eitaa logo
مسجد جامع امام حسین (علیه السلام)امیریه
732 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
18 فایل
• کانال رسمی اطلاع رسانی و روابط عمومی مسجد جامع امام حسین علیه السلام _ امیریه • جهت ارتباط مستقیم با امام جماعت مسجد جامع از طریق آیدی زیر اقدام نمایید . @yazahra2250 • هیئت دخترانه لواءالزینب (س) • هیئت لواءالزهراء (س) 🆔 @Masjedemamhossein312
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در بلاها و گرفتاری ها، خطِ قرمز های خدا را زیر پا نگذارید!
*مراسم عزاداری رحلت پیامبر اکرم(ص) شهادت امام حسن(علیه السلام) و شهادت امام رضا(علیه السلام)* سخنران: حجت الاسلام والمسلمین رحمتی مداح: ذاکرین اهل بیت(علیهم السلام) زمان: از یکشنبه 11 شهریور به مدت 3 شب، بعد از نماز مغرب و عشاء مکان:مسجد جامع امام حسین(علیه السلام) "سفره احسان، یکشنبه شب برقرار می باشد" _______________________________________ *مَسْجِدْجامِعْ وَ پایگاهِ اِمامْ حُسِیْن(ع)* *هِیْئَتِ لِواءُالزَّهْراء(سَلامُ الله عَلَیْها)* *هِیْئَتِ لِواءُالزِّیْنَبْ(سَلامُ الله عَلَیْها)* ------------------------------------------------------------- آیدی کانال مسجد در ایتا: 🔰🔰 🆔@Masjedemamhossein312
مسجد جامع امام حسین (علیه السلام)امیریه
{•🕊بسم رب شهدا 🤍•} #برای_قاتلم #قسمت_هفدهم {کربلای ۴} مهدی و علی اکبر از عملیات کربلای ۴ جا ماند
{•🕊بسم رب شهدا 🤍•} {عبور از دژ} علی اکبر که به همراه مهدی و به قصد رسیدن به عملیات کربلای چهار راهی منطقه شده بود در کربلای پنج هم شرکت داشت، او از افراد تلفنی بود هر وقت عملیاتی در پیش بود، تلفنی موضوع را به علی اکبر می گفتند میآمد توی عملیات شرکت میکرد و بعد دوباره بر می گشت سر درس و مشقش علی اکبر میگوید من جزو نیروهای ویژه بودم؛ نیروهایی که باید همراه فرمانده گردان ،باشند با دشمن فاصله داشتیم که متوجه حضورمان شدند. داشتیم در آب سرد پیشروی می کردیم عراقی ها با تیربار شروع کردند به تیراندازی حدود سی متر با سیم خاردار فاصله داشتیم. برای این که تیر نخوریم خودمان را فرو می کردیم توی آب سرانجام رسیدیم به سیم خاردار تا اینجا، حاج علی همراه ما بود، سیم خاردار، راه را بسته بود. بچه های تخریب جلو آمدند. تیربارهای دشمن داشت بچه ها را درو میکرد حاج علی گفت: « هرکس می تواند از روی سیم خاردار بگذرد من کنارش بودم، دیدم حاجی خودش را پرت کرد روی سیم خاردار و خودش را رساند آن طرف بعد شهید غلام نهوئی رفت؛ درست به همان شکل، نفر سوم، من بودم. بار زیادی داشتم کلی نوار تیربار همراهم بود، با این حال، هر جوری بود، از روی سیم خاردار عبور کردم. یکی از بچه ها، شناکنان رفت که سنگر دوشکا را بزند. تیرهایش به سنگر دوشکا نخورد. عراقی داخل سنگر، تیربار را گرفت روی ما، همان موقع بود که حاج علی تیر خورد، ما صدایش را شنیدیم. آرام و آهسته می گفت: «یا مهدی یکی دیگه از بچه ها گفت: «کمک کن علی اکبر حاجی را بردیم طرف در بچه ها زیاد متوجه موضوع نشدند، صدای یا مهدی.... یا مهدی آهسته حاجی در گوش هایمان طنین انداز بود. حاجی را نزدیک در بر زمین گذاشتیم، بچه ها عبور می کردند شهید سید کاظم هاشمی رسید به ما گفت: «این حاجی نیست؟ گفتیم: «چرا خودش است. کمتر کسی می توانست تشخیص بدهد این که روی زمین افتاده حاجی است همه لباس غواصی پوشیده بودیم و شبیه هم بودیم اما سید کاظم او را شناخت اما موضوع را با دیگران در میان نگذاشت تا روحیه بچه ها ضعیف نشود. گفت: «شما بروید جلو، من بعدا می آیم می خواهم کمی با حاجی تنها باشم. نشست کنار ،حاجی سر حاجی را به دامن گرفت خیره شد به صورت او وقتی منورها بالای سرمان روشن می شدند صورت سید را می دیدم که غم بی پایانی را نشان می داد، حاجی اولین کسی بود که به آب زده بود و از اولین کسانی بود که شهید شد. مدتی بعد از رفتن ما خود سید کاظم هم به او پیوست. صدای حاجی در گوشمان می پیچید دیگر فکر و ذکری نداشتیم جز این که به خواسته های او عمل کنیم خط اول و دوم را بگیریم و برسیم به کانال پرورش ماهی که خط سوم بود؛ خطی در عمق چهار کیلومتری خاک دشمن زمین پای دژ گل آلود و لیز بود شیب تندی هم داشت به راحتی نمیشد از آن بالا رفت، بعد رفتن ماه بچه هایی که حاجی را نمی شناختند، پا می گذاشتند روی جنازه او و از شیب تند پای در بالا می رفتند به این ترتیب، حاجی بعد از شهادتش هم پلکانی شد برای هدایت ما به بالا..... این داستان ادامه‌ دارد....... (شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات) {نذر فرهنگی برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان عج در صورت ذکر منبع و کانال مسجد کپی بلامانع است } @Masjedemamhossein312📚
🌺🌺🌺📖📖📖🌺🌺🌺 شنبه های کتاب مسجد معرفی کتاب 📗« نجیب بنی امیه » ✍️ علیرضا خواستار 📚انتشارات کتابستان هنر 📖 نجیب بنی امیه داستان اشراف زاده ای نوجوان به نام خالد است او پسر سعید بن عاص از بزرگان و ثروتمندان عرب است که در میان قریش و بنی امیه جایگاه ویژه ای دارد. داستان از زبان خالد و در دل صحرای حجاز روایت میشود  .خالد که در تمامی عمرش جز زر و زیور و قدرت و پیروزی بر معاویه و عمروعاص دو رقیب دوران جوانی دل مشغولی دیگری نداشته ، ناگهان شبی از پنجره اتاقش شاهد نوری خیره کننده از سمت غار حرا خواهد بود. و از فردای آن روز زندگی برای خالد دگرگون خواهد شد . در این کتاب علیرضا خواستار با بیان ماجرای رفاقت جعفربن ابی طالب با خالد بن سعید سعی کرده مخاطب را با خاندان بنی هاشم و همچنین صحابه حضرت تا حد زیادی آشنا کند. ♦ جامع امام حسین علیه السلام امیریه 💠@Masjedemamhossein312
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥عصبانیت شدید حجت الاسلام دانشمند به شایعه خرید طلا در ۱۳ صفر ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مسجدامام حسین ع امیریه 👇 ╔═🍃🌺🍃══╗ 🕌@Masjedemamhossein312 ╚══🍃🌺🍃═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️رازی توی گنبد امام رضا جان علیه السلام هست که تا حالا نمی دونستی🕌
◾️ فرا رسیدن سالروز رحلت جانسوز نبی مکرم اسلام حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی(ص) و شهادت مظلومانه امام حسن مجتبی(ع) و امام علی بن موسی‌الرضا(ع) را تسلیت و تعزیت می‌گوییم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مسجدامام حسین ع امیریه 👇 ╔═🍃🌺🍃═╗ 🕌@Masjedemamhossein312 ╚═🍃🌺🍃═╝
مسجد جامع امام حسین (علیه السلام)امیریه
{•🕊بسم رب شهدا 🤍•} #برای_قاتلم #قسمت_هجدهم {عبور از دژ} علی اکبر که به همراه مهدی و به قصد رسی
{•🕊بسم رب شهدا 🤍•} {رویای صادقه / پدر شهید} دفعه آخری که علی آمد مرخصی، حال دیگری داشت، به کلی عوض شده بود انگار در این دنیا نبود، حرکات و رفتارش طوری بود که خیال میکردیم خواب است یا حواسش متوجه جای دیگری است حال همیشگی اش را نداشت صورتش طوری شده بود که همه می دانستند دیگر چیزی به پایان عمر او نمانده است، همه می گفتند حاج علی شهید خواهد شد. شبی که عملیات کربلای ۵ شروع شد خواب دیدم حاج علی از درب منزل آمد تو گفت: «سلام بابا! من آمدم.» بود، کاسه را برداشت از مقابل من گذشت کاسه ای جلوی دستش وارونه کرد گذاشت روی زمین :گفت می بینی بابا؟ دارم دست خالی می روم. از خواب پریدم شب از نیمه گذشته بود، اولین ساعات با مداد نوزده دی ماه بود نشستم سر جایم به خوابم فکر کردم با خود گفتم بچه ام حتما شهید شده یادم آمد که این بار موقع رفتنش، اصلاً برای سالم برگشتن حاج علی نذر نکردم، انگار زبانم قفل شده بود. دیگر خواب به چشمانم نمی آمد یعنی پسرم شهید شده؟! صبح زود، بی آن که به کسی چیزی بگویم، پای پیاده راه افتادم طرف رفسنجان، خودم را رساندم به سپاه آنجا، یقین داشتم که بچه ام شهید شده، گفتم با اهو از تماس بگیرید، گفتند نمی شود تماس گرفت، خط راه نمی دهد. با نگرانی برگشتم خانه تمام روز را این طرف و آن طرف رفتم. خسته بودم، اما خوابم نمیبرد دوباره تا صبح بیدار نشستم و بعد راه افتادم طرف ،رفسنجان بعد از آن هر روز می رفتم سپاه، با هر جایی که می شد از آنجا خبری ،گرفت تماس می گرفتم، اما نمی توانستم با اهواز تماس بگیرم. مرکز خبر آنجا بود فقط آنجا می توانست جوابم را بدهد که با آن جا هم نمی توانستم صحبت کنم کم کم احساس کردم بچه های سپاه زیاد هم دلشان نمی خواهد که من با اهواز تماس داشته باشم! یک روز گفتم می خواهم با اهواز تماس بگیرم، شماره را بگیرید و گوشی را بدهید به من مسئول سپاه رفت بیرون وقتی برگشت دیدم چشم هایش شده دو کاسه خون معلوم بود گریه کرده گفتم: «هر اتفاقی افتاده به من بگویید.» چیزی نگفت رفتم تعاون دیدم سه چهار نفر هم سن من پشت در ایستاده اند و دارند گریه میکنند گفتم: «چرا گریه می کنید؟» گفتند: «عملیات شده خیلی شهید دادیم پرسیدم: «کیها شهید شدند؟ گفتند: اول بگویید شما کی هستید؟ گفتم من جواد هستم. پدر حاج علی محمدی پور یکی از آنها گفت: پسر من هم تو گردان حاج علی است گفتم: «شما از بچه ها چه خبری دارید؟ به من هم بگویید چیزی نگفتند، نمی دانم خبر داشتند و نگفتند یا این که واقعاً بی اطلاع بودند. اضطرابم بیشتر شد با خودم گفتم نکند پسرم مفقود شده باشد. نکند که...... این داستان ادامه‌ دارد....... (شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات) {نذر فرهنگی برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان عج در صورت ذکر منبع و کانال مسجد کپی بلامانع است } @Masjedemamhossein312📚