.
مثلا یکی پیدا بشه بگه بیا این بن خرید کتاب مال تو😍
هنوز ده دوازده تا عنوان مونده جلو چشمم که نتونستم بخرم.😢
خدایا رفقای دارای بن خرید کتاب ما را که خودشان اهل کتابخوانی نباشند، افزون بگردان🤲
#آمین
#پست_موقت
@mastoooor
.
فعلا لیست آقای جواهری رو دریابید که با یه کتابخون حرفهای نوجوانشناس طرف هستید👌
.
هدایت شده از [ هُرنو ]
قبلا گفته بودم.
من آدمِ از هر چیزِ کوچک و در ظاهر الکی، #نشانه ساختنم!
اینکه #رزق_هشتم همزمان شده با ایام ولادت #هشتمین امام و تعداد اهالی هرنو به هشتصد نفر رسیده، برای منِ #نشانهباز، حکم یک جام نوشیدنی مردافکن را دارد.
#الحمدلله
خواستم بگویم که از رزق هشتم جا نمانید...
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
.
آقای امام رضا! سلام
من برای خودم نمینویسم. برای مریم خانم است که مینویسم. سر شبی آمده بود زنگ خانه ما را فشار میداد. آنقدر تند تند و پشت هم که همهمان پریدیم بیرون. من دست عباس را دم پلههای ایوان گرفتم که گوشه چادر مامان را ول نمیکرد و ترسیده بود. مامان چادرش را گرفت روی سرش و گوشهاش را از میان دستهای کوچک عباس کشید. دمپایی توی پایش چفت نشده بود و توی دویدن میکشیدش کف حیاط. در را باز کرد و مریم خانم خودش را انداخت روی موزائیکها. گریه میکرد. مامان نمیدانست حواسش به گریه مریم خانم باشد یا گریه عباس. دستش را توی هوا تکان داد که یعنی ما برویم تو. عباس را بغل گرفتم و آوردمش کنار قفس قناریها.
پرده آشپزخانه را کنار زدم و همانطور که برگهای ریحان را دست عباس میدادم که جلوی قناری بگیرد، نگاه میکردم به مامان و مریم خانم. نشسته بودند لب ایوان و حرف میزدند. مریم خانم صورتش یکجوری بود. از گریه بود یا چیز دیگر. فکر کردم انگار دماغش خون آمده. مامان هی دست میکشید پشت شانهاش.
مریم خانم نیم ساعت بعد رفت. اصلا هم خبر ندارد که من دارم برایتان نامه مینویسم. ولی مامان شب برای بابا تعریف کرد که چه شده. یک حرفهایی از شوهرش زد و اینکه بچه میخواهد و چون مریم خانم مریض است، دستش بلند شده رویش.
من... من خیلی دلم سوخت. برای مریم خانم. برای شوهرش که بچه دوست دارد. اولش که حرفهای مامان را شنیدم، پتو را کشیدم روی سرم و گریه کردم. بعد یادم افتاد به عباس. تولدش یک ربطی به حضرت اباالفضل داشت. مامان نذر شما کرده بود که بعد از دوازده سال خدا بهش بچه داد. مامان همیشه میگوید شما به ضعیفها کمک میکنید. میگوید یک اسمتان معین است، معین ضعیفها.
آقای امام رضا! مریم خانم از همینهاست. من برایش نذر میکنم. صلوات میفرستم. گندم میآورم برای کبوترها. اصلا پول توجیبی سه ماهم را توی ضریح میاندازم. شما که مهربانید کمکش کنید.
آقا جان! من خیلی دوستتان دارم. جواب مریم خانم را خودتان بدهید.
#نذر_قلم
#آقای_امامرضا_سلام
#تولد_حضرت_سلطان
#امام_رضا
✨🌱✨ @mastoooor
هدایت شده از مدرسه نویسندگی مبنا
تو در جنگلهای ورزقان، در نقطه صفر مرزی چه کار میکنی مرد؟
صندلی نهاد ریاست جمهوری خار داشت که پشت آن ننشستی تا این شب عیدی، پیام تبریک برای این و آن ارسال کنی؟
میخواستی مثلا بگویی مردمی هستی؟
خب سوار تویوتا لندکروز ضدگلوله میشدی و چند نفر آدم را پیدا میکردی و از بینشان ردی میشدی و صدای شاتر دوربینها و تمام.
به جهنم که پیرمرد روستای دیزج ملک از زمان رضاخان تا الان، یک فرماندار را از هم نزدیک ندیده.
به جهنم که روستای کهنهلو به ورزقان یک جاده درست و حسابی ندارد.
به جهنم که روستای کیغول یک درمانگاه ندارد و همین ماه پیش زن جوانی، قبل از رسیدن به زایشگاه شهرستان، بچهاش سقط شد.
اقلا یک جای نزدیک با دسترسی هموار میرفتی سید!
عدل رفتی سراغ نقطهای که کل مملکت بسیج شدهاند برای پیدا کردنت؟
انصافت را شکر.
میگویند آنجا باران گرفته.
زیر باران دعا مستجاب است.
دعا کن برای خودت
دعا کن برای ما؛
پیرمرد روستای کهنهلو را که یادت نرفته؟
همان که هنوز یک فرماندار را هم از نزدیک ندیده؟
دعا کن سید!
شب عید است...
📝@nevisandegi_mabna
May 11
.
دیشب فقط پریشان بودم. تا صبح هم. الان متلاشیام.
دیشب فقط این جمله در ذهنم مرور میشد که اگر رفته باشی، یعنی شهادتت را از امام رضا و در میلاد امام هشتم گرفتهای. الان اشکهام جمع نمیشوند تا شهادتت را تبریک بگویم.
دیشب هی نگران تاریکی و سرما و مه بودم. الان منتظرم بگویند تکهای، قطعهای از جسمت هنوز هست تا تشییعش کنیم.
سه سال پیش برای رأی آوردنت حرص و جوش میخوردم. با نگاههای سنتی تبلیغاتی دور و برت سر دعوا میگرفتم و دنبال کار حرفهای بودم. الان ماندهام در سناریو تماماً حرفهای داستانت که در پرده آخر، جهانی را متوجه خودت کردی. فیلمهای هالیوودی و سقوط هواپیما، کم ندیدهام. تو اما روی دست همه را آوردی.
دیشب فکرمیکردم اینکه مشهد دو روز است سر از پا نمیشناسد و ابر و باد و بارانش به سر و روی شهر میکوبد، لابد خبری است در عالَم.
الان حیرانم که کجا، چطور، به چه زبانی شهادتت را طلب کردی که در بهترین زمان _میلاد امامی که خادمش بودی_ و در بهترین مکان _آسمان_ و در بهترین حالت _ کار و خدمت به مردم_ به آرزویت رسیدی.
ما تو را کم داشتیم سالهاست. ما تو را کم داریم الان. دل داده بودیم به بودنت. ولی ذهنم تلنگر میزند مدام که برای ظهور منجی آخرالزمان باید همه امیدها قطع شود. حتی به قیمت رفتن تو. به قیمت شهادتت.
امیدمان منقطع است یا صاحبالزمان!
حاضری، ظاهر شو.
پ.ن۱: ما به این راه ایمان داریم. کم و کوتاهیم هنوز اما امیدواریم برای دست رساندن به جبهه حق.
پ.ن۲: امتی که رهبری چنین مقتدر دارد، غم ندارد. سر خم می سلامت...
تو پیر فرزانه مایی حضرت آقا.
#انتظار_سخت
#سید_شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
✨🖤✨ @mastoooor
.
.
موقع سفر استانیتان به اصفهان، تهران بودم. وقتی مهمان اراک شدید، من رفته بودم اصفهان. حالا برای آخرین سفر استانیتان به تهران، خودم را رساندم.
من اینجام سیّد!
خیلیها آمدهاند. شلوغ است. شاعرها شعر خواندند. مداحها روضه خواندند. خودِ حضرت آقا آمدند از شما تعریف کردند. گفتند: "از شما جز خیر سراغ ندارند."
ما هم گفتیم. همه حرفهای آقا را ما هم تکرار کردیم. با همه باورمان تکرار کردیم.
حضرت آقا بغض نکردند. ولی تمام ما با شهادت آقا به خوبی شما، شانههامان لرزید و نالیدیم. صدای گریه ما مردم هر سه بار اوج گرفت.
این سفر استانیتان به تهران، خیلیها آمدند. داخلیها و خارجیها حیران شدند از این سیل جمعیت.
شما خیلی طرفدار دارید آقای رئیسجمهور.
ببخشید گفتند از این به بعد بگوییم: «شهید جمهور.»
شهید جمهور؟!
#شهید_جمهور گفتن آسان نیست.
آخر شما محبوبالقلوب شدید. محبوب القلوب آزادگان جهان.
راستی! خیلی شلوغ بود. به ما کیک و ساندیس نرسید. به خیلی از دور و بریهایمان هم.
سفر استانی تهران بینظیر بود آقای #رئیسی_عزیز.
دیگر این طرفها نمیآئید؟!
#سید_شهیدان_خدمت
#حماسه_تهران
✨🖤✨ @mastoooor
.
Hojat Ashrafzadeh - Baran Bebarad (320).mp3
7.82M
.
همان شب اول که پیدایت نمیکردیم، این آهنگ در ذهنم پِلِی شد.
حالا که بعد از چند روز داریم پیدایت میکنیم، باز آن را میشنوم.
دیشب که تهران را گذاشتی و رفتی، آسمان کوبید و غرّید و بارید.
امشب هم که در مشهد آرام گرفتی، میبارد. شاید این قلبها به باران، خنک شوند.
باران ببارد میروی
باران نبارد میروی...
#داریم_پیدایت_میکنیم
#رئیسی_عزیز
✨🖤✨ @mastoooor
.
هدایت شده از کانال حسین دارابی
⚫️ 1100 ختم قرآن به نیت شهید ابراهیم رئیسی و هفت شهید همراهش در سانحه هوایی
کافیه تنها یک آیه قرآن تلاوت کنید و لینک ختم آیهای قرآن رو برای دیگران ارسال کنید. هر ثوابی برای این شهدا بفرستیم اثرش به خودمون برمیگرده. خیلیاتون نتونستیم تو مراسم تشییع شرکت کنید. بجاش تو ختم قرآن هرچندآیه میتونید بخونید
بسم الله👇
https://leageketab.ir/khatme-quran
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
#لطفانشرحداکثری 🙏
.
قلبمون رو آروم کنیم با نور تلاوت جمعی قرآن✨
حس خوبی داره برای یک هدف خِیر مشترک، تلاش کردن🖤
.
.
برای کاری از جمع پانزده بیست نفرهای پرسیدم: «بخواین ذهنتون خلوت بشه چه میکنین؟»
پرسشنامه را توی ایتا و با ده دوازده تا سوال، در یک پیام کوتاه تنظیم کردم. کلمات را هم محاوره نوشتم که حس صمیمیت منتقل شود.
جوابها، مکتوب و در همین ایتا به دستم رسید.
جواب هر کدام از این آدمهای غوطهور در دنیای ادبیات را که خواندم، فکر کردم اینها جواب اصلیشان نیست. آن جوابی که مال خودِ خودشان باشد.
هر بار هم پرسیدم: "خودم چی؟" ولی زود ازش عبور کردم و مشغولش نشدم. به نظرم این سوال، جواب دردسترسی ندارد. فکرمیکنم اصلا اینها چطوری در عرض یکی دو روز، به این سوال جواب دادند.
یکی اما نوشته: «سریال، سفر، دعواکردن با یکی دو نفر!»
این جواب آخرش فکر کنم چیزی از خودش داشته باشد. حیف که نمیتوانم خودِ خَفَنش را به دیگران معرفی کنم با این جواب.
🔸شما چکار میکنید برای خلوت شدن ذهنتان وقتی شلوغید؟!
#خود
#خلوت
✨🌱✨ @mastoooor
.
هدایت شده از الف|نون
.
برای سیاستمدارانِ شهیدمان هزار هزار حرف توی مغزم است. حرفها توی مغزماند و روی کاغذ نمیآیند. غمِ فلسطین فلجکننده است. دو شب پیش به انسیه گفتم غم این بچهها به قدری بزرگ است که غم و غصهی خودم محو میشود. غم خودم تهِ مغزم دفن شده. کلمه نمیشود. انسیه گوشزد کرده استوریهای اینستاگرامم سر و شکل خوبی ندارند. گفته نوشتههام باید رنگی رنگی باشند و فاصله داشته باشند و طرحی دورشان باشد تا جذابیت ظاهری پیدا کنند. غمِ فلسطین فلج کنندهاست و سر و شکل دادنم نمیآید. آدمها توی فلسطین میسوزند که ما اینجا متنشان کنیم، بنویسیمشان، جزغالهشدنشان را استوری کنیم، استوریها را رنگی رنگی کنیم و جذاب، تا بقیه بخوانندشان! بخوانند که چه شود؟ ما سوختنِ آدمها را کلمه میکنیم و جز این از دستمان نمیآید. کاش کسی بخواندمان. بخواند و چیزی شود...
.
.
حوصله بازکردن هیچکدامشان را ندارم هنوز. دنبال کتابی بودم که فکرمیکردم سفارشش داده باشم ولی بین اینها نبود. همه عنوانها را از روی پاکتهای پستی خواندم. گفتم فقط یکی را باز میکنم. "اُسکار و خانم صورتی" جلو دوید. به خاطر قولی که به خودم دادهام برای مطالعه ماهانه یک #کتاب_نوجوان قبولش کردم.
خط اول داستان مرا همینجا نشاند پای خواندن و احتمالاً امروز تا نیمه کتاب بروم.
#از_خرداد_۰۳
#کتاب_پانزدهم
#چند_از_چند
#کتاب_بخوانیم
✨🌱✨ @mastoooor
.
.
"خداجونی!
تو داشتی سپیده رو میساختی! باید سخت بوده باشه ولی دستبردار نبودی؛ هوای سفید و خاکستری و آبی رو فوت میکردی و شب رو عقب میدادی و دنیا رو زنده میکردی؛ ولش نمیکردی، من فهمیدم که فرق تو با ما اینه که تو خستگی سرت نمیشه، همش سرت تو کاره."
#اُسکار_و_خانم_صورتی
#چندخط_کتاب
@mastoooor
.