#حضرت_زینب_علیهاالسلام
🔰 ورقی از دفتر دلدادگی خواهر به برادر...
چند سطری از دفتر عشق بیمثل و مانند زینب کبری سلاماللّهعلیها به سیدالشهداء علیهالسلام را مرور کنیم:
🩸اولین نگاهش در دنیا ...
وقتی که زینب کبری سلاماللّهعلیها به دنیا آمد ،چشم مبارک را برای هیچ یک از اهلبیت باز نکرد و در دامن هيچ کس آرام نگرفت. تا اینکه قنداقه او را در بغل امام حسین علیهالسّلام قرار دادند که در این هنگام چشم مبارک را گشود و آرام و قرار گرفت.(۱)
🩸شرط ازدواج...
قبل از ازدواج با عبداللّه بن جعفر قيد نمود كه من به برادرم حسین «صلواتاللهعلیه» علاقه بسیار دارم و بايد همه روزه مرا اجازه فرمائى تا حسينم را زيارت كنم؛ عبدالله بن جعفر نیز شرط او را پذیرفت.(۲)
🩸عِتابِ به إبنعبّاس...
إبنعباس وقتی که نتوانست مانع از حرکت امام حسین علیهالسلام بشود، به آن حضرت عرضه داشت که دیگر زنها را با خود نبرید! صدای او به داخل محمل زینب کبری علیهاالسلام رسید که در این هنگام آن بانوی مکرّمه سر از محمل بیرون آورد و فرمود:
ای پسر عباس! میخواهی بین من و برادرم جدائی بیندازی!؟ هرگز من از او مفارقت نمیکنم... (۳)
🩸اگر درندگان مرا پاره پاره کنند...
... و در آخر لبهایش را به حلقوم بریده برادر گذاشت و اینگونه با او نجوا کرد:
«اَخی لَوْ خُیِّرْتُ بَیْنَ الرَّحیلِ وَ الْمُقامِ عِنْدَکَ لاَخْتَرْتُ الْمُقامَ عِنْدَکَ وَلَوْ اَنَّ السُّباعَ تَأْکُلُ مِنْ لَحْمی».
🥀 برادرم اگر مرا بین سکونت در کنار تو (در کربلا) و بین رفتن به سوی مدینه، مخیر میکردند، سکونت همراه تو را بر میگزیدم، گرچه درندگان بیابان گوشت بدنم را بخورند.(۴)
📚(۱)چهره درخشان قمربنیهاشم، ج۱ ص۸۷
📚(۲)ریاحین الشریعة، ج۳ ص۴۰
📚(۳)ریاحین الشریعة،ج۳ ص۴۱
📚(۴)معالی السبطین،ج۲ ص۵۵
✍ هرگز کسی شبیه تو خواهر نبود و نیست
در آسمانِ عاطفه اختر نبود و نیست
دار و ندار تو همه وقف حسین بود
مانند تو، به پای برادر نبود و نیست
حتی تو از عصارهی جانت گذشتهای
در کربلا، شبیه تو مادر نبود و نیست
آیینهی شکستهی صحرای کربلا!
مانند ماجرای تو دیگر نبود و نیست
بر شانهی صبور تو بار رسالت است
مانند تو کسی که پیمبر نبود و نیست
در ذیل خطبههای فصیح تو گفتهاند:
اصلاً کسی شبیه تو "حیدر" نبود و نیست
زینب شدی که زینت شیر خدا شوی
یعنی کسی شبیه تو زیور نبود و نیست
┈┈••✾❀🕊💔💔🕊❀✾••┈┈•
🔘#به نیت فرج امام زمان(عجل الله)صلوات
╰─┈➤↴
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮
@masirsaadatee
╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_دویست_هفتادوششم 🔻 #هجرت_به_حبشه 🗓 در سال #پنجم_بعثت که کار سختگیری
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_دویست_وهفتادوهفتم
🔻 #معراج_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله
🗓 در سال 12 بعد از بعثت، در شب 27 رجب، 💫پیامبر #در_خانه_دخترعموی_خود🏠 مهمان بود و بعد از نماز عشاء خوابید. 😴
⏪در همان شب #جبرئیل و #میکائیل و #اسرافیل_با_هفتاد_هزارفرشته نازل شدند.✔️
💫 جبرئیل پیامبر را از خواب بیدار نمود و عرض کرد؛
🌌امشب شبی است که ♥️خداوند از تو دعوت نموده و مرا مأمور فرموده که تو را برای
▪️ #اکرام و
▪️ #مکالمه_حضوری و
▪️ #تماشای_عوالم_بالا و
▪️ #مشاهده_عجایب آن و
▪️ #آثار_رحمت_و_جلال_وجمال_خداوند که تاکنون برای کسی قبل از تو و بعد از تو روی نداده و نخواهد داد، حاضر نمایم.😊✅
☝️🏻لذا حضرت وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و آماده حرکت شد و آن سه مَلَک، #بُراق را که حیوانی از حیوانات بهشت بود حاضر نمودند.✔️
🔸هنگام سوار شدن یکی از آن سه مَلَک مقرب دهانه آن را گرفت و دیگری رکابش را و سومی لباس حضرت را مرتب کرد.✨
🔹در این هنگام بُراق تکانی خورد و #جبرئیل_گفت؛
💫آرام باش که تا کنون پیامبری مانند این بر تو سوار نشده و بعد از این هم نخواهد شد،
⏪ سپس براق حضرت را بلند نمود و جبرئیل؛ #آیات_آسمانی_و_زمینی را به پیامبر ارائه می داد.✔️
🔸بعد صدای موحشی به👂🏻 گوش حضرت رسید و جبرئیل او را به زمین🌍 فرود آورد و عرضه داشت؛
💫 اینجا مدینه است که باید بعدا به آن هجرت فرمایی 😊
▶️و حضرت در آنجا دورکعت نماز خواند و سوار شد✔️
↩️و پس از طی مسیری دوباره #جبرئیل او را پیاده نمود و #گفت؛
💫 #اینجا_طور_سینا_است
⏪ و دوباره پیامبر دو رکعت نماز خواند و سوار شد✔️
🔸 تا به #بیت_المقدس رسید و براق را به حلقه ای که انبیاء مرکب هایشان را به آن میبستند، بست و داخل مسجد🕌 شد و جبرئیل ملازم حضرت بود.
🔹در آنجا حضرت ابراهیم و موسی و عیسی و سایر انبیاء را دید که به استقبال آن حضرت آمده اند. و اقامه نماز گفته شد✅
⏪ و جبرئیل بازوی پیامبر را گرفت و بر تمامی انبیاء برای امامت، ایشان را مقدم داشت و او نماز خواند و همه اقتداء کردند و بعد از نماز،
👤کسی سه ظرف نزد حضرت آورد که در یکی شیر🥛 و در دیگری آب 🍶و در سومی شراب بود🍷
⏪ و شنید کسی گفت؛
▪️ اگر #ظرف_آب 🍶را بگیرد، خودش و امتش غرق می شوند.😟
▪️ اگر #ظرف_شراب 🍷را بردارد، خودش و امتش به راه باطل می روند 😢و
▪️ اگر #ظرف_شیر 🥛را بگیرد خودش و امتش به راه حق می روند.☺️✔️
⏪ سپس حضرت ظرف شیر 🥛را گرفت و تناول فرمود و #جبرئیل_عرضه_داشت،
💫 خودت و امتت همیشه بر حق خواهید بود ✔️
و سؤال از مشاهدات بین راه نمود و پیامبر آنچه را دیده و شنیده بود بیان فرمود.👌🏻
💫 #جبرئیل_گفت؛
☝️🏻 آن صدای #محوش که شنیدی، صدای سنگی بود که من هفتاد سال قبل آن را به جهنم 🏜انداخته بودم و در آن وقت به ته جهنم رسید و #اصحاب_گفتند؛
👥: از آن وقت به بعد پیامبر صلی الله علیه و آله دیگر خنده نکرد تا از دنیا رفت.😔
↩️پس جبرئیل به همراه پیامبر به آسمان دنیا #صعود نمود و #دربان_آسمان که اسماعیل نام داشت و هفتاد هزار ملک تحت فرمان او بود، بعد از استفسار از جبرئیل و سوال از نام حضرت، درب آسمان را باز نمود ✅و پیغمبر به او سلام✋🏻 کرد و او جواب داد.
🔸 پیامبر صلی الله علیه و آله برای او طلب مغفرت کرد و او نیز برای حضرت طلب مغفرت کرد و همگی به پیامبر تبریک و تهنیت گفتند و از ورود ایشان مسرور شدند،😃
☝️🏻 مگر یک نفر .....
ادامه دارد....
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
╰─┈➤↴
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮
@masirsaadatee
╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
علت تپش قلب 💓
#اطلاع_رسانی 🗞
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
╰─┈➤↴
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮
@masirsaadatee
╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡 #نحوه_خواندن_نماز_استغفار
🌸 نسخه رفع سردرگمی در زندگی و در تنگناهای اقتصادی...👌🏻
👤 #استاد_حیدری_کاشانی🎤
التماس دعا 🤲🏻
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
╰─┈➤↴
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮
@masirsaadatee
╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
💚 « اضطرار برای ظهور »
👤 #استاد_رائفی_پور 🎤
گوش کنيد و نشر دهید 📡
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
╰─┈➤↴
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮
@masirsaadatee
╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
💠 پرسمان مهدوی
🔻 #سوال 👇🏻
🔹️در 📖قرآن آمده است كه😈 #ابليس از خداوند تا روز #قيامت مهلت خواست؛ اما خداوند فرمود:✨ «الي يوم الوقت المعلوم»✨ منظور از آن، كدام روز و وقت است⁉️🤔
❇ #پاسخ👇🏻
(قسمت اول )
⏯ جريان گفت و گوي 😈شيطان با خداوند و #مهلت خواستن او تا روز قيامت، در
🌱سورة مبارك حجر (آيات 37و 38) و
🌱سوره شريف ص (آيات 80 و 81) كه در آن، #درخواست_شيطان و #پاسخ_خداوند متعال، اينگونه مطرح شده است.
📖✨قال رب فأنظرني إلي يوم يبعثون. قال فإنك من المنظرين إلي يوم الوقت المعلوم؛ ✨
🍃گفت: پروردگارا! پس تا روزي كه برانگيخته ميشوند مرا #مهلت بده گفت: پس تو از مهلت دادهشدگان هستي، #تا_روز_معيّن و وقت معلوم.🍃
✴ منظور از « #وقت_معلوم» با توجه به سياق آيه، غير از روز #قيامت است؛
☝🏻چون پاسخ خداوند به درخواست شيطان، به گونه اي است كه ميفهماند با اصل درخواست وي #موافقت شده✔ و خداوند اجازه و #مهلت به شيطان داده است.
💫 «فانك من المنظرين؛ تو از مهلت دادهشدگاني»؛💫
ولي مقدار مهلت مورد نظر شيطان را #نپذيرفته است؛ زيرا شيطان پايان مدت مورد نظر خود را روز قيامت و فرا رسيدن #رستاخيز عنوان كرده است؛ ✨«الي يوم يبعثون»؛✨ اما خداوند متعال اين مهلت را به «وقت معلوم» كه #زمان_معين و مشخص در علم الهي است، منوط كرده است و اين وقت معلوم، قطعاً #غير_از_روز_قيامت، است.✔️
⏪ اما اينكه «وقت معلوم» چه دوره و ⏰زماني است، در رواياتي كه ذيل اين آيه وارد شده، پاسخ داده شده و مراد از آن را زمان #ظهور_حضرت_بقيةالله(عج)✨ معرفي كرده است.
👳🏻♂️اسحاق بن عمار ميگويد: از امام صادق(ع) دربارة اين آيه سؤال كرده، منظور خداوند را از مدت مهلت دادن به شيطان جويا شدم؟؟
🌺 #حضرت_فرمود:
✨الوقت المعلوم يوم قيام القائم(عج) فاذا بعثه الله كان في مسجد الكوفه و جاء ابليس حتي يجثو علي ركبتيه فيقول: «يا ويلاه من هذا اليوم» فيأخذ بناصيته فيضرب عنقه. فذلك يوم الوقت المعلوم منتهي اجله؛✨
🌺✨ مراد از وقت معلوم كه خداوند شيطان را تا آن زمان مهلت داده است، در روزگار قيام #قائم است. هنگامي كه خداوند، او [= حضرت مهدي] را برانگيزد، حضرت در🕌 #مسجدكوفه استقرار مييابد. 😈شيطان در حالي كه با زانوهاي خود به سوي حضرت ميرود [كنايه از بازداشت و تسليم شدن] در كوفه كه مقر #حكومت او است، آورده ميشود. در آن لحظات 👿شيطان از شدت خوف آن روز، فرياد #واويلا سر ميدهد. آنگاه حضرت مهدي(عج) پيشاني او را ميگيرد و 🗡گردنش را ميزند. اين روز، همان روز معلومي است كه☝🏻خداوند در📖قرآن فرموده است.✨😍
👳🏻♂️مرحوم علامه طباطبايي نيز، در تفسير اين آيه ميفرمايد:
🌱 #مراد_از_وقت_معلوم كه خداوند آن را آخرين مهلت براي شيطان😈 قرار داده، روزي است كه خداوند جامعة بشري را [با #ظهور دولت كريمه حضرت مهدي(عج) ] به تمام معنا اصلاح نمايد و ريشة فساد را به كلي قطع فرمايد؛ به گونهاي كه كسي جز خداوند پرستيده نشود.😊🌱
⁉️ #پرسش_وپاسخ_مهدوی
ادامه دارد......
#مجنون_الحسین
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
╭┅───••••••••••••••───┅╮
@masirsaadatee | ڪانال ایتا
╰┅───••••••••••••••───┅╯
•┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
💠 راهکار عالی برای #غیبت 😍
👥👥در جمع هستیم و پای #غیبت به میان می آید‼️
🔴 چگونه #امر_به_معروف کنیم؟⁉️🤔
1⃣ #بحث_رو_عوض_کنید...
🔻به طوری که طرف مقابل #متوجه نشه خیلی نرم بحث رو به سمت دیگه میبریم...😉
↩️ اگر بحثی که پیش میکشید براش #جذاب باشه خیلی بهتره و خودش به سمت بحث جدید کشیده میشه✔️
2⃣ اگر باب درددل داره میگه ، بگیم:
نمیدونم چی بگم عزیزم ولی اون شخص که خودش نیست از خودش #دفاع کنه
☝️🏻یا اگه #صمیمی هستین با لبخند😄 بگیم:
صحبتامون داره به سمت #غیبت پیش میره 😢
بهتره در مورد کسی #صحبت نکنیم و الکی برای خودمون #گناه♨️ نخریم❌ و
گناه دیگران رو #پاک نکنیم...😔
و بحث رو عوض کنید طوری که شخص #ناراحت نشه...✋🏻
3⃣ چندبار که جلوی #غیبت رو بگیرین
یواش یواش متوجه میشن دیگه نمیتونن جلوی شما #غیبت کنن ❌
🤲🏻 اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 😍
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
╰─┈➤↴
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮
@masirsaadatee
╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
امیرمهدی در جواب آن ها پاسخ داد: شرمنده توی ترافیک مونده بودم. _آخ از دست تو پسر. _مادر من ناراحت نش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان حورا💗
قسمت44
آقا رضا از این که حورا شماره اش را به خانواده ی امیر مهدی داده بود، خوشحال بود. با آن همه بدی که در حق آن دخترک مظلوم کرده بودند، حورا باز هم احترامشان را نگه داشته بود و سر خود کاری نکرده بود.
البته این کار از دختری مثل حورا بعید نبود.
هدی به حورا خبر داده بود که پدر امیر مهدی برای خواستگاری به آقا رضا زنگ زده است.
حورا از این اتفاق خوشحال بود اما از این که آقا رضا و مریم خانم مخالفت کنند دلشوره داشت.از صبح منتظر این بود که دایی رضا به او خبر خواستگاری را بدهد.
"تو را باید کمی بیشتر دوست داشت
کمی بیشتر از یک همراه
کمی بیشتر از یک همسفر
کمی بیشتر از یک آشنای ناشناس!
تو را باید...
اندازه تمام دلشوره هایت
اندازه اعتماد کردنت
تو را باید با تمام حرف هایی که در چشمانت موج میزند
با تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشت
تو را باید همانند یک هوای ابری
یک شب بارانی
یک آهنگ قدیمی
یک شعر تمام نشدنی
همانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه ی فرانسوی
همانند یک آواره ی عاشق دوست داشت!
برای دوست داشتنت باید غرور را رها کرد!"
حورا در خانه ی خود نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود که تلفن خانه اش به صدا در آمد.شماره خانه دایی رضا بود حورا با استرس گوشی تلفن را برداشت.
_بله؟!
_سلام حورا جان. خوبی؟!
_سلام. ممنون دایی جان. شما خوبین؟
_قربانت. حورا جان زنگ زدم بگم که بیای خونه ما. قراره امیر مهدی و خانواده اش بیان خواستگاری.
حورا که هم هول شده بود هم از خوشحالی زبانش بند آمده بود، گفت:ب...باشه چشم.
_حورا جان کاری نداری؟!
_نه. سلام برسونین به همه.
حورا از اینکه دایی رضا با ملایمت با او صحبت می کرد کمی احساس آرامش کرد.
اما هنوز هم نگران حرف های مریم خانم بود. چون فقط او می توانست نظر دایی رضا را تغییر دهد.
دایی رضا وقتی خبر خواستگاری را به مریم خانم داد، منتظر عکس العمل او بود اما برایش جالب بود که مریم خانم چیزی نگفت. فقط سکوت کرد اما نمی دانست که در همین سکوت چه راز بزرگی نهفته است.
مریم خانم به داخل آشپز خانه رفت و با خود فکر کرد.که اگر حورا به خواستگارش جواب مثبت بدهد جهیزیه حورا به عهده شوهرش است.
آن ها هم که همه ی ارثیه حورا را خرج کرده بودند.
پس... چیزی از حقوق کمشان هم برایشان نمی ماند.
تصمیم گرفت کاری کند ک حورا جواب منفی بدهد یا خانواده ی امیر مهدی از خواستگاری حورا پشیمان شوند.
خلاصه شب شد و حورا زودتر از مهمان ها رسید و بعد از سلام احوال پرسی کوتاهی به اتاق مارال رفت.
_وای حورا جون سلام.
حورا، مارال را تنگ در آغوش گرفت و گفت:سلام عروسک. چطوری؟
_ الان که دیدمت عالیم.
_ آخ که من فدات بشم مهربون. چه خبرا؟ درسات چطوره؟
_ از وقتی رفتی افتضاح شده.
_ عه عه شدی بچه تنبل؟
_ نه نه حورا جون اما خب باز کسی نیست کمکم کنه.
راستی حورایی قراره ازدواج کنی نه؟؟
_اگه خدا بخواد.
مارال با شیطنت گفت:پسره خوشگله؟؟
حورا لپش را کشید و گفت: ای شیطون این حرفا به تو نیومده تو بشین درستو بخون. راستی... مهرزاد کجاست؟
قلب حورا شروع کرد به تپیدن. چقدر از او دور شده بود. اصلا او را فراموش کرده بود. چطور یکهو نامش بر زبانش جاری شد؟؟
نکند همین جا باشد و بخواهد الم شنگه ای به پا کند؟!
وای مارال زودتر بگو قلب من جنبه ندارد بهم میریزد.
_داداش مهرزاد نزدیک یه هفته اس که رفته مسافرت.
حورا نفس راحتی کشید و گفت: کجا؟
_نمی دونم مامان گفت رفته جنوب. خیلیم ازش عصبانی بودا. مگه جنوب چیه حورا جون؟؟
حورا ناگهان فکرش پر کشید سمت طلائیه، شلمچه... نکند او واقعا به این سفر رفته باشد؟ اما مگر می شود؟ مهرزاد اهل نماز خواندن هم نبود. حال به دیدن مناطق عملیاتی برود؟؟ نه محال بود.
چیزی او را سرزنش کرد. هیچ چیز محال نیست تا دست پروردگار بر این جهان مسلط است. او می تواند مهرزاد را تغییر دهد. او می تواند زندگیش را دگرگون کند. شهدا نیز می توانند. همان هایی که همه فکر می کنند دستشان از این دنیا کوتاه است می توانند هر کار محالی را انجام دهند.
با صدای زنگ در، حورا از جا پرید و به خود افتاد. بهترین لباس هایش را پوشیده بود.
نفس عمیقی کشید و به آشپزخانه رفت. سینی را پر از استکان های کمر باریک کرد و گوشه ای از سینی را نعلبکی گذاشت.
چای های خوش رنگی ریخت و منتظر ماند تا دایی رضا صدایش کند.
امیر مهدی در آن لحضه فقط دلش میخواست حورا را ببیند. حورایی که عاشقش بود ولی هنوز حس خانواده حورا را نسبت به خود نمی دانست.
همه در حال صبحت با هم بودند که حورا با یک سینی چای وارد پزیرایی شد.
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
امیرمهدی در جواب آن ها پاسخ داد: شرمنده توی ترافیک مونده بودم. _آخ از دست تو پسر. _مادر من ناراحت نش
سلام بلندی کرد و همه در جوابش برخواستند.
مادر امیر مهدی گفت: به به عروس قشنگم بیا پیش خودم بشین.
حورا چای ها را تعارف کرد و رفت پیش مادر امیر مهدی نشست.
_خوب حاج آقا دخترگلمونم که چای آورد حالا بریم سر اصل مطلب.
_بله بله حق باشماست.
_امیر مهدی شما شروع کن.
امیر مهدی با شرم و حیای همیشگی اش گفت: نه بابا شما شروع کنین. تا وقتی بزرگترا هستن من حرفی نمی زنم.
_پسر من که نمیخوام زن بگیرم تو میخوای زن بگیری پس حرف بزن از زندگیت بگو.
امیر مهدی با دستمالی که در دست داشت عرق هایش را پاک کرد و گفت:من تو یک خانواده با ایمان بزرگ شدم و دوست داشتم همسرمم مثل خودم باشن.
یک بانوی کامل و محجبه که جز خودم کسی بهش نگاه نکنه.
مریم خانم وسط حرف های امیر مهدی پرید و گفت: مثلا شما چطورین؟؟
شما مذهبیا خشکی مقدسین. همه چیزتون مسجد و نماز و روزه و از این ریا کاریاست.
آقا رضا خطاب به همسرش گفت : بسه خانم. بزار ببینیمامیر مهدی جان چی میگه..
بگو پسرم.
امیر مهدی که دلش از حرف های مریم خانم شکسته بود کمی مکث کرد و یک نگاه به صورت حورا انداخت. مشخص بود او هم مثل خودش ناراحت شده است.
دوباره شروع کرد به توضیح دادن.
_من یه مغازه کوچیک عطر وتسبیح فروشی کنار حرم دارم که اونجا کار میکنم. البته زیر سایه پدرمه. پدرم خیلی برام زحمت کشیدن و هیچوقتم زحمتاشون جبران نمیشه.
درسم میخونم الان ارشد حقوقالهیاتم.
آقا رضا گفت :خونه چی؟ داری پسر؟؟
_اگه حورا خانم موافق باشن یه خونه کنار حرم دیدم بعدش اگه خدا بخواد بریم همونجا کنار مرقد آقا زندگی کنیم
پدر امیر مهدی گفت: خب اگه اجازه بدین حورا خانم با این آقا امیر مهدی ما برن چند کلمه ای با هم حرف بزنن تا بیشتر باهم آشنا بشن. چطوره آقا رضا؟
مریم خانم از این صمیمیت پدر امیر مهدی با شوهرش خوشش نیامده بود اما آقا رضا با خوش رویی گفت: البته چرا که نه..
سمت حورا چرخید و گفت: حورا جان بلند شو آقا امیر مهدی رو ببر تو اتاقت با هم حرف بزنین بلند شو دایی جان..
حورا با کمی مکث امیر مهدی را به اتاق قبلی خود برد.
اتاقی که گریه و ناراحتی حورا را دیده بود.
نماز شب ها و مناجات های او را دیده بود.
اتاقی که هنوز هم دست نخورده و مرتب بود.
حورا در اتاق را باز کرد وگفت: بفرمایید.
امیر مهدی کنار کشید و گفت:خانم ها مقدم ترند.
حورا با لبخند پر از حیای همیشگی اش وارد اتاق شد. بعد هم امیر مهدی داخل شد و در را بست.
وقتی نشستند هر دو سکوت کردند. هیچ کدام نمی دانستند درباره چه چیزی حرف بزنند یا از کجا شروع کنند.
_حورا خانم نمیخواین شروع کنین؟
_نه شما اول شروع کنید.
_حرفای اولیه رو که زدم و زدید فقط اومدم این جا بهتون بگم تا آخرش هستم و پا پس نمی کشم. اومدم که بهتون نشون بدم هر چی هم بشه من عقب نمی کشم و بالاخره خودمو به آرزوم می رسونم.
حورا که منظور امیر مهدی را فهمیده بود با خجالت سرش را به زیر انداخت و لپ هایش گلی شد.
درطول حرف زدن های امیر مهدی حورا با چادر سفیدی که از مادرش به ارث برده بود جلویش نشسته بود و سرش را لحظه ای بالا نیاورد... و چه خانومی شده بود.
حورا بعد از امیرمهدی خواست حرف بزند اما رویش نمیشد.
"الا بذکر الله تطمئن القلوب" را در دلش خواند و شروع کرد به حرف زدن.
_من کسی رو ندارم فقط خانواده داییم هستن که قبلا پیششون بودم ولی حالا جدا شدم در جریان که هستین؟!
امیر مهدی سری تکان داد و حورا ادامه داد: دارم لیسانس دومم رو میگیرم و دوست دارم همسر آیندم همراهم باشه تو زندگیم. اجازه بده درسمو ادامه بدم.
وسط حرف زدن حورا در اتاق باز شد و مریم خانم داخل شد.
_بسه دیگهنمیخواین تمومکنین حرفاتون رو؟ شما که حرفاتونو قبلا زدین چه حرفی دارین مگه؟؟
حورا مثل همیشه سکوت کرد ولی امیر مهدی گفت: بله حرفامون تموم شده دیگه میایم خدمتتون.
مریم خانم که رفت امیر مهدی به حورا گفت: ناراحت نباشین حورا خانم. حالا حالاها خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم. شرایطتون رو درک میکنم.
با هم از اتاق بیرون آمدند و چند لحظه ای هم پیش خانواده ها نشستند که پدر امیر مهدی گفت: پس با اجازه آقا رضا ما رفع زحمت کنیم. خبر از شما...
آقا رضا گفت: بله چشم خبرتون میکنیم..
خانواده حسینی با خداحافظی از خانه خارج شدند. حورا و آقا رضا تا دم در مهمانان را بدرقه کردند. موقع رفتن امیرمهدی به حورا گفت: دوست دارم جوابت بله باشه...
آن شب فقط حورا دلش خانواده اش را میخواست.
طبق معمول زندایی اش گفت :همه کارا خودت بکن واسه تو خواستگار اومده حورا خانم.
حورا با تمام بغضی که در گلویش بود چیزی نگفت وتمام کارها را تا ساعت یک انجام داد و با اصرار به دایی رضا از او خواست بگذارد به خانه خودش برود. آن جا راحت تر بود.