مداحی_آنلاین_تعصب_اهل_بیت_به_شیعیان.mp3
2.97M
╼═┅┈┈┈╮🏴╭┈┈┅═╾
🚩صلَّی اللَّهُ عَلَیْکَ یَاأَبَاعَبْدِاللهِ الحُسَین(علیه السلام)
♨️تعصب اهل بیت به شیعیان
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام عالی
╼═┅┈┈┈╯🏴╰┈┈┅═╾
ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@masirsaadatee
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل شش📚 نام این فصل: روی خودت حساب نکن... #قسمت_چهل_و_هفتم اگه به خدا
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل شش📚
نام این فصل: روی خودت حساب نکن...
#قسمت_چهل_و_هشتم
خیلی بهم ریخته بودم...
من کلی مشکل داشتم...
اما اون سخنران خیلی ریلکس داشت میگفت خدا حلش میکنه و از این حرفا...
من به خودم گفتم : پس چرا مشکلات من حل نمیشههههه چرا تمومی ندارههههههه !!!!
چرا زندگیم قاطی پاتیه و نظم ندارهههه ؟
جالبه...
با سه نفر تو اون مجلس بحثم شد و میگفتم : این سخنران خیلی تو رویاهاست ...
بعدشم مجلسو ترک کردم و رفتم یه گوشه نشستم و کلی گریه کردم.
خیلی برام سخت بود...نمیتونستم تصور کنم خدا منو میفهمه و درک میکنه...
از اون روزا چند سالی میگذره...
میدون ی مشکل من چی بود ؟
مشکلم این بود که خیلی منطقی فکر میکردم...
هه...
بعد ها خدا بهم گفت :
رضا ؟
شرایط رو جوری که الان هست نبین...شرایط رو جوری ببین که دوست داری باشه...
این یعنی ایمان...
یه چی بگم؟
سعی کن نسبت به آیندت زیاد منطقی فکر نکنی...
چون منطق تو با منطق خدا اصلا شبیه هم نیست.
تو میگی نمیشه و کلی ذهنت محدودیت میاره...اما خدا لبخند میزنه و میگه: برای من کاری نشد نداره... آنقدر قدرتمو دسته کم نگیر !
یه چیز میخوام بگم ممکنه به غرورت بر بخوره... اما مهم نیست...
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_نود_وششم 🔻 #افکندن_یوسف_در_چاه🕳 🌌در همان شب یعقوب در #خواب💭😴 دید که
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_نود_و_هفتم
🔻 #فروش_یوسف_علیه_السلام
🔸یوسف را به #بازار_مصر برده و به قیمت اندک فروختند.
🔹 #عزیز_مصر🤴🏻 یوسف را به غلامی خرید و او را به مصر برد و چون #فرزندی_نداشت رو به همسرش👸🏻 گفت؛
🤴🏻:این فرزند را #گرامی_بدار و از او بخوبی مراقبت کن.
🍃«شاید به حال ما سودی داشته باشد.»🍃
🔸اینگونه #یوسف_نجات_یافت و با احترام نزد عزیز مصر و همسرش زندگی کرد، و در آنجا به خوبی #تربیت شد.✔️
👦🏻یوسف نیز برای آنان کمال جدیت و امانت به کار پرداخت و آنان را مردمانی شایسته یافت.👌🏻
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #یوسف_و_زلیخا
🌸زلیخا چو از آن جوانِ رشید
🍃چنان حُسن بیرون ز توصیف دید
🌸شد او عاشقش با تمام وجود
🍃از آن آتش عشق برخاست دود
🔹یوسف به #سن_بلوغ🧑🏻 رسید و #زیبایی او چشمگیر شد😍 و هر زنی که یکبار او را میدید دلباخته او میشد.😍
⏪ هنوز رنج به چاه افتادن از یاد یوسف خارج نشده بود که این بار دست روزگار، #مصیبت را از دریچه #زیبایی✨ و #حُسن_جمالش بر او وارد کرد و برای او دردسر بزرگی فراهم کرد که مدتها در دام آن گرفتار بود.😕
🧔🏻یوسف به مرور زمان، بزرگ شد و بتدریج لباس کودکی را افکند و #خلعت_جوانی_پوشید ✔️
☝🏻 تا جایی که #فکر_زلیخا👸🏻 هم مشغول و #متوجه_او_شد.✔️
↩️و 💕مهر او را در دل گرفت و در همه وقت و همه زمان پیوسته حرکات و سکنات او را زیر نظر داشت.👀
↩️ و برای رسیدن به او هر کاری میکرد و #آرزوی کام گرفتن از یوسف را در دل میپروراند،
👈🏻 همانگونه که هر زن جوان و خوش سیمایی به هنگام تنهایی آرزوهایی در سر میپروراند.
🔸 و آیا ممکن است که زن عزیز با آن مقام و مرتبه از یوسف کام دل بستاند.
👸🏻 #زلیخا همواره پی نقشهای زیرکانه بود، تا اینکه روزی یوسف نزد او بود.
🚪درها را چفت کرد و گفت،
👸🏻: بیا که من از آن توأم.
و به طرف یوسف آمد....
🧔🏻 #یوسف_گفت؛
🍃پناه بر خدا او آقای من است.
ادامه دارد....
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
سفر پر ماجرا 28.mp3
6.78M
#سفر_پرماجرا ۲۸
🌞امروز طلوع آفتاب رو دیدیم!
آیا مـطمئنیم؛
غروبش رو هم می بینیم؟
با تکبر راه نریم!
با غرور حرف نزنیم!
شاید آخرِ امروزمون،
به مقصدی که براش برنامه ریختیم؛
ختم نشه
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
1_1989552338.mp3
3.72M
#این_که_گناه_نیست 46
فقط یه قلب رقیق و نرم
میتونه خوبی های دیگرانُ ببینه
و به پاشون عشـ💞ـق بریزه!
تکرارگناهان کوچک
لطافت قلبتُ نابود میکنه!
🔹ودیگه چشمات
زیبایی دیگرانُ نمی بینن
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
نمازشب پنجشنبه
─┅═ೋ❅🖤❅ೋ═┅─
ڪپےبہنیتظہوࢪ امام_زمان
╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮
@masirsaadatee
╰━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╯
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت320 –برات همه چیز رو توضیح می دم. این جوری حرف می زنی نمی گی قلبم ایست
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت321
یادته مدرسه که می رفتیم تو درس علوم می گفتن چند تا لوبیا بکارید تا رشد کنه؟ سرم را تکان دادم.
–آره، تو ابتدایی بود. برای نشون دادن ساقه و برگ و ریشهی گیاهان.
–آره درسته، ولی هیچ وقت بهمون یاد ندادن واسه سبز شدن، لوبیا شکافته می شه و اون جوونه از دلش بیرون میاد، بهمون نگفتن واسه رشد کردن و بزرگ شدن باید فدا بشی و اگه نشی با خاصیت نمی شی، اصلا به درد هیچ کس نمیخوری این قدر تو خاک می مونی تا بپوسی.
–منظورت چیه؟
–منظورم اینه گاهی یه کارایی سخته ولی لازمه که انجام بشه. مثل شکافته شدن لوبیا که باعث سبز شدنش می شه.
منتظر ماندم تا ادامهی حرفش را بزند.
–خواستم ازت بخوام که ساره رو بفرستی بره خونهی پدر و مادرش یا همون خواهری که یک بار گفتی تو تهرانه.
مات و مبهوت نگاهش کردم.
–ساره رو از خونه بیرون کنم؟ آخه چرا؟!
دستش را روی زانویش کشید.
–چون وجودش خطرناکه. یادته گفتم خواهر رفیقم هم از این گروه ها آسیب دیده بود و دوستم مدام از اینا مدرک و اطلاعات جمع میکرد تا شکایتی که کردن به نتیجه برسه؟
–همین رفیقت که با هم اومدید؟
–اهوم.
–خب؟
–هیچی دیگه دوستم نتونست ثابت کنه که بلایی که سر خواهرش اومده تقصیر آموزشای همین کلاساست.
–یعنی چی؟
–یعنی این که هیچ دکتری تایید نکرده که اون مشکلی یا بیماری خاصی داره، یعنی از نظر اونا مشکل جسمی نداشته. حتی پیش چندتا روانشناس بردنش اونا هم گفتن از نظر روانی هم مشکلی نداره و عادیه.
نوچی کردم.
–بیچاره خواهرش! البته شوهر ساره هم قبلا همین حرف رو می زد.
خواهر دوستتم بچه داره؟
–آره، یه دختر کوچیک داشت، اون از ساره خیلی جوون تر بود.
چشمهایم گرد شد.
–بود؟!
سرش را پایین انداخت.
–آره، سه روز پیش خودکشی کرد.
هینی کشیدم.
–واااای! چرا این کار رو کرد؟!
از جایش بلند شد، عصبی شده بود.
–یه روز قبل خودکشیش چیزی نمونده بوده دخترش رو خفه کنه. شوهرش وقتی بچه رو نجات می ده زنگ می زنه به رفیق من و می گه بیا خواهرت رو ببر وگرنه خودم میکشمش.
رفیق منم می ره خواهرش رو میاره، اون روز حالش خیلی بد بود چون خواهرش به خودشم حمله کرده بود. میگفت فرداش وقتی رفتم اتاقش که برای صبحونه صداش کنم دیدم به طرز بدی خودکشی کرده.
الان این رفیق من(به طرف ساختمان مسجد اشاره کرد) چند روزه حالش بده، نتونستم تنهاش بذارم، یعنی خودشم نمیذاره از پیشش تکون بخورم. یه ترسی افتاده به جونش که وقتی هوا تاریک می شه تشدید می شه، برای همین تا امروز نتونستم بیام این جا. آخرش امروز مجبور شدم با خودم بیارمش. البته امروز حال روحیشم بهتر شده بود. هر شب وقتی از خونه شون میومدم بیرون از وقت نماز دو سه ساعت گذشته بود و میدونستم تو دیگه تو مسجد نیستی.
کف دستم را روی پیشانیام گذاشتم.
–چقدر وحشتناک! یعنی مشکل خواهر دوستتم مثل ساره بود و حرف نمی زد؟
شروع به راه رفتن کرد.
–چرا حرف می زده، اصلا مشکلی نداشته، عادی بوده، فقط گاهی یهو حالتش عوض می شده و مثل کسایی که خیلی شدید عصبانی می شن، همه چی رو پرت میکرده و وحشی بازی درمیاورده.
کف دستم را روی گونهام کشیدم.
–یعنی تو می گی ساره هم ممکنه خودش رو بکشه؟
روبرویم ایستاد.
–خیلی اتفاقا ممکنه بیفته، میترسم بلایی سر تو یا کس دیگه بیاره، اصلا هر کاری کنه برای شما مسئولیت داره. من تعجبم از خونواده ته! چطور این قدر راحت یه غریبه رو تو خونه شون راه می دن، اونم با این وضعیتش.
نگاهم را به کف حیاط دادم.
–به خاطر من قبول کردن. شایدم به خاطر شرایطی که الان به وجود اومده خواستن با این کار یه جورایی هوای من رو داشته باشن.
دوباره کنارم نشست.
من چند بار به شوهرش زنگ زدم که بیاد دنبالش، ولی تلفنش روجواب نداد.
گوشیام را در دستم جابهجا کردم.
–منم همین طور، ولی هنوز به ساره نگفتم که زنگ زدم.
اخم کرد.
–تو چرا بهش زنگ زدی؟
–خود ساره ازم خواست. دل تنگ بچههاش بود. گفتم شاید...
حرفم را برید.
–از این به بعد دیگه زنگ نزن. خودم بالاخره پیداش میکنم.
نوچی کردم.
–مامان بزرگم خیلی به ساره می رسه، فکر نکنم حتی اگر ساره خودشم بخواد بره اجازه بده.
با تعجب نگاهم کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸