⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_هشتادو_نهم 🔻 #نسبت_عیص_و_یعقوب_علیه_السلام 📝نوشتهاند؛ چون #ابراهیم
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_نودو_یکم
🔻 #علت_مسافرت_یعقوب
#بهسوی_دایی_خود
🔹 #یعقوب با گذشت ایام دورنمایی از شهر🌆 را دید و #امیدوار_شد که این دورنما، #شهر_دلدار و #مرکز_لابان_پیر باشد.
👈🏻 از این رو با نیروی شوق و قرب وصل به سوی او شتافت.🏃♂️
🔸 #یعقوب به شهر دایی خود وارد شده است، همان سرزمینی که #رسالت_ابراهیم را مژده داد و خورشید شریعت وی از آن طلوع گردید.✔️
🔹 #یعقوب_غریب، با رویی گشاده😊 و لحنیملایم از رهگذران پرسید؛
🍃آیا کسی هست که لابان فرزند بتوئیل را بشناسد❓
و آنها گفتند؛
👥 :آیا کسی هست که لابان برادر زن اسحاق پیغمبر را نشناسد؟ ⁉️
او #بزرگ_خاندان خویش و #صاحب این گلههای #گوسفند🐑 که در ریگزارها روانند میباشد.✔️
🔸یعقوب گفت؛
🍃 کسی هست که مرا به خانه🏠 او ببرد❓
👥گفتند؛ این دختر وی، #راحیل است که از عقب گوسفندان به این سمت میآید.
🔹 یعقوب نگاهی کرد👀 و #دختری_خوشسیما و #با_هیکلیموزون را دید. 😍
❤️ #قلب او با دیدن راحیل #تپید.💓
☝🏻 #ولی با نیروی
⏪ #اراده،
⏪ #حلم و
⏪ #عقل
خود را فراهم گرداند و آهسته به سوی دختر گام برداشت و گفت؛
🍃 بین من و تو خویشاوندی نزدیک و محکم است،
✋🏻 #من_یعقوب_پسر_اسحاق_پیغمبر و مادرم رفقه دختر جد تو بتوئیل است. ✔️
↩️ و #از_سرزمین_کنعان_آمدهام و این راه را با مشقت فراوان و تحمل مشکلات پیمودهام #تا_برای_امر_مهمی با « لابان» دیدار کنم.✔️
🧕🏻 #راحیل نیز سخنان شیرین او را شنید و با او روانه منزل🏠 شد.
🔸 #یعقوب با
👈🏻 #گامهای_آهسته🚶♂️
و
👈🏻 #روحی_مطمئن
به حضور لابان درآمد.✔️
🔹لابان به محض دیدن او، دست در آغوش یعقوب انداخت و مدتی، در آغوش هم #اشک_شوق_ریختند.😭
🔸 #یعقوب سفارش پدر را به دایی خویش رساند و #آرزوی_دامادی_خود_را🤵 به او #اطلاع_داد و گفت؛
🍃 #راحیل در♥️ #قلب_من جا گرفته است و امید دارم تا با او #ازدواج کنم.
🔹لابان گفت؛ #شرط_ازدواج تو با دختر من این است که
⬅️ #هفت_سال برای من #چوپانی🐑 کنی، تا این مدت، #مهریه_دختر_من باشد.✔️
🔸تو در طول این هفت سال #تحت_حمایت_من_بهسر_میبری.✔️
🔹 یعقوب نیز #شرط_چوپانی_را_پذیرفت و به گوسفند چرانی مشغول شد.✔️
ادامه دارد.....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°