eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
هْلِ الْآخِرَةِ وَ بِرَحْمَتِکَ الَّتِی مَنَنْتَ بِهَا عَلَى جَمِیعِ خَلْقِکَ 🌺27.👈وَ بِاسْتِطَاعَتِکَ الَّتِی أَقَمْتَ بِهَا عَلَى الْعَالَمِینَ وَبِنُورِکَ الَّذِی قَدْ خَرَّ مِنْ فَزَعِهِ طُورُ سَیْنَاءَ وَ بِعِلْمِکَ 🌼28,👈وَ جَلالِکَ وَ کِبْرِیَائِکَ وَ عِزَّتِکَ وَ جَبَرُوتِکَ الَّتِی لَمْ تَسْتَقِلَّهَا الْأَرْضُ وَ انْخَفَضَتْ لَهَا السَّمَاوَاتُ وَ انْزَجَرَ لَهَا الْعُمْقُ الْأَکْبَرُ 🌺29.👈وَ رَکَدَتْ لَهَا الْبِِحَارُ وَ الْأَنْهَارُ وَ خَضَعَتْ لَهَا الْجِبَالُ وَ سَکَنَتْ لَهَا الْأَرْضُ بِمَنَاکِبِهَا ، وَ اسْتَسْلَمَتْ لَهَا الْخَلائِقُ کُلُّهَا 🌼30,👈وَ خَفَقَتْ لَهَا الرِّیَاحُ فِی جَرَیَانِهَا وَ خَمَدَتْ لَهَا النِّیرَانُ فِی أَوْطَانِهَا 🌺31.👈وَ بِسُلْطَانِکَ الَّذِی عُرِفَتْ لَکَ بِهِ الْغَلَبَةُ دَهْرَ الدُّهُورِ وَ حُمِدْتَ بِهِ فِی السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِینَ 🌼32,👈وَ بِکَلِمَتِکَ کَلِمَةِ الصِّدْقِ الَّتِی سَبَقَتْ لِأَبِینَا آدَمَ عَلَیْهِ السَّلامُ وَ ذُرِّیَّتِهِ بِالرَّحْمَةِ وَ أَسْأَلُکَ  بِکَلِمَتِکَ الَّتِی غَلَبَتْ کُلَّ شَیْءٍ 🌺33,👈وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الَّذِی تَجَلَّیْتَ بِهِ لِلْجَبَلِ فَجَعَلْتَهُ دَکّا وَ خَرَّ مُوسَى صَعِقا، 🌼34.👈 وَ بِمَجْدِکَ الَّذِی ظَهَرَ عَلَى طُورِ سَیْنَاءَ فَکَلَّمْتَ بِهِ عَبْدَکَ وَ رَسُولَکَ مُوسَى بْنَ عِمْرَانَ 🌺35,👈وَ بِطَلْعَتِکَ فِی سَاعِیرَ وَ ظُهُورِکَ فِی جَبَلِ فَارَانَ بِرَبَوَاتِ الْمُقَدَّسِینَ وَ جُنُودِالْمَلائِکَةِ الصَّافِّینَ 🌼36,👈وَ خُشُوعِ الْمَلائِکَةِ الْمُسَبِّحِینَ وَ بِبَرَکَاتِکَ الَّتِی بَارَکْتَ فِیهَا عَلَى إِبْرَاهِیمَ خَلِیلِکَ عَلَیْهِ السَّلامُ فِی أُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ 🌺 37,👈وَ بَارَکْتَ لِإِسْحَاقَ صَفِیِّکَ فِی أُمَّةِ عِیسَى عَلَیْهِمَا السَّلامُ وَ بَارَکْتَ لِیَعْقُوبَ إِسْرَائِیلِکَ فِی أُمَّةِ مُوسَى عَلَیْهِمَا السَّلامُ، ِ 🌺38.👈وَ بارَكْتَ لِحَبيبِكَ مُحَمَّدٍ صَلىَّ اللّهُ عَلَيْهِ وَ الِهِ في عِتْرَتِهِ وَ ذُرِّيَّتِهِ وَ اُمَّتِهِ اَلّلهُمَّ وَ كَما غِبْنا عَنْ ذلِكَ 🌼39,👈وَ لَْنَشْهَدْهُ وَ آمَّنا بِهِ وَ لَمْ نَرَهُ صِدْقًا وَ عَدْلًا اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ اَنْ تُبارِكَ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ 🌺 40,👈وَ تَرَحَّمَ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ كَاَفْضَلِ ما صَلَّيْتَ وَ بارَكْتَ وَ تَرَحَّمْتَ عَلى اِبْْراهيمَ 🌼41,👈اِنَّكَ حَميدٌ مَجيدٌ فَعّالٌ لِما تُريدُ وَ اَنْتَ عَلى كُلِّ شَئٍ قَديرٌٌ 🌺42👈پس حاجت خود را ذکر میکنی و میگویی: اَلّلهُمَّ بِحَقِّ هذَا الدُّعآءِ وَ بِحَقِّ هذِهِ الْأَسْمآءِ اَلَّتي لا يَعْلَمُ تَفْسيرَها وَ لايَعْلَمُ باطِنَها غَيْرُكَ 🌼43,👈صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ افْعَلْ بي مآ اَنْتَ اَهْلُهُ وَ لا تَفْعَلْ بي مآ اَنَا اَهْلُهُ 🌺44,👈وَ اغْفِرْلي مِنْ ذُنُوبي ما تَقَدَّمَ مِنْها وَ ما تَأَخَّرَ وَ وَسِّعْ عَلَىَّ مِنْ حَلالِ رِزْقِكَ وَ اكْفِني مَؤُنَةَ اِنْسان.ِ سَوْءٍ وَ جارِ سَوْءٍ 🌼45,👈وَ قَرينِ سَوْءٍ وَ سُلْطانِ سَوْءٍ اِنَّكَ عَلى ما تَشآءُ قَديرٌ وَ بِكُلِّشَيءٍ عَليمٌ آمينَ رَبَّ الْعالَمينَ. 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 @masirsaadatee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢‌ 💢 🔥مستند فاجعه آخرالزمانی ⚠️دختران ایرانی زنان آخرالزمانی ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - نگاه مایوسانه به مرگ - استاد عالی.mp3
2.09M
♨️نگاه مایوسانه به مرگ 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @masirsaadatee ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور 🕊 ♥️
8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🥀می گویند: اگر خدا برای خانواده‌ای رحمت بخواهد به آن ها دختر عنایت میکند. رحمت خانه‌ های پدر پیشاپیش روزتون مبارک 🌸 پیشاپیش روز دخترای با حیا و فاطمی که معنای واقعی دختر رو نشان میدن مباررررک❤️🌷🍃 ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_چهل_و_ششم 🔻 #حضرت_صالح_علیه‌السلام 🌸ای خدای خالق بی نقص و عیب 🍃ای
📘 📖 📝 🔻 🌸از خداوند سزای داوری 🍃 یافت صالح منصب پیغمبری 🌸شانزده بگذشته بود او را ز سال 🍃گشت پیغمبر ز سوی ذوالجلال 🔹در آن هنگام صالح را در حالی که بیشتر نداشت و از این جهت که 👈🏻 نسبت به همه آنان و 👈🏻 از جهت حلم و 👈🏻 از جهت عقل از ایشان بود ✨به برگزید.✅ 🔸 صالح شروع به کرد، و آنان را به و خدای یکتا 🗣️ و در جهت ارشاد آنان چنین خاطرنشان کرد؛ 🍃✨ شما را از خلق کرده و به وسیله شما زمین🌎 را ساخته است✔️ و شما را روی زمین جای داد و ساخته است و و نعمتهای خود را بر شما کرده است.✅✨ ↩️سپس آنان را کرد که🗿 را و خدای یکتا را ستایش کنند، ☝🏻 بت مالک نفع و ضرری نیست❌ و شما در هر چیز به هستید.✅ 🔹 ارتباط خویشاوندی و قرابت خود را با آنان، خاطرنشان کرد و گفت؛ 🍃✨شما، و من هستید و من خیر و شما را می خواهم و سوئی در دل ندارم،✋🏻 سپس صالح از آنان خواست از خدا کنند🤲🏻 و از که مرتکب شده اند نمایند، ✔️✨ ↩️زیرا خدا به آنکس که او را نزدیک است و درخواست را پاسخ می دهد و هرکس به سوی او بازگردد می کند و او را می پذیرد.✔️ 🔹صالح سخنان خود را به بیان کرد و آنها را نمود ولی دلهای آنان در پرده و نخوت قرار گرفته بود و چشمهایشان در رؤیت آیات خدا شده بود☹️ ↩️ لذا را 😑شدند و دعوت او را به باد 😏 گرفتند و سپس او را کردند و گفتند؛ 👥 صالحی که و برخوردار است غیرممکن است که این و از او زده شود.😏 🔸 ، او را مخاطب قرار داده و گفتند 👥:ای صالح، ما بیش از این تو را و می دانستیم. آثار خیر از سیمای تو و و در تو بود.✅ ما تو را برای با حوادث احتمالی روز مبادا می دانستیم تا این حوادث با تو و مشکلات ما با تو مرتفع شود.👌🏻 ↩️ ولی افسوس که اکنون به افتادی و می زنی❗️این چه کاری است که از ما می خواهی⁉️و ما را از خدایان پدران خود می کنی و عقایدی را که با آن بزرگ شده ایم کنار بگذاریم⁉️ ↩️خلاصه ما به تو . ما پدران خویش را به خاطر تو رها نمی کنیم و هرگز متمایل به و تو نمی شویم. 😑 🔹صالح قوم را از مخالفت با خویش داشت و رسالت خود را در میان آنان آشکار ساخت،✔️ را به خاطرشان آورد و از و خدا آنان را بیم داد و به ایشان گفت؛ 🍃 من در دعوت خود برای خود در نظر نگرفته‌ام✋🏻 🍃 و انتظار ندارم،✋🏻 🍃 و عاشق نیستم،✋🏻 🍃 و از شما نمی خواهم،✋🏻 مُزد من به عهده جهانیان است.✅✨ ادامه دارد...... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت80 آن روز گذشت و خبری از ساره نشد. در این یک هفته شاید روزی ده بار صفحه
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت81 –زبونت رو گاز بگیر، جوون مردم. یه دور از جونی چیزی بگو. مگه جون آدمها سیب‌زمینیه همینجوری میگی مرده، زندس البته بد هم نمی‌گفت ولی اگر خدایی نکرده اتفاقی برای امیرزاده افتاده باشد چه؟ دلم نمی‌آید حتی به آن فکر کنم. تمام دلخوشی‌ام این است که بالاخره روزی می‌بینمش. حتی اگر بشود از دور. به همین راضی‌ام. اگر اتفاقی برای او بیفتد درمن همه چیز میمیرد. چند ساعتی از ظهر گذشت ولی خبری از ساره نشد. پنجره‌ی اتاق را باز کردم. هوا ابری بود. مثل چشمان من. طاقت در خانه ماندن را نداشتم. لباس پوشیدم و پیامی برای ساره فرستادم. به سالن که رفتم مادر پرسید: –کجا میری؟ –میرم یه قدمی بزنم، هوا خوبه. نادیا از آشپزخانه فریاد زد. –وایسا منم میام. گیره‌ی شالم را از جلوی آینه‌ی کنار در ورودی برداشتم. –تو پیازت رو سرخ کن. نادیا کفگیری که دستش بود را داخل ماهی‌تابه رها کرد و بلند گفت: –مامان، این چند دقیقه دیگه آماده میشه، منم با تلما برم؟ مادر کت سفید رنگی که روی پایش بود را کناری گذاشت و بلند شد. –باشه برو، ولی امدی شام با توئه‌ها، من باید این کار جواهر دوزی رو تا فردا تحویل رستا بدم. –باشه، چشم. نادیا اصلا منتظر نشد من حرفی بزنم در عرض چند دقیقه مانتو و سویشرتش را پوشید و شال به دست کنارم ایستاد. با تعجب نگاهش کردم. –شما با سونیک نسبتی داری؟ منظورم اون موجود آبیه هست. –من که نه، ولی سونیک خودشو چسبونده به ما. –آهان. کفشهایم را که می‌پوشیدم دیدم نادیا هنوز شالش را سرش نکرده. –بریم دیگه. اشاره‌ایی با شالش کردم. –ببخشید شما تازه وارد کشور ما شدید خبر ندارید. یکی از قانونهای کشور ما اینه که اون شال بی‌صاحب رو سرت کنی نه رو دوشت بندازی. تو اروپا بهتون یاد ندادن به قانون هر کشوری باید احترام بزارید و اگر نزارید نشون دهنده‌ی بی‌فرهنگی شماست؟ نگاه متعجبش را به شالش انداخت. –عه، این اینجا چیکار می‌کنه؟ من فکر کردم رو سرمه. همین که خواستیم وارد آسانسور شویم، مادر در آپارتمان را باز کرد. –دخترا برگشتنی یه ماست کوچیکم بخرید. بعد هم در را بست و رفت. –نادیا تو پول داری؟ –نه، همه رو دادم به تو دیگه. –کارتم را درآوردم. –البته اندازه‌ی یه ماست خریدن توش هست. –آبجی جان، آخرین بار کی ماست خریدی؟ فکری کردم و گفتم: –یادم نمیاد چطور؟ پوزخندی زد. –به خاطر قیمتش گفتم، نریم اونجا ضایع بشیم، اول یه موجودی از کارتت بگیر. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت82 همین که کمی قدم زدیم نم‌نم باران شروع به باریدن کرد. نادیا گفت: –شانس مارو نیومده بارون گرفت. لبخند زدم. –خیلی خوبه که، کارت را به طرفش دراز کردم. –من میرم پارک سرکوچه تو برو ماست رو بخر بیا بریم. باتردید نگاهی به کارت انداخت. –چقدر توشه؟ –دیگه اندازه‌ی یه ماست هست. به پارک رسیدم باران کمی تندتر شد. سرم را بالا گرفتم. قطرات باران به سرعت روی صورتم می‌نشستند. دلم او را می‌خواست، کاش میشد کنار هم زیر باران قدم میزدیم. بغض گلویم را گرفت. شنیده‌ام زیر باران دعا مستجاب می‌شود. چشم‌هایم را بستم و از ته دل برایش دعا کردم. صدایی حواسم را پرت می‌کرد. چشمهایم را که باز کردم متوجه شدم. صدای زنگ گوشی‌ام است. ساره بود. از یک طرف خوشحال شدم از طرفی استرس به سراغم آمد. فوری جواب دادم. –چی شد ساره؟ حالش خوبه؟ –بدک نیست، بیمارستانه، –یعنی چی؟ یعنی حالش بد شده بستریش کردن. با شنیدن این حرف قلبم تیر کشید. –وای خدایا، کدوم بیمارستان؟ اونشو دیگه نمی‌دونم. –باشه قطع کن، باید خودم بهش زنگ بزنم. فوری تماس را قطع کردم. دستهایم می‌لرزیدند، مثل همان بارانی که می‌بارید اشک می‌ریختم. آنقدر نگران و پریشان بودم که دیگر به این فکر نکردم که کار درستی می‌خواهم بکنم یا نه. تلفنش آنقدر بوق خورد که دیگر داشتم از جواب دادنش ناامید می‌شدم، ولی در لحظه‌ی آخر با صدای ضعیف و کم جانش جواب داد. –سلام. بالاخره زنگ زدید. اصلا انتظار شنیدن ابن حرف را نداشتم، پس او چشم به راه زنگ من بود. برای همین گربه‌ام شدید‌تر شد. –سلام. شما حالتون بدتر شده؟ با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد گفت: –شما به خاطر من گریه می‌کنید؟ جوایش صدای هق هقم بود. –شنیدن صدای گریتون حالم رو بدتر می‌کنه. نمی‌خواهید حالم خوب بشه؟ درجا ساکت شدم. –بهم قول میدید خوب بشید؟ مکثی کرد و گفت: –تمام سعی‌ام رو می‌کنم. شما که اینقدر نگرانید چرا زودتر زنگ نزدید؟ فکر کردم دیگه حالم براتون مهم نیست. –من فقط نخواستم مزاحم زندگیتون بشم. –کدوم زندگی؟ بلافاصله بعد از این حرفش سرفه‌هایش شروع شد، آنقدر شدید که با یک عذر خواهی تلفن را قطع کرد، و من دوباره با باران درآمیختم. تا آمدن نادیا حسابی خودم را خالی کردم. با شنیدن صدای نادیا لبخند زورکی زدم و به طرفش رفتم. –بریم خونه؟ کلاه پالتوام را روی سرم کشید. –خیس خالی شدی که. –ماست خریدی؟ کارت را به طرفم گرفت. –آره بابا بیا بریم، توام با اون کارتت آبروم رفت. –چرا؟ یه ماست برداشتم و دوتا کلوچه، موجودیت فقط ماست رو متقبل شد. تو مثلا حقوق بگیری؟ تا سر برج میخوای چیکار کنی؟ زمزمه کردم. –خدارو شکر که کارت متروم تا سر برج شارژ داره. –با اون میشه ماست خرید؟ پشت چشمی برایش نازک کردم. –اصلا حقته؟ از کیسه خلیفه میری واسه خودت کلوچه میخری؟ کی گفت غیر ماست چیز دیگه بخری؟ پوزخند زد. –خلیفه؟ والا کیسه‌ی شما در حد این کارتن خوابا هم نیست چه برسه خلیفه. چه خودشم تحویل میگیره، نترس فعلا که هیچی نخریدم. ورشکست نشدی. حرفش لبخند بر لبم آورد. به خانه که رسیدیم برای امیرزاده پیام فرستادم و اسم بیمارستان و بخشی که در آن بستری بود را پرسیدم. کوتاه و مختصر جواب داد. همین کارش نگرانترم کرد و مصمم شدم که فردا هر طور شده به دیدنش بروم. ولی مگر بیماران کرونایی ملاقاتی داشتند. دوباره دست به دامان ساره شدم. وقتی از تصمیمم آگاه شد گفت که فردا با هم به بیمارستان برویم تا ببینیم کاری می‌تواند بکند یا نه. فردای آن روز یک ساعت زودتر از ساعتی که ساره گفته بود جلوی در بیمارستان حاضر شدم. همه جا شلوغ بود مردم با استرس در رفت و آمد بودند، یکی دوتا از مریضها را دیدم که در گوشه‌‌ایی افتاده‌اند و نای حرکت ندارند. وقتی علتش را از نگهبان پرسیدم گفت که تخت خالی نیست که آن بیمارها را پذیرش کنیم. ساره که آمد گفت: –باید یه نقشه‌ایی بچینیم که از اونجا بتونی بری داخل بعد در راهرویی را نشانم داد. بعدش دیگه آسونه. قیافه‌ی نگهبانی که آنجا ایستاده بود را نگاهی انداختم، به نظر مهربان نمی‌آمد. ساره سری چرخاند و گفت: –من سر نگهبان رو گرم می‌کنم تو رد شو برو، تو راه هم حرف کسی رو گوش نکن فقط خودت رو به اتاقش برسون، ببینش و بیا. اشاره‌ایی به نگهبان کردم. –آخه تو چطوری میخوای حواس این رو پرت کنی؟ مطمئن گفت: –اینجا چون اورژانسه، یه کم شلوغ‌پلوغه، کار سختی نیست فقط تو سریع عمل کن. بعد به طرف خانمی که سخت سرفه می‌کرد رفت، صحبت کوتاهی با او کرد و دستش را گرفت و به طرف نگهبانی آورد. نگهبان رو به ساره گفت: –واسه بستریه؟ –ساره جواب مثبت داد. –خانم ببرید یه بیمارستان دیگه، به ما گفتن اینجا جا نیست. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸