eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⛅️داستان ظهور☀️ 🏳قسمت ششم (پرچم سخنگو) [ ادامه ] نگاه کن، ببین! یاران امام یکی بعد از دیگری، خود ر
⛅️داستان ظهور☀️ 🏳قسمت هفتم (شمشیری که کوه را متلاشی می‌کند) نزدیک اذان صبح است و همه یاران امام زمان، برای خواندن نماز آماده می‌شوند. نماز برپا می‌شود. نسیم می‌وزد. وقت مناجات با خدای مهربان است. بعد از نماز، یاران می‌خواهند با ایشان بیعت کنند و پیمان ببندند. امام کنار درِ کعبه می‌ایستد و دست راست خود را باز می‌کند. آیا آن نور سفید را می‌بینی که در دست راست امام می‌درخشد؟ این نور بسیار زیبا و خیره کننده است، ولی با این حال هیچ چشمی را آزار نمی‌دهد. دقّت کن! در دست دیگر امام چه می‌بینی؟ گویا یک نامه در دست امام است. آری، این عهد و پیمانی است که پیامبر برای امام زمان نوشته است. پیامبر این پیمان را به حضرت علی(ع) داده است. سپس این پیمان‌نامه را امام حسن(ع) به ارث برده است و همین طور از امامی به امام دیگر و اکنون به امام زمان رسیده است. امام در حالی که دست راست خود را باز کرده است می‌فرماید: این دست خداست. آیا می‌دانی که منظور امام از این سخن چیست؟ امام این آیه را می‌خواند: «إنَّ الذینَ یُبایِعُونَکَ إنَّما یُبایِعُونَ اللّه‌َ هر آن کس که با تو دست بیعت بدهد با خدا بیعت کرده است». آری، دست امام، دست خداست. خوب نگاه کن آیا می‌توانی اوّلین کسی را که با امام دست می‌دهد، بشناسی؟ این جبرئیل است که خم می‌شود و دست مبارک امام را می‌بوسد و با او بیعت می‌کند و بعد از آن همه فرشتگان با امام بیعت می‌کنند. اکنون نوبت بیعت یاران است. امام رو به آنان می‌کند و می‌گوید: «شما باید از گناهان و زشتی‌ها دوری کنید و همواره امر به معروف و نهی از منکر کنید و هیچ گاه خون بی‌گناهی را به زمین نریزید. از ثروت اندوزی و تجمّل‌گرایی خودداری کنید، غذای شما، نان جو باشد و خاک بالشت شما». البته اگر یاران امام، این شرایط را بپذیرند، امام هم قول می‌دهند که هرگز همنشینی غیر از آنان انتخاب نکند. یاران این شرایط را قبول کرده و با امام بیعت می‌نمایند. همسفرم! در این سخنان کمی فکر کن! درست است که این سیصد وسیزده نفر در آینده نزدیک، فرمانروایان دنیا خواهند شد و هر کدام از آنان بر کشوری حکومت خواهند کرد؛ امّا عهد کرده‌اند که تمام عمر بر روی خاک بخوابند! بی جهت نیست که آنان به چنین مقامی رسیده‌اند و یار امام شده‌اند. این عهدی که امام با یاران خود می‌بندد؛ گوشه‌ای از آن عدالتی است که همه منتظرش بودیم. آری امام زمان از یاران خود بیعت می‌گیرد که بر اساس مفاهیم قرآن، عمل کنند. نگاه کن! از آسمان، شمشیرهایی نازل می‌شود. برای هر کدام از سیصد وسیزده نفر یک شمشیر مخصوص می‌آید. هر کسی شمشیر خود را برمی‌دارد. هیچ‌کس اشتباه نمی‌کند و شمشیر فرد دیگر را برنمی‌دارد؛ زیرا نام هر کس، بر روی شمشیرش نوشته شده است. عجیب است، بر روی هر شمشیر هزار کلمه رازگونه نوشته شده است. از هر کلمه، هزار کلمه دیگر فهمیده می‌شود. آنها از هر کلمه، هزار کلمه دیگر دریافت می‌کنند. خداوند برای یاران امام، این کلمات را آماده کرده است تا در موقعیت‌های مختلف از آن استفاده کنند. تعجّب در این است که چگونه یاران امام می‌خواهند با این شمشیرها با دشمنی بجنگند که انواع سلاح‌های پیشرفته را در اختیار دارد؟ نزد یکی از آنها می‌روم و این سؤل را از او می‌کنم. او شمشیر خود را به من می‌دهد و می‌خواهد به آن نگاه کنم. شمشیر را می‌گیرم. هر کار می‌کنم نمی‌توانم تشخیص بدهم که از چه جنسی است. او می‌گوید: آیا می‌دانی با این شمشیر می‌توان کوه را متلاشی کرد! آری این شمشیر چنان قدرتی دارد که اگر آن را بر کوه بزنی، کوه را متلاشی می‌کند. و بارها افرادی از من سؤال کرده‌اند که امام زمان چگونه می‌خواهد با شمشیر، دنیا را در اختیار بگیرد؟ امروز من جواب آنها را یافتم، اگر شمشیر یاران امام، می‌تواند کوه را متلاشی کند، پس شمشیر خودِ امام چه کارهایی می‌تواند بکند؟ آری، در دست این فرمانده و لشکر بی‌نظیرش، اسلحه پیشرفته‌ای است که به شکل شمشیر است؛ امّا هرگز یک شمشیر ساده و از جنس آهن نیست، این یک اسلحه بسیار پیشرفته است. در این اسلحه چه خاصیّتی نهفته است؟ نمی‌دانم، فقط این را می‌دانم که می‌توان یک کوه را با آن متلاشی کرد. این اسلحه را خدا ساخته است و به راستی که دست خدا بالای همه دست‌ها است! 📚داستان ظهور/خدامیان آرانی(برگرفته از روایات) ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
مقام عرشی حضرت‌زهرا_10.mp3
13.53M
بزرگترین آموزه‌ی حضرت زهرا "سلام الله علیها"، برای شیعیان این بود؛ اگر ولایت درخطر افتاد، و تو میان ولایت و حتی "یک صورت مقدس" "مخیّر شدی؛ باید دفاع از ولایت را برگزینی! ✦ دفاعی که، نه جنسیّت، نه بیماری، نه سن و سال و ... هــرگز مانع آن نیست! 🎙استاد شجاعی "سلام الله علیها" ۱۰ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖خـــدا از هــمــه انـتــقـــام میـگیـــره! حــتــیٰ شـــمـــــا خـــــــانـــــم عــــــزیــــــز! 🎙 ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وهشتاد_وچهارم 🔻 #هدایای_بلقیس 🔹بلقیس #هدایای_بسیاری🎁 به همراه #بزرگ
📘 📖 📝 🔻 🔹چون سلیمان تخت را در نزد خود دید 👀گفت؛ 🍃«این از فضل و احسان خدای من است☝️🏻 تا مرا کند که آیا او را 🤲🏻 میکنم یا او میکنم و ✦☜هر که خدا را شکر کند، شکر نکرده است مگر برای نفس خود ✦☜ و هر که نعمت خدا را کفران کند به درستی که خدای من از شکر او بی‌نیاز است و صاحب و است.» ↩️ سپس ؛ 🍃«شکل تخت را تغییر دهید✔️ تا ببینم آیا با زیرکی و هوشیاری میفهمد که تخت اوست یا از آنهایی است که هدایت نمی‌یابند🤔» 🔸وقتی نزد سلیمان آمد به او گفت؛ 👸🏻:«آیا تخت تو چنین است؟⁉️ » 👸🏻گفت؛ «☝️🏻گویا آن است و پیش از این و حقیقت تو به ما داده شده بود و ایمان آورنده بودیم.» ☝️🏻و در حقیقت قبلاً آنچه غیر از خدا می‌پرستید مانع🚧 ایمان او شده بود و او از جمله بود.» 🔸پیش از آمدن بلقیس، سلیمان به دستور داده بود که برای او ساخته و بر 🌊 گذاشتنه بودند. 🔹وقتی آمد، به او گفتند؛ 👥 «به قصر وارد شو» و او گمان کرد که آب است. ☝️🏻به همین خاطر لباس خود را روی پاهایش بالا کشید و پاهایش پیدا شد. 🔸پس ؛ 🍃 «این محلی است که از ساخته اند و آب نیست❌.» 👸🏻 ؛ «من بر نفس خود ستم کرده بودم😔 (که غیر از خدا را می‌پرستیدم و اینک) و با سلیمان مطیع خداوند عالمیان🌏 شدم». ↩️ بعد از آن بلقیس به نامه نوشت و پیغام✉️ فرستاد که من به خدای یگانه ایمان آوردم و سلیمان یک پادشاه ❌، ☝🏻 بلکه دارای و است و دین او بر حق است.✅ و که دین خدایی را بپذیرند. 🔸وقتی خبر به شهر سبأ رسید، بعضی .😑 😈شیطان آنها را کرد که بلقیس 🧕🏻 است و زن عقلش🧠 است و از دم و دستگاه سلیمان ترسیده و به عزت و نعمت بیشتر . 👥 آنها ؛ ما دین خود را از دست نمی‌دهیم و اگر بلقیس فریب خورد و گمراه شد ❌. 🔸و بعد از آنکه خداپرستان از آنها جدا شدند یک 🌊 آمد و شهرشان را آب بُرد و آنها در پراکنده شدند. 🌸حضرت سلیمان در زمان خود همه و را به دین و کتاب موسی دعوت کرد و با قدرت 💪🏻و حکمتی که خدا به او بخشیده بود بیشتر مردم را .✔️ 🔹 بیشتر، روزگار ▪️صلح و ▪️آبادی و ▪️پیشرفت دانش و صنعت بود☑️، ⏪سلیمان ساختمان را تمام کرد✔️ ⏪ و چشمه ها و قناتهای بسیاری جاری کرد✔️ ⏪ و راهها 🛣و پلها و سَدها و خانه های🏘 بسیار در زمان او ساخته شد ⏪و آوازه و به تمام شرق و غرب عالم🌍 کشیده شد. ادامه دارد..... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 (عجل الله) 🔻 زمینه سازی ظهور حضرت امام مهدی(عجل الله) چگونه است؟⁉️ 👤با سخنرانی 🎤 (عجل الله)💓 پیشنهاد دانلود 👌🏻 _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت10 از خواب که بیدار که شدم یک نگاه به ساعت انداختم ساعت نزدیک دوا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت11 وقتی سوگل گوشی را گذاشت پیش خودم گفتم: - خب باز میکردی می آمدم بالا چه کاری بود! خلاصه صبر کردم تا آمد پایین من هم  مثل همیشه با ذوق دستم را جلو بردم برای دست دادن. باخوشرویی گفتم: - سلام گل دختر چرا باز نکردی بیایم بالا؟ سوگل با لحن خیلی تندی گفت: -به نظرت بالا مناسب شخصیت دختر حااااااج آقاااااعلوی بزرگ هست؟ وقتی اسمم بابام را کشیده و با تمسخر گفت خیلی عصبی شدم ولی بازهم آرامشم را حفظ کردم و خیلی آرام گفتم: - من از آن محیط خوشم نیامد. هنوز می خواستم حرف بزنم که... سوگل دسته کلید ماشین را از دستم کشید و گفت: ماهم از خیلی کارهایت خوشمان نمی آید... بعد هم رفت و در را محکم بست. من درکمال تعجب که چرا چنین رفتاری کرد چند باری دستم را روی زنگ گذاشتم که با مینو صحبت کنم ولی باز پشیمان شدم. به خودم گفتم: - من کار اشتباهی نکرده ام که حالا پشیمان باشم و بخواهم عذرخواهی کنم.   به طرف خیابان شروع به حرکت کردم هرچه بیشتر فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که من بهترین کار را انجام دادم. برای اولین تاکسی زردی که به طرفم می آمد دست بلند کردم و بعد از سوار شدن آدرس را به راننده دادم و گوشی ام را برداشتم و برای مینو پیامکی نوشتم و ارسال کردم - همیشه برای داشتن دوست هایی مثل شما خوشحال بودم ولی امروز برای خودم متاسف شدم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت12 به خانه رسیدم. حال خرابم کاملا مشخص بود. به محض ورودم به خانه ملوک متعجب نگاهم کرد و گفت: - چقدر زود برگشتی! گفتم خواستگار داری زود بیا نه دیگر تا این اندازه و با لبخند ادامه داد. - می دانستم تو هم راضی هستی. سکوت بیشتر من باعث می شد ملوک به خیال بافی هایش ادامه دهد. با چهره ای درهم و صدایی خش دار گفتم: - زیادی خوش خیالی من عصر قرار مهمی دارم نمی توانستم پیش بچه ها باشم. در حالی که پا تند کردم سمت اتاقم ؛ ماهان هم سوالاتی می پرسید که اصلا متوجه نمی شدم چی می گوید بدون جواب دادن با عصبانیت وارد اتاق شدم و در را محکم بستم. ماهان بیچاره در تعجب بود. چون هیچ وقت رفتار تندی از من ندیده بود. من به ملوک گفته بودم عصر قرار دارم در صورتی که جایی نداشتم که برم. محکم زدم تو سرخودم و گفتم حالا چه خاکی برسرم بریزم. مجبور بودم به ظاهر به یک قرار تخیلی بروم. تا دستم برای ملوک رو نشود. نشستم روی تخت وگوشی ام را برداشتم. صفحه ی مجازی ام را چک کردم و شروع کردم به جواب دادن کامنت ها و لایک کردن فالوورهام ویک استوری برای حالم گذاشتم. حالی که خیلی گرفته بود. یک ساعتی با گوشی سرگرم شدم ولی باید می رفتم بیرون از خونه چاره ای نبود. برای اینکه جلوی ملوک نشان بدهم که به قرار مهمی میرم شروع به آماده شدن کردم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت13 در کمدِ لباسی را باز کردم ودنبال یک لباس شیک برای قرار تخیلی ام بودم. مانتو شلوار یشمی که از اصفهان خریده بودم را همراه مقنعه ی مشکی ام پوشیدم. یه آرایش ملایم و دخترونه هم اضافه کردم. تو آینه که نگاه کردم تیپ ام رو دوست داشتم برای خودم یک بوس فرستادم ؛ از آینه ودیدن خودم دل کندم. ملوک در  آشپزخانه مشغول بود و ماهان هم جلوی تلویزیون فیلم میدید. دیدم دل بچه را بد جور شکستم دلم نمی آمد از من ناراحت باشد به طرف ماهان رفتم و با صدای آرامی بهش گفتم: - مرد کوچکِ ما چه طوره؟ اصلا نگاهم نکرد و مظلوم گفت: - خوبم - ماهان جان من دارم میروم بیرون کاری نداری؟ چیزی نمی خواستی برات بگیرم؟ دوباره آرام گفت: -من چیزی نمی خوام ولی اگر خودت خواستی برای خودت بستنی کیلویی بخر. از سیاستش خنده ام گرفت لپش رو گرفتم و کشیدم و یک بوس محکم بهش کردم وگفتم: -به شرط این که مردکوچک هم با من بستنی بخورد ، حتما میخرم. - چون زیاد داری اصرار می کنی باشه فقط کاکائویی باشه؟ با خنده بهش گفتم: - چشم آقاااااا بوس بعدی رو چسبوندم رو لپش و از در خانه آمدم بیرون. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان زهرابانو🍁 قسمت14 حالا نمی دانستم کجا باید بروم. بیست دقیقه ای را ؛ راه رفتم خسته و کلافه شده بودم. کنار خیابان منتظر تاکسی شدم. تاکسی که جلوی پایم ایستاد گفتم: - دربست راننده که پیرمرد خوش رو و مهربانی بود. با لهجه ی شیرین شیرازی گفت: - کجا میروی دخترم... آدرس را که دادم خودم هم حیران شدم.  چرا آدرس محله ی قبلی را داده بودم!؟ - شاید دنبال آرامش بودم. آرامشی از جنس طلا که در دوره ی کودکی ام داشتم و شاید قدرش را ندانسته بودم و امروز که به این حس نیاز داشتم به آن محله پناه میبردم. وقتی به خودم آمدم دیدم مقابل خانه ی قدیمی و ساده ی بچگی ام ایستاده ام. یک نگاه کافی بود تا به آن زمان برگردم. مقابل خانه پارک کوچکی بود که همیشه با دوستانم در این پارک بازی می کردم. روی نیمکت پارک که نشستم. به اطرافم نگاهی کردم. با دیدن دختر بچه ای که دست پدرش را گرفته و در پارک با شادی راه می رفت به گذشته رفتم این صحنه بهانه ی خوبی بود  که تمام خاطرات بچگی ام از جلوی چشمم گذر کند. یادم می آید همیشه حاج بابا مخالفت می کرد من زیاد در این پارک بازی کنم. فقط مواقعی که خودش همراهم بود اجازه داشتم. من هم بیشتر اوقات قبل از غروب ؛ آماده کنار در می ایستادم تا وقتی حاج بابا دارد به نماز جماعت میرود ؛ قبلش من در پارک بازی کنم بعد باهم به مسجد برویم. نفهمیدم چه مدت روی نیمکت وخیره به خانه ی خاطراتم نشسته بودم. ولی حس خوبی بود گذر به گذشت و دور شدن از استرس آینده. خانه ای که به آن خیره شده بودم شاهد بهترین خاطرات من با پدرم بود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت15 غرق افکار خودم بودم به اطرافم توجه ای نداشتم که صدای ملایمی من را از این مرور خاطرات بیرون کشید. آرام صحبت می کرد شاید من متوجه صحبت هایش نشده بودم که گفتم: - جانم حاج خانم با من بودید؟ پیرزن با مهربانی گفت: - چند بار صدایت کردم متوجه نشدی؟ باخجالت عذر خواهی کردم کنارم نشست. -دردپا امان ام را بریده. امروز که نذری داشتم نوه ام نتوانست بیاید کمکم مجبور شدم خودم تمام راه این کیسه ها را بیاورم. به پایین پایش که نگاه کردم دیدم دوتا کیسه ی بزرگ کنارش هست. پیش خودم گفتم احتمالا نوه اش هم مثل من سربه هواست که پیرزن بیچاره را تنها گذاشته و با او نیامده. پیرزن نگاهم کرد و با مهربانی گفت: - دعا کن برای نوه ام امروز مسابقه دارد. خجل سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: - حاج خانم اگر خودتان دعا کنید به استجابت نزدیک تر است تامن... پیرزن در مقابلم جبهه گرفت وگفت: - تو بنده ی خوب خدایی! مگر خدا از روح خودش به تو هدیه نکرده است؟ پس حق نداری خودت را دست کم بگیری... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐