🛑 دلشکسته محرم امسال کیست؟؟؟
🏴 محرم امسال هم دارد میرسد اما.....؟؟؟؟
در عاشورا سال ۶۱ دلی شکسته تر از دل زینب نبود اما امروز دلی شکسته تر از دل مهدی فاطمه نیست 💔
از طول غیبت و بی وفایی ما که امام خود را فراموش کرده ایم
🖤 چرا برای عزای آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام روضه میخوانیم و گریه میکنیم
اما برای ۱۱۸۴ سال غیبت و خون دل فرزندش مهدی علیه السلام کسی روضه نمی خواند؟؟؟ 😭😭😭
🚩 چطور از بی وفایی کوفیان آن زمان نالان هستیم و خودمان کوفی شده ایم
آیا دلخوش به زندگی و امور و شخصیت هایی غیر از امام زمان شده ایم؟؟
⛺ آیا برای ۱۱۸۴ سال برای غربت و آوارگی و مظلومیت و تنهایی مهدی فاطمه دلمان نمی سوزد؟؟؟؟
🏴 چرا عزاداری ها و هیئت هایمان را فقط و فقط به نیت فرج عزیز دل فاطمه شرکت نمی کنیم و برای فرج دعا نمیکنیم ؟؟
🏴 شعار محرم امسال:
«اللهم بحق زینب عجل لولیک الفرج»
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
202030_554750333.pdf
27.78M
📔 ⃟ پی دی اف
#یادت_باشد♥️
عاشقــانه هاے ❤️شهیدحمیدسیاهڪالۍ❤️
به روایت همسر.
✍به قلم:محمدرسول ملاحسنی
🌸صلواتی هم برای سلامتی نویسنده این ڪتاب بفرستیم ڪه زحمات فراوان ڪشیده اند.
اجرشان باشهدا
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل پنج📚 نام این فصل: برو دنبال شبهاتت... #قسمت_سی_و_ششم واقعا دوست ن
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل پنج📚
نام این فصل: برو دنبال شبهاتت...
#قسمت_سی_و_هفتم
خداییش اینا مهمتر نیست آیا؟
اینکه آدم اعتقاداتش محکم باشه و تقلیدی نباشه؟
امیدوارم از حرفام ناراحت نشیدا...
ولی عمومتون الکی سینه میزنید و هیئت میرید...
سه تا سوال ازت بپرسم کلا مغزت هنگ میکنه و نمیدونی چی جواب بدی و به راحتی شک میکنی...
واقعا خیلی بده نتونی از اعتقاداتت دفاع کنی...
میدونی چرا آدما نمیرن دنبال شبهاتشون ؟
بخاطر ترسه... بخاطر ترس از سوال پرسیدن... شایدم غرورت اجازه نمیده...
شایدم میترسی مسخرت کنن...
باور کن خیلی چیزارو از دست میدی...
اینجوری اعتقاداتت دووم نداره...
نماز خوندنتم از سر عادت میشه...
میدونم... ممکنه بگی: رضا سرم درد گرفت... کلی سوال تو ذهنم ایجاد شد...
من درکت میکنم...
منم قبلا همین بودم...
ولی واقعا کم نیاوردم و برای رشد اعتقادات خودم سال 95 وقت گذاشتم.
شاید بگی رضا چجوری به برای شبهاتم جواب پیدا کنم ؟
جوابش دست خداست...
خدا هدایتت میکنه .
تو فقط بخواه که جواباشو پیدا کنی... خدا هدایتت میکنه.
میدونی چرا وهابی ها... بچه هاشونم وهابی میشن ؟
چون از بابا مامانشون تقلید میکنن...
یه سوال دیگه...
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_هشتادو_چهارم 🔻 #چشمه_حیات 🔹 #خضر در کنار ذوالقرنین بود و از تاریکی م
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_هشتادو_پنجم
🔻 #چشمه_حیات
🔹ذوالقرنین در غالب #ششصد_هزار سواره نظام سپاهش🏇🏻 به #زیارت_بیتالحرام رفت و در راه بازگشت از بیتالحرام مردی نورانی😇 را دید و مدتی بعد بود که متوجه شد او #ابراهیم است. ✔️
🔸ذوالقرنین #محفظهای_شیشهای ساخت و خود در میان آن جا گرفت و دستور داد تا محفظه شیشه ای را #با_طنابی به داخل #دریا بیاندازند،
🔹ذوالقرنین داخل آب قرار گرفت و #چهل_روز در عمق دریا فرو رفت، روز چهلم کسی به شیشه کوبید و پرسید برای چه به عمق دریا آمدی❓
🍃 گفت؛
میخواهم #محدوده_فرمانروایی_خداوند را ببینم. 👀
👤شخص گفت؛ این همان محلی است که #نوح علیه السلام در زمان #طوفان🌊 از آنجا عبور کرد و شیئی از دستش رها شد از آن ساعت تا به حال آن شیء در #قعر_اقیانوس در حال فرو رفتن است و به انتهایی نرسیده است،❌
🔸 ذوالقرنین طناب را کشید و نگهبانان او، شیشه را بالا کشیدند.✔️
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #عمر_ذوالقرنین_علیه_السلام
🔹ذوالقرنین #بعد_از_مرگ_پدرش،🧔 رومیان را با هم #متحد_ساخت و تا مغرب زمین پیشروی کرد.✔️
↩️ #به_مصر_بازگشت و شهر #اسکندریه را به نام خویش بنا کرد
↩️و بعد به سوی #شام لشکر کشید و بر
🔻 #عراق و
🔻 #ایران،
🔻 #هند و
🔻 #چین
دست یافت و بعد شروع به #آبادنی شهرها کرد.✔️
🔸در منطقه #خراسان مشغول #ساخت_و_ساز شد.✔️
🔹 ذوالقرنین بعد از سفر و فراغت از کار #سد_معروفش، در بین مردمی دانشمندو با ایمان مشغول ادامه زندگی شد و در سن #پانصد_سالگی در بین همان قوم #قبض_روح شد.⚰️
🔸او را #ذوالقرنین مینامیدند، چون بر وادی ظلمات و سرزمین روشنی ها #قدم👣 گذاشت.
🔹 او را
👈🏻 #به_خاطر_شجاعت_بیمانندش
و
👈🏻 #حکومتش_بر_شرق_و_غرب_عالم ذوالقرنین مینامیدند.✔️
ادامه دارد.....
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت265 –تو بشین تو ماشین. نگاهی به موبایلش انداخت و سرش را تکان داد و داخل کیف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت266
هلما در را پشت سرمان بست و با حرص زمزمه کرد:
–همسایههای فضول.
بالاخره دستم را رها کرد. آن قدر فشار داده بود که انگشت هایم به هم چسبیده و عرق کرده بود.
با دست دیگرم انگشت هایم را ماساژ دادم و پرسیدم:
–منظورشون از دکتر همون نامزدت بود؟!
سکوتش وادارم کرد که سوال دوم را هم بپرسم.
–دکترای چی داره؟ اصلا به تیپش نمیاد دکتر باشه، واقعا اون درس خونده؟!
در را قفل کرد و کلید را برداشت.
–مگه دکترا رو پیشونی شون نوشته؟
زمزمه کردم:
–دکتر چاقو کِش ندیده بودیم که دیدیم. لابد دکترای دیوونه کردن ملت رو گرفته.
دوباره عصبانی شد.
–این چرت و پرتا رو از علی یاد گرفتی؟
من هم حرصم گرفت و گفتم:
–لازم نیست کسی بهم بگه. کور که نیستم ساره رو دارم میبینم دیگه.
کلید در را داخل کیفش گذاشت.
–اون روز که با ساره اومده بودی، تو بین اون همه آدم، کسی مریض بود؟ ساره هم مشکلی نداره، کم کم که انرژی های منفی ازش دفع بشه حالش خوب میشه.
نگاهی به اطراف انداختم.
–ولی به نظر من شماها با این کاراتون انرژی منفی رو در حقیقت وارد بدنش میکنید نه این که خارج کنید.
وارد آشپزخانه شد و کیفش را داخل یکی از کابینت ها گذاشت.
–اگه انرژی منفیه پس چرا حالشون خوب میشه؟ چرا آرامش میگیرن؟
–شما به اونا تلقین میکنید. آرامششون مقطعیه. شوهر ساره میگفت ساره دو روز حالش بهتر می شه. تازه خوبم نمی شه یه کم بهتر میشه بعد دوباره همون آش و همون کاسه ست. بعدشم قرار نیست که همه حالشون بد بشه، بالاخره ظرفیت و شرایط روحی و جسمی آدما با هم فرق میکنه.
طبق اون چیزی که من از مطالب جمع آوری شدهی امیرزاده خوندم؛ انرژی مثبت و منفی همون نور و ظلمته یا شر و بدیه یا شیطان و فرشته ست.
شما ادعا می کنید که شیطان و ظلمت و بدی رو از بدن شخص بیرون میریزید. این غیر ممکن و محاله! اصلا واسه این کار همچین روشی وجود نداره.
–چرا؟
پوزخندی زدم.
–چون این کار شما یعنی می خواید طرف رو عارف بالله کنید. یعنی به خدا خیلی نزدیکش کنید. کدوم یکی از شما نشونههای عارف رو داره؟ الان تو که مربی هستی و چندین ساله تو این کاری، به نظر خودت به خدا نزدیک شدی؟ شیاطین دیگه باهات کاری ندارن؟
روی مبل نشست.
–خب، شاید به زمان بیشتری نیاز هست.
من هم روی کاناپه نشستم.
–درسته، دقیقا همون چیزی که علی نوشته بود. زمان زیاد و تدریجی، نه به یک باره. شماها می گید، با این کاراتون اگر کسی مریض باشه خوب میشه و اگر به این کلاسا ادامه بده دیگه مریض نمی شه، در حالی که این طور نیست. بزرگان دین هم مریض می شدن، دکتر می رفتن و دارو مصرف میکردن تا حالشون خوب بشه.
–ولی کسایی بودن که حالشون خوب شده.
–شاید بوده، ولی بعضیا هم بودن که پاشون خوب شده در عوض کمر درد گرفتن.
رویش را برگرداند.
–خب که چی؟ علی اینا رو یادت داده که بیای واسه من بلغور کنی؟
بیتفاوت به حرفش گفتم:
– توی اون جزوهها این رو هم نوشته بود که به خاطر این همه خدمتی که دارید به شیطان میکنید، خوب کردن بعضی بیماریا کمترین کاریه که ظلمت و شیاطین می تونن واسه شماها انجام بدن، که تازه اونم بیماری از بین نمی ره فقط انتقال پیدا میکنه.
اون استاد شما هم با این کارا داره شما رو از خدا دور میکنه.
دست هایش را روی سینهاش جمع کرد.
–تو اگر استاد ما رو میشناختی این جوری در موردش نظر نمیدادی.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت267
با حرص گفتم:
– من با چشمای خودم ساره رو دیدم. اون بیچاره داشت زندگیش رو میکرد. درسته سخت کار میکرد ولی زندگی خوبی داشت، شاد بود. شماها زدید زندگیش رو داغون کردید.
نفسم را بیرون دادم و پرسیدم:
–اصلا اون روز چه بلایی سرش اومد. چی کارش کردی؟
چطوری رفت خونه ش؟
بیتفاوت گفت:
–دادم یکی از بچهها بردش خونه ش.
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–خیلی شنیده بودم آدما خودشون خودشون رو بدبخت می کنن ولی تا آدم با چشم خودش نبینه باور نمیکنه.
پوزخند زد.
–همون تو خوشبخت شدی بسه. منم شنیده بودم طرف تو خیال زندگی می کنهها ولی باورم نمی شد. تو توهّم خوشبختی داری، وگرنه با کسی که من سه سال باهاش زندگی کردم، کسی خوشبخت نمی شه.
اصلا اون بلد نیست کسی رو خوشبخت کنه.
نگاهش کردم.
–نه، ربطی به علی نداره، خود منم با این کارام داشتم خودم رو بدبخت میکردم.
اگه ساره این طوری نشده بود و منم سادگی نمیکردم و نمی اوردمش تو اون خونه، الان سر زندگیم بودم.
من خودم باعث شدم الان این جا باشم. با بی فکری خودم. منم مثل تو همین الان میتونم بیفکری خودم رو گردن علی بندازم. دیگه اون به انصاف خود آدما بستگی داره.
ولی باز خدا رو شکر که زود متوجهی اشتبام شدم.
سرش را کج کرد.
–علی خوب شاگردی تربیت کرده، ساره میگفت خیلی بیزبونی. کجاست که ببینه فقط در عرض چند ماه این طوری زبون دراز شدی.
اخم کردم.
– حقم داری حرفام رو به حساب زبون درازی بذاری. شاید اگه نامزد علی نبودم حداقل به حرفام فکر میکردی.
از حرفم خوشش نیامد و داد زد.
–صدات رو ببر، بسه! اعصاب ندارما. یه جوری هی میگی نامز نامزد کسی نفهمه فکر میکنه نامزدت وزیری وکیلی چیزیه. مگه کی هست که...
حرفش را بریدم.
–هر کی که هست برای من عزیزترین کس زندگیمه، از وقتی باهم نامزد شدیم احساس خوشبختی میکنم. همین برام کافیه، نیازی به وزیر و وکیل هم ندارم، اون همهی زندگیمه، این چیزا سرت میشه؟
این بار بلندتر فریاد زد.
–دهنت رو ببند.
من هم داد زدم.
–خودت دهنت رو ببند. اصلا تو از زندگی ما چی می خوای؟ چرا پات رو از زندگی ما بیرون نمیکشی؟ ای کاش بلایی که سر ساره اومد سر تو میومد همه از دستت راحت می شدن.
جلو آمد و کشیدهی محکمی نثارم کرد که در لحظه ساکت شدم.
ولی به ثانیه نکشید که بلند شدم و موهای بلندش را در دستم گرفتم و تا خواستم بکشم آن چنان هولم داد که کنار مبل به پشت روی زمین افتادم و تا خواستم بلند شوم روی سینهام نشست.
–چه غلطی کردی؟ من هی می خوام باهات مدارا کنم، باز زبون درازی میکنی؟
یقهام را گرفت و ادامه داد:
–دفعهی آخرت باشهها، وگرنه یه جوری می زنمت که از جات بلند نشی.
با دهان باز نگاهش میکردم. آن قدر سنگین بود که احساس خفگی کردم و به سرفه افتادم.
بلند شد و کناری ایستاد.
با خشم گفتم:
–لیاقتت همون دکتر چاقو کشه، به هم خیلی میاید.
به طرفم هجوم آورد و لگدی به پهلویم نواخت.
–چی گفتی؟ هان؟!
صدای گوشیاش باعث شد به طرف کانتر آشپزخانه برود.
بعد از این که با تلفن حرف زد انگار آدم دیگری شد.
با لبخند جلو آمد و دستش را به طرفم دراز کرد.
–پاشو دیگه، خوشت میاد رو زمین ولو بشی؟
دستش را کنار زدم و در حال بلند شدن
زمزمه کردم:
–خدا شفات بده.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت268
دوباره گوشیاش زنگ خورد.
نگاهی به صفحهی گوشیاش انداخت بعد نگاهش را به من داد و اخم کرد و به طرفم آمد.
–پاشو برو تو اتاق.
از جایم بلند شدم.
–چرا؟
دستم را به طرف اتاق کشید.
–هیچی حالا من با هر کی بخوام حرف بزنم چهار چشمی می خوای من رو بپایی.
وارد راهروی باریکی شدیم که دو اتاق رو به روی هم بودند.
نگاهی به هر دو اتاق انداخت.
–بیا برو تو این یکی، الان بفرستمت اون جا میری یه داستانم اون جا درست میکنی.
وارد اتاق که شدم در را بست و قفل کرد.
با مشت به در کوبیدم.
–چرا قفل میکنی؟ من که جایی نمیرم. در رو باز کن.
از همان جا گفت:
–اگه زبون درازی نکنی باز میکنم.
نگاهی به اطراف انداختم.
گوشهی اتاق، زیر پنجره یک تخت یک نفره بود که یک ملافهی مشکی که نقطههای قرمز داشت رویش کشیده شده بود.
روی تخت نشستم. چشمم به کمد دیواری افتاد که درش نیمه باز بود.
بلند شدم و در کمد را باز کردم.
نگاهم که به داخل کمد افتاد خشکم زد.
روی قسمت داخلی در کمد پر بود از عکس های هلما و علی، بیشتر عکس ها جای سرسبزی را نشان می داد، انگار برای پیکنیک جایی رفته بودند و عکس انداخته بودند. چند عکس هم از حیاط خانهی علی بود.
امیرزاده در همهی عکس ها میخندید و خوشحال بود. چند عکس هم از عکس های عروسی شان بود.
چرا هلما این عکس ها را نگه داشته بود؟ آن هم این جا در خانهی نامزدش!
حس حسادت تمام وجودم را گرفت.
یکی یکی عکس ها را از در جدا کردم و روی زمین ریختم.
بعد شروع کردم به پاره کردن آن قسمتی که عکس هلما بود.
در همهی عکس ها هلما را از علی جدا کردم و عکس های هلما را ریز ریز کردم.
بعد پنجره را باز کردم و تمام خرده عکس ها را بیرون ریختم.
دوباره در کمد را باز کردم و داخلش را نگاه کردم.
در طبقهی بالای کمد یک جعبهی جواهر توجهم را جلب کرد. بازش کردم داخلش تعداد زیادی ربع سکه بود.
برایم عجیب بود.
در کنار جعبه یک پیراهن مردانه بودو کنار آن یک شیشه ادکلن. درش را باز کردم و بو کشیدم. بوی عطر علی بود.
حس بدی پیدا کردم. آن قدر بد که از عصبانیت در کمد را محکم به هم کوبیدم و چندین مشت نثارش کردم، طوری که دستم درد گرفت.
انگار خلق و خوی هلما روی من هم تاثیر گذاشته بود.
روی تخت نشستم و عکس های علی را کنار هم گذاشتم.
دلم برایش تنگ شده بود.
بغض راه گلویم را گرفت.
با صدای چرخیدن کلید سرم را بلند کردم.
هلما عصبانی وارد اتاق شد.
–چته؟ چرا...
با دیدن عکس های پاره شدهی روی تخت حرفش نیمه ماند، بعد از مکث کوتاهی با چشمهای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد.
–اینا رو چرا پاره کردی؟ چرا دست به وسایل شخصی من زدی؟ تو هنوز یاد نگرفتی نباید به...
حرفش را بریدم.
–تو بگو عکس شوهر من تو کمد شخصی تو چی کار می کنه؟
چرا عطر اون تو کمدته؟ مگه تو شوهر نداری؟ داری باهاش زیر یه سقف زندگی میکنی، اون وقت...
جلوتر آمد و فریاد زد:
–به تو ربطی نداره، ما مثل شما کسی رو صاحب خودمون نمیدونیم. پا شو برو بیرون، این قدرم شوهر، شوهر، نکن...
از جایم بلند شدم. نزدیک در که رسیدم محکم به طرف بیرون هولم داد و در اتاق را بست.
به طرف کابینت رفت و از داخل کشو طنابی برداشت و یکی از صندلی های میز غذا خوری آشپزخانه را هم برداشت و وسط سالن گذاشت.
–بگیر بشین.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت269
–می خوای چیکار کنی؟
داد زد:
–گفتم بشین.
–چرا می خوای من رو ببندی؟ باشه دیگه کاری نمیکنم، یه گوشه میشینم. دوباره داد زد:
–می گم بشین. بعد دستم رو گرفت و محکم روی صندلی پرتم کرد و فوری دست هایم را پشت صندلی برد و با طناب بست.
–تا تو باشی دیگه فضولی نکنی. مثل علی فضولی و سرت رو تو هر سوراخی میکنی. فکر کردی چهارتا عکس رو پاره کردی دیگه عکس ندارم بدبخت.
با عصبانیت گفتم:
–اسم اون رو نیار. تو لیاقت نداری حتی اسمش رو...
کشیدهای به صورتم زد که گوشم صدا کرد.
زمزمه کرد:
–واسه من عکس پاره میکنی؟ گرهی طناب را با یک حرکت آن قدر محکم بست که احساس کردم زور یک مرد را دارد.
بعد رفت و از روی کانتر گوشیاش را آورد و بازش کرد و جلوی صورتم گرفت. آلبومی داشت که مخصوص عکس های خودش و علی بود. شاید صدها عکس در موقعیت ها و مکان های مختلف انداخته بودند.
شروع به ورق زدن عکس ها کرد.
بعد از نگاه کردن چند عکس،چشمهایم را بستم.
داد زد:
–نگاه کن. ولی من چشمهایم را باز نکردم.
از شالم گرفت و تکانم داد.
–میگم نگاه کن. چشمهایم را باز کردم.
چند عکس دیگر نشانم داد ولی انگار خودش هم خسته شد. عقب رفت و رو به رویم روی مبل نشست.
نفس نفس می زد. گوشی را جلوی صورتش گرفت و خیره به عکس آخر نگاه کرد. عکس روز عروسی شان بود. کمکم بغض کرد و از گوشهی چشمش قطره اشکی سُر خورد و روی گونهاش ریخت.
دلم برایش سوخت. یاد حرف رستا افتادم موقعی که دوست نادیا به خاطر رفتن رفیقش گریه میکرد گفت:
"ما فکر میکنیم بدترین درد، از دست دادن کسیه که دوستش داریم اما حقیقت اینه که؛
از دست دادن خودمون خیلی دردناک تره"
به نظرم هلما خودش را از دست داده بود.
نیم نگاهی خرجم کرد و دوباره مهربان شد.
–چیزی می خوری برات بیارم؟
در جواب سوالش
پرسیدم:
–چرا پاکشون نمیکنی؟ دوساله ازش جدا شدی، چرا هنوز...
نگاهش را به دور دست داد و با صدایی که میلرزید گفت:
–به خودم مربوطه.
–اینا رو نگه داشتی که بعدا، هر چند وقت یک بار برام بفرستی تا عذابم بدی؟
جوابی نداد و من ادامه دادم:
–واقعا چرا اون عکسا رو پاک نمیکنی؟ پشیمونی که ازش جدا شدی؟
زیر چشمی نگاهم کرد.
–اگه بگم پشیمونم چی کار میکنی؟
بیتفاوت نگاهش کردم.
–من خودم همون روزای اول این سوال رو از علی پرسیدم.
مشتاقانه پرسید:
–خب چی گفت؟!
–گفت اگر یه روزی از کاراش پشیمون بشه و بخواد درست زندگی کنه خوشحال می شم و می گم برو دنبال زندگیت و خوب زندگی کن.
پوزخندی زد و نگاهش را از من گرفت.
–این رو گفته چون می دونه اگرم تغییر کنم باز یه عیب خیلی بزرگ دارم.
نگاه پرسشگرم را به صورتش دوختم.
–بهت نگفته؟
–چیرو؟!
–بچهدار نشدنم رو.
با دهان باز نگاهش کردم.
–ولی شما که فقط سه سال با هم زندگی کردید چه زود به این نتیجه رسیدید!
–شاید چون علی خیلی بچه دوست داشت. البته هیچ وقت این رو مستقیم نگفت.
شانهای بالا انداختم.
–ولی الان دیگه بچهدار نشدن معنی نداره، اون قدر که راه های درمانی...
حرفم رو برید.
–پس بهت نگفته دقیقا من واسه همون راه های درمانی وارد این گروه ها شدم.
–این رو نگفته، ولی مطمئنم باهات موافق نبوده. تو به زور خواستی این کار رو بکنی.
جوابم را نداد و دوباره به عکس زل زد.
نفسم را بیرون دادم.
–اونا فقط عکس هستن، قبول کن خیلی وقته همهچی تموم شده. چرا نمیری دنبال زندگی خودت؟ علی از تو خوشش نمیاد. اون حتی نمی خواد برای یک لحظه هم ببینتت، شاید ماجرای بچه دار نشدنت رو نگفته باشه ولی از شکستن دلش بارها و بارها برام تعریف کرده. تو انتظار داری بعد از اون همه آزار و...
حرفم را برید.
–تو از کجا میدونی از من خوشش نمیاد؟ من هر چی باشم خیلی از تو سرترم.
کج نگاهش کردم.
–چون تا میام از تو چیزی بپرسم می گه ولش کن اوقاتمون رو تلخ نکن. بعدشم تو به چیت مینازی؟ به خوشگلیت؟
زیبایی رو که در معرض دید همه قرار بدی دیگه ارزشی نداره، حداقل برای مردایی مثل علی دیگه ارزشی نداره، مردای واقعی...
پوزخند زد.
–مردایی که یه بیحجاب ببینن نمیتونن نگاهش نکنن!
–هر وقت تو تونستی خودت رو بپوشونی، مردا هم میتونن چشمهاشون رو کنترل کنن و نگاه نکنن. کاری رو که خودت نمی تونی انجام بدی از دیگران توقع نداشته باش.
در ضمن بهتره تو دیگه به علی فکر نکنی چون اون دیگه صاحب داره...
راست به چشمهایم نگاه کرد.
–لابد صاحبشم تویی؟ مگه علی وسیله ست که تو صاحبش باشی؟ ما داریم در مورد یه آدم حرف می زنیم نه کالا...
صورتم را جمع کردم.
–بسه، نمی خواد واسه من حرفای روشنفکری بزنی. من مثل ساره خام این حرفا و مزخرفات نمی شم. من منظورم قلب علی بود. الانم دلم نمی خواد تو حتی در موردش حرف بزنی چه برسه به عکسش رو نگاه کنی.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت270
همان لحظه صدای ضعیف اذان از پنجرهی نیمه باز سالن پذیرایی به گوش رسید.
هلما فوری بلند شد و پنجره را بست و به اتاق رفت. حتی در اتاق را هم بست.
چشمهایم را بستم و دعا کردم زودتر از این جا نجات پیدا کنم.
دست هایم درد گرفته بودند. سرم را چرخاندم و نگاهشان کردم. از بس طناب را محکم بسته بود رنگ پوست دستم به کبودی میزد.
صدایش کردم.
بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد و سوالی نگاهم کرد.
اشاره به دست هایم کردم.
–بیا بازشون کن، می خوام نماز بخونم.
اخم کرد.
–تا وقتی این جایی نماز رو فراموش کن.
صدایم را بلند کردم.
–می خوام برم دستشویی بیا باز کن. اون قدر محکم بستی انگشتام کبود شدن. خودت بیا نگاه کن. مگه من چه بدی در حق تو کردم که این جوری اذیتم می کنی؟
جلو آمد و نگاهی به دست هایم انداخت.
–همین که توام مثل اون فکر می کنی، تاییدش می کنی، باهاش خوشی، بزرگترین بدی در حق منه.
–تو اصلا می فهمی چی می گی؟
–آره می فهمم، اون من رو بدبخت کرده اون وقت تو...
رفت روی مبل نشست و سکوت کرد.
بعد از چند دقیقه به آرامی گفتم:
–می شه بیای دستمو باز کنی؟ دستام خیلی درد می کنن.
آرام تر شده بود، نگاهم کرد.
–می خوای بازت کنم کلا بری خونه تون؟ دیگه باهم کار نداشته باشیم؟
چشمهایم گرد شدند.
–راست میگی؟
سرش را تکان داد.
–فقط یه شرط داره.
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–میدونستم الکی می گی. لابد باید بیام شاگردت بشم؟!
لحن شوخی گرفت:
–نه بابا، من شاگرد فضولی مثل تو رو می خوام چیکار. اصلا تو هم بخوای بیای من قبول نمیکنم چون امثال تو و علی تو این کلاسا پیشرفتی نمیکنید.
–اون وقت چرا؟
–از بس فضولید.
حرصی گفتم:
–همون سارهی بدبخت پیشرفت کرده واسمون کافیه. من نمیدونم شماها چی بهش می گید که حرف ماها رو انگار نمیشنوه، ولی هر چی شما می گید گوش می کنه.
لبخند کجی زد.
–اول محبت، دوم گوشهای از حرفایی که می زنیم رو بهشون نشون می دیم. همهی آدما تشنهی محبت هستن و این که باهاشون مودبانه صحبت بشه.
پوزخند زدم.
–تو مگه محبت کردنم بلدی؟
با خونسردی گفت:
–به موقعه ش آره! آدم باید بدونه به کی محبت کنه، ریشهی همهی مشکلات کمبود محبته.
حرفش مرا به فکر برد. در دلم حرفش را تایید کردم.
نفسش را بیرون داد.
–چی شد؟ یهو ساکت شدی. می خوای نجات پیدا کنی یا نه؟
–شرطتت رو بگو!
موهایش را پشت سرش جمع کرد.
–ساره همیشه می گفت دیوانه وار علی رو دوسش داری! واقعا عاشقشی؟!
–خب که چی؟
همان طور که با ناخنهای کاشته شدهی دستش ور میرفت گفت:
–پس اگه اتفاقی براش بیفته خیلی ناراحت میشی درسته؟
هینی کشیدم.
–خدا نکنه اتفاقی براش بیفته!
–خب اگه می خوای طوریش نشه ولش کن.
–چی کار کنم؟!
–بزن زیر همه چی. بهش بگو نمی خوامت. بگو منصرف شدی.
یه بهونهای چیزی بیار که اونم بیخیالت بشه.
ابروهایم را در هم کشیدم.
–مگه دیوونهم! من میدونم اون هر طور شده رضایت می ده نامزدت رو آزاد می کنن، میاد دنبالم و همه چی تموم...
حرفم را برید.
–اون که آره، بعد از اون.
–بعد از اون ما با تو کاری نداریم.
پوزخند زد.
–شماها شاید، ولی من با علی یه کار کوچیک دارم که تو باید یه مدت کوتاه نباشی.
با مسخره گفتم:
–برو بابا.
پوزخند زد.
–پس خودت رو واسه یه اتفاق ناگوار آماده کن.
چشمهای گرد شدهام را میخ صورتش کردم.
–یعنی چی؟! تو کی باشی که بخوای بلایی سر علی بیاری؟! چیه نکنه می خوای بکشیش؟
پوفی کرد.
– مگه عقلم کمه که خودم رو تو دردسر بندازم. روشی که من دارم رو شماها با اون عقل ناقصتون نمیفهمید.
–تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. مگه شهر هرته! اصلا تو ببین از همین ماجرا جون سالم به در میبری بعد.
صورتش را به گوشم چسباند و پچ پچ کرد.
–از من گفتن بود، دیگه خود دانی.
چپ چپ نگاهش کردم.
–اون وقت اگه این کار رو کردم و علی دلیلش رو پرسید بگم تو گفتی؟
انگشت سبابهاش را به این طرف و آن طرف تکان داد.
–من گفتم بهونه جور کن، کی گفتم اسم من رو بیار. اگر اسمی از من بیاری و بعدش بلایی سرت اومد دوباره زبون درازی نکنیا.
کمی فکر کردم و گفتم:
–یعنی من پا پس بکشم که تو بری باهاش ازدواج کنی؟ فکر میکنی اون قبولت میکنه؟
شانه ای بالا انداخت.
–من کی همچین حرفی زدم. تو فقط دو هفته برو، بعد بیا باهاش ازدواج کن، البته اگه بازم خواست که زنش بشی.
پایم را روی زمین کوبیدم.
–اگه من این کار رو کنم میدونی چه بلایی سرش میاد؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸