.
#گفتوگو
▪️پیشا روضه:
▫️
- زن: حجی! آآقا اومِدَن؟
- مرد: بَـله. جَلد برین خونه پُشدی. حالا نمازا میخونن.
▫️
- زن: چای نیمیدِین حالا بِمون؟
- مرد: بزا نماز صُپِّد تموم شِد حج خانوم.
▪️حال روضه:
▫️
- زن: جا هس اونجا من بیام بیشینم؟
- زن: بییَین. جادونا واز میکونیم.
▫️
- زن: تو خونه اصلی جامون نیمیشِد؟
- زن: خیلی بایِد تو صف وایسیم. بیا بریم اِز همون اوروسی تو خونه پُشدی مِمبرا بِد نشون میدم.
▪️پسا روضه:
▫️
- مرد به کسی پشت گوشی همراه: زود بیَین. واینَسین چای بخوریندا. من سَری خیابونم.
- لابد زنی پشت گوشی: باشِد چشم. اومدیم.
▫️
- زن: آآقا آخِر بود؟ وا! چه زود!
- زن: ساعتی دَوا نیم تمومِس حج خانوم. فردا زودتر بییَین.
#روضه_منزل_بنکدار
#لهجه_اصفهانی
#ماه_حسین🖤
✨🌱✨@mastoooor
.
.
عود را روشن میکنم و راه میافتم توی اتاقها. تا برسم میان اتاق اول، آتش جان گرفته است. ردِّ دود با حرکت دست من پیچ و تاب میخورد و در فضای خالی اطراف بالا میرود. حرکت مارپیچ دود را دنبال میکنم. هر بار چوب نازک عود را میان هوا بالا میبرم و باز تند پایین میآورمش. دودها در هم میلغزند و دایرهها تاب میخورند میان هم. گاهی پله پله میشوند و از روی هم میلغزند. اوج میگیرند به سمت بالا و باز سُر میخورند روی شانه هم. چوب عود را بالا میبرم و روی هوا مینویسم علی. "ی" را توی هوا میکشم تا زیر "عین" و حسین را همانجا روی علی رد میاندازم. حسین هنوز میان هواست که فاطمه را پشتبندش مینویسم. دودها هست میشوند و رد میاندازند روی هوا. هنوز به حرف بعدی نرسیده کش میآیند. حلقهها باز میشوند از هم و اسمها محو میشوند. ردِّ دود تاب میخورد توی اتاق و بوی خوش عود فضا را پر میکند. عطری که ذره ذره گسترش یافته و در فضا ماندگار شده است شامهام را پر میکند. عود را خاموش میکنم. دودی نیست. اما ردِّ علی و حسین و فاطمه در مشامم جاریست.
#ماه_حسین🖤
#عاشورا
✨🌱✨@mastoooor
.
#عکس_نوشت
حامد جان! آقا حامد! صدامو میشنوی؟ میبینی این عکسو؟ عکسیه که پارسال گرفتی. یادته؟ پارسال که رفتی کربلا. پیادهروی اربعین. چقد دوسش داشتی. گفتم: "این چه عکسیه گرفتی؟ مثلا عکاسی. این چه کادریه؟ چه زاویهایه؟" خندیدی. گفتی: "اینو برا دل خودم گرفتم." قابش کردی گذاشتی کنار میز ناهارخوری. داشتی یجوری تنظیمش میکردی که تو دید هر سه تاییمون باشه. خودت و من و رقیّه. اونموقع من خندیدم. گفتم: "حامد! کوتاه بیا. این عکس مگه چی داره؟ تو عکسای بهتر از این گرفتی." یادته حامدجان؟ یادته آقا؟ من خوب یادمه. نشستی روی صندلی و نگاهت روی عکس موند. هر چی صبر کردم نگاهتو برنداشتی. اومدم جلو و خم شدم جلوی صورتت. خواستم بندازم تو شوخی و سر به سرت بذارم. دیدم چشمات خیسه. اشک اومده بود روی صورتت و تا بین ریشهای مشکی و پُرت راه گرفته بود. یادته؟ نشستم رو صندلی کنارت. فهمیدم موضوع جدیه. پرسیدم: "حامد! چی شد این عکسو گرفتی؟ چی داره این عکس؟" شعری که زیر لب زمزمه میکردی رو بلندتر خوندی. یادم نمیره. تو این شعرو خیلی دوس داری. صداتو آروم آروم بلند کردی. "کنار قدمهای جابر،...سوی نینوا رهسپاریم..." یجوری شدم. نمیشد تو این شعر رو بخونی و من به قول مادرجون منقلب نشم. گفتی: "تک تک این آدما رو دیدی؟" نگاه کردم دوباره به قاب. عکس شلوغی بود. عکسی که کلی آدم توش بود و چند تا کالسکه و بچههای کوچیک و بزرگ. پسر نوجوونی که کنار مادرش راه میرفت. جوونی که کالسکه نوزادش رو هُل میداد. مردی که لباس "خادمالزّوارالحسین" پوشیده بود و بین مردم ایستاده بود... زنهایی که وسط جاده نشستن به استراحت یا غذاخوردن. اونطرف جاده هم دارن راه میرن کلی آدم. پرچم دارن. میبینی؟ الان تازه دارم این زنها رو میبینم. این دختره با دمپایی رو. اونروز که گفتی درست نگاه کن ندیدم. حامد جان! چرا نگفتی چی دیدی؟ من اونروز با زمزمه تو چشمام گرم شد و خیلی گریه کردم. تو ولی حرفی نزدی فدات شم. چرا نگفتی؟ حالا لب باز کن. چشم باز کن عکسی که دوس داری رو آوردم اینجا. کنار تخت بیمارستان. رقیّه پیش مادرجونه. نیم ساعت دیگه حتما بیتابی میکنه و شیر میخواد. توی این دوازده روز که تصادف کردی و بیهوشی و این دستگاهها بهت وصله، من و رقیّه هر روز به این قاب عکس نگاه کردیم. من دیگه آدمای عکسو نمیبینم. تو اونروز، اول گفتی نگاه کنم به تک تک آدما. وقتی از روی صندلی بلند شدی، نفست رو بلند بیرون دادی و گفتی: "ببین چند تا رقیّه. ببین چند تا قاسم. ببین چند تا عباس." دارم میبینم آقا حامد. ببین چند تا حرّ. ببین چند تا حبیب. ببین چند تا زینب. ببین چند تا سکینه. امروز دارم میبینم نفسم. نفس بکش آقا. قول دادی من و رقیّه رو میبری اربعین تا ببینیم خودمون. اربعین نزدیکه مرد من. پاشو من و رقیّه تنها میشیم بی تو. پاشو منو ببر نفس بکشم تو اون مسیر که عاشقش شدی. پاشو حامد. این راهیه که خودت خواستی هر سال بری براش عکاسی کنی. راه امام حسین. پیادهروی اربعین. راه نجف تا کربلا. حامدجانم! مَرده و قولش. پاشو مرد. یه حرفی بزن. یه حرکتی کن... حامد! آقای من!...
پرستار! خانم پرستار! بیاین... زود بیاین... انگشتش رو تکون داد... انگشتش... به سمت عکسه...
#اربعین
#ماه_حسین🖤
✨🌱✨@mastoooor
.