eitaa logo
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
684 دنبال‌کننده
4هزار عکس
773 ویدیو
103 فایل
✨﷽✨ ✓مدرسه تخصصی مجازی حفظ قرآن کریم (ویژه برادران) ♡ ~باهدف تربیت حفاظ قرآن کریم شروع به فعالیت میکند🌱 ☆آیدی مراجعه ودریافت فرم ثبت نام: 📱شماره تماس جهت مشا 📍کانال واحد خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
❀ اعمال روز ولادت امام کاظم (ع) ❀ زیارت جامعه کبیره ❀ صلوات بر امام کاظم (ع) ❀ نماز امام موسی کاظم (ع) دوران امامت امام موسی ڪاظم «ع» بہ دلیل ڪشمڪش هایـے ڪہ بین علویان و حڪام عباسے وجود داشت دوران بسیار سخت و ویژه اے براے شیعیان بود.✌️🏻 منصور ، مهدے ، هادے و هارون عباسے در دوران امامت ایشان خلیفہ وقت بودند و سہ بار امام را دستگیر و زندانی ڪردند.🙁 سخت گیری ها بر حضرت بسیار زیاد بود ولیڪن بہ دلیل حلم و صبر ایشان و توصیہ بر تقیہ بہ شیعیان هر بار دسیسہ و خدعه آنها بے اثر می شد. در منابع تاریخے فرزندان زیادی برای آن حضرت ذکر شده است که از آن میان امام رضا «ع» حضرت فاطمہ معصومہ«س» و حکیمہ «ع» احمد بن موسے شاهچراغ، ابراهیم، حمزه و اسحاق از جمله فرزندان ایشان ذکر شده اند. 🙃 امام موسی کاظم «ع» در گسترش نهضت علمے که پدر آغاز کرده بود نقش مهمی ایفاء نمودند و شاگردان بسیاری را تربیت ڪردند گرچه در این دوران فرقه هایی همچون اسماعیلیه، فطحیه و ناووسیه شکل گرفتند و واقفیه نیز بعد از شهادت ایشان اعتقاد به ختم امامت داشتند.😒 عاقبت حضرت امام موسی کاظم علیه السلام در سال 183 هجری قمری پس از 35 سال دوره امامت و در سن 55 سالگی توسط سندے بن شاهک و به دستور خلیفه وقت هارون در زندانی در بغداد کنونی در اثر مسمومیت پس از سه روز به شهادت رسیدند و از ترس آنکه مبادا مقبره ایشان تبدیل به محلی برای تجمع شیعیان تبدیل شود دستور داد در مقبره خانوادگی منصور دفن شود.✌️🏻 سلام بر تو یا کاظم آل محمد💖 بر خوان کرمت آمده ایم و دست نیازمان💙 به سوی توست یا باب الحوائج. 🌿 مهدی احمدوند 🌷🍃 🍃 @masirshahid 🍃
حـڪایټ پـــ🕊ـــرواز شہـادٺ لبـاس تـڪ سایـزے است کہ باید تـن آدمـی بہ اندازۀ آن درآیــد، هر وقــت به سایـز این لبـاس ټــک سایـز درآمــدۍ، پرواز می ڪنی، مطمــئن باش......✌️♥️ سالروز پروازٺ مبارڪ🕊🌼☘ #شہید_هادے_باغبانے 🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا 🍃 @masirshahid🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂چند روز که صداشو نمیشنیدم دلمـ💔 میگرفت. بود یعنی خودش دورشو شلوغ کرده بود. یه بار از با من تماس☎️ گرفته بود؛ صحبتمون به درازا کشید 🍂میشناختمش که داره. با خودم گفتم یادآوری کنم بهش که از اداره زنگ میزنه📞 بهم گفت نگران نباش😊 یه گذاشتم اینجا تلفنای شخصی رو حساب میکنم💰 از معمولش هم تو صندوق میذارم. 🌷🍃 🍃 @masirshahid🌷🍃
🍃سلام دوستان و اما 😍 امشب
3⃣ : آتش چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ... با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ... بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ... تا اینکه مادر علی زنگ زد ... 🌷🍃 🍃 @masirshahid🌷🍃
4⃣ : نقشه بزرگ به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ... هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه... تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ... مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ... علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ... - ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ... این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ... 🌷🍃 🍃 @masirshahid🌷🍃
💠تربت کربلا💠 اذان را گفته بودند، زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز. برگشتم، مصطفی هنوز نیامده بود. مثل همیشه کله اش را کرده بود توی جامهری و مهرها را زیر و رو می کرد. دو تا مهر پیدا کرد، فوت کرد و یکی را داد دستم. گفتم «...این چیه؟» بشکن زد، گفت «...این مهر کربلاست. بگیر حالشو ببر.» خیلی وقت ها روی مهرها ننوشته بود «...تربت کربلا» می گفتم «...از کجا فهمیدی مال کربلاست؟» می گفت «...مهر کربلا از قیافه ش پیداست.» 📚يادگاران، جلد 22 كتاب ، ص 13 🌷🍃 🍃 @masirshahid🌷🍃
💠دارایی💠 می گفت: هرچه دارم، از نماز دارم. همیشه می گفت... تأکید داشت نماز را اول وقت بخوانیم. وقت هایی که خانه بود، نماز مغرب و عشا را به جماعت می خواندیم. به امامت خودش. 📚یادگاران، جلد ۱۱ ص ۷۴ 🌷🍃 🍃 @masirshahid🌷🍃
🌺🍂🌺🍃🌺 🍂🌺🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺 🔵سردار یا خانه دار!🔵 زنگ زده بود كه نمی تواند بيايد دنبالم .بايد منطقه می ماند. خيلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار كردم تا قبول كردخودم بروم. من هم بليت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد. كف آشپزخانه تميز شده بود. همه‌ی ميوه های فصل توی يخچال بود؛توی ظرفهای ملامين چيده بودشان . كباب هم آماده بود روی اجاق ،بالای يخچال يك عكس از خودش گذاشته بود ،بايك نامه . وقتی مي آمد خانه ،خانه من ديگر حق نداشتم كار كنم .بچه را عوض مي كرد .شير براش درست ميكرد سفره را می انداخت و جمع می كرد .پا به پای من می نشست لباسها را می شست ،پهن ميكرد،خشك می كرد وجمع می كرد. 📚 سایت آوینی 🌷سردار خیبر🌷 🌷🍃 🍃 @masirshahid🌷🍃
پـاڪ نگـهشـان دار 👀 را مےگـویم این چـشــ👀ــم ها فـرش زیـر پـاے اسـت نگهـشان دار..!🙂🎈 ✨ 🌷🍃 🍃 @masirshahid🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ ❤️ 💚 💚 💝 💝 میان آسمان قلب زارم نوشتم نڪتہ اے را بر نگارم بہ غیر از دیدن آن روے ماهٺ امید و آرزو در دل ندارم 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 🌷🍃 🍃 @masirshahid🌷🍃
آن است که با یاد شما🌷 برخیزم وَرنه هر صبـ☀️ــح مثالِ تاری دگر است ... 🌺🍃 🌷🍃 🍃 @masirshahid🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*معرفی به مناسبت سالروز تولد . 🔹عنوان:  / زندگی نامه داستانی شهید حسین خرازی؛ فرمانده لشگر 14 امام حسین (ع) 🔹پدیدآورنده: 🔹ناشر: 🔹تعداد صفحات: 272 صفحه 🔹قیمت پشت جلد: ۲۶۰۰۰تومان / قیمت با ۲۰درصد تخفیف: ۲۰۸۰۰تومان . 📚برشی از کتاب تیپ امام حسین در میان دود و آتش وارد خط شد و از همان محور به سمت حرکت کرد. حسین برای رسیدن به شهر سر از پا نمی‌شناخت. این را هم می‌دانست که درصورت مقاومت در محور ، آزاد نخواهد شد. از آغاز عملیات، مردم درانتظار آزادی خرمشهر بودند. پس از نبرد سنگین ، رادیو ایران محاصره خرمشهر را اعلام کرد. نگرانی تمام وجود حسین را فرا گرفته بود. موحد که کنار دستش بود، این نگرانی را حس می‌کرد، اما کاری از دستش ساخته نبود. حسین که از همان فاصله دور ساختمان‌های ویران شده شهر را می‌دید، به موحد گفت: «اگر خرمشهر آزاد نشود، چه جوابی برای مردم چشم انتظار داریم؟ ما در برابر آن‌ها شرمنده می‌شویم... 🌷🍃 🍃 @masirshahid🌷🍃