eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
10.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قلب مؤمن عرش خداست❤️ ⏪چرا باید به همه احترام بگذاریم؟⁉️ پاسخ را در ویدیو ببینید 🎬 👤حجت الاسلام رجائی خراسانی🎤 _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ 🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_سی_و_پنجم 🔻 #پهلو_گرفتن_کشتی_نوح 🔹 #عمر_قوم_نوح 👈🏻
📘 📖 📝 🔻 🔹هنگامی که بر روی زمین🌎 آمد، شروع به کاشت 🌴 کرد که 😈 بارها آن را از جدا کرد و نوح مجددا آن را می‌کاشت. 🔸نوح پس از پایین آمدن از کشتی🚢 زندگی کرد. 🔹 روزی 💫 نزد او آمد و گفت؛ ✨ تو به رسید.✋🏻 اینک و خود را نزد فرزندت بگذار، ☝🏻 که تا آمدن دیگر، این باید نزد فرد عالمی باشد، که فرزندت سام نیز از آنهاست.✅ 🌸بعد از عمری رنج و زحمت آن جناب 🍃ساعتی بنشست اندر آفتاب 🌸شخصی آمد نزد او با احترام 🍃ابتدا بنمود بر ایشان سلام 🌸گفت مأمورم برای قبض روح 🍃گفت‌فرصت تا روم در سایه،نوح 🔸روزی که نوح زیر ☀️ نشسته بود، نزد او آمد و سلام کرد و به او خبر داد که برای او آمده است. 🔹 نوح از او خواست تا به او بدهد تا از آفتاب به زیر سایه برود، نوح بعد از اینکه زیر سایه نشست، به ملک الموت گفت؛ ✨آنچه که بر من در این دنیا گذشت، در این عمر بلندم به اندازه جابجایی من از آفتاب، به این سایه بود و سپس به خدا شد.✔️✨ 🔸 نوح مجموعا عمر کرد که آن👈🏻 ✨ و آن ✨ او بود و هم مشغول 🚢 معروفش بود و هم بعد از خروج از کشتی به پرداخت. 🔹نوح به سخن می‌گفت، نوح بر ♥️خداوند .✔️ 🔸آدم👱‍♂ در کشتی🚢 همراه نوح بود و هنگامی که نوح از کشتی خارج شد، او را در زیر دفن کرد. 🔹 😈 در تمام مدت غرق شدن انسانها با در میان آسمان☁️ و زمین🌎 به مشغول بود. ↩️همچنین در هیئت ارواح می‌چرخیدند. 🌌 که در آسمان به نام معروف است همان محلی است که باز شد و 🌪 و ⛈ از آنجا آمد و زمانی که کهکشان آرامش یافت مثل زخمی سر باز کرد به صورت 🌈 در آسمان باقی ماند. 🔸 زنان می گشتند، آنان در طول سال خود را و به می‌پرداختند و خداوند ⬅️ هوسرانی های آنان و بیرون راندن آنها از این گونه مجالس، آنان را حائض ساخت. 🔹هنگامی که نوح می‌خواست 🐐 را سوار کشتی کند، حیوان نمود و نوح او را به داخل کشتی و به این خاطر نیمی از دمش شد و نمایان گشت، ↩️ اما هنگامی که 🐑 را سوار کرد، حیوان آرام و سر به راه از دیگر حیوانات پیشی گرفت، نوح دم او را کرد و از آن پس بود که بر پشت حیوان دُنبه ای رویید و از همان هنگام شد که حیوان به این شکل درآمد. 🔸آن هنگام که آب ⛲ نمود و همه جا را فرا گرفت، مادری که را بسیار دوست می داشت، بسیار داشت بر بلندی 🏔 رفت، و هرچه آب می آمد، زن کودکش را می گرفت. و هنگامی که آب تا زن را فرا گرفت، زن نوزادش را بالای گرفت، اما 🌊 هر دو را کرد و آنها . 🌷رسول اکرم صلی الله علیه و آله پس از نقل این جریان فرمود؛ ✨« خداوند به کسی از قوم گنهکار نوح، می کرد به آن کودک رحم می کرد».✔️ نوح را « » نیز می نامیدند، ☝🏻 که مدت بر قومش کرد و بی‌تابی_نمود.✨ ادامه دارد.... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ 🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🎬 دانلود سلسله #کلیپ با موضوع #گناه_چیست_توبه_چگونه_است 📌 #قسمت_بیست_و_پنجم: " حس پرستش " 👤 #استاد
14.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دانلود سلسله با موضوع 📌 : " منبع قدرت " 👤 🔺 انسان مستقل است یا مطیع؟ 👈 ۷۰ هزار نفر در مقابل امام علی، پای رکاب معاویه، کشته شدند. خدا چی رو می‌خواست نشون بده؟ _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ 🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
‍ ‍ 🍃🍂دعـــــــــــــای جــــــوشن کبیــ2⃣2⃣ـــر🍂🍃   🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
‍ ‍ 🍃🍂دعـــــــای جــــوشن کبیــ3⃣2⃣ـــر🍂🍃   🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 🌸✨یَا ذَا النِّعْمَـةِ السَّابِغَـةِ یَا ذَا الرَّحْمَـةِ الْوَاسِعَـةِ یَا ذَا الْمِنَّةِ السَّابِقَـةِ یَا ذَا الْحِکْمَـةِ الْبَالِغَـةِ یَا ذَا الْقُـدْرَةِ الْکَامِلَـةِ یَا ذَا الْحُجَّـةِ الْقَاطِعَـةِ یَا ذَا الْکَرَامَـةِ الظَّاهِـرَةِ یَا ذَا الْعِـزَّةِ الدَّائِمَـةِ یَا ذَا الْقُـوَّةِ الْمَتِینَـةِ یَا ذَا الْعَظَمَـةِ الْمَنِیعَـةِ 《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب》 🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃 🌸✨اى صاحب نعمـت فـراوان اى صاحب رحمـت فراگيـر اى صاحب بخشـش پیشینـه اى صاحب حكمـت‏ دیرینـه اى صاحب نيـروى پرتـوان اى دارای بـرهان قاطـع اى صاحب كرامـت هويـدا اى صاحب عـزّت پايـدار اى داراى تـوان استـوار اى صاحب عظمـت مانـدگار 《پاک و منـزهی تـو ای که جز تـو معبـودی نیست فریـاد رس فریـاد رس ما را از آتش برهان اى پروردگارم》 〰⚜️خــواص این بنــد⚜️〰 ◀️برای بیداری دل در عبادت▶️ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @masirsaadatee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت30 –من در مورد اون روز ازش پرسیدم که چرا با شما اونجوری حرف میزد. بر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت31 –منم رفتم از اون خانم مسئول مسجد پرس و جو کردم دیدم دقیقا حرفهای همین دختره رو میگه و خیلی هم خوشحال بود که یه نفر دیگه به خیرین اضافه شده و ماهانه میخواد کمک کنه. اون دختره رو هم قشنگ یادش بود، با مشخصاتش بهم توضیح داد. بعدشم یه بسته قبض مسجدرو بهم داد که هر کس خواست کمک کنه بهش قبض بدم. از این همه پیگیری‌اش ماتم برد. نگاهی به کیفم انداختم. –البته من از ماه دیگه کمک می‌کنم، این ماه یه کم بی برنامه... دستش را در هوا تکان داد. –نه منظورم شما نبودید، داشتم کارایی که انجام دادم رو براتون توضیح می‌دادم. همینطور می‌خواستم ازتون بخوام دیگه مسیرتون رو کج نکنید و از اونور نرید. از همین راه همیشگیتون برید. لزومی نداره اینقدر راهتون رو دور کنید. نگاهم را زیر انداختم و او نفس عمیقی کشید و آرام‌ترادامه داد: –وقتی شما از اون خیابون رد میشد انگار اون خیابون رو زنده می‌کنید. وقتی نیستید انگار همه مردن، چشمم کسی رو نمیبینه، هیجا رنگ نداره، همه چی سیاه و سفید و دلگیره، سوت و کور بودن خیابون اونقدر به چشم میاد که این همه آدم انگار محو میشن و دیده نمیشن. مثل یه شهری که خاک مرده توش پاشیدن. آدمهای زیادی از جلوی مغازه رد میشن ولی چشم من فقط یه نفر رو می‌بینه. سرم پایین بود و نخ‌های گوشه‌ی شالم را دور انگشتم می‌پیچاندم و باز می‌کردم. اصلا توقع شنیدن این حرفها را نداشتم. از خجالت نمی‌دانستم چه کار کنم. انگار ناگهان آدم دیگری شده بود، حرفهایی میزد که من تحمل شنیدنش را نداشتم. ضربان قلبم آنقد بالا رفته بود که می‌توانستم صدایش را بشنوم. از خجالت سرم را بالا نیاوردم و حرفی نزدم. او هم دیگر سکوت کوتاهی کرد و بعد پرسید: –می‌تونم سوالی ازتون بپرسم؟ بدون این که سرم را بالا بیاورم گفتم: –بفرمایید. –اگر دلتون نخواست جواب ندین. سکوت کردم و او ادامه داد: –چرا تو اون کافی شاپ کار می‌کنید؟ منظورم اینه اصلا اون کار در شأن شما نیست. اونجا همه جور آدمی میاد صورت خوشی نداره شما مدام جلوشون بزار و بردار کنید. بالاخره انگشتم را از لای نخ های شالم بیرون کشیدم و نفسم را بیرون دادم. به خاطر هیجان بالایم می‌ترسیدم حرفی بزنم و در صدایم لرزش باشد برای همین از درون به خودم آرامش می‌دادم. از آینه نگاهم کرد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت32 –یه وقت فکر نکنید دارم تو کارتون دخالت می‌کنما، من منظورم اینه کلا خانمها نباید تو این جور شغلها مشغول باشن. چون خیلی ارزششون بالاست. کارای سطح پایین ارزش اونها رو پایین میاره. در مورد شما این موضوع خیلی بیشتر صدق میکنه. گلویم را صاف کردم و به آرامی گفتم: –من خودمم این کار رو دوست ندارم. راستش خیلی جاها برای کار رفتم اکثرا یا حقوقشون خیلی کم بود یا محیط سالمی نداشتن. درسم که تموم بشه کار بهتری میتونم پیدا کنم. چه رشته ایی درس می‌خونید. –شیمی. ابروهایش بالا رفت. –پس من الان با یه شیمیدان دارم حرف میزنم. لبخند زدم. –فکر می‌کنم برای رشتتون کار زیاد باشه. –خب درسم تموم بشه بهتره، من فقط یه جا بهم پیشنهاد کار شد که اونم فقط دو روز تونستم کار کنم. –چرا؟ –خب محیطش مناسب نبود. –یعنی لیسانس گرفتین کجاها میتونید کار کنید؟ –خیلی جاها، داروسازی، مواد غذایی ، پتروشیمی ، رنگ و غیره... –کدوم دانشگاه درس می‌خونید؟ –شهید بهشتی. چشم‌هایش را گشاد کرد. –آفرین. اونقدر ساده و خاکی هستین اصلا بهتون نمیاد دارین شیمی اونم تو اون دانشگاه می‌خونید. –مگه باید چطوری باشم؟ شیمی هم یه رشتس دیگه. –نه بابا، ملت یه رشته ی آبدوغ خیاری اونم تو دانشگاه آزاد درس میخونن اونقدر باد دارن که نمیشه باهاشون حرف زد. من از همون روز اول که دیدمتون فهمیدم شما یه جورایی متفاوت و خاص هستین. دوباره سرم را پایین انداختم. –شما لطف دارید. بینمان سکوت سنگینی برقرار شد. پیچ رادیو را پیچاند. صدای اخبار گو از رادیو پخش شد. خبری در مورد فوت یکی از رجال سیاسی بود. امیر زاده پوزخندی زد و گفت: –الان با مرگ ایشون کلی تو مملکت اشتغال زایی میشه. پرسیدم: –چطوری؟ –آخه ایشون پنجاه جا منصب داشت. حالا به تخصصش هم کاری نداشته باشیم من موندم یه نفر چطوری میتونه به همه‌ی اینا برسه... –بله، درسته، طبیعیه که آدم چندتا هندونه را با هم نمی‌تونه بلند کنه. به مقصد که رسیدیم گفت: –از اینجا تا خونتون پیاده روی زیاد داره؟ نگاهی به خیابان انداختم. –برای من نه، چون پیاده روی رو خیلی دوست دارم. –برای همین همیشه کفش اسپرت پاتونه؟ نگاهی به کفشهایم انداختم و دقتش را در دلم تحسین کردم. –بله خب، البته چون ساعات زیادی باید کفش پام باشه یا توی مترو گاهی تمام راه رو سرپا هستم، با کفشهای دیگه پام خیلی اذیت میشه. –مترو که از همه جهات سخته، به خصوص حالا با این کرونا، همیشه تو فکر شمام که یه وقت خدایی نکرده تو اون شلوغی مبتلا نشید. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت33 –من رعایت میکنم دیگه بقیش دست خداست. مثلا هر روز که میرم خونه آب نمک قرقره میکنم و کمی هم استنشاق میکنم، یعنی همه‌ی خانوادم این کار رو انجام میدن. –یعنی موثره؟ آخه اگر این طور بود که کل دنیا این کار رو میکردن و خلاص. سرم را کج کردم. –خب میگن این کارم موثره، از ماشین پیاده شدم. او هم پیاده شد و به سمتی که من ایستاده بودم آمد. –ببخشید که امروز وقتتون رو گرفتم. کیفم را روی دوشم جابه جا کردم. –خواهش میکنم. خداحافظ. دستهایش را داخل جیبش برد و تکیه داد به ماشین و آهی کشید. –به سلامت. من راه خانه را پیش گرفتم و او همانجا ایستاده بود. این را از سنگینی نگاهش که برشانه‌هایم آویخته بود ‌فهمیدم. به پیچ کوچه‌مان که نزدیک شدم می‌خواستم بدانم هنوز آنجا ایستاده یا رفته است. در آخرین لحظه به پشت سرم نگاه کردم. هنوز با همان ژست ایستاده بود. فصل امتحانات نزدیک میشد و درسهایم سنگین شده بودند. البته مجازی بودنش خیلی به نفعم بود ولی من برایم مهم بود که خوب درسها را یاد بگیرم. چون درسهای آزمایشگاهی را باید به دانشگاه می‌رفتم. آن روز صبح به خانم نقره زنگ زدم و گفتم باید به دانشگاه بروم و دیرتر می‌آیم. خانم نقره گفت: –راحت به کارت برس از ترس کرونا مشتری چندانی نداریم. نزدیک ظهر بود که خودم را به خیابان کافی شاپ رساندم. با قدمهای تند و بلند از پیاده رو رد میشدم که دیدم ساره جلوی مغازه ی امیر زاده ایستاده و با هم حرف میزنند. قدمهایم کند شد. امیر زاده اخم کرده بود. یک دستش در جیبش بود و بالای تک پله‌ی مغازه ایستاده بود. شلوار کتان سبز لجنی با تیشرت آستین بلند سبز مغز پسته ایی تنش بود. این هامورنی رنگ خیلی برازنده‌اش بود. به پوست گندمی‌اش می‌آمد. خوش تیپ‌تر از همیشه شده بود. نگاهم رویش بود که دیدم بی‌تفاوت چند جمله به ساره گفت و پفی کرد و سرش را بالا آورد. نزدیکشان شده بودم. چشمش که به من افتاد اخمش به لبخند تبدیل شد. نگاهی به ساعتش انداخت. –سلام. تاخیر داشتید؟ فکر ما رو نکردید؟ –سلام. بله دانشگاه بودم. –تو این کرونا؟ مگه تعطیل نیست؟ به شوخی گفتم: –چرا؟ ما قاچاقی میریم. –بچه درسخونید دیگه. نگاه سوالی‌ام را به ساره انداختم. امیر زاده به ساره اشاره کرد و گفت: –می‌بینی، امده از من حق السکوت بگبره. فکر کرده من قضیه رو به شما نگفتم. حالا میگه اگه یه پولی بهش ندم میاد به شما همه چی رو میگه. دیگه خبر نداره من همون روز سیر تا پیاز رو بهتون گفتم. از این کار ساره شرمنده شدم. لبم را گاز گرفتم، البته زیر ماسک مشخص نبود. بالاخره هر چی باشه آقای امیر زاده با ساره از طریق من آشنا شده بود. یه جورایی میشد گفت دوست من بود. با دلخوری نگاهی به سرتاپای ساره انداختم. چشمهایش غمگین بودند، خیلی غمگین، سر و وضعش به هم ریخته بود. تکیده و رنجور به نظر میرسد. از آن ساره ی قلدر خبری نبود. سرش را پایین انداخت و به طرف مترو راهش را کج کرد. از کنارم که رد میشد گفت: –منو ببخش، مجبور شدم. دیدن اوضاع درهمش ناراحتم کرد. آنقدر که نتوانستم گله‌ای کنم یا حرفی بزنم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت34 وقتی از من دور شد رو به آقای امیر زاده گفتم: –فکر می‌کنم اتفاقی براش افتاده، من برم ببینم چی شده. امیر زاده از تک پله‌ی جلوی در مغازه پایین آمد. –دردسر نشه براتون. –نمیدونم، ولی نمیتونم اینجوری ولش کنم، حداقل دلیل کارش رو بپرسم. –پس نزارید بره تو مترو، تا نرفته ازش بپرسید، باهاش جایی نریدها. مراقب باشید. با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم. راهی را که آمده بودم برگشتم. ساره را دیدم. به نزدیک مسجد رسیده بود. افتان و سر در گریبان راه می‌رفت، جوری که احساس می‌کردی هر لحظه ممکن است سقوط کند. به در مسجد که رسید نگاهش کرد. بسته بود. همانجا ایستاد. دستهایش را روی در گذاشت و سرش را بین دستهایش جا داد. نزدیکتر که شدم زمزمه‌اش می‌آمد. با خدا حرف میزد و گریه می‌کرد. انگار به ضریح حرم متوسل شده بود. کنارش ایستادم و صدایش کردم. برگشت. اشکهایش را پاک کرد و همانجا سر خورد و روی زمین نشست. کاملا مشخص بود دیگر نمی‌توانست بایستد. روبرویش روی پا نشستم. –چی شده ساره؟ اتفاقی افتاده؟ چرا اینجوری شدی؟ منتظر یک اشاره بود، سرش را به در مسجد تکیه داد التماس آمیز نگاهم کرد و به یک باره دوباره هق هق کنان گریه کرد. –آخه چت شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ اشکهایش یکی پس از دیگری از گونه هایش بر روی ماسکش سرازیر میشد. دلم برایش ریش شد. من هم بغضم گرفته بود. وقتی ناراحتی‌ام را دید التماس کرد. –تلما تو رو خدا کمکم کن، من مجبور شدم اون پول رو از تو و از اون آقا بگیرم. من اشتباه کردم تلما منو ببخش. اشکهایش را از گونه‌اش پاک کردم. –اگه به خاطر این موضوع ناراحتی من بخشیدمت، آقای امیر زاده هم می‌بخشه من می‌دونم اگه باور نداری بریم ازش بپرسیم. سرش را تکان داد. –تمام پولی که از شماها گرفته بودم خرج شوهرم کردم. –شوهرت؟ مگه شوهر داری؟ با ناله گفت: –دوتا هم بچه دارم. –مگه شوهرت چی شده؟ –کرونا گرفته، ریه هاش درگیر شده، دیشب بردم بیمارستان گفتن باید بستری بشه ولی جا نداشتن. چندتا بیمارستان رفتیم یا جا نداشتن یا همون اول باید پول واریز میکردیم. دکتر گفت یه آمپولایی براش نوشته و گفت هر روز باید تزریق کنه، گفت میتونم کپسول اکسیژن بزارم و تو خونه ازش نگهداری کنم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت35 ولی پول اون آمپولا و تزریقش خیلی زیاده، هیچ چاره ایی نداشتم، مجبور شدم امروز بیام و اون حرفها رو به اون آقا بزنم. گفتم شاید یه پولی ازش بگیرم و شوهرم رو نجات بدم. به خدا نمیتونه نفس بکشه حالش خیلی بده. داره میمیره. آنقدر از حرفهایش شوکه شدم که مات زده فقط نگاهش می‌کردم. سرش را به در مسجد کوبید، هر چی به خدا التماس می‌کنم جوابم رو نمیده، بعد سرش را با دو دستش گرفت. –حقم داره جواب نده حق داره، ولی من به جز خودش کسی رو ندارم، اگر شوهرم طوریش بشه با دوتا بچه کجا برم. دوباره شروع به گریه کردن کرد. بعد ناگهان دستهایم را گرفت: –تو رو خدا کمکم کن. پرسیدم. –کسی رو نداری؟ فامیلی؟ برادری خواهری؟ –اینجا یه خواهر دارم که وضعش از من بدتره. پدر و مادرم شهرستان هستن. بهشون زنگ زدم، اونا حتی جواب تلفنم رو هم نمیدن. موقعیت مناسبی نبود که دلیل کار پدر و مادرش را بپرسم. بلند شدم و او را هم با خودم بلند کردم. –من هر کاری از دستم بربیاد برات انجام میدم. نور امید در چشمهایش درخشید. –تو رو خدا کمکم کن، می‌دونم من بد کردم ولی... –گذشته رو رها کن. الان برو پیش شوهرت من بهت زنگ میزنم. بعد از خداحافظی متفکر به طرف کافی شاپ راه افتادم. نمی‌دانستم به چه کسی زنگ بزنم و از چه کسی کمک بخواهم، تمام اطرافیانم وضع چندان خوبی نداشتند. با خودم گفتم شاید از آقای غلامی مساعده بخواهم بتواند بدهد. کاش می‌پرسیدم هزینه‌ی آمپولهایش چقدر می‌شود. صدای آقای امیرزاده مرا از افکارم بیرون کشید. پشت سرم آمده بود و از دور ما را زیر نظر داشته. –چی بهتون گفت که اینقدر ناراحت شدید؟ –شما اینجایید؟ –اره، نگرانتون شدم. گفتم نکنه خفتتون کنه. وقتی این حرف را شنیدم بغضم گرفت و شروع به راه رفتن کردم. او هم با من هم قدم شد. شروع به حرف زدن کردم. –اون بیچاره اونقدر حالش بده و گرفتاره که تمام فکر و ذکرش فقط پول بدست آوردنه. شایدم کارش به خفت کردن برسه. –چی شده خانم حصیری؟ سعی کردم بغضم را پس بزنم. آهی کشیدم و تمام حرفهایی که ساره زده بود را برایش تعریف کردم. همینطور دلیل حق‌السکوت خواستن امروزش را از آقای امیر زاده را. او هم ناراحت شد. –دختر بیچاره، ببین به کجا رسیده، واقعا مخارج این بیماری خیلی زیاده، –درسته. کسی رو هم نداره کمکش کنه. فکری کرد و گفت: –یعنی راست میگه؟ نکنه کلکی تو کارش باشه؟ –فهمیدنش زیاد سخت نیست. فکر نکنم دروغ بگه، شما که حالش رو دیدید. –خب اگه راست بگه من می‌تونم کمکش کنم. با شنیدن این حرفش یکباره متوقف شدم. او یک قدم جلو رفت بعد برگشت. –چرا ایستادی؟ –واقعا کمک می‌کنید؟ ماسکش را پایین کشید و لبخند زد. –یعنی اینقدر خوشحالتون میکنه؟ –بله خیلی، هر چی فکر کردم که به کی زنگ بزنم و براش کمک بگیرم کسی رو پیدا نکردم که توانایی کمک داشته باشه، همه گرفتارن. کمرش را به درخت تنومندی که در پیاده رو بود تکیه داد و دستهایش را پشت کمرش قرار داد و متفکر گفت: –به نظر من تا اونجایی که میشه پول دستش ندیم بهتره. ببنید ما کپسول اکسیژن داریم، مادرم که کرونا گرفته بود براش خریدم. البته الان دو هفته‌ایی میشه که دست یکی از فامیلامونه، میرم ازش میگیرم. احتمالا تا حالا دیگه حالش خوب شده. اتفاقا میخواستم گپسول رو به جایی اهدا کنم، اینجوری بیشتربه کار میاد. برای آمپولم دکتر برای مادر من شش تا نوشته بود ولی مادر من چهارتا بیشتر تزریق نکرد. بقیه‌اش رو میدیم به این بنده خدا. چون به همه یه نوع آمپول میدن. میمونه هزینه تزریقش که اونم با من. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸