eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘  #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_وسی_نهم 🔻 #حمله_بخت_نصر_به_بنی_اسرائیل 🔹بعد از این ماجرا، روزی
📘 📖 📝 🔻 🔹مدتها گذشت و بخت نصر به سرزمین حاکم شد. 🌸 پروردگار کسی را به نزد داخل چاه🕳 فرستاد. ✨ ارمیا با دیدن فرستاده پروردگار حمد خدا 🤲🏻را به جای آورد. 🌌شبی در خواب دید 👀که سرش از و پاهایش از شده است. 🔮منجمّین از تعبیر خوابش درمانده شدند 😪و او دستور داد تا همگی را بزنند.🗡 👈🏻پس کسی از درباریان گفت؛ که می تواند تعبیر کند. او درون چاه زنده است.☑️ 🔸به دستور او را به کاخ آوردند. ✨ ارمیا با شنیدن خواب او گفت؛ سه روز بعد مردی 👤از اهالی تو را می کشد و پادشاهی تو به پایان خواهد رسید✅ 🔹بخت نصر او را نزد خود نگه داشت☝️🏻 که اگر چنین شد او را گردن بزنند. ⬅️بخت نصر در همه جا گذاشت. از ترس😰 دستور داد هر ای که به شهر نزدیک می شود را گردن بزنند🗡. 👤بخت نصر فرزندی نداشت.❌ تنها پسرکی 👦🏻را از نزد خود نگه می داشت. ☝️🏻آن کودک همانی بود که کمک کرد تا پادشاهی از فارس که به آیین 🤲🏻آشنا بود به کاخ حمله کند ⚔ 🔸و در روز موعود که ارمیا گفته بود به زندگی آن پایان داد و سپس اسیران ⛓را آزاد کرد. 🔹با کشته شدن بخت نصر آرامش😌 مجدد به بنی اسرائیل حاکم گشت. پادشاه بابل علاقه فراوانی به داشت.😍 🔹روزی به او گفت؛ دوست داشتم مانند تو داشته باشم.☝️🏻 چرا که تو نزد من بسیار عزیز می باشی. 😊 ✨ارمیا به او گفت؛ هنگام مجامعت با همسرت 🧕🏻به فکرمن باش، تا خداوند کودکی مانند من به تو عطا کند. 😊 ⬅️مدتی بعد پادشاه صاحب فرزندی شد که مخلوقات به ارمیای پیامبر بود.😇 ادامه دارد..... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ       📝رابطه ما با امام زمان عجل الله 👤 🎤 _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 چه کنم وقت کم نیارم؟! 🎙 راهکار _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمــــــــــان طـــــعم سیب💗 قسمت20 صبح حدود ساعت هفت از خواب بلند شدم دست و صورتم رو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمــان  طعـــــم سیب💗 قسمت21 حالم خیلی بد بود...در حیاطو باز کردم در حالی که چشمام سیاهی می رفت...رفتم داخل حیاط...چادرمو در آوردم و کیفمو گذاشتم گوشه ی باغچه...و خودم نشستم کنار حوض... شیر آبو باز کردم و سرم رو بردم زیر آب...تا جایی که تموم لباس هام خیس شد...آب یخ بود... ولی حالم اومد سرجاش...گوشه ی حیاطمون یه تخت سنتی متوسطی داشتیم رفتم روی اون دراز کشیدم و چشمامو بستم نفس هام به شماره افتاده بود... دیگه اشکی نمی ریختم.هم اشک هام خشک شده بود هم خودم دلم نمیخواست باز اشکی بریزم... حال عجیبی داشتم... حدود یک ربعی روی تخت دراز کشیده بودم که مادربزرگ اومد داخل حیاط با تعجب گفت: -این جا چیکار میکنی مادر؟؟؟کی اومدی!!!! جوابی به مادربزرگ ندادم... اومد طرفم و گفت: -چرا لباس هات خیسه؟بارونم که نیومده!کجا بودی!؟ نفس عمیقی کشیدم و باز هم جواب ندادم... مادربزرگ اومد بالای سرم...دستشو گذاشت دو طرف صورتم و محکم تکونم داد... من_:آ...آ...آ...إإإإ...مامان جون چیکار میکنی😄... -دختر چرا جواب نمیدی فکر کردم مردی!!! -یه خدانکنه ای یه دوراز جونی... -چرا لباسات خیسه... -هیچی گرمم بود با شیر حوض دوش گرفتم... -آدم با شیر حوض دوش میگیره؟؟؟ -خب ببخشیییید... بعد هم لبخند تلخی زدم و رفتم داخل خونه یه راست وارد اتاق شدم لباس هام که خیس بود...در آوردم و لباس های راحتی تنم کردم...باز هم پناه بردم به خواب... دراز کشیدم روی تخت...گوشیمو گرفتم دستم خیلی وقت بود که نتم رو روشن نکرده بودم دستمو بردم سمت بالای گوشی و منوی گوشی رو کشیدم پایین و نتم رو روشن کردم... هجوم پیام ها بود به طرف تلگرامم!!! حدود نیم ساعتی پای گوشی نشستم و بعد هم بدون گذاشتن آلارم برای بیدار شدن خوابیدم... چون هیچ برنامه ای نداشتم! برام مهم نبود که چقد بخوابم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمــــــــــان طعـــــم سیب💗 قسمت22 ساعت حدود دو نصفه شب بود که از خواب پریدم...بلند شدم و روی گوشه ی تخت نشستم به گوشه ی دیوار خیره شدم... خواب عجیبی دیدم... خواب دیدم علی روبه روی من ایستاده و منو نگاه میکنه...دستش یه گل پرپر شده بود...ولی وقتی من رفتم طرفش اون گل توی دستش داشت جون میگرفت...که یهو یه نفر اومد و مادوتارو از هم جدا کرد... نفهمیدم معنی این خواب چی بود... ولی به نظر می رسید که اون یه نفر که مارو از هم جدا کرد آشنا باشه دستمو کشیدم توی موهام و بلند شدم رفت سمت شیر آب... شیرو باز کردم کف دستم رو پر از آب کردم و ریختم روی صورتم... بعد هم نشستم روی زمین و سرم رو گذاشتم روی زانوهام... باید فراموش کنم اینجوری نمیشه اینجوری داغون میشم باید زندگیمو بسازم...دیگه همه چیز تموم شده... خونه ی علی اینا هم که فروش رفت... خودشون هم که شهرستانن... اون هم بیخیال من شده ... باید فراموش کنم... از همین حالا شروع میکنم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمــــان  طـــــعم سیب💗 قسمت23 صبح حدود ساعت 9 با سرو صدای عجیبی از خواب بلند شدم دستانو کشیدم روی چشمام و بعد هم با کش و قوسی که به بدنم دادم از روی تخت پاشدم... از اتاق رفتم بیرون تا ببینم سرو صدای چیه... دیدم در خونه بازه و مادر بزرگ حیاطه چشممو باز ریز کردم و... سعی کردم ببینم کی تو حیاط پیش مادر بزرگه... بیشتر که دقت کردم یک دفعه جیغم رفت هوا... دوویدم سمت حیاط و دوباره جیغ زدم... مامان و بابا و داداشم از سفر برگشته بودن... پریدم بغل مامانم انقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت... برادرم هم تا منو دید دووید اومد سمتم و کلی بوسم کرد... پدرم هم وقتی داشت وسایل هارو می آورد داخل حیاط پریدم طرفش و محکم بغلش کردم... کلی سلام علیک گرم و احوال پرسی بینمون ردوبدل شد... امیرحسین(برادرم)اونقدر که دلش برام تنگ شده بود از بغلم تکون نمی خورد... بعد از کمک کردنشون برای جمع کردن وسایلا اومدن داخل خونه... امیرحسین وروجک نیومده همه جارو بهم ریخت... مامانم هم که دلش خیلی برام تنگ شده بود همش حالمو می پرسید... مامان_چه خبر عشق مامان؟؟؟ من_هعی از این ورا... بابا_خوش گذشت بدون ما... یه لبخند ریزی تحویلشون دادم و گفتم: -واقعا این مدت که نبودین روزای سختی بود... مادربزرگ_یعنی من خوب نبودم؟؟اذیتت کردم...؟ -نهههه مامان جون این چه حرفیه خب بالاخره دلم براشون تنگ شده بود دیگه... بعد همگی زدیم زیر خنده... بعد از کلی حال و احوال همگی بلند شدن و لباس هاشونو عوض کردن بعد هم هرکسی مشغول کاری شد... من و امیرحسین هم رفتیم اتاق... من_خب آقا امیر!بگو ببینم چه خبرا بود اونجا... امیرحسین_ابجی جات خیلی خالی بود...خیلی خوش گذشت ولی همش یادت بودم... من_دروغ نگو دیگه انقد سرت گرم بوده که منو فراموش کردی...دوروز یه دفعه یه زنگم نمیزدی... امیرحسین_اخه میدونی انتن نداشتن... یه دونه زدم توی بازوش و گفتم: من_تو که راستی میگی... امیرحسین از جاش بلند شد و بعد از اینکه یکم دورو برش رو نگاه کرد درو بست...اومد طرفم نشست روبه روم و گفت: -ابجی یه چیزی بگم قول میدی به کسی نگی... ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -تاچی باشه؟؟؟ -ابجی علی کیه!!! چشمامو گرد کردم و گفتم: -داداش چی میگی!!علی کیه...چی شنیدی... امیرحسین دستشو گذاشت جلوی دهنم و گفت: -هیییسسسسس ساکت شو میشنون... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمــــــــــان طـــــعم سیب💗 قسمت24 دستشو از روی دهنم پس زدم  چشمامو ریز کردم و گفتم: -این چرت و پرتا چیه میگی؟؟؟ با بغض روبه من گفت: -چرتو پرت نیست...وقتی مامان با مامان جون حرف میزد حرفاشونو شنیدم... چشمام داشت از کاسه در میومد با تعجب دستمو گذاشتم دو طرف شونه هاش و تکونش دادم و گفتم: -زود باش هرچی شنیدی بگو... -مامان جون یه هفته پیش زنگ زد به مامان من بیرون داشتم بازی میکردم خواستم برم خونه که شنیدم مامان داره تلفنی صحبت میکنه صدارو آیفون بود شنیدم که میگفت تو حالت بده...انگار یه پسری به اسم علی اذیتت کرده... حرفشو قطع کردم و گفتم: -نه...نه...ایناچیه میگی...اذیت چیه!!!! چشمامو بستم اما دیگه صدایی از امیر حسین نمی اومد...چشمامو باز کردم و دیدم یه گوشه مظلوم ایستاده بهش گفتم: -چرا اینجوری میکنی... یک دفعه برگشتم و دیدم مامان جلوی در اتاق دست به سینه ایستاده... از روی تخت بلند شدم مامان با ناراحتی و عصبانیت به امیرحسین گفت: -از اتاق برو بیرون... امیرحسین هم از ترسش دووید و رفت...آب دهنمو قورت دادم و مامان نزدیک تر شد...روکرد بهم گفت: -بشین کارت دارم... یواش و با نگرانی نشستم روی تخت... مامان برعکس افکار من دستمو گرفت و با مهربونی گفت: -من همه چیز رو میدونم...پس بدون هیچ ترسی حستو برام بیان کن... نفس عمیقی کشیدم با ناخون هام چنگ زدم بین موهام به یه گوشه خیره شدم و بعد از چند لحظه سکوت گفتم: -علی اصلا قصد اذیت کردن من رو نداشت و نداره...دوستم داشت مثل بچگیامون... مامان حرفمو قطع کرد و گفت: -توام دوستش داشتی؟؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: -داشتم و دارم... سرمو آوردم بالا دستاشو گرفتم و گفتم: -مامان مقصر همه چیز من بودم...علی داشت ازم خواستگاری میکرد علی منو میخواست همه چیز جور بود من همه چیز رو خراب کردم حالا هم که رفتن و دیگه هیچوقت نمیبینمش... -حالا میخوای چیکار کنی... -چیکار میتونم کنم...باید فراموش کنم... -پس از همین حالا شروع کن... چشمامو بستم و گفتم : -چشم... بعد هم آغوش گرم مامانو حس کردم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمـــــان  طــعم سیب💗 قسمت25 حدود یک هفته ای از اومدن مامان و بابا به تهران میگذره حالا...حال و روزم خیلی تغییر کرده توی این چند روز خیلی بیرون رفتیم چند بارم با امیرحسین رفتم پارک... روحیم کامل عوض شده بود علی توی زندگی من داشت کم رنگ می شد...دیگه تموم روز توی فکرش نبودم...نمیگم اصلا...ولی خیلی کم بهش فکر می کردم... زندگیم از حالت یک نواختی و خواب آلودگی در اومده بود... کلاس هام هم رو روال عادی بود و تأخیر و غیبت نداشتم...همه چیز داشت خوب پیش می رفت...البته تقریبا... از کلاس داشتم بر می گشتم که با هانیه برخورد کردم... هانیه_اوه اوه خانم کجا با این عجله!!! من_إ سلام هانیه خوبی؟ ایستادیم و شروع به صحبت کردن کردیم... هانیه_قربونت توخوبی؟شاد به نظر میرسی! خندیدم و گفتم: -آره دیگه مامان و بابا اومدن بالاخره... -به سلامتی... بعد با کنایه گفت: -پس علی پر بالاخره!!!!! لب هام لرزید ولی لبخندمو حفظ کردم...و گفتم: -گذشته ها گذشته... بلد خندید و گفت: -پس حالا که گذشته بذار یه چیزی بهت بگم... هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم لب هاشو چرخوند یکی از  ابروهاشو انداخت بالا و باحالات تمسخر گفت: -علی ازدواج کرده!!! پلک هام سنگین شد لبخندم کاملا جمع شده بود بغض سنگینی گلومو مورد هجوم قرار داد... سرمو گرفتم بالاو گفتم: -گفتم که...گذشته ها گذشته... بعد سرمو انداختم پایین و به چپو راست چرخوندم و با صدای یواش گفتم: -مبارکه... بعد هم با شونم کوبوندم به شونه ی هانیه و سریع ازش دور شدم... ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
🌹✿❀ قرار شبانه ❀✿🌹 " تا شهـ🕊ـدا با شهـ🕊یـد "   ختم 👇 ☆أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَادَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوء☆ 🌸هر شب به نیابت از یکی از شهدای آسمانی      ¤ امشب به نیابت ⤵️       🌷🕊             🍃جهت : ♡سلامتی و تعجیـل‌در فرج‌ آقا‌ صاحب الزمان عجل الله ♡شِفای بیماران ♡شفای بیماران کرونایی ♡حاجت روایی اعضای کانال   🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ┄┅┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄┄ تعداد آزاد