gheflat 8.mp3
13.86M
#غفلت۸
🎙#استاد_شجاعی
🟢جبران غفلت به هر شکلی که باشه...
🟢 تکنیکهای کم کردن غفلت....
⏰مدت زمان: ۰۹:۳۵
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
💢↶ نمــاز شـ🌙ــب
دوازدهــم مــاه رجـب ↷💢
💠🔹پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
⤵️ هر کس در شب دوازدهم ماه رجب
◽️۲ رکعت نماز بجا بیاورد
🔹⇦ در هر رکعت بعد از «حمد»
🔹⇦ ده مرتبه آیه «امن الرسول» را بخواند
↫◄ آیات ۲۸۵ و ۲۸۶ سوره «بقره»
【آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللهِ وَ مَلآئِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لاَ نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِّن رُّسُلِهِ وَ قَالُواْ سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا غُفْرَانَکَ رَبَّنَا وَ إِلَيْکَ الْمَصِيرُ
لاَ يُكَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا لَهَا مَا كَسَبَتْ وَ عَلَيْهَا مَا اكْتَسَبَتْ رَبَّنَا لاَ تُؤَاخِذْنَا إِن نَّسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا رَبَّنَا وَلاَ تَحْمِلْ عَلَيْنَا إِصْرًا كَمَا حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِنَا رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَا مَا لاَطَاقَةَ لَنَا بِهِ وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ أَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ】
🕊 خداوند پاداش امر کنندگان به معروف
و نهی کنندگان از زشتیها
و نیز ثواب آزادی هفتاد بنده از نوادگان
اسماعیل علیهالسلام را به او میدهد
و به او هفتاد رحمت عطا میکند
↲اقبال الاعمال
✍ در صورت امکان
این نماز را انتشار دهید
تا شما هم در ثوابش شریک باشید
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @masirsaadatee
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_وهفتم 🔻 #زکریا_در_آرزوی_فرزند 🔹 #سالهای_عمر_زکریا بالا رفته، و س
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_دویست_وهشتم
🔻 #تولد_مریم_علیهاالسلام
🔹هنگامی که #همسر_عمران 🧕🏻باردار شد گفت؛
✨«پروردگارا آنچه در شکم خود دارم #نذر_تو کردم☝️🏻 تا آزاد شده از مشاغل دنیا 🌍و پرستشگر🤲🏻 تو باشد.
🍃پس از من بپذیر که تو خود شنوایی.
🔸 پس چون فرزندش را بزاد #گفت؛
✨ پروردگارا من دختر زادهام، خدا به آنچه او زاییده داناتر🧐 بود.
👦🏻پسر چون دختر👧🏻 نیست، ❌من نامش را #مریم میگذارم و او و فرزندانش را از #شیطان رانده شده، به تو پناه میدهم.
⬅️پس پروردگارش وی را با حسن قبول کرد😊 و او را #نیکو بار آورد و #زکریا را سرپرست وی قرار داد✅
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #میوه_های_بهشتی
🧕🏻همسر زکریا #خاله_مریم_بنت_عمران بود.
☝️🏻 او از فرزندان ماتان که در آن زمان مهتری بنی اسرائیل را در اختیار داشت بود و #مریم را در خانه زکریا تربیت کرد و از او سرپرستی نمود.☑️
🔹یکروز زکریا طبق برنامه📋 معمول به #معبد رفت تا به نماز 🤲🏻و انجام فرائض بپردازد.
⬅️سپس به قصد احوال پرسی وارد #محراب_عبادت_مریم شد و او را غرق دریای تفکر🤔 و عبادت خدا🤲🏻 یافت،
🔸زکریا ناگهان در مقابل مریم #ظرفی_پر_از_میوههای_تازه دید که موجب تعجب و حیرت😲او شد
☝️🏻زیرا میوه های آن تابستانی بود، حال آنکه در آن موقع زمستان بوده و بعلاوه زکریا در شگفت بود که چگونه و #توسط_چه_کسی👤 این میوه ها نزد مریم آورده شده است.
🔹از روزی که #قاریان_تورات 📔در معبد درباره #کفالت_مریم به قرعه پرداختند و قرعه به نام #زکریا آمد☝️🏻 و او مریم را تحت سرپرستی خود درآورد،
⬅️ تا امروز مریم در غرفه و محراب خود بوده و با اطرافیان👥 ارتباطی نداشته❌ و از اجتماع جدا شده بود.
☝🏻حتی از روزی که #مادر_مریم برای وفای به نذر خود، او را به معبد آورد تا به خدای خویش تقرب جوید، تا به آن روز نتوانسته بود یک مرتبه به ملاقات فرزندش نائل آید،
☝️🏻پس این #رزق_عجیب از کجا بدست مریم رسیده است؟🤔
☝️🏻و این موضوع غریب چگونه اتفاق افتاده است؟!🤔
🔹و در سوره #آل_عمران داستان📕 کفالت آن حضرت از مریم دختر عمران چنین آمده است؛
🌿«... و زکریا کفالت مریم را به عهده گرفت و هرگاه زکریا به محراب نزد مریم می رفت نزد او #رزق_و_روزی می یافت😲،
🍃 #به_او_میگفت؛ ای مریم این روزی تو از کجا آمده؟⁉️
🧕🏻✨ #میگفت؛ ☝️🏻از پیش خداست که خداوند هرکه را خواهد بی حساب روزی میدهد.😊»
✨ #مریم_رو_به_زکریا_گفت؛
✋🏻ای زکریا! چرا وحشت زده و متعجبی؟⁉️علت تعجب تو چیست؟🤔
🌸خدا به هرکس که بخواهد بی حساب و بدون واسطه روزی می دهد.😊
🌻میوه های تازه بودی نزد او
🌿میوه خوشمزه و خوش رنگ و بو
🌻در زمستان میوه از پاییز بود
🌿 فصل تابستان زمستان نیز بود
ادامه دارد.........
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت130 با آرامش بلند شدم... موهای خرمایی ام را بافتم به پشت سرم انداخ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرا بانو💗
قسمت131
بالاخره غذایم تمام شد و ظرفها را جمع کردم.
بهتر بود خودم پیش قدم شوم.
- میشه الان حرف بزنیم؟
- نه الان موقع نماز است بهتره نمازمان را بخوانیم بعد صحبت می کنیم.
این خونسردی که الان داشت کلافه ام کرده بود ولی باز هم کوتاه آمدم ؛ آماده ی نماز شدم خواستم به اتاق بروم تا نمازم را بخوانم که آقاسید با لحن خاصی گفت:
- مگر به جماعت نمی خوانید؟
کمی سنگینی رفتارش کم شده بود
که جرات پیدا کردم چشم در چشمش شوم و بگویم:
چادرم را بیاورم پشت سرتان به جماعت می خوانم.
لبخندی که می خواست پنهان کند را دیدم و چرخیدم تا برای آوردن چادرم برم.
"آقاسید"
هرچه سخت گرفته بودم کافی بود... اتفاقی که افتاده بود را نمی توانستم بهانه کنم و سفر را برایش خراب...
وقتی دلخور بود و قهر کرده بود فقط حاج بابا را کم داشت تا قربون و صدقه ی تک دخترش برود.
بهتر بود قهر کودکانه اش را تمام کند.
دوست نداشتم همسفر عبوسی باشم.
زهرا هم در حال حاضر محرم من بود پس کمی حرف زدن و شوخی با او اشکالی نداشت.
شاید حال و هوای تجربه ی تلخ چند ساعت پیش را راحت تر فراموش کند.
از اینکه امام جماعت نمازش باشم دلخوش بودم ودر دل ذوق داشتم.
وقتی خواست برای آوردن چادرش برود.
موهای خرمایی بافته شده ای، لحظه ای من را میخ کوب کرد.
خدای من این موهای کودکی اش هستند هنوز هم رنگشان به همان زیبایست
وقتی حاج آقا با دست موها را زیر چادرش می زد و من زیر چشمی نگاهشان می کردم را خوب یادم هست.
آب دهانم را قورت دادم و تلاشی برای پنهان کردن لبخند روی لبم نداشتم چون این ذوق را دیگر نمی توانستم پنهان کنم .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت132
چادرم را پوشیدم.
جانمازم را برداشتم وقتی از اتاق بیرون آمدم.
آقاسید با عبا و عمامه سر جانمازش نشسته بود. انگشتر نگین سبزی که تا حالا ندیده بودم دستش بود.
تسبیح در دست ذکر می گفت و من مشتاقانه نگاهش می کردم تمام دلخوری که از او داشتم را فراموش کرده بودم و فقط دلبری مخلصش را میدیدم.
لحظه ای سرش را بالا آورد و نگاهم را دید خجالت زده سرم را پایین انداختم که با لبخند گفت:
- نمازمان را بخوانیم ؟
- بله حتما
سریع پشت سرش ایستادم و نماز را شروع کرد.
نمازی که حال و هوایش با تمامی نمازهایم فرق داشت. بعد از تمام شدن نماز همان طور که سر جانماز نشسته بود گفت:
- حالا به من بگو چرا بی خبر رفتی؟
- خب شما نبودید...
اکرم خانم گفت که برای خرید می رود از من خواست تا با آن ها بروم.
کفشهایم پایم را اذیت می کرد. پیش خودم گفتم بهتر است همراهشان بروم تا برای خودم کفش راحتی بخرم.
چرخید طرف من و گفت:
- چرا از من نخواستید با شما بیایم؟
چیزی نگفتم
- حالا کفش خریدید؟
- نه اصلا فرصت نشد.
به طرف جانمازش برگشت و مشغول به جمع کردن شد در همین حال گفت:
- آماده شوید تا با هم برویم.
- کجا؟
- مگر کفش نمی خواستی؟
- خب با شما برویم خرید؟
- مگر چه اشکالی دارد؟
- اشکال که ندارد ولی نمی خواهم شما اذیت شوید.
- من اصلا از خرید کردن اذیت نمی شوم.
آماده شوید تا با هم برویم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت133
آرام با دلخوری که مشخص بود گفتم: پس دیگر قهر نیستید؟
سرم پایین بود ولی متوجه نگاهش بودم با لحنی که لبخند داشت گفت:
- مگر قهر بودم؟
- بله... از ظهر تا حالا دختر حاج آقا شدم و شما زهرا صدایم نکردید!
لبخندش تبدیل شد به خنده...
- پس از اینکه زهرابانو نگفتم دلخوری؟ قهر کردی و برای نهار نیامدی؟
سرم را بالا آوردم خجالت وار گفتم:
- ناراحت بودم از خودم ؛ خجالت می کشیدم از شما که دردسر شدم.
- بهتره بهش فکر نکنید هرچه بود تمام شد...
هنوز چیزی نمی گفتم که صدای پر ذوقش آمد
- وقتی می خواستم پیشنهاد زهرابانو را بدهم چقدر دودل بودم گفتم شاید اصلا استقبال نکنید ولی حالا که میبینم خودت هم دوست داری خوشحالم.
داشتم در دل کیلو کیلو قند آب می کردم که گفت:
- ولی مثل بچگیت یک عیب بزرگ داری!
با چشمانی گرد شده پرسیدم
- من؟!
- بله...
هنوز هم مثل بچه ها گریه می کنی!...
دلخور هم که می شوی از صدایت مشخص است.
سکوت جایز نبود باید از خودم دفاع می کردم
- ببخشید!...
من کلی ترسیدم و وحشت کردم ؛ صد بار مردم و زنده شدم ؛ با این کفشها و پای دردناکم به هر سختی بود خودم را به اتاق رساندم ولی کنار در گیر افتادم
داشتم از ترس سکته می کردم بعد انتظار داشتید گریه هم نکنم؟!
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت134
کم کم لبخند روی لبش جمع شد و آرام تر پرسید
- دست که بهت نزد؟
- نه...
- وقتی در اتاق را باز کردم داشت چیزی می گفت؟
- بله
- چی می گفت؟
دلم نمی خواست بگویم ولی چاره ای نبود...
-به عربی چیزهایی گفت من زیاد متوجه نشدم...
- از حرفهایش چه فهمیدی؟
- ایرانی؛ جمیل ؛ حبیبتی ؛ کمی صبر کردم و گفتم صیغه...
جوری گردنش را بالا آورد و مستقیم در چشم هایم نگاه کرد که من ترسیده بودم
از شدت عصبانیت سرخ شده بود و در چهره اش جز خشم چیزی دیده نمی شود.
با صدای تندی به من گفت:
- چرا همان موقع نگفتی تا گردن بی ناموسش را بشکنم؟
چرا زودتر نگفتی؟
- شما الان پرسیدید ؛ بعد هم خواهش می کنم آرام باشید دیگر هرچه بود تمام شد.
بعد از یک نگاه طولانی سرش را چرخاند و زیر لب ذکر می گفت
کاش نگفته بودم که این همه عصبانی شوید!
بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت تا آبی به صورتش بزند انگار می خواست آتش خشمش را خاموش کند.
همان طور که می رفت زیر لب گفت:
مردی که از بی حرمتی به ناموسش عصبی نشود "مرد" نیست.
لبخندی پر شور زدم ؛ که خدا را شکر ندید!
من را ناموسش می دانست نه امانت
از حمایتش در دل ذوق کردم و بی پروایی که گفتن ندارد.
ولی در ظاهر چیزی نگفتم در فکر بود که بعد از مدتی با صدای مردانه و دلنشینی که از روز اول مجذوبش بودم گفت:
- زهرابانو آماده نمی شوید تا برای خرید برویم؟
در دل گفتم:
- جان زهرا بانو چشم آقاسیدعلی
ولی به زبان گفتم:
- چشم الان!
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت135
همراه آقاسید راهی بازار مدینه شدیم.
بازار شلوغی بود.
چند مغازه ای برای خرید کفش رفتیم ولی پسند نکردم.
در آخر در یکی از مغازه ها کفش راحتی طبی را دیدم که به نسبت قشنگ تر بود و از فروشنده خواستم کفش را بیاورد تا بپوشم.
پسرک که کفش ها را آورد خواستم از دستش بگیرم که آقا سید زودتر از من گرفت و جفتِ پاهایم گذاشت.
بعد از خرید از همان مغازه کفش ها را پوشیدم و راهی شدیم در بین راه و در شلوغی های بازار می دیدم که آقا سید چقدر مراقبم بود.
دستش را حائلم قرار میداد تا نامحرمی به من برخورد نکند. این توجه و حمایتش را دوست داشتم و احساس غرور می کردم.
در کل احساس می کنم هوای امانتی اش را خوب داشت.
نزدیک های هتل بودیم که آقا سید جلوی مغازه ای ایستاد.
بعد باهم وارد مغازه شدیم.
مغاره ای که پر بود از وسایل زینتی زنانه
احتمالا دنبال سفارشات نرگس بود که این همه با دقت و وسواس نگاه می کرد
بعد از فروشنده خواست چند مدل گیره ؛ کش مویی و ست شانه و آینه بیاورد.
فروشنده همه را روی ویترین جلوی ما گذاشت و به عربی حرف می زد و آقاسید خوب متوجه صحبت هایش میشد و جوابش را میداد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐