eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 مهدی جان ❤️ 🌸 نذر کردم تا بیایی 🦋هر چه دارم مال تو 😢چشم‌های خسته‌ی پر انتظارم مال تو 💗یک دل دیوانه دارم 💙با هزاران آرزو 🍃آرزویم هیچ 💓قلب بیقرارم مال تو _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ ╰─┈➤↴ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮      @masirsaadatee                 ╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_دویست_هفتادوسوم 🔻 #مبارزه_ودعوت_علنی 👥به ابوطالب گفتند؛ 🔹برادر زاده
📘 📖 📝 🔻‌ 🗓 در سال که کار سختگیری دشمنان به اوج رسیده بود و اذیت و آزار قریش نسبت به پیامبر و اصحابش از حد گذشت، آن حضرت برای حفظ این دسته کوچک دستور داد جمعی از مسلمانان با خانواده خود به سرپرستی (برادر حضرت علی و یکی از یاران برگزیده پیامبر صلی الله علیه و آله ) به مهاجرت کنند. ⏪ چون زمامدار آنجا،🤴🏻 پادشاه صالحی بود بنام که از ستم و ستمگری جلوگیری می‌نمود.✔️ 🔹بدین ترتیب از مسلمانان به سرکردگی جعفر از دریا🌊 عبور کردند و وارد حبشه شدند.😊 🔸وقتی قریش از این ماجرا آگاه شدند. 👥نمایندگانی باهوش و حیله گر بنام های عمروبن عاص و عمارة بن ولید را با جمعی دیگر به همراه 🎁هدایای فراوان برای برهم زدن موقعیت مسلمانان به حبشه روانه نمودند تا از مسلمانان نزد نجاشی،🤴🏻 پادشاه حبشه بدگویی کنند🤦🏻‍♂ ↩️و وی را وادار نمایند تا مسلمانان را به مکه🕋 باز گرداند.✔️ ☝️🏻آنها خدمت 🤴🏻نجاشی رسیدند و با تقدیم 🎁هدایا عرض حاجت نمودند. 👥عمروعاص سخنان خود را این گونه شروع کرد؛ ⬅️ ما فرستادگان بزرگان مکه ایم🕋. تعدادی از جوانان سبک مغز در میان ما پرچم مخالفت بر افراشته و از آیین نیاکان خود برگشته و به بدگویی از خدایان ما پرداخته و در میان مردم فتنه و آشوب به پا کرده و تخم نفاق پاشیده اند ⏪و از موقعیت سرزمین شما استفاده کرده و به اینجا پناه آوردند. ↩️ما از آن می ترسیم که در اینجا نیز دست به آشوب⚔ بزنند، بهتر این است که آنها را به ما بسپارید تا آنها را به سرزمین خودمان باز گردانیم.✔️ 🤴🏻 ؛ ⏪ تا من با نمایندگان آنها تماس نگیرم نمی‌توانم سخن بگویم، 😑✋🏻 ↩️سپس دستور داد را احضار کردند و چگونگی امر را از او سؤال نمود. 🔹در آن مجلس، نمایندگان قریش و جمعی از دانشمندان مسیحی حضور داشتند.✔️ 🍃 پس از ادای احترام چنین ؛ ▪️ نخست از اینها بپرسید آیا ما جزء بردگان فراری اینها هستیم؟⁉️🤔 👤 ؛ نه، شما آزادید.😊✅ 🍃 ▪️ آیا آنها حقی بر گردن ما دارند که آن را از ما می طلبند یا خونی از آنها ریخته ایم؟⁉️ 👤 ؛ نه، چنین نیست.🤗 🍃 ؛ پس از ما چه می خواهند؟⁉️ ما را اذیت و آزار کردند و از وطن آواره نمودند و ما هم به سرزمین شما پناهنده شدیم😔 ↩️پس از آن جعفر رو به 🤴🏻نجاشی کرد و ؛ 🍃ما مردمی نادان بودیم، بت می پرستیدیم، کارهای زشت می کردیم، حقوق همسایگان خود را پایمال می کردیم، زورمندان، حق ناتوان را از بین می بردند و... تا خدای یکتا از میان ما پیامبری برانگیخت. او را به راستگویی می‌شناسیم و به امانتداری و پرهیزکاری او باور داریم،✔️ ⏪ وی ما را دعوت کرد تا خدای یکتا را بپرستیم. از بت پرستی دست بکشیم، ، ، و باشیم✔️، ⏪کار زشت نکنیم، مال یتیمان را نخوریم، پاکدامن باشیم، نماز بخوانیم، زکات بدهیم. ما هم به او ایمان آوردیم✅، اما مردم شهر ما بر ما ستم کردند و ما را شکنجه دادند و از ما می‌خواستند که دوباره به بت پرستی بازگردیم و کارهای زشت نماییم😟. چون کار بر ما دشوار شد به کشور تو آمدیم و از بین فرمانروایان، تو را برگزیدیم و چنین امیدواریم که در پناه تو از گزند دشمنان در امان باشیم.» 😥 🤴🏻 پس از شنیدن سخنان جعفر ؛ عیسای مسیح نیز برای همین مبعوث شد✅ ↩️و ؛ 🤴🏻:آیا چیزی از آیاتی که به پیامبرتان نازل شده به خاطر داری؟⁉️ 🍃 ؛ آری ↩️و سپس چند آیه از ابتدای سوره مریم خواند. ✔️ 🔸حُسن انتخاب جعفر در مورد آیات این سوره که مسیح و مادرش را از هر گونه تهمت های ناروا پاک می سازد، اثر عجیبی بر آنان گذاشت تا آنجا که اشک نجاشی بر دیدگانش جاری گردید 😢و گفت؛ 🤴🏻:به خدا سوگند نشانه های حقیقت در این آیات نمایان است. 🔹در اینجا عمروعاص خواست سخنی بگوید و تقاضای بازگشت مسلمانان را نماید☝️🏻 ولی نجاشی دستش را بلند کرد و جلوی صورت او قرار داد یعنی ساکت شو و حرف نزن ❌و گفت؛ 🤴🏻: اگر از این روز از اسم او به بدی یاد کنی و سخنی در مذمّت این گروه بگویی، خونت را خواهم ریخت. ⏪ سپس هدایای آنها را به آنان برگرداند و آنان را از حبشه بیرون نمود ✔️و به جعفر و یارانش گفت؛ 🤴🏻: در کشور من آسوده خاطر زندگی کنید و امر نمود تا اسباب آسایش مسلمانان را فراهم سازند. ادامه دارد..... _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ╰─┈➤↴ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮      @masirsaadatee                 ╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 صحبتهای شهید احمد مشلب در مورد حجاب _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ╰─┈➤↴ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮      @masirsaadatee                 ╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلوگیری از ریزش مو با ... 🗞 _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ╰─┈➤↴ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮      @masirsaadatee                 ╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
✨﷽✨ 🍃 استاد فاطمی نیا 🔴 که ما تو خونه هامون 🏡داریم، 🚫 درگیری ها، بداخلاقی ها😤، عصبانیت ها😡، بی حوصلگی ها، غرغرها، دل شکستن ها💔 و ... ↩️ اینه که فرشته ها تو خونه مون نیستن. ❌ تو خونه مون پر نمیزنن... .✋🏻 خونه ای 🏡 که توش پر فرشته باشه میشه خود بهشت.🏞😍 👌🏻 پر از لطف و صفا و شادی و ♥️. 🔻حالا چیکار کنیم که فرشته ها مهمون خونه مون بشن؟ ⁉️🤔 🔻چه کارایی نکنیم که فرشته ها رو پر ندیم؟⁉️🤔 1⃣  زیاد بخونیم.📖 2⃣ سعی کنیم تا جای ممکن باشه. ✅ 3⃣ نماز قضا داشتن خیییلی اثر بدی داره. 😞 4⃣ چیز تو خونه نگه نداریم. ❌ همه جای خونه مون همیشه باشه. 😊 5⃣ توی خونه داد نزنیم. ✋🏻 حتی با صدای بلند هم حرف نزنیم. فرشته ها از خونه ای که توش با صدای بلند صحبت بشه میرن. ❌ 6⃣ حرف زشت و غیبت و دروغ و مسخره کردن و اینا هم که مشخصه. ❌ 7⃣ سعی کنیم چشم و گوش و زبان و شکممون رو تا جای ممکن تو خونه حفظ کنیم. ✅ 8⃣ وقتی وارد خونه میشیم با صدای واضح 🤗 کنیم. حتی اگه هیچ کس نیست. _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ╰─┈➤↴ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮      @masirsaadatee                 ╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دشمنان داخلی و خارجی که آرزوی نابودی ایران رو داشتن، چه سرنوشتی پیدا کردن؟ _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ╰─┈➤↴ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮      @masirsaadatee                 ╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
_فک کن یه درصد نگم. مگه میشه؟ کار خیر بود و هدی مشتاق گفتن. _کی میگی؟ _امروز ساعت ۱ باهاش کلاس دارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت41 آقای یگانه مردی مهربان و گرم و صمیمی بود.که در حوزه, روانشناسی خانواده خوانده بود و چندین سال بود که دراین زمینه فعالیت می کرد و چون هم سن و سال های خود مهرزاد بود، به راحتی باهم رابطه برقرارکردند. حرف هم رامی فهمیدند _سلام حاج آقا خوبین؟خسته نباشین.چه خبره اینجا؟چقدرشلوغه! _سلام اقا مهرزاد عزیز. حواست کجاست پسر نیمه شعبان تو راهه..داریم مسجد و آذین میبندیم فقط به عشق آقامون صاحب الزمان. مهرزادکمی ب فکر فرو رفت. مانده بود که چی بگوید. پس از کمی گپ و گفت آقای یگانه، مهرزاد را دعوت کرد داخل مسجد و گفت : مهرزاد جان, ما هر هفته؛ شب های چهاشنبه هیئت هفتگی داریم. محرم و دهه اول فاطمیه هم همینطور. خوشحال میشیم که بیای _حتما میام.ممنون که دارین بهم راه درست رو نشون میدین و کمکم میکنین.از همین فردا شب میام. _فردا شب چرا جوون؟ امشبم هیئت داریم. بیا بریم با بچه ها آشنات کنم. مهرزاد با شور و ذوق با همه هیئتی ها آشنا شد و با شروع جلسه کنار حاج آقا نشست. _حاج آقا برنامه چیه؟ آقای یگانه پوفی کشید و گفت:من چند سالمه مهرزاد جان؟ _والا نمیدونم حاج آقا. _ کشتی ما رو بس که گفتی حاج آقا. بخدا۳۵ سالمه فوقش۱۰ سال ازت بزرگتر باشم. اسمم محمده هر چی می خوای صدام کن جز حاج آقا. حس پیرمردی بهم دست داد پسر. مهرزاد خندید و گفت:چشم محمد آقا. خوبه؟ _آ باریکلا پسر هدی رفت و حورا ماند. حتی توان بلند شدن از نیمکت را هم نداشت. انقد برایش رویایی بود که نمی توانست کاری انجام دهد. دلش مادرش را می خواست. دلش آغوشی را می خواست که سالها بود از آن محروم بود. نمی دانست به چه کسی پناه ببرد تا آرام شود. آرام آرام بلند شد و به سمت در دانشگاه حرکت کرد. از در که خارج شد به سمت پیاده رو حرکت کرد . صدای حورا خانم گفتن کسی را از پشت سرش شنید. برگشت و امیر مهدی را دید. _سلام حورا خانم. _سلام. _خوبین؟ _شکر خدا خوبم. شما خوبین؟ _الحمدالله، جایی می رفتین؟ _بله. می خوام برم حرم. _اگه اشکال نداره من برسونمتون ماشین اوردم? -مزاحم نمی شم ممنون. _مزاحم چیه خانم؟ باهاتون حرف هم دارم اگه افتخار بدین. حورا یری تکان داد و قبول کرد. به سمت ماشین حرکت کردند. امیر مهدی به سمت در راننده رفت می دانست حورا جلو نمی رود, پس در عقب را برایش باز کرد. و چه قدر حورا از این فهم و درک امیر مهدی خوشحال بود. سوار شدند و به سمت حرم حرکت کردند. باد از لحظاتی سکوت، حورا به حرف آمد. _ببخشید می خواستم یک چیزی بگم. _بفرمایین. _راستش هدی امروز با من صحبت کرد آقای حسینی. بهم گفت که شما.. ازش یه درخواستی کردین و... امیر مهدی از آینه نگاه گذرایی به حورا انداخت و با خجالت گفت:ام بله من ازشون خواستم که بیان با شما حرف بزنن. من خودم.. نمی تونستم... _چرا نمی تونین؟ آدم باید جرات حرف زدن داشته باشه یا نه؟ امیر مهدی با اخم به جلو خیره شد وگفت:بحث جرات نیست حورا خانم. بحث خجالت و حیاست. حورا خنده ریزی کرد و گفت:بله حرف شما صحیح. خب دیگه نزدیک حرم شدیم. من همین جا پیاده میشم ممنون. فقط یادتون باشه من به کسی جواب نمی دم. هر کی هر حرفی داره باید خودش بهم بزنه. امیر مهدی نگه داشت شد و حورا پیاده شد. _ممنون که منو رسوندین. سلام به همه برسونین. _خواهش می کنم، چشم حتما بزرگیتون رو میرسونم. _خدانگهدار. _رضا میخوام باهات حرف بزنم. آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:باز چیه مریم؟ می خوای یه معرکه دیگه راه بندازی؟ مریم خانم با مظلوم نمایی گفت:وااا رضا جان چرا انقدر بی حوصله شدی؟ من خواستم با هم حرف بزنیم همین. زن و شوهر مگه نیستیم؟ حق ندارم با همسرم حرف بزنم؟ _آخه هر موقع که حرف می رنیم آخرش دعواست. _قول میدم دعوا نشه. _خب بگو.. مریم خانم سرفه ای کرد و گفت: تو خبر داری که مهرزاد شبا کجا میره؟ آقا رضا هوفی کشید و گفت:دیدی گفتم؟! _چیو گفتی رضا؟جواب منو بده. _من از کجا بدونم اون پسره خیره سر کجا میره؟ یه حرفا میزنیا. جنم سر از کار این پسر در نمیاره که من بیارم. اصلا از وقتی حورا رفته خل و چل شده. موقع خداحافظی با من میگه یاعلی.. مریم خانم با ترس گفت:وای بسم الله. این نصفه بچه که از این حرفا بلد نبود. معلوم نیست با کیا میگرده؟ ببین این دختره بدقدم چه کرد با ما! از اون طرف مارال که دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم داره فرت و فرت نماز میخونه و تسبیح به دسته اونم پسرم که... ای وای چی کار کنم من؟ آقا رضا لبخندی زد و گفت:عوض تو من خیلی خوشحالم. همونی شد که دلم میخواست. مریم خانم با عصبانیت گفت:چی؟؟چی گفتی؟ رضا تو چی گفتی؟
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
_فک کن یه درصد نگم. مگه میشه؟ کار خیر بود و هدی مشتاق گفتن. _کی میگی؟ _امروز ساعت ۱ باهاش کلاس دارم
_گفتم دعوا میشه، برو بخواب خانم. آن شب هم مهرزاد خانه نیامد و در مسجد ماند. بودن در آن مسجد حال و هوای دیگر داشت. با خدایش عشق می کرد و هیچکس را لایق نمی دانست که آن حال را از او بگیرد "ببین هیچکی نمیتونه نبود یا وجود خدارو تجسم کنه ، خدا رو باید حسش کرد من واسه خودم اینجوری ترسیم کردم باالای یه کوه انبوهی از طلاست من میرم دنبال اون طلا ولی تو اعتقاد بهش نداری پایین میمونی اگه طلایی ام نباشه من ضرری نکردم فقط واسش تلاش کردم ولی اگه اون بالا طلا باشه تو ضرر کردی مطمئنم که خدایی هست …" امیرمهدی حورا را پیاده کرد و از توی ماشین سلام داد. دلش می خواست برود داخل حرم اما باید زودتر می رفت تا با خانوادش قضیه خاستگاری را در میان بگذارد. حورا آرام آرام به سمت حرم قدم برداشت. در دلش غوغایی بود که نمی دانست چگونه آرامش کند. کفش هایش را به کفش داری تحویل داد و داخل شد. چشمش که به ضریح افتاد اشک تمام صورتش را پرکرد. دلیل اشک هایش را نمی دانست. اشک خوشحالی بود! اشک تنهایی بود! اشک بی.... خودش  هم نمی دانست در دلش چه خبر است؟ از شانس خوبش ضریح خلوت بود. به گوشه ضریح رفت و نشست چادرش را بر سرش کشید و تمام بغض هایش را خالی کرد. بغض هایی که خیلی وقت بود در وسط گلویش گیر کرده بودند و راه نفس کشیدنش را صد کرده بودند . گویا ساعت ها بود که به آن حالت مانده بود،چون صدای اذان نشان میداد هواتاریک است و حورا ساعت هاست با خدایش خلوت کرده است. امیرمهدی در راه یک جعبه شیرینی خرید. به خانه رسید و ماشین را پارک کرد. زنگ در را فشرد که هدی دوید سمت در. _سلام مهدی آقا. _سلام هدی خانم. چه عجب از این ورا؟ _نفرمایین ماکه همیشه مزاحمیم. _مراحمین. امیر رضا رسید و گفت: به به آقا سید. حال و احوال؟ _سلام اقا رضا. قربان شما. شما خوبی؟ _از احوال پرسیای شما. _عه داداش. تیکه میندازی!؟ مادرش هم رسید و گفت: انقد این پسر منو اذیت نکن رضا. _سلام مادر جون. _سلام به روی ماهت. _بیااین پسر و عروستو جمع کن ریختن سر من بی گناه. _از دست شما ها حالا چرا جلو در وایسادین بیاین تو. همه به سمت پذیرایی حرکت کردند. _  مامان، بابا نیستن؟ _چرا مادر هس داره نماز میخونه،راستی قضیه این جعبه شیرینی چیه؟ _میگم مادرم میگم. بزار برم نماز بخونم اقاجونم بیاد اون موقع میگم. _باشه مادر برو التماس دعا. بعد نماز همه دور هم نشستند. _خب آقا سید حالا بگو قضیه این جعبه شیرینی چیه؟ _چشم داداش جان الان میگم. رو کرد سمت مادر و پدرش. _مگه همیشه نمیگفتین موقع زن گرفتنمه!؟ _چرا باباجان هنوزم میگیم. _خب اگه الان جور شده باشه چی؟ _جدی میگی مادر؟ کی هست حالا؟ آشناست ؟ _صبر کن مادر من, یکی یکی. دوست هدی خانمه. مادرش رو کرد سمت هدی و گفت: آره هدی جان راست میگه؟ _بله مادرجون دوست منه. همون که تو حرممون بود! _ آها همون دختره که تو رو بغل کرد؟ وای چقدرم ماه بود، _به همونه مادر... مهرزاد همچنان مشغول هیئت بود و کارش شده بود رفت و آمد با بچه های مسجد. دیگه زیاد به حورا فکرنمی کرد. خانه هم نمی رفت. حوصله گیر دادن های مادرش را نداشت. یک روزآقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت. _سلام مهرزاد جان. چطوری؟ کاروان زدیم. بچه های هیئت می خوان برن راهیان نور تو نمیای؟ _سلام محمدحسن جان‌‌‌‌.خوبم شکر خدا. راهیان نور؟کجا هست؟ چه خبره اونجا؟ _داداش به مناطق جنوب و غرب کشور، اونجاهایی که ۸سال جنگ بوده  و جونای ما ازجون و مالشون گذشتن و شهید شدن میگن مناطق راهیان نور که به کربلای ایران معروفه. _باشه. یکم فکرکنم, اگ اومدنی شدم خبر میدم. _منتظرخبرتم مهرزادجان. فردا حرکت میکنیم. مهرزاد بعداز ساعت کاریش به سمت خانه رفت تا وسایلش را جمع کند. با وارد شدن مهرزاد، مریم خانوم باز شروع کرد به غرزدن _هیچ معلومه کجایی تو پسر؟ شبا کجا می خوابی؟ _ مامان جان, درگیره کارم... توروخدا گیرنده. اصلا اومدم ک بگم وسایلاموجمع کنی می خوام برم مسافرت. _خوبه دیگ خود سر شدی. مسافرتم تنهامیری. _مامان می خوام برم جنوب. جای خاصی نمیرم که. _لازم نکرده..اگر حتی ازدواجم کرده باشی مادرت راضی نباشه بری جایی نباید بری. من راضی نیستم. مهرزاد ک دید باز درحال عصبی شدن است و مریم خانم کوتاه نمی آید, از خانه خارج شد. خواست بعد از مدتی شب را درخانه بخوابد، که نشد. وسایلش را برداشت و رفت ب سمت منزل گاه همیشگی اش. پیرمرد مهربان برای شام، املتی درست کرده بود و منتظرمهرزاد بود. انگار با مهرزاد خو گرفته بود و منتظرش بود. بعد از نماز به مغازه رفت. دیدکه باتری موبایلش خالی شده. ناگهان یادش آمد که شارژرش را در خانه جاگذاشته.
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
_فک کن یه درصد نگم. مگه میشه؟ کار خیر بود و هدی مشتاق گفتن. _کی میگی؟ _امروز ساعت ۱ باهاش کلاس دارم
ناچار باید برمی گشت خانه تا شارژرش رابردارد. در راه رفتن به خانه بود که چشمش به اسم کوچه شان افتاد. تابحال به آن توجه نکرده بود. کوچه شهید پرویز صداقت فرد دلش تکان محکمی خورده بود انگار که آن شهید در مقابلش بود و نگاهش میکرد. باخودش گفت: من تو رو نمی شناسم. نمیدونم که کجایی یا چه کسی هستی. ولی اگر واقعا طلبیده شدم که بیام و شما رو بشناسم خودت راهی نشونم بده. به خانه رسید و روی تختش دراز کشید. خوابش برد. درخواب مردی را دید که به دیدنش آمده. او به مهرزاد گفت: من پرویزم. امروز صدام زدی. نامه ای به دست مهرزاد داد و گفت:اینم دعوتنامه ات. فتح المبین منتظرتم. مهرزاد از خواب پرید. عرق از سر و صورتش می ریخت. قلبش روی هزار میزد. از اتاقش بیرون آمد.. مریم خانم رادید که درآشپزخانه درحال غذا درست کردن است. _عه پسرم بیدارشدی؟ ساکت رو آماده کردم. صبحونه هم بخور روی میزه. فقطزود که جا نمونی. مهرزاد هنوز در بهت بود و نمی دانست که چه چیزی درحال انجام است. 🍁نویسنده زهرا بانو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸