6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شناسایی خانواده کودکان گمشده توسط سامانه تطبیق چهره پلیس
🔹دو کودک گمشده در مرز مهران با استفاده از سامانه تطبیق چهره پلیس آگاهی فراجا به کانون گرم خانواده بازگشتند.
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وچهاردهم 🔻 #موسی_بزرگ_میشود 🔷بالاخره #موسی بزرگ شد و بر عقل🧠 و فه
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وپانزدهم
🔻 #خروج_موسی_از_مصر
☝️🏻در این وقت که موسی با حال #ترس😰 از شهر مصر خارج شد، از خدای بزرگ #درخواست_نجات_از_شرّ_ستمگران را کرد. 🤲🏻
♦️ #پیداست_که برای موسی که تا به آن روز از مصر خارج نشده تا چه حد این #مسافرت دشوار😣 است.
👈🏻 نه #زاد_وتوشهای و
👈🏻 نه #مرکبی🐎 دارد که بر آن سوار شود😔 و
#نمیداند 🙁که به کدام سو و به #چه_راهی🛣 برود.
🔹پس از گذشت شبها 🌃و روزها☀️ و تحمّل سختیها😓
↩️ به #دروازه_شهر_مَدْین🏘ْ رسید و در #زیر_درختی🌳 آرمید.
🔸زیر درخت #چاهی🕳 قرار داشت موسی مشاهده 👀کرد که مردم شهر برای آب دادن چهارپایان🐎 خود در سر آن چاه #اجتماع_کردهاند
و در گوشهای نیز دو زن 🧕🏼🧕🏻که گوسفندانی دارند برای آب دادن آنها #جلو_نمیآیند✖️ و مواظب هستند که حیوانات🐑 آنها با گوسفندان دیگر مخلوط نشوند.❌
🔹حسّ #ضعیف_پروری و #غیرت😡 موسی اجازه نداد که همانطور بنشیند.
با تمام خستگی 😣که داشت برخاست پیش آن #دو_زن آمد و
🍃گفت
کار شما چیست؟🤔
و برای چه ایستاده اید؟⁉️
👥آن دو گفتند
که پدر ما پیرمردی👴🏻 است که نمی تواند گله داری کند و ما نیز #نمیتوانیم برای آب دادن گوسفندان 🐑با مردان #اختلاط کنیم.
☝️🏻 ایستاده ایم تا کار آنها تمام شود تا نوبت ما بشود.✅
🔹پس موسی بطرف #چاه🕳 رفت و دلویی را پر از آب 💧کرد و به آن دو داد.
↩️سپس در زیر درخت 🌳نشست و #از_گرسنگی به خداوند شکوه😪 کرد.
👥 #دو_دختر نزد پدر رفتند و ماجرا را برای پدر بازگو🗣 کردند.
🌱 #شعیب_گفت
به دنبال آن مرد بروید و او را برای دریافت #دست_مزدش💰 نزد من بیاورید.
☝️🏻 #یکی_از_دختران_شعیب بنام #صفورا نزد موسی که هنوز زیر درخت🌳 آرمیده بود برگشت و مدتی بعد هر دو به طرف منزل 🏡به راه افتادند.
◀️در همین وقت بادی 🌬شروع به وزیدن کرد و #پیراهن_دختر👗 را بالا برد، موسی از دختر خواست تا #پشت_سر او حرکت🚶🏻♂ کند و
🍃گفت
#خاندان_ما_دوست_ندارند از پشت سر به زنان نگاه👀 کنند.😑✋🏻
ادامه دارد.....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چرا نماز را به عربی بخونیم؟⁉️ 🤔
من میخوام فارسی بخونم 😑
👤 #دکتر_فرهنگ 🎙
#شوق_نماز
#شبهات_نماز
#یازینب
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👤 #استاد_پناهیان 🎤
⭕ از کجا اینقدر مطمئنی به خودت؟
✴️قابل توجه حزباللهیها و مذهبیها!
#یازینب
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت410 –من و تو که تنها نیستیم، دونفریم. بعدشم خودت با هلما مگه اون جا زندگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت411
لعیا گریه کنان گفت:
–خدا بهت صبر بده خیلی سخته. خدا مادرت رو بیامرزه، اگه کسی نیومده حتما به خاطر کرونا بوده. این چیزا رو واسه خودت غصه نکن. این جور دلتنگیا دور از جونت مثل سرطان می مونه. اگه کاری براش نکنی از پا درت میاره.
خالهی هلما چشمهایش نم زدند.
–راست می گه بندهی خدا، من اصلا وقت نکردم بهش برسم. یه مدت که شوهرم مریض بود، بعدشم خودم کرونا گرفتم. دیگه نتونستم بهش سر بزنم. بعد رو به هلما ادامه داد:
–خاله جان تو خدا رو داری، مادرتم از همون جا حواسش بهت هست. بنده ی خدا همیشه می گفت نگران آینده هلما هستم. خواهرم با نگرانی رفت. یادته هلما چقدر اون روزا بهت میگفتم خاله به دل مادرت باش تو هی بهانه می اوردی. یادته یه بار بهت گفتم خاله جان بعدها برای هیچ کدوم از بهانه های امروزت، به خودت حق نمیدیا.
هلما دست هایش را در هم گره کرد و نگاه خجالت زدهاش را به مادر داد و بعد سرش را پایین انداخت.
–من نمیدونم تا کی باید برای گذشته م سرزنش بشنوم. میدونم که همهی این حرفای کرونا گرفتن شما بهانه س. من حتی اون موقعی که چاقو خوردم هم بهتون زنگ زدم که بیاید پیشم از تنهایی میترسم
ولی شما نیومدی. اون شب بیشتر از هر وقت دیگهای فهمیدم تنهایی فقط یه ترس نیست یه دردیه که باعث می شه آدم تا صبح بیدار بمونه و از درد نتونه بخوابه.
شبا همه ش فکر میکنم الان یکی از در میاد تو و یه بلایی سرم میاره. البته من بهتون حق می دم خاله.
خالهی هلما آهی کشید.
–خب منم واسه همین می گم زودتر شوهر کن دیگه. حالا من یه شب اومدم پیشت دو شب اومدم، بالاخره چی؟ همین چند روز پیش مگه یه نفر رو بهت معرفی نکردم، چرا ردش کردی؟ درسته عزاداری، ولی پسره...
هلما با خجالت حرف خاله اش را برید.
–الان وقت این حرفاست خاله؟ بعدشم پسره با اون تیپش چه نقطهی مشترکی با من داشت که شما گفتین به درد هم میخورید؟ ما از نظر ظاهر هم زمین تا آسمون باهم فرقمون بود.
تازه، همون اول تا زخم صورتم رو دید جا زد.
خالهی هلما خیلی خونسرد گفت:
–خب بهش میگفتی این زخم کمکم درست می شه. خرجش یه عمل جراحیه. بعدشم مگه تیپش چش بود؟ یه کم راحت لباس میپوشه که تو خودتم قبلا اون جوری بودی. امروزیه، الان همهی جوونا این جوری لباس میپوشن. تو باید زودتر ازدواج کنی که خیال من راحت بشه. از اون روز که صورتت این جوری شده همه ش نگرانتم. تو که نمیتونی تنها بمونی، دشمن زیاد داری.
هلما دیگر نمیخواست ادامه دهد برای همین موضوع را عوض کرد و به ما میوه تعارف کرد و رو به ساره گفت:
–ساره چرا تو میوه نداری؟ بعد همان طور که بلند می شد زمزمه کرد:
–الان خودم برات بشقاب میارم. بعد به طرف آشپزخانه رفت.
ساره که مثل ما از حرف های خالهی هلما تعجب کرده بود مات و مبهوت گاهی به او و گاهی به من نگاه میکرد.
خاله نگاهی به آشپزخانه انداخت و به طرف مادر خم شد و پچ پچ کنان گفت:
–این رو باید به زور هم که شده شوهرش بدیم. حرف من رو که گوش نمی کنه ولی مثل این که شما رو خیلی قبول داره، شما بهش بگید.
مادر هم به تبعیت از او پچ پچ کرد:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت412
–من چی بگم. هر چی قسمت باشه. خودش باید خوشش بیاد.
خاله نوچی کرد.
–این نشسته یکی مثل شوهر قبلیش پیدا بشه، من می دونم دیگه، همه رو با اون مقایسه می کنه. آخه یکی نیست بهش بگه، مردی که مذهبی باشه تا این سن مجرد نمی مونه که، اگرم بمونه نمیاد تو رو بگیره، بالاخره آدم باید شرایط خودشم در نظر بگیره. این هنوز فکر می کنه دختر هجده ساله س که به خاطر خوشکلیش خواستگارا صف بکشن پشت در. خب آخه اونی که فقط واسه خوشگلیت بیاد جلو، باز که می شه همون آش و همون کاسه...
به خدا حاج خانم همون موقع چقدر بهش گفتم بشین زندگیت رو بکن. ولی گوش نکرد. همه ش می گفت،
خاله دهانش را کج کرد و صدایش را نازک تر کرد و ادامه داد:
—شوهرم من رو درک نمی کنه. از زن داری چیزی حالیش نیست. بهش می گم بیا بریم پاساژ گردی، می گه وقتی چیزی لازم نداری مگه بیکاریم بیخودی تو پاساژا بگردیم. نمی فهمه من نیاز دارم. بعد دست هایش را از هم باز کرد و صدایش را عادی کرد.
–بیا اینم نتیجه ش، بعد از طلاق اون قدر پاساژ گردی کرد که جونش دراومد، حاج خانم دختر خود منم تحت تاثیرش قرار گرفته بود اونم تا مرز طلاق رفت.
با شنیدن این حرف ها عرق سردی روی تنم نشست و به ساره که ناخن هایش را میجوید نگاه کردم.
مادر با حیرت نگاهش را به من داد.
با صدای زنگ گوشیام نگاهی به صفحهاش انداختم. علی بود. حتی دیدن اسمش آرامم میکرد.
از جایم بلند شدم و رو به هلما گفتم:
–میتونم برم تو اتاق صحبت کنم؟
مکثی کرد و با تردید زمزمه کرد:
–برو، خونهی خودته.
از کارش تعجب کردم ولی چون می ترسیدم تماس قطع شود بی اهمیت به کارش فوری به طرف اتاق رفتم.
–الو.
–سلام خانم خانوما، زنگ زدم بگم واسه شب چیزی درست نکن امروز خودم می خوام شام بپزم. تو بهشت زهرا رفتی خستهای.
با خوشحالی گفتم:
–واقعا؟! تو می خوای شام درست کنی؟! آفتاب از کدوم طرف درآمده؟
خندید.
–آفتاب کجا بود، هوا ابریه.
–حالا چی می:خوای بپزی؟
–اول تو بگو ببینم رسیدی خونه؟
با من و من گفتم:
–راستش نه، اومدیم خونه ی هلما...
–چی؟! یعنی الان تو توی خونهی اونی؟!
اصلا دلم نمیخواست ناراحت شود.
– میخوایم زود برگردیم.
مامان دلش واسه بیکس و کاریش سوخت گفت بریم خونه ش، آخه جز خاله ش کسی واسه مراسم نبود.
پوفی کرد و سعی کرد خودش را کنترل کند.
–خیلی خب همین الان برگردید.
–چشم، چشم، تو فقط ناراحت نباش. همان طور که حرف می زدم صدایی از پشت سرم توجهم را جلب کرد. فوری برگشتم.
دو تا کبوتر سفید زیبا داخل قفس گوشه ی اتاق بودند و مدام به این طرف و آن طرف می رفتند. لبخند زدم.
—اِ... علی! این جا دوتا کبوتر خوشگل هست، خیلی نازن.
پوفی کرد و پرسید:
—حیوون دیگه ای هم هست؟ چشم چرخاندم.
چشمم به پرده ی پارچه ای اتاق افتاد که به طور عمودی از چند طرف پاره شده بود.
متحیر شدم.
—نه، نیست!
علی دوباره تاکید کرد.
–تلما همین الان برگردیدا. با حیرت نگاهم روی دراور کنار پنجره سُر خورد.
شیشه ی قاب عکس مادر هلما که روی دراور گذاشته شده بود چند ترک ریز و درشت داشت و حتی شمع های وارمری که کنار قاب عکس بود وارونه شده بودند.
زمزمه کردم:
–چشم علی جان، چشم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت413
همین که تماس را قطع کردم، این بار نگاهم به آن طرف تخت تک نفره افتاد که کلی لباس روی زمین به طور پراکنده افتاده بود. روی پاتختی هم یک گلدان پر از گلهای مصنوعی بود که دمر شده بود. انگار کسی از عمد این کا را انجام داده بود.
جلو رفتم و روی تخت نشستم. قاب عکس کوچکی که کنار گلدان افتاده بود را برداشتم.
با دیدن عکسی که قاب شده بود ماتم برد.
عکس روز عروسی ام بود. با چادر سفید عروسی ام صورتم چندان مشخص نبود مبهوت قاب عکس بودم که هلما با روسری که برایش آورده بودم وارد شد. میخواست جلوی آینه امتحانش کند.
با دیدن قاب عکس در دست من همان جا ایستاد. نگاهی هم به اطراف انداخت و نوچی کرد.
نگاه سوالیام را به او دادم و به عکس اشاره کردم.
با لکنت گفت:
–ساره با موبایلش ازت گرفته، منم خواستم قابش کنم که هر روز نگاهش کنم.
–چرا؟
شانهای بالا انداخت.
–خب دلم میخواد هر روز دوستم رو نگاه کنم.
لب هایم را ناباورانه بیرون دادم.
نگاهی به روسری که دستش بود انداخت.
–راستش می خوام هر روز نگات کنم تا یه چیزی رو همیشه یادم باشه.
چینی به پیشانیام انداختم.
–چی؟
روسری را روی دراور گذاشت و همانطور که شمع ها را درست می کرد گفت:
—این که از وقتی تو رو شناختم زندگیم خیلی عوض شده، وقتی نگات می کنم با خودم مرور می کنم چه کارهایی رو باید در گذشته انجام میدادم که ندادم. اگه ناراحت می شی خب ببرش، دیگه نمی ذارمش این جا. عکس را نگاه کردم.
—فکر نکنم علی خوشش بیاد به خصوص که این جا آرایشم دارم.
روی تخت نشست.
—چیز زیادی از صورتت مشخص نیست کسی هم تو این اتاق جز خودم نمیاد. ولی اگر دوست نداری ببرش.
لبخند زورکی زدم.
—به خاطر علی می گم، آخه اون رو من خیلی حساسه.
ازجایم بلند شدم.
لبخند زد.
–تو خیلی از من بهتری.
گنگ نگاهش کردم.
–این که میتونی انتخاب کنی که کدوم حس شوهرت رو بالا ببری. با این که سنت از من کمتره ولی میدونی چیکار کنی. من و علی سه سال با هم زندگی کردیم ولی اون حتی یه بارم کار خونه انجام نداد با این که بارها ازش خواستم چه برسه به این که بخواد برای من آشپزی کنه.
دلخور نگاهش کردم.
–تو گوش وایساده بودی؟
–نه، اومدنی شنیدم.
به قاب عکسی که دستم بود خیره شدم.
–این چیزایی که می گی رو من اصلا نمیدونم چیهست. اون یه بار یه نیمرو درست کرد من خیلی ذوق کردم، واسه همین گفت حالا یه بارم غذا درست میکنم. همین!
نفسش را آه مانند بیرون داد.
–می"دونی بزرگترین حٌسن تو نسبت به من چیه؟
این که راهت رو پیدا کردی و می دونی از زندگیت چی می خوای. می دونی هدفت چیه. تکلیفت با زندگیت روشنه.
به کبوترها خیره شدم.
–همهی اینارو خودش بهم یاد داده، اون زندگی رو برام معنا کرد. هدف همهی ما باید پرواز باشه. حالا چه با شوهر چه بدون شوهر. فرقی نمی کنه تو چه شرایطی هستیم. شاید با علی آشنا نمی شدم هیچ وقت با هدف زندگی نمی کردم.
او هم نگاهی به کبوترها انداخت.
—مجبورم نگهشون دارم، شاید ازشون پرواز یاد گرفتم.
پوزخند زدم.
—تو قفس؟! تو که بال پرواز این بدبختا رو هم گرفتی. علی در مورد تو هم همین نظر رو داشت. می گفت هلما بال پرواز من رو گرفته بود.
هلما با بغض گفت:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت414
—شاید چون می ترسیدم. باورش نداشتم. از بس راهش سخت و طولانی بود. من دنبال یه راه کوتاه و راحت بودم. از ارتفاع می ترسیدم دلم می خواست رو زمین راه برم فکر می کردم بدون بال می تونم از خودم محافظت کنم. ولی حالا می بینم روی زمین پر از لاشخورایی هستن که می خوان حتی راه رفتن رو هم ازت بگیرن. حتی نفس کشیدن. اون وقته با خودت میگی کاش لااقل پریدن بلد بودم.
بلند شد و شیشه ی ترک خورده ی قاب عکس مادرش را با نوک انگشت هایش نوازش کرد.
—کاش به جای این که مثل نگهبان ازم نگهداری کنه بهم اوج گرفتن یاد می داد. حالا من تنها توی این جنگل چیکار کنم؟
—چرا شیشه ی قاب عکسش رو عوض نمی کنی؟
به طرفم برگشت.
—چند بار عوض کردم. دوباره میفته.
–شاید اون جا سُر می خوره و میفته، رو دیوار نصبش کن.
خواستم در مورد اوضاع آشفته ی اتاقش بپرسم که ساره وارد اتاق شد و رو به من گفت:
—تلما مامانت می گه...
همین که چشمش به پرده ی پاره پاره و اوضاع درهم اتاق افتاد حرفش را خورد.
—بسم الله، این جا چرا این جوری شده؟! صبح که مرتب بود!
با حرف ساره نگاه مبهوتم را به هلما دادم.
بی تفاوت سرش را تکان داد.
–چه می دونم؟
ساره جلو رفت و پرده ی اتاق را بالا و پایین کرد و بقیه ی اتاق را وارسی کرد. وقتی لباس ها را روی زمین دید دستش را مشت کرد و روی دهانش گذاشت.
—وا! اینا رو کی ریخته؟! بعد لباس ها را جمع کرد که داخل کمد بگذارد.
هلما زمزمه کرد:
—مثل این که خریدن کبوترها هم تاثیری نداشته.
ساره همین که در کمد را که باز کرد با صدای بلندی گفت:
—یا خدا! هلما!
من و هلما به طرف کمد رفتیم.
—چی شده؟!
ساره با رنگ پریده در کمد را تا آخر باز کرد.
تمام لباس های هلما که از چوب لباسی آویزان بود پاره شده بودند.
هر سه برای لحظه ای خشکمان زد.
هلما گفت:
—کم کم داره باورم می شه.
من و ساره هم زمان پرسیدیم.
—چی رو؟!
روی تخت نشست و به زمین خیره شد.
از وقتی مادرم فوت کرده، یه اتفاقاتی برام میفته که باعث شده حرفای اونا باورم بشه.
کنارش نشستم.
لعیا هم وارد اتاق شد و با دیدن ما در آن حال با حالت کاراگاه بازی پچ پچ کنان گفت:
—خبریه جلسه گرفتید؟ من تند تند ماجرا را برایش تعریف کردم.
ابروهایش بالا رفت و سری در اتاق چرخاند. و زمزمه کرد.
—یا امام حسین! بعد چیزی زیر لب خواند و در اتاق فوت کرد.
رو به هلما پرسیدم.
—منظورت از اونا همون استادت و...
سرش را تند تند تکان داد.
—آره، اونا می گن یک سری ارتباط مجاز و یک سری ارتباط برای روح جمعی و کل مردم جهان وجود داره؛ مثلا کالبد ذهنی مادر من بعد از فوتش وارد بدن من می شه و از این دنیا نمی ره. این کالبدای ذهنی یا همان ارواح سرگردان یک سری وابستگیایی به این دنیا دارن که نمی تونن رها بشن و به اون دنیا برن؛ اونا چیزی به عنوان فشار قبر رو قبول ندارن و می گن تلاش روح برای بازگشت به جسمه که فشار قبر ایجاد می کنه.
لعیا دست به کمرش زد.
—چه مزخرفاتی! تو چقدر ساده ای دختر، لابد الانم روح مامانت اومده این پرده رو پاره کرده؟ چون تو روحش رو تو بدنت راه ندادی، آره؟!
ببین تا وقتی توی اون صفحه ی مجازی ازشون بد می گی اوضاع همینه. خودشون اومدن این کارا رو کردن که تو رو بترسونن.
با استرس به اطراف نگاه کردم.
—یعنی سابقه داشته؟! می گم تو زیاد تعجب نکردی!
نکنه جنی چیزی باشه!
لعیا بی خیال گفت:
—خب اونم از خودشونه دیگه، می خوان هلما رو به زانو دربیارن.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت415
ساره که انگار چیزی یادش آمده باشد رو به هلما گفت:
—هلما یادته، می گفتن اصلا قبرستون نرید، اگرم رفتید فاتحه واسه کسی نخونید و براش گریه نکنید؟
لعیا دست روی دست زد.
— وا! برای چی؟
—می گفتن اون جا پر از اموات و ارواح و کالبد های ذهنیه و اگه بریم جذبشون می کنید، یا می گفتن اگه برای مرده گریه کنید همه این کالبد ها جذب شما می شن.
لعیا نگاه عاقل اندر سفیهی به ساره انداخت.
—پس چرا من الان هر پنج شنبه می رم قبرستون سر خاک شوهرم و کلی هم براش فاتحه می خونم و گریه میکنم. این چیزایی که میگی جذبم نشدن؟ اتفاقا خیلی هم احساس سبکی می کنم وقتی باهاش درد و دل می کنم.
هلما نوچی کرد.
—نه بابا، این حرفاشون که چند بار ثابت شد مبنایی نداره، چون هر دفعه بالاخره یکی پیدا می شه باهاشون سر این چیزا بحث میکنه و سند و مدرک مییاره که این حرفا کشکه، منتهی اینا چون نمی خواستن شاگرداشون رو از دست بدن قبول نمی کردن، کسایی هم مثل ما تو جهل مرکب گیر افتاده بودن. مثلا می گفتن کسایی که خیلی قرآن می خونن، بیشتر این مشکلات براشون پیش میاد در حالی که ساره به طور تجربی ثابت کرد که خوندن قرآن زندگیش رو نجات داد، حتی سلامتیش رو.
با هیجان گفتم:
—علی یه بار گفت اگر هر کاری اونا میگن برعکسش انجام بشه انسان به طرف نور میره...
هلما لبخند زد.
–آره، واقعا همینطوره، اونا ظلمت و تاریکی هستن ولی در ظاهر نشون نمیدن.
گفتم:
–خب اینا رو به گوش همه برسونید.
ساره اشاره ای به اتاق کرد.
—خب هلما همین کار رو کرده که همه جا پاره پاره شده دیگه. حتی هلما از خود من فیلم گرفت، منم تمام اتفاقاتی که برام افتاده بود رو تعریف کردم. اونم گذاشت تو صفحهی مجازیش. دو روز بعد اون پسره اومد صورتش رو چاقو زد. میبینی که هنوزم جاش هست.
لعیا نوچ نوچی کرد.
–ساره توام باید خیلی مواظب باشیا. تو دو تا بچه داری خودت رو قاطی این چیزا نکن.
هلما با ناراحتی گفت:
–منم بهش گفتم، اون خودش خواست این کار رو بکنه. می گه منم چند نفر رو برای اومدن به این کلاسا تشویق کردم. باید...
ساره حرفش را برید.
–آره، کمترین کاریه که می تونم انجام بدم. بعد رو به هلما گفت:
–امشب بیا بریم خونهی ما تنها نمون.
هلما آهی کشید.
–نه ممنون، میرم خونهی خاله م. شایدم جای یکی از بچه ها شیفت شب موندم بیمارستان.
–میخوای بری اونجا، دوباره با دختر خالت یکی به دو کنید.
هلما نوچی کرد.
–اون شبا میره خونه خودش نیست.
دوباره نگاهم را در اتاق چرخاندم. اوضاع ترسناکی بود.
لعیا رو به من گفت:
–اِ، راستی تلما، مامانت من رو فرستاد صدات کنم، گفت ساره که رفت موند اون جا، تو برو صداش کن. اومدم این جا کلا یادم رفت.
سارا دستش را به صورتش کشید.
–وای راست می گه...
من از اتاق بیرون آمدم ولی ساره و لعیا شروع به مرتب کردن اتاق شدند.
رو به مادر که خودش هم بلند شده بود و آمادهی رفتن بود گفتم:
–مامان علی گفت زودتر برگردیم.
خالهی هلما با تعجب گفت:
–کجا؟! ناهار این جایید.
مادر که برای رفتن دنبال بهانه می گشت گفت:
–نه دیگه دامادم گفته بریم.
خالهی هلما بی مقدمه پرسید:
–از دامادت راضیی؟؟
مادر کمی جا خورد و بعد گفت:
–به نظر من که مردا اکثرا مثل هم هستن، این زنه که باید بلد باشه چطوری زندگیش رو حفظ کنه. اگه رفتار دختر من با شوهرش خوب باشه خب شوهرشم خوبه. اگه مشکلی بینشون باشه دختر منم بی تقصیر نیست. مردا رو کلا زنا اداره می کنن.
خاله سرش را تکان داد.
–آفرین به شما که ضعف بچه ت رو قبول داری. بعضی از مادرا اون قدر از بچه شون طرفداری می کنن که زندگی دخترشون رو خراب می کنن.
هلما از این که میخواستیم برگردیم خیلی ناراحت شد
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐