5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خط_کوفی | مرد هزارچهره کربلا!
▪️ برای شبث بن ربعی مثل خیلیها تو دوره زمونه خودمون و توی همه جای دنیا همیشه مهم بود که بصرفه!
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #شب_پنجم_محرم
🖤عبدالله ام حسین آبرویم
🖤جدا نمیشوم من از عمویم
🖤منم به پایش شهید آخر
🖤الله اکبر الله اکبر
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
سفر پر ماجرا 21.mp3
6.54M
#سفر_پرماجرا ۲۱
سه تا میانبُر
👈برای رسیدن به وسعت نَفْس
👈و رفع فشار نفس(کاهش فشار قبر)؛
۱ـ با خویشانت مهربون و درارتباط باش
۲-با والدینت نیکو رفتار کن
۳-مهربونی و رفت و آمد با فقرا.
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
1_1989547504.mp3
5.01M
#این_که_گناه_نیست 39
✅برای ازدواج آماده ای؟
✅برای تربیت یک نسل که بتونه تا ابدیت خوشبخت زندگی کنه، چی؟
تو تا تهِ قیامت
در قبال همسر و فرزندانت، مسئولی!
❌عدم آمادگیِ تو، گناهه ها
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل پنج📚 نام این فصل: برو دنبال شبهاتت... #قسمت_چهلم حالا بعضی ها زور
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل پنج📚
نام این فصل: برو دنبال شبهاتت...
#قسمت_چهل_و_یکم
اول خدا...
بعد از اینکه خدارو باور کردی باید در مورد قیامت کتاب بخونی و تحقیق کنی تا باورت بشه روز حساب کتابی در کاره!
بعد از اینکه به قیامت ایمان آوردی کم کم باید به این فکر کنی که خدا برای هدایت ماها پیامبر فرستاده و بری داستان همه پیامبرا رو بخونی...
بعد باید در مورد آخرین پیامبر خدا حضرت محمد (ص) تحقیق و بررسی کنی و اطلاعات خودتو بالا ببری!
بعدش باید معجزه پیامبرو بخونی...
یعنی: قرآن!
بعد از خوندن قرآن میرسه به امام ها و باید بپذیری خدا به پیامبر دستور داده بعد خودت امام علی رو جایگزین کن...
اینجا اختلاف اهل سنت و شیعه هست...
خیلی باید تحقیق کنی و اصلا تعصب نداشته باش...
برو تا میتونی کتاب بخون و تحقیق کن.
نباید تعصب داشته باشی.
بعد کم کم درمورد همه امام ها اطلاعات کسب کن و در انتها میرسی به امام زمان و باز هم تحقیقات.
کل این فرایند شاید یه سالم نشه...
ولی من بهت قول میدم آنچنان اعتقاداتت قوی میشه که هیچکس نمیتونه برات شبهه درست کنه.
من همه این مسیرو قبلا رفتم. راستشو بخوای خیلی اعتقاداتم محکمه. خیلی.
بچه ها ؟
از من منابع نخواید... ازت خواهش میکنم به خدایی که وظیفه هدایتت رو داره ایمان بیار. چیزی که منو هدایت کرد قرار نیست تورو هدایت کنه. هدایت هر کسی متفاوته...
تو فقط بخواه که ری استارت بشی...
بقیه رو خدا درست میکنه.
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_هشتادو_هشتم 🔻 #فرزندان_یعقوب_علیه_السلام 🔹یعقوب دارای #12_فرزند و آن
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_هشتادو_نهم
🔻 #نسبت_عیص_و_یعقوب_علیه_السلام
📝نوشتهاند؛
چون #ابراهیم به سن #کهولت رسید به « #لعاذر» که #سرپرستی_خانواده او را به عهده داشت سفارش کرد که برای پسرش اسحاق از کنعانیان که در فلسطین بودند همسری🧕🏻 انتخاب نکند❌
↩️و #همسر_او_را_ازمیان عشیره و فامیل خود او انتخاب کند✔️
👤 و «لعاذر» نیز #طبق_وصیت_ابراهیم « #رفقه» دختر🧕🏻 « بتوئیل بن ناحور» را برای وی به همسری گرفت✔️
و خداوند از وی #دو_پسر🧑 به اسحاق عطا نمود به نامهای #عیص و #یعقوب که هر دو در یک زمان با همدیگر به دنیا آمدند.✔️
🧔🏻 #اسحاق👈🏻 #عیص را بیشتر از یعقوب دوست میداشت💕
🧕🏻 و #رفقد به👈🏻 #یعقوب بیشتر علاقه داشت.💕
🔸 #عیص پس از اینکه بزرگ شد به نزد #عمویش_اسماعیل رفت و #دختر_او_را که نامش « #بسمة» بود به همسری برگزید،✔️
🔹 و #یعقوب نیز برای ازدواج به مسافرت راهی شد تا به نزد #دائی_خود « لیان بن بتوئیل» رفت و #دخترش « #لیا» را به همسری گرفت✔️
↩️ و وقتی که «لیا» از دنیا رفت، خواهر او « #راحیل» را به همسری برگزید.✔️
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-
🔻 #علت_مسافرت_یعقوب_به
#سوی_دایی_خود
🔹 #یعقوب پیش پدرش اسحاق رفت و گفت؛
✨ پدر جان #شکایت عیص برادر خود را نزد تو آوردهام،
☝🏻و از زمانیکه #پیشگویی کردی که ↘️
🔻 #نسل_پاکی👨👩👧👦 به من عطا میشود و
🔻 #مال_فراوانی بدست می آورم
↩️ به من #حسادت_میکند و با #زخم_زبان متعرض من میگردد😟 و به من #طعنه میزند
☝🏻 تا جایی که
#رفاقت ما👈🏻 #فراموش_شده و
#محبت برادریمان👈🏻 #گسسته_شده است.😔
🔸 #اسحاق که از جدایی و تیرگی روابط دو برادر غم انگیز شده بود😔 به یعقوب گفت؛
✨ ای نور دیده من، میبینی که دیگر پیر شدهام و مرگ بزودی گریبانگیر من میشود.
😥 #میترسم که پس از مرگ من، برادرت به مخالفت علنی با تو بپردازد و با حیله گری زمام تو را بدست گیرد.
👈🏻 پس #چاره_کار تو این است که به سرزمین «فدام آرام» در خاک عراق #رهسپار_گردی و به نزد دایی خود بروی و یکی از دختران🧕🏻 او را به همسری بگیری.
🤲🏻 #امیدوارم که زندگی تو شیرین تر از برادرت گردد و خدا تو را با دیده حمایت بنگرد و با عنایت خود تو را حفظ نماید.
ادامه دارد....
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت285 من و ساره و علی وارد آسانسور شدیم. علی گفت: –فردا باید برای یه سری ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت286
بین ساره و نادیا نشستم. غرق فکر بودم و دلخور از دست علی، لشکر فکر و خیال آن چنان رژهای در پادگان ذهنم میرفتند که صدای پایشان اجازه نمیداد صدای دیگری بشنوم.
نادیا با ضربهای که به پهلویم زد متوقفشان کرد.
صورتم را به طرفش چرخاندم.
سعی کرد لبخند بزند.
به ساره اشاره کرد و پچ پچ کرد:
–این تو اتاق ما می خواد بمونه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
لبش را گاز گرفت.
–این جوری که من مجبورم برم بالا پیش مامان بزرگ بخوابم. نمی شه یه امشب رو بره بالا؟ دلم می خواد امشب پیش تو باشم.
من هم زیر گوشش آهسته گفتم:
–خب تو هم بمون، سه تایی راحت تو اتاق جا می شیم.
دستم را فشار داد.
–ازش میترسم.
نوچی کردم و لبم را به دندان گرفتم.
–آخه قیافش...
صدای زنگ گوشی پدر ساکتش کرد.
پدر با لبخند رو به مادر گفت:
–رستا پشت خطه.
مادر زود گوشی را از دست پدر گرفت.
–اِ...، به هوش اومد؟ از بس بیچاره نگرانه.
بعد از احوالپرسیهای مادر و رستا، مادر با خنده گفت:
–خدا رو شکر، چند بار به رضا زنگ زدم گفت هنوز نیاوردنت تو بخش، نگرانت بودم.
نادیا گفت:
–ما دوباره خاله شدیم.
پرسیدم:
–راستی، مریم و مهدی کجا هستن؟
–تو خونه، پیش محمد امین. الان حسابی کچلش کردن.
مادر به عقب برگشت و گوشی را به طرفم گرفت.
–بیا تلما، رستا می خواد با خودت حرف بزنه.
همین که گوشی را گرفتم و سلام کردم رستا شروع به گریه کرد.
–خدا رو شکر که صدات رو می شنوم. موقعی که دردم گرفت خیلی گریه میکردم ولی نه از درد، به خاطر تو. باور می کنی از استرس تو، اصلا درد رو نفهمیدم.
من هم گریهام گرفت. با همان حال گفتم:
–پس این ماجرای من یه خاصیتی هم داشته.
خنده و گریهاش در هم آمیخت.
پرسیدم:
–حالا این دختر ما شکل کیه؟ زشته یا خوشگل؟
–باور میکنی ندیدمش؟ تا به هوش اومدم از رضا فقط حال تو رو پرسیدم. وقتی گفت مامان اینا اومدن دنبالت، گفتم اول با تلما حرف بزنم بعد بچه م رو ببینم.
–ببخش رستا، همه تون رو اذیت کردم.
–واسه جبرانش تا مدت ها باید پوشک بچه م رو عوض کنی.
خندهام گرفت.
–وای نه، من فقط میتونم لباسش رو عوض کنم.
رستا هم خندید.
–هنر میکنی، حالا واسه تو دارم صبر کن از این جا بیام خونه.
داخل کوچه که پیچیدیم مادر رو به پدر گفت:
–جلوی مسجد وایسا، حاج خانم رو هم برداریم. راهی نیست بچهها پیاده میرن خونه.
پدر نگاهی به مسجد که چند متر بیشتر با ما فاصله نداشت انداخت.
–الان که دیگه مسجد باز نیست. حتما رفته خونه.
–دیروزم همین وقت شب بود اومد خونه، خانم صدفی بهش گفته تا هر وقت خواستی می تونی بمونی.
پرسیدم:
–مامان بزرگ تو مسجده؟
پدر پایش را روی ترمز گذاشت.
–از وقتی شنید چی شده رفته تو مسجد بست نشسته.
مادر هم بغض کرد.
–تو رو از دعای حاج خانم داریم. امروزم از نماز صبح تا حالا اون جاست. من که نتونستم، ولی عمههات براش غذا بردن.
پدر گفت:
–اون تو سنی نیست که بخواد این همه فشار رو تحمل کنه، به اونم خیلی سخت گذشت.
مادر با نفرت گفت:
–خدا باعث و بانیش رو...
روبه نادیا گفتم:
–برو پایین من برم صداش کنم.
نادیا نگاهش را بیرون داد.
–در مسجد که بسته س.
همان موقع در مسجد باز شد و مادربزرگ با آن چادر گل گلیاش جلوی در مسجد ظاهر شد.
پدر گفت:
–بیچاره پیره زن، دو روزه خواب و خوراک نداره.
از ماشین پیاده شدم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸