⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
#داستان قسمت سیزدهم 👈 داستان حضرت محمد صلی الله علیه وآله وسلم 💠 هجرت به یثرب وحوادث سال اول
#داستان
قسمت چهاردهم
👈 داستان حضرت محمد ص
💠 جنگ بدر
این جنگ در سال دوم هجرت رخ داد و اولین جنگ بین مسلمانان کفار بود که فرماندهی آنرا پیامبر به عهده داشت.
این حادثه از آنجا آغاز شد که ابوسفیان به همراه اموال زیادی در مسیر شام به مکه بود که مورد هجوم سپاه اسلام قرار گرفت و با شکست سنگینی از طرف جبهه اسلام مواجه شد و اموال زیادی به دست مسلمانان افتاد.
این در حالی بود که لشکریان اسلام تنها 313 نفر و نفرات دشمن سه برابر آنها بودند.
در پایان جنگ به دستور پیامبر کشته های دشمن را به درون چاه انداختند.
💠 جنگ احد
در سال سوم هجرت سپاه قریش به رهبری ابوسفیان برای انتقام از شکست قبلی از مکه خارج شدند و در محلی به نام احد با لشکریان اسلام که بالغ بر هفتصد نفر بودند پیکار نمودند.
در این نبرد پیامبر پنجاه نفر از تیراندازان را در دهانه شکاف کوهی قرار داد و از آنها خواست تحت هیچ شرایطی مکان خود را ترک نکنند تا سپاه اسلام از پشت سر محاصره نشود اما در حین درگیری و زمانیکه مسلمانان در حال پیروز شدن در جنگ بودند این افراد به بهانه جمع آوری غنائم پست خود را ترک کردند و در نتیجه لشکریان دشمن از پشت سر به انان حمله ور شده و به کشتار مسلمانان پرداختند .
در این گیرودار خبر شایعه کشته شدن پیامبر نیز بر روحیه مسلمانان تاثیر منفی گذاشت و باعث شکست آنان شد.
در این جنگ حمزه عموی پیامبر کشته شد و حضرت علی نیز بیش از شصت زخم برداشت.
در این جنگ بود که پیامبر شمشیر معروف به ذوالفقار را به علی داد و نیز ندای لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار را از آسمان شنید.
خداوند در قرآن برخی از مسلمانان را برای غرور و نیز عدم تبعیت از فرامین پیامبر مورد نکوهش قرار داده است.
💠 جنگ حمراء الاسد
مشرکین که در حال حرکت به سمت مکه بودند سخت پشیمان شدند که چرا کار مسلمانان را یکسره نکرده اند لذا تصمیم گرفتند به مدینه مراجعه و کار مسلمانان را یکسره کنند.
این خبر به پیامبر رسید و لشکر انبوهی فراهم ساخت و با اعمال مدیریت و نیز ایجاد جنگ روانی فراوان برای دشمن آنها را وادار به عقب نشینی کرد و در نتیجه قریشیان به سرعت به سوی مکه بازگشتند.
#ادامه دارد ...
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗کتاب : #فقط_برای_خدا_زندگی_کن ❤️ ✍🏻نویسنده : داداش رضا🙂🤞🏻 📝 #پارت_سی_و_ن
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
📗کتاب : #فقط_برای_خدا_زندگی_کن ❤️
✍🏻نویسنده : داداش رضا🙂🤞🏻
📝 #پارت_چهلم
🔹هرچقدر میگذره بیشترمیفهمم خدا دستتو ول نمیکنه یعنی چی...😊 آره ...
♥️ خدا در یک کلمه خیلی...
چی بگم...
باور کن دوست دارم زار بزنم گریه کنم .😭
آخه آدم میمونه چی بگه...☹️
✍🏻من احساساتمو خوب میتونم بنویسم...ولی الان قفلم...
👈🏻 ولی بچه ها...
🦋 زندگی من یه جوریه که همه چیش دست خداست.✅
⏪ یعنی خدا بخواد تا تهش هوامو داره و اگه نخواد میتونه سه سوت همه چی و خراب کنه .
یعنی اصلا هیچی دست من نیست.👌🏻
👈🏻من هیچی رو از خودم ندارم .
🔸شاید اطرافیانم درمورد من اشتباه فکر کنن و بگن چقدر باهوشی و چه مخی داری...ولی خواهش میکنم شما درمورد من اینجوری فکر نکنید...✖️
♥️خدایا چطوری ازت تشکر کنم...وقتی هر چی دارم از تو دارم ...🌹🤩
⚠️من غلط بکنم اگه بگم چیز ی از خودم دارم ...من یه آدمی ام که داغونم کلا.
✳️ اگرم پیش کسی عزت و احترامی دارم بخاطر لطف خودته که عیبامو پوشوندی...وگرنه اگه از من بپرسی میگم من اصلا لایق هیچی نیستم.
اینا نه شکست نفسیه و نه تواضع.
عین واقعیته.☝️🏻
🤔من چی دارم از خودم ...
هیچی....👌🏻
اگرم تلاشی میکنم بخاطر اینه که شرمنده نگاه خدا نباشم.😊
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
_☀️🌤⛅️☁️_
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دروغ شـــاخــدار؛ فـــرزنـــد ڪمـتـــر، تـربیـتـــ بـهتـــر!
⭕️ #اســـتــــاد_قـــرائـتــی
°•°•
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
💠 #پرسش_وپاسخ_مهدوی ۲۲ 🔻 آیا عبارت " #وعَجِّل_فَرَجَهُم " پس از صلوات، در #احادیث آمده یا توسط #علا
💠 #پرسش_وپاسخ_مهدوی ۲۳
🔻منظور از #شرایط_ظهور
چیست و با #علائم_ظهور
چه #تفاوتی دارد⁉️🤔
🔹️ پاسخ :👆🏻👆🏻👆🏻
#مجنون_الحسین
____☀️🌤🌥☁️___
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬
👤 #استاد_شجاعی 🎤
یک مسیر فرعی و میانبُر :
برای اینکه زودتر دعاهایت، به اجابت برسند👌🏻✅
#یازینب
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🔴 #وقایع_آخرالزمان 🌸 #قسمت_بیست_وسوم 💠 #نفس_زکیه ☑️ یکی از علائم حتمی ظهور که در قیاس با سفیانی و
🔴 #وقایع_آخرالزمان
🌸 #قسمت_بیست_وچهارم
⚜ نام و لقب #نفس_زکیه
💠 در یکی دو روایت،
🔹 نام ایشان را «محمد بن الحسن» عنوان کرده اما به دلیل ضعفِ سند قابل اعتماد نیستند.❌
💠 #در_بیشتر_روایات،
اشاره به نام واقعی ایشان نشده و تنها با استفاده از لقب یا کلماتی شبیه لقب، از او سخن به میان آمده است.
آنها عبارتند از:👇🏻
1️⃣ #النفس: که منظور همان نفس زکیه است.
2️⃣ #نفس_حرام: یعنی آن کسی که او را به دلیل پاکی و بیگناهیاش نباید کشت.
3️⃣ #النفس_الطیّبه_الزکیه.
4️⃣ #غلام_من_آل_محمد (صلی الله علیه و آله وسلم).
5️⃣ #الدَّم_الحرام: خون حرام.
📌جهت مشاهده جزئیات ر.ک:
📔تأملی در نشانههای حتمی ظهور، ص۲۲۸
#یازینب
__________☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ ___________
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
_____________________________________
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🎥 #سخنرانی تصویری 👤 #استاد_رائفی_پور 🎤 🔴موضوع : #چگونه_گناه_نکنیم ؟⁉️🤔 🎞️قسمتی از #جلسه_سوم 📝
12.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #سخنرانی تصویری
👤 #استاد_رائفی_پور 🎤
🔴موضوع : #چگونه_گناه_نکنیم ؟⁉️🤔
🎞️قسمتی از #جلسه_سوم
📝 #قسمت_هفتم
🔻 اصل هفتم : کثرت تسبیحات
🔻توکل برخدا
دسته بندی موضوعی : #فرهنگی #اجتماعی #قران
❇️ #پیشنهاد_دانلود 👌🏻
#یازینب
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ ___
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
♦️ #چند_عمل_ساده براي #چندصد_برابر كردن #ثواب_نمازها😍
1⃣ #اذان_و_اقامه :
🍃باعث ميشود #دو_صف_از_فرشتگان، پشت سر مومن #نماز_بخوانند.😍
📒ثواب الاعمال صدوق ص٧٢
2⃣ #ركوع_كامل:
🍃باعث #نداشتن_وحشت_قبر ميشود😍
📔ثواب الاعمال صدوق ص٧٣
3⃣ #انگشترعقيق:
🍃 #دو_ركعت نماز با #عقيق معادل #هزار_ركعت بدون آن است.🤩
📕عدة الداعي ابن فهدحلي ص٢٢٠
4⃣ #مسواك_زدن:
🍃 #دو_ركعت_نماز با مسواك بهتر از #هفتاد_ركعت نماز بدون مسواك است.🤩
📓من لايحضره الفقيه صدوق
5⃣ #خواندن_سوره_قدر:
🍃خواندن سوره قدر در يكي از نمازها باعث #آمرزش_گناهان ميشود.😍
📙ثواب الاعمال ص٢٦٧
6⃣ #عطر:
🍃باعث ميشود #ثواب_نماز
👈🏻 #هفتاد_برابر شود.
📘ثواب الاعمال ص١٢٠
7⃣ #تسبيحات_حضرت_زهرا_س
🍃بهتر از هزار ركعت نماز نزد حضرت صادق ع است🤩
📓فلاح السائل ص١٥
#دختر_فاطمی
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_120 چند دقیقه ی بعد نسیم وارد آشپزخونه شد.انگا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_121
با تمام قدرت ازجا بلند شدم و بهش حمله کردم.درگیری سختی بینمون ایجادشد..او موهای بلندم رو مثل کلافی در دست گرفته بود و به اطراف میکشید تا نتونم بهش آسیبی برسونم.همه ی زورم رو جمع کردم و صورتش رو چنگ کشیدم و در حالیکه یقه ی لباسش رو گرفته بودم به سمت درب خانه کشوندم..چسبوندمش به در و با آرنجم زیر گلوش رو فشار دادم..حالا اونی که به جنون رسیده بود من بودم..
با صدای دورگه ام گفتم:بخاطر اینکارت بد میبینی کثافت...گمشو از خونم بیرون وگرنه زنگ میزنم پلیس بیاد جمعت کنه از این ساختمون..
او در میان تقلاهاش منو هلم داد به گوشه ای و نفس زنان گفت:بهت نشون میدم که کی بد میبینه. دختره ی ...(فحش های زشت ناموسی)
خوب کردم به مهری و بقیه گفتم..حالا که با این کار عزیز میشی عزیزترت میکنم..
از روی چوب لباسی روسری ومانتوش رو برداشت و همونطور که اونها رو تنش میکرد در وباز کرد و از خونه خارج شد..
صدای مشاجره او با اشخاصی بلند شد.گوشم رو تیز کردم.همسایه ها پشت در ایستاده بودند و صدای نزاع و دعوای ما رو شنیده بودند.من اینقدر نفس کم آورده بودم که نمیتونستم خودم رو پشت در برسونم ولی میشنیدم که همسایه ها خطاب به ما دونفر شکایت میکنند وحرف از پلیس میزنند..
نسیم درجواب یک نفرشون که پرسید کجا؟ با لحنی لات و عصبی گفت:تو روسننه برو کنار باد بیاد درااااز...صدای همهمه میومد.هرکسی یک چیزی به نسیم میگفت ونسیم جیغ میکشید برید گمشید اونور...گم شید تا خودمو از پله ها پایین ننداختم..
خدایا داشت چه اتفاقی می افتاد؟ صدای ضرب وشتم میومد..مطمئن بودم نسیم آغازگر دعوا بوده. .در باز بود و میترسیدم اونها به داخل سرک بکشند ومنو بی حجاب ببینند.پایه های مبل رو گرفتم و به سختی خودم رو به چوب لباسی پست در رسوندم.چادر سرم کردم و با کلی شرمندگی اونها رو از پشت در نگاه کردم.نسیم و یکی از مردها با هم درگیرشده بودند.نسیم جیغ میکشید وفحشهای بد میداد.دویدم سمتش.
رو به همسایه ها گفتم: تو روخدا بیخیال شین این دیوونست.کار دستمون میده..
نسیم رو که، روی مرد خیمه زده بود و وگوشهای او رو مثل یک حیوان میکشید از او جدا کردم و با التماس گفتم:نسیم ولش کن دیوونه. .ولش کن..
نسیم که نه روسری سرش بود نه حال وروز درست حسابی ای داشت منو هل داد تا از پله ها پایین بره ولی زنها مانعش شدند. مرد همسایه ای که از من متنفر بود داد زد نزارید فرار کنه..آقا رضا رو خونین ومالین کرده..
من رو کردم به او و با التماس و وحشت گفتم:تو روخدا آقای رحمتی.. اون تو حال خودش نیس.شما ببخشید. .
آقای رحمتی با عصبانیت خطاب بهم گفت:تو دهنت رو ببند که هرچی میکشیم زیر سرتوست. اینجا رو کردی کثافت خونه ..گمشو از جلو چشممون....به پیغمبر اگه همین امشب تکلیف تو رو روشن نکنم بی خیال نمیشم..هر روز یک بساط..یک بازی جدید..ما تو این ساختمون جوون داریم..بچه داریم. .معلوم نیست چه غلطی میکنی تو این ساختمون..
اون چی میگفت؟؟ چقدر صریح و رک منو مورد بی حرمتی قرار داد؟!!
گفتم: من چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟
بجای اینکه جوابم رو بدن شروع کردن به باهم حرف زدن درمورد من و عدم امنیت ساختمون.
نگاهی به نسیم انداختم که زیر بازوی زنها تقلا میکرد!
لعنت به این دستها که در رو به روی او باز کرد.. لیلا خانوم همون همسایه ای که اونروز برام آش ترخینه آورد از پله ها نفس زنان بالا اومد وگفت: در ورودی رو قفل کردم ولش کنید ببینم کجا میخواد بره..
رحمتی گفت:آ باریکلا..الان پلیس میرسه تکلیفمون روشن میشه..
نسیم تهدیدم کرد..تهدید نه!! داشت التماس میکرد ولی به شیوه ی خودش!
_ عسل به این عوضیها بگو ولم کنن وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی..
لیلا خانوم با صورتی درهم نگاهم کرد و خطاب به باقی همسایه ها گفت:یکی به داد این بنده خدا برسه! ببین این وحشی با سروصورت این چیکار کرده؟
بعد اومد سمتم و با دقت به اجزای صورتم نگاه
کرد و گفت:نچ نچ نچ نچ ...ببین چیکارش کرده..چادرت چرا خونیه؟!زنگ بزنید اورژانس!
بالاخره یک نفر فهمید که من حالم خوب نیست.!!
یکی از خانمها گفت: ما هم با همین مساله مشکل داریم..امروز سرو کله میشکنن فردا قتل!! بخدا دیشب به صمدی گفتم پاشو از این ساختمون بریم اینجا محل زندگی نیست.. ما بچه نوجوون داریم..
رحمتی از همه آتیشش تندتر بود! گفت:
شما چرا بری خانوم؟؟ اونی که باید بره یکی دیگست..
با پاهایی خسته وارد خونه م شدم. اینبار تقاص کدوم کارمو دادم؟ اشتباهم کجا بود؟! یعنی الانم در آغوش خدا بودم؟! یعنی باز تماشا میکردم؟؟
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_122
در رو بستم و گوشهامو محکم گرفتم تا صدای فحاشیهای نسیم وتهمتهای همسایه ها رو نشنوم. .دست وصورتم خونین بود و قلبم درد میکرد اونوقت همسایه ها بجای نگران شدن به فکر آینده ی فرزندانشون بودند ومنو تهدیدم میکردند..
اشکهام بی اختیار پایین میریخت..
چشمم به دانه ی سبز رنگ تسبیح در گوشه ی آشپزخونه افتاد..بی توجه به صداهای تهدید آمیز پشت در به آشپزخونه رفتم و دانه های تسبیح رو از روی زمین با اشک و آه برداشتم..با هردانه ای که پیدا میکردم صورت حاج مهدوی به خاطرم میومد و ناله هام بیشتر میشد..کف آشپزخونه پراز خون بود..ولی برام اهمیتی نداشت. من فقط دنبال دانه های تسبیح بودم..
صدای آژیر پلیس میومد. .ولی برای من مهم نبود..من در زیر کابینت ها دنبال دانه های تسبیح میگشتم!!
در رو محکم میکوبیدند اما چه اهمیت داشت هنوز ده دانه از یادگار الهام پیدا نشده بود!!
از پشت در صدام میزدند در و باز کنم ولی من باز چشمم دنبال دانه ها بود!!
دوباره در زدند.چاره ای نداشتم!
دانههای تسبیح رو توی جیبم انداختم.
سمت در رفتم..چادرم رو محکم دور خودم پیچیدم.
حدس اینکه پشت در چه خبره زیاد سخت نبود!! همسایه ها و مامور کلانتری مقابلم ایستاده بودند.
مامور کلانتری گفت:همسایه هاتون از شماشکایت دارند باید با ما به اداره ی پلیس تشریف بیارید..
ساعتی بعد من در کلانتری بودم! چشم آقام روشن! اون هم بخاطر شکایت همسایه ها..
افسر مربوطه نگاهی به سرو وضعم وکبودیهای صورتم انداخت.
_با کی درگیر شدی؟؟
سکوت کردم! چون داشتم فکر میکردم شاید همه ی اینها یک خوابه.. قدرت حرف زدن نداشتم.مثل وقتایی که تو کابوسهای ترسناک هرچی سعی میکنی لب باز کنی اما نمیشه..
نسیم مثل بلبل حرف میزد و میگفت از همتون
شکایت میکنم..
افسربهش گفت: زدی مرد به این گنده گی رو داغون کردی شکایتم داری؟فعلن تو این پرونده شاکی یکی دیگست.
من فقط نگاه میکردم.
افسر ازم پرسید:تعریف کن علت درگیری چی بود؟
جواب ندادم!
نسیم گفت: یک بگو مگوی دوستانه!! الآن مگه مشکل ما دونفریم که از اون خانوم سوال میکنی؟؟
دستم رو با حرص مشت کردم.او چطور جرات میکرد مدام منو دوست خودش صدا کنه؟
افسر با کنایه بهش گفت:تو همیشه با دوستات اینطوری بگو مگو میکنی؟؟
نسیم لال شد.
افسر از شاکی پرسید: آقای ترابی، اینا تو خونه بگو مگوی ساده کردن شما چرا با این خانوم درگیر شدی؟
آقارضا که تمام سرو صوراش زخم بود گفت: جناب سروان چی بگم؟!! ما دیدیم از خونه ی این خانوم سروصدا میاد گفتیم بریم ببینیم چه خبره..در هم زدیم اینا باز نکردن.صدای بزن بزن خیلی زیاد بود بعد این خانوم عین جن با سروشکل به هم ریخته اومد بیرون..خب حقیقتش منم ترسیدم نکنه بلایی سر همسایه مون آورده باشه بزنه فرار کنه فقط ازش پرسیدم خانوم کجا که ایشونم این بلا روسرم آورد..
افسر رو کرد به نسیم و با لحنی تمسخرآمیز گفت: و تو هم یه جواب دوستانه دادی به سوال این آقا هان؟!!
نسیم سرش رو پایین انداخت و با لحن آرومتری گفت:من عصبانی بودم.اگه این آقا وسط دعوا و اون حال وروز من خودشو دخالت نمیداد این اتفاق نمی افتاد.
افسر رو کرد به من:با شما چیکار کنیم حالا؟
همسایه هات میگن آدمهای نامربوط به خونت میان.نمونه ش هم حی وحاضر اینجا حاضره!
بهت نمیاد اهل این صحبتها باشی راست میگن اینا؟
گلوم رو صاف کردم:من با کسی رفت وآمدی ندارم.به غیر از این خانوم و نامزدش هیچ آدم نامربوطی پاش به خونم وانشده.من ده ساله تو این ساختمون زندگی میکنم بدون هیچ مشکلی..این حرف همسایه هام یک تهمته..تهمتی که به وسیله همین خانوم و نامزدش پخش شده تو ساختمون
افسر با تعجب نگاهمون کرد وگفت:مگه این خانوم دوستت نیست؟
گفتم:نه..
پرسید: پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
#پارت_123
رهـایـے از شـب🌒
افسر با تعجب نگاهمون کرد وگفت:مگه این خانوم دوستت نیست؟
گفتم:نه..
پرسید: پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟
گفتم:من که از مسجدبرگشتم دیدم لای درخونم نامه انداخته ..نامه شو خوندم بعد که خواستم برم تو، دیدم تو پاگرد واستاده گریه میکنه..خیلی التماسم کرد اجازه ی ورود بهش بدم.منم دلم سوخت راش دادم ..
افسر پرسید:مگه اون ساختمون در وپیکر نداره که این خانوم تو راه پله بوده؟ کلید داشته؟
گفتم:نه
افسر به نسیم نگاه کرد.
_چطوری وارد ساختمون شدی؟
_هیچی!! یکی از اهالی ساختمون داشت وارد میشدمنم باهاش تو اومدم گفتم آشنای عسلم.!
افسر آهی کشید.
از من پرسید:کس وکاری داری یا نه؟!!!
به جای من آقای رحمتی گفت:اگه کس و کار داشت که این اوضاع واحوالش نبود!
چادرم رو روی صورتم کشیدم وسرم رو که بانداژ شده بود تکیه دادم به صندلی.از زیر چادر صورتها ی اونها رو هنونطوری که واقع بودند میدیدم.. سیاه سیاه!!
افسر گفت:خب فردا صبح پروندتون میره دادسرا.اگه تا صبح وثیقه یا ضامن معتبر دارید گرو بزارید برید خونه وگرنه درخدمتتون هستیم.
نسیم غر میزد و التماس میکرد.
من اما حرفی برای گفتن نداشتم.باورم نمیشد که بی جهت متهم شده باشم.
افسرصدام کرد.بیا زنگ بزن به دوستی آشنایی فامیلی بیان اینجا واست وثیقه بیارن. .
صدام در نمیومد..به سختی گفتم:من کسی رو ندارم..
پرسید:یعنی هیج کسی رو نداری؟!
رحمتی با طعنه گفت:چرا نداری؟! زنگ بزن به یکی از همون آقایون اراذل که دم به دیقه تو اون خونه پلاسن و دم رفتن برات بوس میفرستن؟!!!!
افسر گفت:آقا صحبت نکن شما..بیرون واستا تا من بهت بگم.
رحمتی دستهای مشت کردشو روی زانو گذاشت با پوزخندی سرشو تکون داد.
بعد رو به من گفت:اینطوری مجبوریم شب نگهت داریم تو بازداشتگاه..
مثل باروت از جا پریدم.
_به چه جرمی آخه؟! مگه من چیکار کردم؟!
من باید شاکی باشم! سرمن شکسته. .من زخمی ام..به من توهین شده اون وقت من و بازداشت میکنین؟! این آقایون به من تهمت زدن بعد اینا شاکین؟
_بههرحال همسایه هات ازت شاکی ان..واست استشهاد جمع کردن.. راست یا دروغشو قاضی معین میکنه. بنده مامورم ومعذور!!
چقدر غریب بودم..
با بغض گفتم:کدوم استشهاد؟! به چی شهادت دادن؟!
گفت:به روابط غیر اخلاقی در ساختمون و سلب آسایششون ..
نگاهی به سوی همسایه هام انداختم.
با گریه از آقا رضا پرسیدم: شما از خونه ی من اصلا سرو صدای نامتعارفی شنیدید؟ چرا این قدر راحت بهم تهمت زدید؟ از خدا بترسید..من چه کار غیر اخلاقی ای کردم؟ چطور تو این ده ساله خوب بودم یهو بد شدم؟
او سرش رو پایین انداخت و زبانش رو دور دهان بسته اش چرخوند..
گفتم:باشه باشه آقا رضا.همتون عقلتون رو دادین دست یکی دیگه..هرچی اون بگه شما هم گوش میکنید..تو روز محشر همتون با هم محشر میشید..
رحمتی حرفمو قطع کرد:مثل اینکه ما یه چیزی هم بدهکار شدیم؟! با این ننه من غریبم خوندن جیزی درست نمیشه! حالا خوبه چندبار مچت رو گرفتیم!
با عصبانیت بلند شدم و گفتم: چی دیدی بگو خودمم بدونم؟!! انشاالله خدا جواب این تهمتهاتو بده مرد!
سروان گفت: بسه دیگه ..بحث نکنید ..
بعد نگاهی به اون سه نفر کرد وگفت: بیرون منتظر بمونید تا صداتون کنم.
نسیم پرسید:من کجا میتونم گوشیم و بگیرم یه زنگ دیگه بزنم به خونواده م..دیرکردن.
افسر که در حال نوشتن بود بی آنکه نگاهش کنه گفت بیرون تلفن هست!
خوش به حال نسیم! او حتی تماسهاشم از فبل گرفته بود.من کسی رو نداشتم بهش زنگ بزنم.ساعت نزدیک یازده بود..برای زنگ زدن به فاطمه خیلی دیر بود و دلم نمیخواست حامد بفهمه من اینجا هستم..فکرم فقط به یک نفر رای مثبت میداد. ولی او هم نمیتونست اینجا باشه..
من همه ی آبرومو برای او میخواستم..نه نمیتونستم بهش خبر بدم.
در بازشد و مسعود و کامران به همراه یک آقای میانسال داخل اتاق اومدند.
اقای میانسال گفت:مثل اینکه دخترم واینجا آوردن؟ نسیم پارسا
_بله دخترتون با یکی درگیرشده ازش شکایت شده.
کامران اینجا چیکار میکرد؟ ! او از کجا خبر داشت چه اتفاقی افتاده؟ مسعود مگه با نسیم حرفش نشده بود؟! پس چطور او هم به همراه پدر نسیم در کلانتری حاضر بود؟ حتما کامران بخاطر من اینجا بود..نسیم خبردارش کرده بود تا من آزاد بشم؟!!
کامران نگاهی گذرا بهم کرد.آب دهانش رو طبق عادت پشت سرهم قورت داد.صورتم رو ازش برگردوندم..لابد الان خوشحال میشد که کارم گیرشه.پدر نسیم سند آورده بود و داشت با افسر و آقا رضا حرف میزد تا رضایت شاکی رو بگیره..همون پدری که نسیم بارها آرزوی مرگشو داشت! وحتی این پدر اصلا براش اهمیتی نداشت که مسعود و کامران دوست پسرهای دخترش هستند!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂