و همین جا خورد؟
امیرزاده خندید.
–فکر کنم شنید گفتم بیرون بر نداریم.
بعد از چند دقیقه دو بچه گربه میو میو کنان به گربهی مادر ملحق شدند.
هیجان زده گفتم:
–نگاه کنید بچههم داره، پس دفعهی پیش کالباسا رو واسه اونا برد.
امیرزاده لبش رو گاز گرفت و با حالت شوخی گفت:
–سنگ بشی مادر نشی، دیدی اول بُرد داد بچههاش بخورن؟
پقی زیر خنده زدم.
–مادر منم همیشه این رو میگه. ولی به نظر من که مادر شدن خیلی بهتر از سنگ شدنه.
نگاهش را به صورتم داد.
–مادر شدن رو دوست داری؟
بچه گربهها میخواستند سرشان را از لای نرده داخل بیاورند. پنجره را بستم تا بروند. بعد نگاهم را به چشمهایش دادم و به تقلید از خودش چشمهایم را باز و بسته کردم.
–دفعهی اولی که رستا مادر شد و از احساسش گفت آرزو کردم که منم تجربه ش کنم. اون میگفت مادر شدن هم یه نیازه مثل بقیهی نیازا و نباید سرکوبش کرد.
دلیلشم این بود که میگفت خانما نیاز دارن عاطفه و احساساتشون رو جایی خرج کنن، اونا نیاز به فدا شدن دارن برای بچشون، اصلا ذات جنس مونث همینه، از بس که سرشار از احساسه، حالا بعضیا می خوان این فطرتشون رو جایگزین چیزای دیگه کنن.
یک دستش را داخل جیبش برد.
–چیزای دیگه جایگزین نمی شه، مثل کسی که تشنه ست و مدام نوشابه می خوره، شاید مقطعی این نیازش برطرف بشه ولی هیچی جای آب رو نمیگیره.
حالا بیا بریم نون و ماستمون رو بخوریم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت254
بعد از خوردن غذا که هیچ کداممان را سیر نکرد گفتم:
–علیآقا!
سرش را بالا آورد و عمیق و مهربان نگاهم کرد.
–این جوری صدام میکنی قلبم می ریزه.
نگاهم را زیر انداختم.
–شما چطوری تو هر شرایطی مهربونید؟
خندید.
–اتفاقا من اصلا مهربون نیستم، اینا همه فیلمه، بعد از این که رفتیم سر خونه زندگی مون اون روی من رو میبینی.
نوچی کردم.
–چرا، مهربونید. آدم تو شرایط سخت متوجه میشه، دیروز هر کسی جای شما بود حتما یه قشقرقی راه مینداخت. اصلا من خودم اگه بودم...
فوری گفت:
–واقعا دیروز اگه تو جای من بودی چی کار میکردی؟
نگاهش کردم و با کمی مِن و مِن گفتم:
–نمیدونم، ولی فکر کنم خیلی بیشتر از شما عصبانی می شدم و دیگه با نامزدم حرف نمی زدم.
فکری کرد.
–خب، خیلی عصبانی می شدی چی کار میکردی؟
سرم را کج کردم و لب هایم را بیرون دادم و آرام گفتم:
–احتمالا حداقل یه کشیده رو می زدم.
هینی کشید و با تمسخر انگشت هایش را روی صورتش کشید.
–چقدر خشن! پس دست بزنم داری؟
–اهوم، گاهی که از دست نادیا عصبانیتم فوران می کنه موهاش رو میکشم.
چشمهایش گرد شدند.
–اونوقت خواهر بیچاره ت چی کار میکنه؟
شانهای بالا انداختم.
–جیغ می زنه و مامانم رو صدا میکنه.
کنجکاو شد.
–خب؟!
لبخند زدم.
– خب دیگه، مامانم تو خونه قبلی مون که آپارتمان بود فقط می گفت دخترا صداتون بیرون نره.
از وقتی هم اومدیم این خونه که اصلا با هم دعوا نکردیم.
–ولی به نظر میاد که با هم خیلی رابطهی خوبی دارید.
ناگهان بغض گلویم را چنگ زد.
–آره، جونمون واسه هم میره، الان می دونم از غصه داره دق میکنه.
علی آقا شما فکر میکنید کسی بیاد کمکمون؟
چهرهی او هم غمگین شد. سرم را روی سینهاش فشار داد و موهایم را بوسید. با تامل و با لحن شوخی گفت:
–تو چرا فکر میکنی تند تند این سوال رو بپرسی یکی میاد ما رو نجات میده.
بغض و خندهام در هم آمیخت.
او هم خندید.
–توکل به خدا کن عزیزم. بعد همان طور که موهایم را نوازش میکرد گفت:
–تلما!
قبل از این که جواب بدهم ادامه داد:
–میدونستی وقتی به یه مردی بگی مهربونی، مهربون تر میشه.
سرم را بلند کردم و با لبخند نگاهش کردم.
–مسخره میکنید؟
دستم را گرفت و بوسید و نگاهش را به موهایم داد و موضوع صحبت را عوض کرد.
–راستی، اون دوتا گیره که دیروز روی سرت بود چرا الان نیست؟ چی کارشون کردی؟
–انتظار نداشتید که با اونا بخوابم. دیشب موقع خواب بازشون کردم. برای چی میخواید؟
–میخوام ببینم میتونم باهاشون در رو باز کنم.
گیرهها را به دستش دادم و او شروع کرد با قفل در کلنجار رفتن.
کنارش ایستادم.
–تاحالا از این کارا کردید؟
–تو نوجوونیام یکی دوبار.
دست به سینه ایستادم.
–اون وقت اون موقع سنجاق سر کی رو گرفتید؟!
با خنده نگاهم کرد و بعد سرش را تکان داد.
–برو ببین گربهها رفتن. پنجره رو باز بذار پختیم.
گوشهی پنجره را باز کردم. هیچ کدامشان نبودند.
پرسیدم:
–به نظرتون این سرایداره به این گربهها غذا می داده؟
دستگیره در را پایین داد:
–احتمال نود و نه درصد، آره.
روی کاناپه نشستم.
–حالا چه بلایی سر این بنده ی خدا آوردن؟
سنجاق را از قفل خارج کرد و با دستش کمی خمش کرد.
–بهش مرخصی دادن.
–آخی! طفلی وقتی بیاد ببینه نون و ماستش نیست چه حالی میشه.
امیرزاده بلند خندید.
–البته اگه ما هم نمی خوردیم ماسته که ترش می شد، نونه هم کپک می زد. تازه باید از ما تشکرم بکنه، نذاشتیم مرتکب اسراف بشه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸