⚠️⚠️⚠️
🔖دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۲ قسمت اول برنامه زندگی پس از زندگی یک روز پیش از آغاز ماه مبارک رمضان پخش خواهد شد.
چندی پیش زمزمههایی مبنی بر تولید نشدن فصل جدید «زندگی پس از زندگی» منتشر شد؛ اما عباس موزون مجری و تهیه کننده این برنامه با برطرف کردن مشکلات توانست این برنامه را به آنتن برساند.
زمان پخش این ویژهبرنامه ۸۰ دقیقهای هر روز حوالی ساعت ۱۷ و پیش از افطار اعلام شده است.
این برنامه به تهیه کنندگی و اجرای عباس موزون داستان های شنیدنی افرادی که خارج شدن از کالبد انسانی و سفر به عالم برزخ را تجربه کرده اند روایت میشود.
در این برنامه مخاطبان مهمان روایتهای شگفت انگیز تجربهگران مرگ تقریبی از عالم غیب در نقاط مختلف ایران و جهان میشوند.
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
‹✰📙›↫ #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ (قسمت ۱۹) 🔵قطعه آتش ☑️چند قدمی که از ماموران دور شدیم،به پشت سرم
‹✰͜͡📙›↫ #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ (قسمت ۲۰)
✅از نیک پرسیدم: افراد در اینجا چگونه شناسایی میشوند؟
گفت: اسامی افرادیکه حق مردم را بر گردن دارند در دست مامورین است و پس از شناسایی مجرم از عبور او جلوگیری میکنند.
⁉️گفتم: تا کی باید اینجا بمانند؟ گفت : مدت توقف و گرفتاری آنها متفاوت است. برخی ماهها و برخی سالهای سال..
⚠️با تعجب گفتم: مگر رسیدگی به پرونده ی حق الناس چقدر طول میکشد؟ نیک گفت: در اینجا عدل خدا حاکم است و از مظلوم حق ظالم را میگیرد مگر اینکه خود مظلوم از گناه ظالم بگذرد. اگر از گناه ظالم نگذرند از نیکیهای ظالم به مظلوم میدهند تا راضی شود و اگر ظالم کار نیکی نداشت از گناههای مظلوم به ظالم میدهند تا مظلوم راضی شود.
🔰با شنیدن این سخنان ترس و اضطرابم بیش از پیش شد. ولی چون چاره ای نبود به نیک گفتم: بیا برویم.
⛔️سراشیبی را پیمودیم و به گذرگاه مرصاد قدم گذاشتیم.چیزی نگذشت که خود را در مقابل مامورین الهی دیدم.
❌در یک آن با اشاره ی یکی از انها زنجیر ضخیمی به گردنم انداخته شد و بدون اینکه کوچکترین مهلتی بدهند تا از آنها سوال کنم کشان کشان مرا از جاده بیرون بردند...
❎بی جهت دست و پا میزدم تا شاید از دست آنها خلاصی پیدا کنم. اما تلاشهایم بی فایده بود. از نیک خواستم از آنها بپرسد علت کارشان را.
ولی نیک بدون اینکه سوالی از آنها بپرسد نزد من آمد و گفت: خوب فکر کن چه کرده ای. این مامورین بی جهت کسی را گرفتار نمیکنند.
💠کمی فکر کردم و یادم آمد که پولی از همسایه ام قرض گرفته بودم که به علت مسافرتی که پیش آمد و بعد از آن مریضی که منجر به مرگم شد ،نتوانستم آن را برگردانم. این را به نیک گفتم و پرسیدم : حالا چه کار کنیم؟
🌹نیک اندکی فکر کرد و گفت: اگر بتوانی به خواب بستگانت بروی و از آنها بخواهی تا قرضت را ادا کنند امیدی به نجاتت هست وگرنه همینطور اسیر خواهی ماند.
☘با کمک نیک به خواب پسر بزرگم رفتم و از او خواستم تا قرضم را ادا کند.
🍃همانطور که منتظر جواب بستگانم بودم شخصی را دیدم که زنجیر آتشینی🔥 بر کمر داشت و پیوسته به این سو و آن سو میگریخت و فریاد میزد :
وای بر من ! اموالی که با گناه به دست آوردم اینگونه مرا گرفتار کرد در حالیکه وارثانم آن را در راه خدا انفاق کردند و به سعادت رسیدند...
⚔کمی آن طرفتر هم عده ای به شخصی حمله ور شده بودند و از او مطالبه ی حقشان را میکردند.
🔴با دیدن این صحنه های وحشتناک به فکر فرو رفتم و با خود گفتم:
اگر میدانستم حقوق مردم تا این حد مهم و نابخشودنی است تا زنده بودم در برخورد با مردم و معامله و حتی شهادت دادن و صحبت کردن با آنها نهایت دقت را به عمل می آوردم...
🔷آنگاه از شدت ناراحتی فریاد زدم: وای از این راه که براستی گذرگاه بدبختی و فلاکت است...
در این هنگام ماموران به سراغم آمدند و زنجیرها را از گردنم باز کردند.
🔶اول فکر کردم بخاطر فریادم بوده ولی بعد نیک مرا با خوشحالی در آغوش گرفت و گفت: بیا برویم . قرضت ادا شد...
🔵نبرد سرنوشت ساز!
♦️بعد از گذر از گذرگاه سخت و طاقت فرسای مرصاد کمی که جلو رفتیم چشمم به هیکل سیاه و عجیبی در وسط جاده افتاد.
🔘وقتی جلوتر آمدیم او را شناختم.گناه بود با هیکلی کوچکتر و لاغرتر و لباسی عجیب!
✅همدوش نیک تا چند قدمی او رفتیم. او با چهره ای خشن و بوی متعفن و چشمانی خون گرفته در حالیکه شمشیری مانند اره بر دوش گرفته بود با غضب به من مینگریست.
🔆نیک ایستاد و من هم پشت سر او ایستادم.. نیک مهربانانه به من نگاه کرد و گفت خودت را برای نبرد با گناه آماده کن!
❓با وحشت و ترس و تعجب گفتم: جنگ؟ برای چه؟
🌹نیک که متوجه ترس من شده بود گفت: در این سفر و در اینجا،اولیای خدا،مومنین و انساهای خوب و پاک و ..نباید بترسند.
از سخنان نیک قوت قلب گرفتم ،از او پرسیدم: جنگ با دست خالی در برابر کسی که مسلح هست غیر ممکن است!
🔰نیک گفت: نگران نباش فرشته ای الهی تو را تجهیز خواهد کرد. به نیک گفتم: تو چه میکنی؟ گفت: من تو را آماده و تشویق میکنم..
🌟 سپس دستم را فشرد و گفت: گناه پس از آنکه در گذرگاه ارتداد و و جاده های انحرافی و ... از تو ناامید شد این بار با تمام قوا جلوی تو ایستاده،او اینبار لباس دنیا را برتن کرده و شمشیر شهوات را در دست گرفته.
🍂 مواظب دندانه های شمشیرش که هرکدام نشانه ی یکی از شهوات است و بسیار برنده و تیز میباشد ،باش که اگر یکی از انها به تو اصابت کند در مسیر به مشکل میخوریم...
✍ #ادامه_دارد...
┈───╌❆ - ❆╌───┈
🍀"~•ʝσɨŋ
✰͜͡🦋›
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
💢اعمال شب اول مـ🌙ـاه رمضان💢
⤵️ شب اول در آن چند عمل است↯
❶ آنكه طلب هلال كند و بعضى
استهلال اين ماه را واجب دانستهاند
❷ زمانی که هلال ماه مبارک رمضان مشاهده
شد رو به قبله كند و دستها را به آسمان
بلند كند و خطاب كند هلال را و بگويد:
《رَبّى وَ رَبُّکَ اللّهُ رَبُّ الْعالَمينَ اَللّهُمَّ اَهِلَّهُ عَلَيْنا بِالاْمْن وَالاِْيمانِ وَالسَّلامَةِ وَالاِْسْلامِ وَالْمُسارَعَةِ اِلى ما تُحِبُّ وَ تَرْضى اَللّهُمَّ بارِکَ لَنا فِى شَهْرِنا هذا وَارْزُقْنا خَيْرَهُ وَعَوْنَهُ وَاصْرِفْ عَنّا ضُرَّهُ وَ شَرَّهُ وَ بَلاَّئَهُ وَ فِتْنَتَهُ》
پروردگار من و پروردگار تو
خدا پروردگار جهانيان است
خدايا اين ماه را بر ما نو كن
با امنيت و ايمان و سلامتى و اسلام
و پيشى گرفتن به آنچه تو دوست دارى
و خوشنود شوى
خدايا برکت ده به ما در اين ماه
و خير و خوبى و کمک آن را روزى ما كن
و بگردان از ما زيان اين ماه
و شر و بلا و فتنهاش را
⬅️ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
چون هلال ماه رمضان را رؤیت میکرد
روى شریف را جانب قبله میکرد و میفرمود:
《اَللّٰهُمَّ أَهِلَّهُ عَلَیْنَا بِالْأَمْنِ وَالْإِیمَانِ وَالسَّلامَةِ وَالْإِسْلامِ وَالْعَافِیَةِ الْمُجَلَّلَةِ وَ دِفَاعِ الْأَسْقَامِ وَالرِّزْقِ الْوَاسِعِ وَالْعَوْنِ عَلَى الصَّلاةِ وَالصِّیَامِ وَالْقِیَامِ وَ تِلاوَةِ الْقُرْآنِ اَللَّهُمَّ سَلِّمْنَا لِشَهْرِ رَمَضَانَ وَ تَسَلَّمْهُ مِنَّا وَ سَلِّمْنَا فِیهِ حَتَّى یَنْقَضِیَ عَنَّا شَهْرُ رَمَضَانَ وَ قَدْ عَفَوْتَ عَنَّا وَ غَفَرْتَ لَنَا وَ رَحِمْتَنَا》
❸ غسل
هر کسی در شب اول ماه رمضان غسل کند
تا ماه رمضان آینده خارش بدن به او نرسد
و نیز غسل کند در نهر جاری و همچنین
سه کف آب بر سر بریزد تا ماه رمضان آینده
با طهارت معنوى باشد
❹ زیارت امام حسین علیهالسلام
که گناهانش ریخته شود و ثواب حجّاج
و عمرهگزاران آن سال را دریابد
❺ از مستحبات شب اول ماه رمضان
خواندن دعای جوشن کبیر است
❻ خواندن دعاهای وارده مخصوصاً
دعای چهل و چهارم صحیفه سجادیه
در این شب سفارش شده است:
《اَلْحَمْدُللهِ الّذِی هَدَانَا لِحَمْدِهِ
وَ جَعَلَنَا مِنْ أَهْلِهِ لِنَکُونَ لِاِحْسَانِهِ》
❼ دو رکعت نماز بگزارد و در هر رکعت
سوره «حمد» و سوره «انعام» را بخواند
و از خدا بخواهد تا او را کفایت کند
و از دردها و آنچه میترسد نگهداری کند
❽ بعد از نماز مغرب دستها را بلند کند
و بخواند دعای وارده از امام جواد علیهالسلام
《اَللّٰهُمَّ یَا مَنْ یَمْلِکُ التَّدْبِیرَ
وَ هُوَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ یَا مَنْ》
برای اعمال بیشتر شب اول ماه رمضان
و خواندن کامل دعاهای وارده
به مفاتیح الجنان مراجعه شود
حلـ🌙ـول ماه مبارک رمضان✨
بر شما بندگان خوب خدا مبارک
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @masirsaadatee
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_وبیست_وهفتم 🔻 #نزول_مائده_آسمانی 🔹عیسی به منظور #ترویج_افکار خود
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_دویست_وبیست_وهشتم
🔻 #معجزاتی_دیگر_از_عیسی_علیه_السلام
🔹حضرت عیسی که برنامه #سیاحت و #بیابانگردی🏜 از دستورهای دینش بود،☝️🏻 در یکی از سیاحتهای خود، با یکی از دوستانش👤 که #کوتاه_قد بود و همواره در کنارش دیده می شد، به راه افتادند، و به دریا 🌊رسیدند.
🔸 آن حضرت با #یقین 😌خالص و راستین گفت؛ ✨بسم اللّه✨
سپس بر روی آب حرکت کرد، بی آنکه غرق شود.😧
👤آن شخص کوتاه قد وقتی که حضرت را دید که بر روی آب راه می رود، با #یقین_خالصانه، گفت؛ ✨بسم اللّه✨ و سپس بر روی آب 🌊به راه افتاد، بی آنکه غرق بشود، تا به حضرت عیسی رسید.
😌 #خود_بینی او را گرفت و با خود گفت:
«☝️🏻این عیسی #روح_اللّه است که بر روی آب، گام برمی دارد، من نیز روی آب 💧حرکت می کنم.
👈🏻 بنابراین. حضرت چه برتری بر من دارد؟🤨
⬅️همان دم زیر پایش بی قرار شد و در آب فرو رفت. 🗣فریاد زد؛
«✋🏻ای روح اللّه ! دستم به دامنت، مرا بگیر و از غرق شدن #نجات_بده😭».
🌿چه گفتی؟🤔
👤مرد گفت؛ گفتم؛
☝️🏻 این روح اللّه است که بر روی آب می رود و من نیز بر روی آب می روم. بنابراین چه فرقی بین ما هست😏، #خودبینی مرا فرا گرفت.😔
🌿حضرت فرمود؛ «تو خود را (بر اثر #خودبینی) در مقامی که خدا آن را برای تو قرار نداده❌، نهادی😒. خداوند بر تو غضب کرد، اکنون از آنچه گفتی، #توبه_کن🤲🏻 .»
☝️🏻او #توبه کرد. آنگاه به #مرتبه ای که خدا برایش قرار داده بود بازگشت.
🔹روزی حضرت عیسی همراه #حواریون در سیر و سیاحت خود به روستایی 🏘رسیدند، در آنجا متوجه شدند که #اهل_روستا 👥و #پرندگان🕊 و #حیوانات🐎، همه به طور عمومی #مرده_اند.
🌻 حضرت به همراهان گفت؛ ☝️🏻معلوم است که به #عذاب_عمومی☄ الهی گرفتار شده اند،
☝️🏻چون بتدریج نمرده اند تا یکدیگر را خاک کنند.
👥 #حواریون از عیسی خواستند تا آنها را زنده کند. ☝️🏻و #علت_عذاب آنها را پرسیده تا از کردار آنها درس📚 بگیرند.
✨حضرت از درگاه خواست🤲🏻 تا آنها را #زنده کند. از جانب آسمان به او ندا شد که؛
🌿«آنان را صدا بزن.»🌿
⏪بعد از زنده شدن یکی از آنها حضرت فرمود؛ وای به حال شما، #کردار_شما چه بوده است؟🤨
👤فردی که زنده شده بود گفت؛ #چهار_چیز ما را مشمول عذاب الهی کرد.
1 -👈🏻 پرستش طاغوت
2 - 👈🏻دلبستگی به دنیا و ترس اندک😥 از خدا
3 - 👈🏻آرزوی دور و دراز
4 - 👈🏻غفلت و سرگرمی به بازیهای دنیا🌏.
🔸و سؤالاتی بین حضرت و آن مرد ردّ و بدل شد. ☝️🏻در نهایت حضرت از او پرسید؛ «وای به حال شما! 😔چه شد که غیر از تو، شخص دیگری از این هلاکت کنندگان با من سخن نگفت🤔؛
👤گفت؛ «ای روح خدا! دهان همه آنها با #دهنه_آتشین🔥 بسته شده و آنها به دست فرشتگان خشن گرفتار می باشند و...»
✨حضرت به حواریون رو کرد و فرمود؛
✋🏻«ای دوستان خدا! خوردن نان🍞 خشک با نمک زبر و خشن و خوابیدن بر روی #خاشاک های آلوده، بسیار بهتر است اگر همراه عافیت و #سلامتی دنیا 🌏و آخرت باشد.»
ادامه دارد.....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت 55 اینقدر خسته بودم که خوابم برد رضا: رها جان ،خانومم ( چشمام ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
قسمت56
(انگار حکم جونمو از من میخواست، چند لحظه پیش دلم میخواست ای کاش اون موقع کنار بی بی زینب بودمو همراهیش میکردم ،ولی راست میگفت،حرف و عمل با هم فرق میکنه ،من که دلم به رفتن رضا نرم نمیشه ،چطور اون فکر اومد سراغم )
چشمامو بستم و رو به سمت حرم کردم : یا امام رضا، من رضای خودمو به تو میسپارم اگه ضامنش میشی که به نزد من برگردونیش،خودت حکم رفتنش و صادر کن
دستای رضا اشکای صورتمو پاک میکرد - رضا چه سخته بین حرف و عمل یکی باشی ،چه سخته از یه طرف دلت بخواد همراه بی بی باشی ،از یه طرف دلت نیاد عشقتو راهی این سفر کنی
رضا پیشونیمو بوسید : الهی قربون اون دلت بشم ،دستت درد نکنه که دعا کردی برام
زمان برگشت رسیده بود و دل کندن از این بهشت درد آور ای کاش میشد هر موقع دلتنگت میشدم مثل این کبوترای حرم پرواز میکردم و میاومدم روی گنبدت مینشستم و یه دل سیر نگاهت میکردم
افسوس که هیچ چیزی امکان پذیر نیست
آقا جان باز بطلب ،بیایم به پابوست اما دفعه بعد سه نفری
حالم زیاد خوب نبود ،سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشین و بیرون تماشا میکردم که کم کم خوابم برد
چشمامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه
به عقب نگاه کردم ،نرگس و آقا مرتضی هم خواب بودن...
- رضا جان ،بزن کنار یه کم استراحت کنی
رضا: نه فعلن که هنوز چشمام خسته نشده
یه کم جلوتر ایستادیم برای نماز و شام
دوباره حرکت کردیم
نزدیکای ظهر بود که رسیدیم
عزیز جون هم به بهونه نگرفتن عروسی یه مهمونی تدارک دید
بابا و مامان و هانا هم اومده بودن
از یه طرف خیلی خوشحال بودم ،زندگیمون شروع شده ،از طرفی نگران ...
چند ماهی گذشت و به خاطر کار رضا ،هر چند وقت باید میرفت سمت مرز مأمویت ،
دوریش خیلی سخت بود ولی برای امنیت و آرامش کشور باید میرفت ،هر دفعه که میخواست بره احساس میکردم نکنه داره میره سوریه ولی داره بهونه میاره
باز به خودم میگفتم امکان نداره رضا بدون خبر بره دوهفته ای میشد که مرتضی رفته بود مأموریت من هم هر روز میرفتم کانون و سرمو با بچه ها گرم میکردم روزی سه چهار بار رضا زنگ میزد برام چون از نگرانیم باخبر بود،میدونست که چقدر سخته این جدایی ها...
به مناسبت روز مادر از طرف آموزش و پرورش یه مراسمی گرفته بودند که از بچه ها میخواست تا شعر مادر رو بخونن
من با کمک مریم خانم خیلی زحمت کشیدیم تا بچه ها بتونن همراه آهنگ بخونن .
روز آخر تمرین بود واقعن بچه ها با استعداد بودن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
قسمت57
روز جشن رسید ،صبح زود از خواب بیدار شدم
دست و صورتمو شستم رفتم تو آشپز خونه - سلام عزیز جون
عزیز جون: سلام دخترم بیا صبحانه اتو بخور
- چشم، نرگس اومده؟
عزیز جون: اره دیشب ،آقا مرتضی رسوندش
صبحانه مو خوردم رفتم تو اتاق نرگس،تو عمق خواب بود محکم به در کوبیدم ...
مثل سربازای که تو پادگان بر پا میزدن پرید
نرگس: ها ها ها چی شده...
- پاشو پاشو دشمن حمله کرده ...
یعنی مثل موش و گربه دور خونه می چرخیدیم ،یه بالشت گرفت تو دستش و مثل یه موشک پرت میکرد به سمتم
عزیز جون : ای وااای از دست شما هااا ،زشته، در و همسایه میشنون
نرگس:عزیز جون ببین عروس دیونه اتو ،نمیزاره بخوابم
- به جای این حرفا،پاشو بریم دیر میشه مراسم
نرگس: کوفت و دیر میشه،الان آماده میشم
رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم،مثل همیشه تسبیح فیروزه رو دستم پیچوندم و رفتم
به همراه نرگس به سمت کانون حرکت کردیم
یه دفعه درد شدیدی توی شکمم احساس کردم
ولی به روی خودم نیاوردم
فقط ذکر میگفتم تا کمی آروم بشم
گوشیم زنگ خورد
رضا بود -سلام رضا جان
رضا:سلام به عزیز تر از جانم -خوبی؟
رضا: مگه از دوری شما هم میشه خوب بود؟
نرگس:(باصدای بلند میخندید و میگفت )داداش بیا که خانمت از نبودت دیگه رسمأ دیونه شده
رضا:رها جان .بهش بگو دیونه اون آقا مرتضی است که نمیدونم چیکار کرده با بدبخت که چند وقته هوش و هواسش سر جاش نیست...
( با حرفش خندم گرفت)
نرگس:چی میگه داداش ،رها بزار رو اسپیکر بشنوم -بابا،شوهرمون بعد چند وقت زنگ زده ،بزار حرف بزنم باهاش دیگه
نرگس:آها چند وقت منظورت دیشب بوده دیگه
-رضا جان ،اینو ول کن، کی میای؟
دلم برات تنگ شده !
رضا: الهی قربون اون دلت بشم -خدا نکنه،
نرگس:رها گفتی به داداش امروز اجرا دارن بچه ها؟
-اره گفتم,ولی ایکاش اینجا بودی رضا
رضا:انشاءالله ،دفعه بعدی -انشاءالله
رضا: کاری نداری خانومم؟
- نه عزیزم ،مواظب خودت باش
رضا: تو هم همین طور ،یا علی
-علی یارت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای 💗
پارت 58
رفتیم کانون ،بچه هارو سوار اوتوبوس کردیم و حرکت کردیم بعد نیم ساعت رسیدیم به محل مراسم وارد سالن شدیم از سمت سالن همایش ،رفتیم داخل یه اتاق لباسای بچه ها رو عوض کردیم ، یه لباس ست براشون پوشیدیم
لباس خودمم با بچه ها ست بود
نزدیکای ساعت ۱۰ بود که رفتیم روی سکو
جمعیت زیادی اومده بودن
منم رفتم کنار پیانو نشستم
پیانو رو رو به روی بچه ها گذاشتیم که با دیدن جمعیت هول نشن و فقط به من نگاه کنن
هم ذوق داشتم هم استرس چون اولین تجربه بچه ها توی جمع بود
یه لبخندی به بچه ها زدم
- عزیزای دلم آماده این ؟
بچه ها : بهههههله
شروع کردم به آهنگ زدن ،بچه ها هم شروع کردن به خوندن
مادرِ من! مادرِ من!●♪♫
تو یاری و یاورِ من…●♪♫
مادر چه مهربونه… دردِ منو می دونه…●♪♫
بی عذر وُ بی بهونه؛ قصه برام می خونه●♪♫
مادرِ من! مادرِ من!●♪♫
تو یاری و یاورِ من…●♪♫
مادرِ مهربونم؛ قدرِ تورو می دونم…●♪♫
تو، با منی همیشه…●♪♫
من؛ برگم و تو ریشه…●♪♫
مادرِ من! مادرِ من!●♪♫
تو یاری و یاورِ من…
بعد از تمام شدن ،همه ایستادن و برای بچه ها دست زدن،منم رفتم کنار بچه ها ایستادم و شادی خودمو باهاشون تقسیم کردم،تو بین جمعیت چشمم افتاد به آخر سالن،باورم نمیشد ،رضا بود آخر سالن،تعدادی دسته گل تو دستش بود و دست میزد اشک از چشمام جاری شده بود ،چه غافلگیری قشنگی بعد از در پشتی رفتیم بیرون چند دقیقه بعد رضا وارد اتاق شد
بچه ها با دیدن رضا پریدن تو بغلش
رضا هم به هر کدوم از بچه ها یه شاخه گل داد بعد اومد سمتم...
رضا: روزت مبارک بانوی من (با مشت آروم زدم رو سینه اش): خیلی دیونه ای نرگس:داداش رضا ،پس من چی، منو جزء آمار حساب نکردی؟رضا: مگه تو روز خواستگاریت ،خانوم منو جزء آمار حساب کردی؟
نرگس: ععع داداشیی ،من اینقدر استرس داشتم که اصلا حواسم نبود چند تا استکان گذاشتم...
رضا: خوب پس برو از همون آقا مرتضی گل بگیر...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت 59
بچه ها رو برگردوندیم کانون و خودمون رفتیم سمت خونه یه جشن کوچیک هم خونه عزیز جون گرفتیم و مامان و بابا و هانا هم اومده بودن
اینقدر درد داشتم که اصلا چیزی نتونستم بخورم
شب که همه رفتن ،رفتم توی اتاقمون سجاده هامونو پهن کردم رفتم وضو گرفتم و چادر نمازم و سرم کردم منتظر رضا شدم رضا وارد اتاق شد...
رضا: فک نمیکردم با این همه خستگی که داری ،بازم اینکارو بکنی ...
- این کار لذت بخش ترین کار دنیاست،خستگیم،در کنار تو بودن،در کنار تو نماز خوندن ،همه شون تمام میشه بعد از خوندن نماز شب و دعا ،تا اذان صبح با هم صحبت کردیم ،با اینکه تو چهره رضا خستگی بیداد میکرد ...
با تمام وجودش برام صحبت میکرد،از دلتنگی هاش ،از اتفاقهایی که براش افتاده بود
منم با جون و دلم گوش میکردم...
چند روزی گذشت و درد شکمم کم نشد تصمیم گرفتم بدون اینکه به کسی چیزی بگم برم دکتر
دکتر هم چند تا آزمایش برام نوشت
دو روز بعد با جواب آزمایش رفتم مطل دکتر
دکتر با دیدن جواب آزمایش گفت: احتمال داره بارداری خارج از رحم برات اتفاق افتاده باشه
منم هاج و واج نگاهش میکردم
- یعنی چی خانم دکتر ؟
دکتر: یعنی اینکه ،اگه شما خارج از رحم باردار باشین ،باید بچه رو سقط کنین (تمام دنیا روی سرم آوار شده بود با گفتن این حرف)
دکتر: البته ،من گفتم شاید ،براتون سونوگرافی مینویسم ،برین انجام بدین ،بیارین ببینم،بهتون دقیق بگم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸