⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
‹✰͜͡📙›↫ #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ(قسمت ۱۰) 💠نگاه نیک دستش را بر شانهام نهاد و گفت: این است عاقبت
‹✰͜͡📙›↫ #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ(قسمت ۱۱)
◾️پس از مدتی به عبور گاه باریکی رسیدیم که دو طرف آن را پرتگاههای هولناکی احاطه کرده بودند.
🌹 نیک که گویا منتظر سوال من بود، رو به من کرد و گفت: این پرتگاههای وحشت آور، "درههای ارتداد"هستند که برای رسیدن به کف آن به حساب دنیا، سالها راه است.
🔥در کف آن هم، کورههایی از آتش قرار دارد که نمایی از آتش جهنم است و انسانهایی که درون آن جای گرفتهاند تا قیامت، در عذاب الهی گرفتار خواهند ماند.
⚡️چنان وحشتی به من روی آورد که ناخواسته بر جای نشستم.
در این میان فریادی دره را فرا گرفت. با وحشت صورتم را برگرداندم.
☄شخصی را دیدم که در حال سقوط به ته دره بود. در میان جیغ و فریادهایش که دلم را به لرزه درآورده بود، فریاد شادی گناهش را میشنیدم.
✨نیک که مانند من نظاره گر این صحنه بود، گفت: بیچاره تا اینجا را به سلامت گذراند، اما تا بر پا شدن قیامت، در ته دره خواهد ماند.
🍃با تعجب پرسیدم: چرا؟ گفت: او پس از سالها دین داری، مرتد شده بود. (ارتداد در اسلام به معنی برگشتن از دین اسلام به دین دیگری میباشد)
💥از آن پس در راه رفتن بیشتر دقت میکردم و از ترس سقوط، پای خود را بر جای پای نیک مینهادم. هر چند گه گاه پایم میلغزید، اما سرانجام به سلامت، آن راه صعب و دشوار را پشت سر گذاشتیم.
❄️نیک همچنان به پیش میرفت و من مشتاقانه، اما با دلهره بسیار در پی او در حرکت بودم. وقتی به یک دو راهی رسیدیم، نیک پا به سمت راست نهاد.
⛔️اما ناگهان دست سیاه بزرگی، جلو دهان و چشمهایم را گرفت و به واسطه بوی متعفنی که از او متصاعد بود، دریافتم که این، همان گناه است.
♨️سعی کردم آن دست سیاه و پشم آلود را کنار بزنم و چون موفق شدم با هیکل زشت گناه روبرو گردیدم. وحشت زده خواستم فرار کنم و خود را به نیک برسانم، اما گناه دستانم را محکم گرفت و گفت: مگر قرارت را فراموش کردی؟
❗️با وحشتی که در وجودم بود گفتم: کدام قرار؟! گفت: همانکه در دنیا همراه من میشدی خود قراری بود بین من و تو برای اینکه اینجا هم با هم باشیم.
❎گفتم: من اصلا تو را نمیشناختم. گفت: تو مرا خوب میشناختی اما قیافهام را نمیدیدی، حالا که قوه بیناییات وسیع شده است مرا مشاهده میکنی.
🔆گفتم: خب حالا چه میخواهی؟!
گفت: من از آغاز سفر تا اینجا سایه به سایه دنبالت آمدم، در پرتگاه ارتداد تلاش بسیار کردم که خود را به تو برسانم، اما موفق نشدم.
▪️با عجله گفتم: مگر آنجا از من چه میخواستی.
گفت: میخواستم از آن دره عبورت دهم. با ناراحتی تمام فریاد کشیدم: یعنی میخواستی تا قیامت مرا زمین گیر کنی؟
🔘گفت: نه! میخواستم تو را زودتر به مقصد برسانم، اما مهم نیست، در عوض اکنون یک راه انحرافی آسان میشناسم که هیچ کس از وجود آن آگاه نیست.
🔷گفتم: حتی نیک؟! گفت: مطمئن باش اگر میدانست از این مسیر سخت تو را راهنمایی نمیکرد. دریک لحظه به یاد نیک افتادم که جلوتر از من رفته بود و فکر میکند من به دنبال او در حرکتم. دلم گرفت و به اصرار از گناه خواستم که مرا رها کند.
⚫️ اما این بار در حالیکه چشمانش از عصبانیت چون دو کاسه خون شده بود، با تهدید گفت: یا با من میآیی، یا به اجبار تو را به همان مسیری که آمدی بازمی گردانیم
┈───╌❆ - ❆╌───┈
🍀"~•ʝσɨŋ
✰͜͡🦋›
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_وهجدهم 🔻 #نگرانی_مریم_و_سفر_به_دور_دست 🔹چندین ماه گذشت و مریم در
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_دویست_ونوزدهم
🔻 #ولادت_عیسی_علیه_السلام
☝️🏻بی تردید #پرهیزگاری_مریم، تا حدی ناراحتی های 😔او را کم می کرد، و او را #امیدوار می ساخت که خاطر پریشانش آسوده😌 گردد
🔹او همواره امید به #آینده یعنی زمان بعد از زایمان فکر می کرد🤔 که نوزاد خود می تواند دلیلی بر #بیگناهی او باشد
☝️🏻چرا که فرشته خدا به او خبر📜 داده بود که فرزندی از تو به دنیا می آید که در #گهوراه سخن می گوید.😟
☝️🏻و آیا این #برهان، دلیلی بر بی گناهی او نبود؟🤨
🔸 قطعا چنین بود، زیرا چنین کودکی خود بهترین #گواه بر پاکی مریم بود.✅
🔸بالاخره زمان وضع حمل فرا رسید✔️ و مریم درد زایمان را احساس کرد😣.
✨ مریم بی درنگ از شهر خارج شد و سر به #بیابان 🏜گذاشت تا دور از مردم👥 فرزند خود را به دنیا آورد.
☝️🏻تا اینکه درد زایمان او را به سوی تنه #درخت_خرمایی🌴 کشانید.
🦋گفت؛ ای کاش من از این پیش #مرده_بودم و از صفحه عالم به کلّی نامم فراموش شده بود😔.
🔹در آن بیابان مریم #تنها و #بی_پناه و بدون یار و مددکاری که در هنگام وضع حمل به او کمک کند و باعث تسکین دردش شود.😢
⏪پس، از زیر پای او فرشته ای ( #عیسی_بن_مریم)، مریم را ندا داد که؛
🌺 غم مدار🙂، پروردگارت از زیر قدم تو #چشمه_آبی جاری کرد.
✋🏻ای مریم شاخ درخت خرما 🌴را حرکت بده تا از آن برای تو #رطب_تازه فرو ریزد.
☝️🏻و تناول کن و از این چشمه آب بنوش و چشم خود را به #عیسی روشن دار.😊
☝️🏻در نهایت مریم #درد_طاقت_فرسا و مشقت بار😖 وضع حمل را چشید و فرزند خود را در محیطی باز و در زیر آسمان صاف به دنیا آورد.😊
✨و به این ترتیب #عیسی_علیه_السلام به قدرت الهی از مادری #نمونه و #پاک چشم به جهان گشود. ☝️🏻وقتی کودک به دنیا آمد، مریم به #بیت_المقدس بازگشت.
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #سرزنش_مریم_علیهاالسلام
☝️🏻بی شک سبز شدن 🌱 #نخل_خکشیده، دلیلی محکم✊🏻 بر بی گناهی مریم و #پاکدامنی او بود و این #آیت_روشن می توانست راه تهمت دروغگویان و عیب جویان را سد کند🚧.
🔹ولی این معجزه تنها برای آن دسته 👥کارساز است که در آن مکان و در کنار نخل با مریم روبرو👀 می شدند،☝️🏻 اما چنین نبود و در آن زمان مریم تنها بود و کسی آن صحنه را #مشاهده_نکرد.❌
😈ابلیس که باخبر گشت #کودکی به دنیا🌍 آمده است به جستجوی🧐 #مسیح پرداخت☝️🏻 وقتی او را با مریم در وسط #بیابانی یافت دور تا دورش را #انبوه_فرشتگان گرفته بودند و اجازه ورود به شیطان را ندادند❌.
😈 شیطان پرسید؛ عیسی کیست؟
✨ #عنایت_پروردگار بار دیگر شامل حال مریم شد و ندایی تازه از سوی #کودکش به او رسید که:
🌺گفتند؛ او مثل #آدم_علیه_السلام است بدون پدر به دنیا آمده است.☑️
☝️🏻اگر کسی از #جنس_بشر را که دیدی به او بگو که من برای خدا نذر #روزه_سکوت 🤫کرده ام و با هیچکس امروز هرگز سخن نخواهم گفت.
🦋مریم با شنیدن این ندا با #آسودگی_خاطر 😌تمرکز از دست رفته خود را باز یافت و قوای💪🏻 باقیمانه خود را به کار گرفت و در حالیکه #کودک_خود را در آغوش گرفته بود به طرف قریه و قبیله👥 خود به راه افتاد.
🔹با ورود مریم به شهر، خبر📢 او منتشر شد و چون مردم، او را با #نوزادش دیدند،👀 زبان به #سرزنش او گشودند و هرکس تهمتی زد و ناسزایی گفت😒.
👥آنها در #ملامت و #سرکوب او شدت عمل به خرج دادند. برخی #شرافت_خاندانش را بخاطرش می آوردند و بزرگواری اصل و نسب او را تذکر می دادند.🤨
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺سؤالات شب اول قبر حفظـیــه ؟
👤حجت الاسلام عالی
#امام_زمان
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
پل صراط چیست؟؟؟!!!!👆👆👆👆👆👆
کیا ازش رد میشن؟؟؟!!!!
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖آیا وسایلی که در کفن میذاریم تاثیری برای میت داره؟
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت دهم باشه ،چشم نگار:راستی ،امروز دسته جمعی ساز زدیم ،جات خیلی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت یازدهم
گوشی و برداشتم بلند شدم - ساناز جون من میرم پایین ،نوید گفته برم پایین
ساناز : عع صبر کن منم بیام پس
- عع نه بابا اینجوری با این قیافه نصفه آرایش،فیلمبردارم میاد ،تو فیلم بد میافتی
ساناز : باشه ،برو پس
رفتم سمت لباسام ،لباسامو هم بردارم
ساناز: نمیخواد بابا ،من خودم میارم برات تالار
نتونستم چیزی بگم
فقط کیف پولمو برداشتم و رفتم پایین
تن تن از پله ها رفتم پایین
هوا تاریک شده بود
شنلمو کشیدم جلو و دوییدم
با تمام وجودم دوییدم
از کوچه پس کوچه ها رد شدم که کسی منو نبینه
نمیدونستم کجا برم
ولی تا جایی که میتونستم فقط دور شدم
با این لباسم نمیتونستم برم ترمینال ،حتمن مشکوک میشدن
روز تعطیلم بود و مغازه ای باز نبود که برم لباس بخرم
گوشیم زنگ خورد
کیف پولمو باز کردم ،گوشی رو برداشتم ،نگاه کردم نوید بود
خیلی دلم میخواست ،قیافه الانشو میدیدم
گوشیمو خاموش کردم تا ساعتای ۹ شب تو خیابونا پرسه میزدم
نمیتونستم واسه نگارم زنگ بزنم که لباس بیاره برام
میدونستم اولین نفری که نوید میره سراغش نگاره
ساعت ده شده بود و من دیگه نای راه رفتن نداشتم
پاهام دیگه تاول زده بود داخل کفش
کفشو از پام درآوردم و گرفتم تو دستم و راه میرفتم
توی راه چند تا جوون از رو به روم میاومدن
شنلمو کشیدم جلو رو از کنارشون رد شدم
یه دفعه یکی از پسرا گفت : عروس خانم ،دوماد پیچوند یا تو پیچوندی؟
یکی دیگه گفت: نه بابا ،با این قیافه اش پیداست ،عروس پیچوند عع چه خوب شده پس ،عروس خانم یه نگاه به ما بنداز شاید خوشت اومد از یکی از ما...
همینجور میگفتن و میاومدن پشت سرم
یه لحظه احساس کردم دارن نزدیک میشن
منم لباسمو گرفتم بالا که زمین نخورم ،و دوییدم
اونا هم پشت سرم میدویدن !
وارد خیابون اصلی شدم که برم اون سمت خیابون که یه دفعه یه ماشین جلوم ترمز زد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
قسمت12
نگاه کردم یه خانم و یه آقایی داخل ماشینن
رفتم سمت خانم - تو رو خدا کمکم کنین😭
از پشت پسرا رسیدن
آقاهه از ماشین پیاده شد
اصلا بهم نگاه نکرد
رفت سمت پسرا
آقا: چیزی شده؟
بچه ها بریم ،تا شر درست نشده
کنار ماشین نشستم و گریه میکردم
خانومه از ماشین پیاده شد
یه خانم محجبه ،که صورت مهربونی داشت عزیزم اسم من نرگسه،اینجا چیکار میکنی ؟
پریدم تو بغلش و گریه میکردم ،انگار چند ساله که میشناختمش - تو رو خدا کمکم کنین 😭
نرگس: خوب عزیزم ما که نمیدونیم مشکلت چیه ،چه جوری کمکت کنیم ،اصلا تو الان باید تو مجلس عروسیت باشی ،اینجا چیکار میکنی ؟ ( ماجرا رو براش تعریف کردم)
نرگس: الان میخوای چیکار کنی، جایی رو داری بری؟
- میخوام برم جنوب پیش دوستم ،اگه میشه کمکم کنین، یه لباس میخوام که برم ترمینال
نرگس : بلند شو ،الان این نصف شبی ،ماشین پیدا نمیشه ،بریم خونه ما ،صبح یه فکری میکنیم،سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
شنلمو جلوی صورتم کشیدم و شروع کردم به گریه کردن
نرگس : عزیزم رسیدیم پیاده شو
- از ماشین پیاده شدیم و رفتم داخل خونه
یه خونه قدیمی که وسط حیاط یه حوض کوچیک داشت
نفهمیدم که چقدر راحت بهشون اعتماد کردم
یه دفعه یه صدایی اومد
یه خانم میانسال در ورودی و باز کرد
نرگس: سلام عزیز جون
( با دیدنم شوکه شد)
سلام مادر ،این دختر کیه؟
نرگس: داستانش مفصله عزیز جون،بعدن بهتون میگم
عزیز جون: بفرما دخترم ،خوش اومدی
وارد خونه شدیم
نرگس رو کرد یه اون اقا
نرگس: داداش رضا اجازه میدی ،امشب دوستم تو اتاقت بخوابه ( فهمیدم که داداششه ،آقا رضا یه سکوتی کرد و گفت): باشه اشکالی نداره
نرگس: خوب ،عزیزم من اسمت و نمیدونم
- رها
نرگس : رها جون بریم ،تو اتاق داداش رضا استراحت کنی
- به آقا رضا نگاه کردم: شرمندم که مزاحمتون شدم
آقا رضا(همونجور که سرش پایین بود): دشمنتون شرمنده اشکالی نداره...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
قسمت سیزدهم
وارد اتاق شدم ،دور تا دور اتاق ،عکسای شهدا بود ،انگار یه اتاق معنوی بود
نرگس: رها جون ،میرم برات یه دست لباس میارم که راحت باشی - دستت درد نکنه
نرگس رفت و منم رفتم سمت قفسه کتابها ،قفسه پر بود از کتابای مذهبی
بعد از مدتی نرگس وارد اتاق شد
نرگس: بیا عزیزم ،نو هستن ،چند روز پیش تولدم هدیه گرفتم
- شرمندتونم به خدا
نرگس: دشمنت شرمنده،بعدها حساب میکنم باهات...
شنلمو برداشتم
نرگس: وایی چقدر خوشگل شدی دختر تو این لباس (لبخندی زدمو ،رفتم کنار آینه ،ایستادم)
- کمکم میکنی این گیره هارو از سرم جدا کنم؟
نرگس: بیا رو تخت بشین ،برات درشون بیارم
(با هر گرفتن گیره،جیغ میکشیدم)
- نرگس جون آرومتر
نرگس:رها جون اینقدر سفتن که نمیشه باملایمت باهاش رفتار کرد
تازه، به نظرم یه دوش بگیر
- نه نمیخواد
نرگس: اگه به خاطر رضا میگی که بهت بگم رضا رفته خونه دوستش
ای وایی ،ببخشید ،که به خاطر من رفتن
نرگس : نه بابا ،اتفاقن ،بهتر شد رفت ،فردا جلسه دارن ،رفت با دوستش برنامه ریزی فردا رو بکنن - اهوم
نرگس ،پاشو تمام شد ،یه دوش بگیر، بیا بخواب ،که خستگی از چشمات میباره - خیلی ممنونم
رفتم دوش گرفتم و برگشتم توی اتاق
لباسای نرگس یه کم برام گشاد بود
ولی از هیچی بهتر بود
دراز کشیدم گوشیمو روشن کردم
یه عالم پیام از طرف نگار و مامان و بابا و نوید
پیام نوید و بازش کردم
نوید: رها ،آب بشی بری زیر زمین ،دود بشه بری رو هوا، پیدات میکنم
تو و اون آدمی که بهت پناه داده رو
پیدا میکنم زنده نمیزارمتون
ترس وجودمو گرفت!
میدونستم هر کاری از دستش برمیاد
اینقدر خسته بودم که قدرت فکرکردن نداشتم و خوابیدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
قسمت چهاردهم
با صدای اطرافم بیدار شدم
نگاه کردم نرگسه داره دنبال چیزی میگرده - سلام
نرگس: سلام,آخ ببخشید بیدارت کردم ،دارم دنبال نوشته های رضا میگردم ،اومده دنبالشون باید بره پایگاه - صبر کن الان میرم بیرون ،بهش بگو بیاد خودش برداره
نرگس: وایی شرمندم رهاجون، معلوم نیست این پسره ،وسیله هاشو کجا میزاره
- دشمنت شرمنده
روسریمو سرم کردم رفتم سمت سرویس ،دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون
عزیز جون تو حیاط نشسته بود
رفتم سمت بیرون - سلام
عزیز جون: سلام دخترم،خوب خوابیدی؟
- بله
عزیز جون: بیا بشین کنارم - چشم
رفتم کناره عزیز جون روی تخت که نزدی حوض بود نشستم
عزیز جون: میتونم یه سوال بپرسم ؟
- بله
عزیز جون: فکراتو کردی که این تصمیمو گرفتی ؟
- ( فهمیدم نرگس همه چی رو گفته)
نمیدونم ،تو شرایطی که الان هستم فک کنم بهترین تصمیمو گرفتم
عزیز جون: انشاءالله که خدا بهت کمک میکنه - امید وارم
صدای یا الله اومد ، اقا رضا بود
بلند شدم از جام
- سلام
آقا رضا: عیلک سلام
-آقا رضا ،میتونین امشب برگردین خونه ،من امروز میرم از اینجا
نرگس اومد بیرون: کجا میخوای بری؟
میخوام برم خونه یکی از دوستام
نرگس: خوب ادرسشو شوهرت نداره،؟
( عصبانی شدم): نرگس جون نوید شوهرم نیست ،پسر عمومه
نرگس: ببخشید ،حالا این پسر عموت ،آدرس این دوستت و میدونه کجاست؟
- نه کسی نمیدونه
نرگس: خوب دوستت ،خونش کجاست؟
آقا رضا: نرگس جان اصول دین میپرسی ؟
نرگس: عع داداشی...
- خونشون جنوبه ،آدرسشو برام فرستاد ،امروزم میرم
نرگس : عع چه خوب: ما هم چند روز دیگه میخوایم بریم سمت جنوب،صبر کن همراه ما بیا ( نگاهی به آقا رضا کردم، انگار تمایلی نداره )
- نه عزیزم ،به اندازه کافی مزاحمتون شدم ،امروز میرم
عزیز جون: مزاحم چیه دخترم! تو هم مثل نرگس من ،صبر کن همراه بچه ها برو - چشم
اقا رضا: فعلن با اجازه
عزیز جون: در پناه خدا
نرگس: موفق باشی داداش گلم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت پانزدهم
توی اتاق دراز کشیده بودم که نرگس وارد اتاق شد
نرگس: پاشو دختر خوب،بریم یه کم خرید کنیم برات
- میترسم! نوید همه جا به پا داره
نرگس: اوووو ،چقدر این پسرعموتو دیو ساختی واسه خودت!
- تو ،چون ندیدیش اینو میگی ،از دیوم بد تره
نرگس: باشه قبول، پاشو یه جا میبرمت عمرأ مسیرش یه بار خورده باشه اونجا...
- کجا؟
نرگس: بریم خودت میفهمی
- خوب الان با چی بیام بیرون
نرگس: هوووممم ،
لباسای منم که تو تنت زار میزنه
میگم ،چادر بزاری چی؟
- چادر؟
نرگس: اره ،با همین لباس میریم ،یه چادر بزار سرت ،رسیدیم یه دست لباس بخر همونجا عوض کن
- باشه چاره ای نیست
نرگس: مخی ام واسه خودماا
نه؟
نرگس یه چادر عبایی برام آورد
گذاشتم روی سرم ،جلوی آینه خودمو نگاه میکردم
نرگس: به به چقدر ماه شدی
( خیلی بهم میاومد ،ولی چون اولین بارم بود ،داشتنش سخت بود برام )
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
رسیدیم به یه فروشگاه دم دره مغازه مانکن هایی بود که روی سرشون چادر بود
نرگس راست میگفت ،عمرأ نوید اینجاها میاومد
وارد فروشگاه شدیم لباسای سوسول نداشت ،مانتوهاش همه دکمه دار بود.
یه چند دست لباس گرفتم رفتیم سمت صندوق
میخواستم حساب کنم که نرگس اجازه نداد
نرگس: ععع زشته دختر ،تو مهمان ماهستی ،هر موقع اومدم خونتون ،توهم مهمانم کن
- اینجوری طلبم بهت زیاد میشه
نرگس: از قدیم میگن ،طلبکار باش ولی بدهکار کسی نباش
حالا برو لباست و عوض کن - نه باشه میریم خونه عوض میکنم
نرگس: نکنه خوشت اومده کلک
- نمیدونم شاید
نرگس : باشه بریم
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐