.
🔹نام کتاب: #راز_پلاک_سوخته
( بر اساس دستنوشتهها و خاطرات #شهید_مدافع_حرم #مهدی_طهماسبی در سوریه)
🔹به قلم: #علی_ابراهیمی_گتابی
🔹ناشر: #انتشارات_شهید_کاظمی
🔹تعداد صفحات: 256 صفحه
🔹قیمت پشت جلد: ۲۵۰۰۰تومان / قیمت با ۲۰درصد تخفیف: ۲۰۰۰۰تومان
.
📚️برشی از کتاب
این کتاب بدون هیچ گونه داستان پردازی تخیلی و غیرواقعی، هرآنچه #مهدی_طهماسبی در دو سفرش به #سوریه دیده بود و در #دفترچه_خاطراتش قبل از شهادتش نوشت و همچنین با بهرهگیری از برخی #دستنوشته_های به جا مانده از او و مصاحبه از دوستان و همرزمان به رسم وظیفه و امانتداری علاوه بر رفاقت و برادری نوشته شده.
با تذکر و یادآوری به اینکه تمامی اسامی موجود در کتاب به نوشته خود شهید بنا بر #مسائل_امنیتی، #نام_جهادی و مستعار است؛ همچنین دریچه نگاهی که در هر #عمليات مبنی بر نقاط ضعف یا قوت به روی مخاطب باز می شود، از زاويه ديد خود شهید است، بدون هیچ دخل و تصرفی.
این کتاب ماجرای زنده رزمنده گمنام #نسل_سوم_انقلاب اسلامی است که در لباس #مدافع_حرم برای دفاع از حریم آلالله به سوریه رفت. کسی که در میان مردم زندگی کرد؛ مردم را میشناخت و با آنها بود.
فرشته نبود. از آسمان نیامد. انسانی زمینی و خاکی بود؛ اما با اخلاصش شاهراه های آسمان را خوب شناخت.
در راه رسیدن به قله #سعادت ، رنج کشید تا به گنج #شهادت رسید.
گنجی که کلید آن یک #پلاک_سوخته بود....
@masirshahid
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#حاج_حسین_یکتا
بچهها!
اگه آدم بشید، گریه کنید، توسل کنید، مراقبت کنید؛ میرسیم به نقطه ظهور؛ میرسیم به نقطه امام زمان علیهالسلام.
چون آقا لَنگِ آدما نیست که بیان،
آقا یه جا وایساده میگه بیا! ما باید بِکِشونیم خودمونو برسونیم به اون بالای قلّه.
@masirshahid
🔹🔶عکس های ماندگار🔶🔹🔸
💠مثل جدش💠
آن روزها من کارمند بنیاد شهید آبیک بودم. مغازه هم داشتم، برای اولین بار بود که در سال ۶۵ اعزام می شدم، آن هم از بسیج آبیک.
حاج آقای طباطبایی، امام جماعت آبیک بود، با درخواست مردم، او تازه به شهر ما آمده بود.
نمازهایش را همه دوست داشتند و اتحاد خوبی در سطح شهر ایجاد کرده بود، خیلی ها هم با دیدن چهره بشاش و همیشه خندان او، شارژ می شدند.
روز اعزام، من از زیر قرآنی که بدست او بود گذشته و عازم جبهه ها شدم در حالی که او می گفت: دست علی به همراهتان باشد...
اما خود که پس از ما به جبهه ها اعزام شده بود، از خداوند خواسته بود تا همانند جَد بزرگوارش به شهادت برسد، که اینچنین نیز شد و تکه های پیکر مطهرش را پس از عبور تانگ های دشمن از رویش، جمع آوری و به خاک سپردند، در حالی که صورتش کاملا سالم و نورانی مانده بود.
👈پرویز تک زارع
📚 خط سرخ
@masirshahid
💠بهترین عمل💠
توی تاشکند و ازبکستان، سجاده و جانماز همیشه همراهش بود.
توی پیاده رو، توی پارک، توی سالن هتل، هر جا که وقت نماز می شد، بلند اذان می گفت و می ایستاد به نماز.
نمازهای مستحبیش را هم جلو چشم می خواند.
#شهید_محمد_ناصری
📚یادگاران، ج ۱۳، ص۴۴
#خاطره
@masirshahid
سردار ڪاظمی گفت : تو بچهی سالهای حماسه و خون بودی ، حیفم اومد گرفتار مادیات شی ...
ادامه این خاطره زیبا را بخونید ...👇
♥️ @masirshahid
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
سردار ڪاظمی گفت : تو بچهی سالهای حماسه و خون بودی ، حیفم اومد گرفتار مادیات شی ... ادامه این خاطره
🌹 #خاطرات_شهدا 🌹
گفت : چون تو از هر لحاظ مورد اطمینان من هستی , میخوام از این به بعد برای ساخت و سازهای لشگر مسئول خرید باشی .
از همون روز مشغول شدم . ڪم ڪم چم وخم ڪار تو بازار دستم میآمد . گاهی با چشم خودم میدیدم ڪه بعضیها با چند تا زد وبند , به چه راحتی پولدار میشند .
یڪ روز بعد از این ڪه گزارش ڪارم رو به حاج احمد دادم , گفتم : " سردار ما الان چند تا حواله ی اهن داریم ڪه داره باطل میشه , اگه اجازه بدین , آهنش رو بگیریم و چون خودمون لازم نداریم , توی بازار آزاد بفروشیم , اون وقت پولش رو برای ڪارای دیگهی لشگر مصرف ڪنیم ."
سردار دقیق شد توی صورتم و گفت : آفرین , بازم از این نظرا داری ؟
به قول معروف سر ذوق اومدم . دو سه تا پیشنهاد دیگر هم دادم …
همان روز سردار حڪم انتقال مرا به ڪردستان نوشت .
از سال ۷۲ تا سال ۷۵ تو ڪردستان خدمت ڪردم .
تحصیلات دانشگاهیم هم ناتمام ماند , وڪلی مشڪل دیگر برایم درست شد .
یڪ بار ڪه سردار اومده بود ڪردستان , بهم گفت : پورشعبان , تو بچهی سالهای حماسه و خون بودی , حیفم اومد گرفتار مادیات شی , برای همین فرستادمت ڪردستان ...
🌷 #سردارعشق و #شهیدعرفه حاج احمد کاظمی
✍ نشر به مناسبت سالروز شهادت شهید کاظمی و شهدای عرفه
🌷ڪانال مسیر راه با شهدا🌷
@masirshahid
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
سردار ڪاظمی گفت : تو بچهی سالهای حماسه و خون بودی ، حیفم اومد گرفتار مادیات شی ... ادامه این خاطره
🌹:
🌹 #خاطرات_شهدا 🌹
گفت : چون تو از هر لحاظ مورد اطمینان من هستی , میخوام از این به بعد برای ساخت و سازهای لشگر مسئول خرید باشی .
از همون روز مشغول شدم . ڪم ڪم چم وخم ڪار تو بازار دستم میآمد . گاهی با چشم خودم میدیدم ڪه بعضیها با چند تا زد وبند , به چه راحتی پولدار میشند .
یڪ روز بعد از این ڪه گزارش ڪارم رو به حاج احمد دادم , گفتم : " سردار ما الان چند تا حواله ی اهن داریم ڪه داره باطل میشه , اگه اجازه بدین , آهنش رو بگیریم و چون خودمون لازم نداریم , توی بازار آزاد بفروشیم , اون وقت پولش رو برای ڪارای دیگهی لشگر مصرف ڪنیم ."
سردار دقیق شد توی صورتم و گفت : آفرین , بازم از این نظرا داری ؟
به قول معروف سر ذوق اومدم . دو سه تا پیشنهاد دیگر هم دادم …
همان روز سردار حڪم انتقال مرا به ڪردستان نوشت .
از سال ۷۲ تا سال ۷۵ تو ڪردستان خدمت ڪردم .
تحصیلات دانشگاهیم هم ناتمام ماند , وڪلی مشڪل دیگر برایم درست شد .
یڪ بار ڪه سردار اومده بود ڪردستان , بهم گفت : پورشعبان , تو بچهی سالهای حماسه و خون بودی , حیفم اومد گرفتار مادیات شی , برای همین فرستادمت ڪردستان ...
🌷 #سردارعشق و #شهیدعرفه حاج احمد کاظمی
✍ نشر به مناسبت سالروز شهادت شهید کاظمی و شهدای عرفه
🌷ڪانال مسیر راه با شهدا🌷
@masirshahid
🌺🍂🌺🍃🌺
🍂🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
🔵 پسر خانواده🔵
مادرم می گفت مهدی از همان بچگی خیلی دلسوز بود.
از همان بچگی وقتی غذایی را سرسفره می آوردند ، بین همه ی به تساوی تقسیم می کرد و آخرش اگر چیزی می ماند، برای خودش بر می داشت.
مثلا هندوانه و خربزه را طوری تقسیم می کرد که انگار خط کش گذاشته بودند. یا مثلا وقتی مادرم نان محلی می پخت، می رفت بالای سر او چتر می گرفت.
همیشه با مادرمان و خواهرها صحبت می کرد که آیا چیزی احتیاج داریم یا نه.
زیاد توقع هم نداشت و هیچ چیز از کسی نمی گرفت.
پدرم به همه ی ما مختصر پول توجیبی می داد.
مهدی تا وقتی که خود پدرمان پول را نمی داد، یک کلمه هم حرف نمی زد.
#شهید_مهدی_فرهانیان
📚سایت صبح
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
🌷کانال مسیر راه با شهدا🌷
🍃 @masirshahid 🍃