⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_ونود_وهشتم 🔻 #ایوب_همسر_خود_را_طرد_میکند 🔹چون شیطان سخن #همسر_ایوب🧕
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_ونود_ونهم
🔻 #تضرع_ایوب_و_انقضاء_آزمایش
⏪آنگاه که ایوب خود را یکه و #تنها👤 دید. احساس کرد که درد او دو چندان گشته و بیماری او افزایش یافته است.
☝️🏻لذا #به_درگاه_خدا_شتافت،
✋🏻نه از روی خشم و غضب
بلکه از روی ناله😫 و تضرع خدا را فرا خواند و گفت؛.
🍃✨«بارخدایا! مرا بیماری و رنج سخت رسیده و تو از همه مهربانان عالم مهربانتری.»🍃
🔹و همچنین با شکایت از شیطان👿، #دفع_شر او را از خداوند خواستار شد.
👈🏻 و این زمانی بود که ایوب #آزمایش خود را با #نتیجه_عالی پس داده بود و در برابر وسوسه شیطان صبر و تحمل شایسته از خود نشان داده بود.✅
☝🏻لذا خدا دعای ایوب را به اجابت رساند و به خواست او جواب مثبت➕ داد و به او #وحی کرد؛
🌿💫«پای بر زمین زن،💫
زد و چشمه آبی 💧پدیدار آمد،
💫گفتیم در این آب سرد شستشو کن و از آن بیاشام.»🌿
⏪ایوب نیز چنین کرد و زخم ها و دملهای او #بهبود_یافت و سلامتی به جسمش بازگشت✔️ و بیماری از تن او رخت بربست و سلامتی و #عافیت_کامل خود را بازیافت.✅
🌸[و ایوب را یاد کن، ☝️🏻هنگامی که پروردگارش را ندا داد، که به من آسیب رسیده است، و تویی مهربانترین مهربانان.
👈🏻 پس دعای او را #اجابت_نمودیم ✔️و آسیب وارده بر او را #برطرف_کردیم ✔️و کسان او، نظیرشان را همراه با آنان مجددا به وی عطا کردیم ✔️
☝🏻تا #رحمتی باشد از جانب ما و #عبرتی برای عبادت کنندگان باشد🌸
⬅️اگرچه ایوب دستور داد که #همسرش🧕🏻 او را ترک کند، ولی همسر او از تهدید و غضب ایوب نرنجید و سایه مهر 😊و شفقت خود را از سر او برنداشت❌ و تصمیم به #پرستاری او گرفت و چون برای اصلاح امور ایوب وقتی به ویرانه🏚 بازگشت، و در کمال تعجّب😲، ایوب را جوانی #شاداب، #تندرست💪🏻 و #پرنشاط در باغی سرسبز یافت، به طوری که ابتدا ایوب را نشناخت❌.
🧕🏻زن شروع به گریه😭 کرد
↩️و جوان سبب گریه او را پرسید؟
🧕🏻 #زن_گفت؛ ویرانه ای در اینجا بود که #مرد_بیماری در آن می زیست. اکنون نمیدانم به سرش چه آمده است؟ 😭
👤 #مرد_جوان_گفت؛ من همان ایوب هستم که به درگاه خدا دعا کردم و خدا نیز همه نعمت های ما را باز گردانده است.😊
⏪سپس دست در آغوش ایوب برد و به پاس نعمت سلامتی و بهبودی که خدا به ایوب بازگردانده بود به ستایش و حمد 🤲🏻پروردگار پرداخت.
اما #ایوب در ایمانویقین #وفادارتر بود.✅
🌼 خداوند نیز جوانی را به #همسر_ایوب 🧕🏻بازگردانید و آندو بار دیگر در کنار هم زندگی را آغاز کردند.
☝️🏻سپس خدا برای آزادی ایوب از وعده تازیانهای که به همسر خود داده بود و به خاطر ترحم به آن بانوی وفادار به ایوب #وحی_کرد؛
🌿💫«و ایوب را گفتیم دستهای از #چوبهای_باریک_خرما بدست گیرد، بزن تا عهد و قسمت را نشکنی ❌
و ما ایوب را بندهی #صابر یافتیم، چه نیکو بنده ای که دائم رجوع و توجهش به درگاه ما بود.»🌿
☝️🏻سپس خدا پاداش صبر ایوب را داد؛
🌿«و ما اهل و #فرزندانی که از او مردند و بقدر آنها هم علاوه به او عطا کردیم تا در حق او لطف و رحمتی کنیم و تا صاحبان عقل متذکر شوند.»🌿
❇️ آری خداوند #در_قبال_صبر و #شکیبایی ایوب👈🏻 تمام مال و ثروت💰 و فرزندان او را به او بازگرداند و☝️🏻 به جای هفت پسر و هفت دختری که از دست دادند
⏪ #بیست_و_شش_پسر خداوند به آنها عطا کرد.
☝🏻تا درس عبرتی باشد برای جهانیان،👥 زیرا ایوب نمونه کاملی ازیک بنده #مؤمن و #شاکر و #صابر خدا بود.😊
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
#حدیث_گرافی 🍃
🌸 امام صادق(علیه السلام) :
✨ #زیانکار کسی است که
عمرش را⏳ لحظه به لحظه ↘️
👈🏻 بر باد میدهد 🤦🏻♂
📕 بحارالانوار،ج۷۸ ،ص ۱۵۲
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ بسیار بسیار زیبا
✨ در مورد نماز شب و خداوند مهربون 😔
📥 پیشنهاد دانلود😊
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
🌸 آخه خدا با چه زبونی بهت بگه دوستت دارم💓
🔘یه ضرب المثلی هست میگه هیچ کس نمیگه ماست من ترشه چون مال منه
💥تو #مخلوق_خدایی حواست هست؟
💙 تو فعل خدایی
💚 تو صنعت دست خدایی
❤️ تو مال خدایی
💢 اصلا نمیشه خدا تو رو دوستت نداشته باشه....
⭕ #حکایت_نوح و کوزه هاشو شنیدی؟⁉️ اگه نه دانلود کن بشنو 👌🏻
❇️ #پیشنهاد_دانلود 👌🏻
#یازینب
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
تورفتیوگفتیکهشرف؛مرزندارد!
#حاج_قاسم
•┈••✾🍂🥀🍂✾••┈•
ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@masirsaadatee
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
15.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ ســـؤال
❓آیا درسته که اعمال ما هر هفته خدمت امام زمان (عـجــل الله) عرضه می شود؟
🎙 استاد محمدی شاهرودی
╭┅──────┅╮
@masirsaadatee
╰┅──────┅╯
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت85 متوجه شدم منظور نرگس عمویش هست دلم می خواست بحث ادامه پیدا کند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت86
اولین صندلی خالی که پیدا کردیم، نزدیک هم نشستیم.
آقایی برای صحبت و اعلام زمان امتحان بالای سالن ایستاده بود. بعد از همکارانش خواهش کرد که سوالات را پخش کند.
نگاهم به نرگس اُفتاد هردو استرس داشتیم ولی باز هم به روی هم لبخندی زدیم و به هم امید دادیم.
مراقبین شروع کردند به پخش کردن برگه ها...
سرم را پایین انداختم و زیر لب آیه الکرسی را خواندم همان موقع بود یک جفت کفش واکس زده جلوی پایم ایستاد و برگه ای را به طرفم گرفت کفش ها برایم آشنا بودند سرم را که بالا گرفتم عموی نرگس بود...
هُل شده سلامی دست و پا شکسته کردم
که با خونسردی و همان طور که نگاهش پایین بود جوابم را داد و رفت.
نگاهم را به نرگس دادم که با تعجب و آرام گفت:
من با این عمو نیاز به دشمن ندارم
خودش مراقب هست و احتمالا طراح سوالات، بعد من را اصلا کمک نکرد صبح هم بدون اطلاع رفت.
از حرص خوردن نرگس خنده ام گرفت.
شروع به پاسخ دادن کردیم سرم را بالا نمی آوردم احساس می کردم نگاه کسی دنبالم هست این باعث استرسم میشد.
چون کتاب را با عشق خوانده بودم سوالات برای من شیرین بودند با شوق می خواندم و جواب می دادم.
خیلی زود برگه ام را دادم و بیرون رفتم و منتظر نرگس نشستم .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت87
آخرای امتحان بود تقریبا بیشتر شرکت کننده ها از سالن بیرون آمده بودند که نرگس هم با قیافه ای درهم از سالن خارج شد به طرفش رفتم به محض دیدنم و نزدیک شدنش مثل بمب منفجر شد.
- چقدر خوانده بودم!
چقدر سوالات سخت بود!
تو چه طور زود نوشتی؟
دیدی عمو همه کاره بود!
اصلا این عمو یک راهنمایی نکرد!
اصلا نگفت که از کجا بیشتر باید بخوانم!
اصلا سوال می کردم جواب سربالا می داد...
حالا صبر کن شب خانه بیایید من می دانم و او...
همین الان ده کیلو بادمجان می خرم از امشب تا آخر هفته باید نهار و شام بادمجان بخوریم...
دیگر نمی توانستم خنده ام را کنترل کنم با خنده گفتم:
- به جان خودم الان سکته می کنی آرام باش!
حالا چرا اینقدر بادمجان قرار هست بخری؟
نکند می خواهی لیته درست کنی؟
- نه عمو حساسیت شدید دارد کهیر می زند تاوان پنهان کاری را باید پس بدهد.
- بروم برایت آب بیاورم شاید آرام تر شدی و رحم کردی...
- نه آب نمی خواهم من را به خانه می رسانی؟
- حتما، حالا چرا عجله داری؟
- می خواهم زودتر از عمو به خانه برسم تا بی بی را خوب آماده کنم دست تنها حریفش نمیشوم عمو قانون و فلسفه های پر پیچ و خمی دارد.
- پاشو، پاشو برویم خدا به عمویت رحم کند...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت88
امروز از صبح دلم می خواهد به نرگس زنگ بزنم تا بپرسم دیروز با عمویش چه کرد ولی هم خجالتم میشد هم احساس می کردم در موردم فکر هایی بکند که دوست ندارم.
کلافه و بی حوصله جلوی تلویزیون نشسته بودم. همان طور که کانالها را بالا و پایین می کردم کانالی پیدا کردم که مشهد الرضا را نشان می داد و چه آهنگ قشنگی را می خواند دلم هوای روزهای مشهد را کرد.
گوشی ام را برداشتم تا چند عکسی را که از مشهد داشتم ببینم. پیش خودم گفتم بهتره کلیپی درست کنم ولی عکس هایم کم بود برای نرگس پیام گذاشتم بعد از احوال پرسی از او خواستم تا اگر عکسی از مشهد دارد را برای من بفرستد.
به ده دقیقه نکشید که پیام نرگس را دریافت کردم.
چند عکس را برایم فرستاد. بازشان کردم
بیشتر از گنبد گرفته بود ولی بازهم خوب است. دربین عکس ها ؛ عکس عمویش راهم فرستاده بود.
مثل اینکه اگر خودم هم می خواستم خوددار باشم تقدیر نمی گذاشت برای اولین بار بود که صدای تپش قلبم را میشنیدم. یکی از عکسها از پشت سربود ولی یکی دیگر نیم رخش را نشان میداد.
همین عکس کافی بود که لبخندی روی لبانم شکل بگیرد.
در دلم از این همه بی پروایی ناراحت بودم ولی خوشحال هم بودم که بی خجالت و غیر مستقیم می توانم سید را خوب ببینم. چون در حالت عادی که فقط مو هایش قابل روئیت است بس که سرش را پایین میگیرد بی توجهی او نصبت اطرافیانش واقعا کلافه کننده هست. احتمالا زندگی با این جور آدم های خشک خیلی سخت است.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸