🎬#mothers_instinct
از یکسوم فیلم به بعد دنیای هردو زن فیلم را از حفظ بودم. میدانستم حرکت بعدی خودشان و اطرافیانشان چیست و قرار است چه اتفاقی بیفتد.
از دوستم که فیلم را دیده بود، پرسیدم «تو هم تموم قصه رو حدس زدی؟» گفت: «نه اصلا!» برایش نوشتم اینجاست که فرق مغز یک تجربهگر افسردگی با مغز یک انسان سالم معلوم میشود.
#غریزهٔ_مادرانگی
هدایت شده از چیمه🌙
.
اگه بخوام از درخشانترین جای فیلم بگم اونجایی بود که شخصیتها توی سهکنج افتادند و در بدترین شرایط با ضعفهای خودشون روبهرو شدند. پایان برای من غیرقابل پیشبینی بود. اگر روحيه لطیفی دارید، اگر با افسردگی دستوپنجه نرم میکنید، لطفا نبینید.
@chiiiiimeh
.
🌱
مرحلهاى از بلوغ هست كه ديگه واسه كارات دعا نمیكنى، تلاش میكنى.
اگه شكست خوردى و زخمى شدى بقيه رو مقصر نمیدونى، چون مطمئنى فقط خودت باعث برد و باخت خودتى.
و ديگه آدماى قلابى رو دورِ خودت نگه نمیدارى، چون واقعيا رو شناختى و زمانتو براى اونا صرف ميكنى!
@chehrazimag
.
چندوقت پیش، یکی از دوستان خوشقلمم مدام توصیه میکرد به موازات تمرکز و تمرین فنی و تکنیکال در حوزهٔ نوشتن، روی ساختن و صیقل دادن جهانبینیام کار کنم. میگفت: «اگر جهانبینی نداشته باشی، همهچیزنویس خواهی شد. نویسندهای که به هر موقعیت و سفارشی بله گفته و در پایان فعالیت حرفهایاش نگاه و تفکر عمیقی را نه تنها تولید نکرده که مروج و مبینش هم نبوده است.»
من هنوز در حال صیقلدادنم و همچنان به آن تخصص و عمقی که دنبالش هستم نرسیدهام. اما وقتی سریال squid game را دیدم با تمام وجود درک کردم اثر نویسندهای که جهانبینی پخته و مشخصی دارد با اثر نویسندهای که صرفاً تکنیک میداند، زمین تا به آسمان فرق دارد. بازی مرکب شاهکار نویسندهای است که هم روی #تکنیک نوشتن کار کرده و هم روی بلوری کردن #جهانبینیاش. دیدنش را بهشدت توصیه میکنم.
@masture
.
تکملهٔ متن از طرف @dokhtar_e_daryaa
در رابطه با پست آخرت؛ یادمه تو یکی از کلاسهای داستاننویسی، استاد میگفت برای نوشتن #فقط درگیر رمان و داستان و اینها نشید. کتابهای دیگه رو هم بخونید. فلسفه بخونید. تاریخ بخونید و...
گفت اگه این دست کتابها رو نخونید یهکم که نوشتید دیگه حرفهاتون تموم میشه ولی خوندن این کتابها کمک میکنه فکر و حرف داشته باشید.
این مطالعه هم خیلی کمککننده است تو ساخت جهانبینی. کلا #تفکر بعد خوندن خیلی کمک کننده است.
هدایت شده از «آیهجان»
«خداحافظی با حسینِ شناسنامهای»
پرده اول:
محرم هفتسالگیام بود، چشمم که به گوسفند سربریده و رد خون افتاد تا سه روز لب به غذا نزدم. مامان هرچه تقلا کرد، فایده نداشت. هیچی از گلوم پایین نمیرفت. مدام یاد تکانهای بدن و سرِ نداشته و خون سرخورده توی جوی خیابان میافتادم. لج کرده بودم که چرا گوسفند بیچاره را برای امام حسین (ع) میکشید؟ خوب است کسی شما را برای کسی دیگر بکشد؟ هرچه مامان و بابا برایم توضیح میدادند، افاقه نمیکرد که نمیکرد. از همان روز رابطهام با کسی به نام حسین خراب شد.
تا میگفتند محرم نزدیک است، عزا میگرفتم که دوباره قرار است سر بریده و خون ببینم، همه مشکی بپوشند و نذری بدهند و سینه بزنند، مامانها و باباها زار زار گریه کنند، من روضه بشنوم و از خودم بپرسم مگر نمیگویند امام حسین مهربان است؟ پس چرا خانوادهاش را به آن بیابان سوزان برد و اجازه داد اینقدر سختی بکشند؟ خب تنهایی میرفت. و هرچه میگذشت، نمیتوانستم برای حسینِ آدمهای سهلالبکاء اشک بریزم.
پرده دوم:
رفیق و همکلاسی دبیرستانم نشسته بود کنارم و با روضهی حسین (ع) گریه میکرد. من اما یک چشمم به گل قالی بود و یک چشمم به ساعت مچی. سالها فکر میکردم گریه برای حسین مال مامان و باباهاست. مال نسل قدیم. آنها که همهچیز را راحت قبول میکنند و زیاد شک نمیکنند. نه مال چون منی که هزار سوال جواب نداده دارد.
آن شبی که رفیقم را دیدم، منتظر بودم از یکجایی بهبعد اشکهاش بخشکند و کم بیاورد. اصلا چه معنی داشت دختری شانزده ساله اشعار جانسوز روضهها را از بر باشد و شخصیتهای کربلا را بشناسد و مثل زنان داغدیده اشک بریزد؟ یک جای کار میلنگید. مراسم که تمام شد، زل زدم توی سیاهی چشمهاش و پرسیدم: «تو الان واسه امام حسین گریه میکردی؟» چندثانیه به من نگاه کرد، به دستهاش، به در و به دیوار: «مگه کسی هست که براش اشک نریزه؟» بدون مکث گفتم: «آره، من.» مات نگاهم کرد و چیزی نگفت. من اما یکباره هرچه سوال توی سرم جمع کرده بودم را ریختم روی داریه.
فرداشب، کتابی را آورد داد دستم و گفت: «اینو بخون، روشنت میکنه.»
پرده سوم:
مقتل لهوف را گذاشتم جلوم و شروع کردم به خواندن. ساعتهای متوالی. هرچه میخواندم بیشتر میفهمیدم و دلم نرمتر میشد اما از اشک هیچ خبری نبود. تا رسیدم به نقطهای که امام هنگام رزم با سپاه دشمن لحظهای ایستاد و سنگی بر پیشانی مبارکش نشست. سپرم افتاده بود. مردی را دیده بودم تشنه و خسته و کمجان. ایستاده میان میدان با پیشانیای خونین و تیری که بر قلبش نشسته بود و داشت شکایت مردمی را که دعوتش کرده بودند به خدا میبرد: «خداوندا تو میدانی که اینان مردی را میکشند که بر گسترهٔ زمین جز او فرزند دختر پیامبر نیست.» تاریکخانهٔ دلم لرزید و کتاب تار شد و چشمهام تر.
من داشتم با حسین شناسنامهای خداحافظی میکردم و برای حسین جدیدی مثل باران اشک میریختم.
و چه خوش گفت خداوند متعال:
«قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ»
بگو: «آیا کسانی که میدانند با کسانی که نمیدانند یکسانند؟!»
زمر، ٩
نویسنده: فاطمه مرادی
عکاس: زینب خزایی
@ayehjaan
.
آقای عزیز ما! اباعبدالله الحسین (ع) به دعوت مردم کثیر کوفه عزم سفر کرد. پا که به ارض کربلا گذاشت و بیوفایی اهلش که دید، فرمود: «نمیخواهید، برمیگردم.» او اسوهٔ ایمان و اخلاق و رعایت حق مردم بود. حالا عدهای از شبهپیروانش، تا نیمههای شب دسته و هیئت زنجیرزنی راه میاندازند، خواب از چشمان پیر و جوان، بیمار و تیماردار میگیرند به توهم اهتزاز نام گرامیاش.
اخلاقتان را حسینی کنید، عملتان که ذرهای شبیهش نیست.
@masture
.
حقیقت اینه که تموم آدمهای موفق و بزرگ دنیا، خاکسترنشینی رو به جون خریدن، اگه تو هم به خاکستر نشستی گوشش بده. 💚
لینک کانال کستباکس
@masture
یکروز در سال را، روز سپاسگزاری از بدخواهان نامگذاری میکنم. همانهایی که تا بیجیره و مواجب در خدمتشان بودم، نشان دوستی بر سینه داشتند. آنهایی که تا دیدند بیمار و رنجورم، نیروی جدید جایگزین کردند یا فرصت را غنیمت دانستند و فرصتهای شغلی و کاریام را قاپ زدند. کسانیکه ماسک رفاقت و شفقت بر صورت داشتند و رفتوآمدشان چیزی جز دوستی خاله خرسه نبود. و بهويژه آنهایی که عشق طلب میکنند ولی عمیقترین زخمها را بر قلبم زدهاند.
من برای همهچیزنماها، روز قدردانی ترتیب میبینم و برایشان کف میزنم چراکه اگر آنها نبودند هیچوقت نمیجنگیدم تا از پوستهای که دور خودم تابانده بودم بیرون بزنم و با هر قدمی که برمیدارم، قوی و خوددار زمزمه کنم: «هرچه تبر زدند مرا، زخم نشد جوانه شد»
@masture
.
حواست به پنج نفری که بیش از همه باهاشون وقت میگذرونی هست؟
@masture
.
پارسال برنامهٔ نوشتن و خواندنم را به صورت جدی تغییر دادم. جمعخوانیهای کتابها را بستم. از مدیریت و حمایتِ یکسری مجموعهها دست کشیدم. میزان حضور و استفاده از شبکههای اجتماعی را به حداقل رساندم و فقط به یک هدف فکر کردم «من باید بنویسم.»
این تکجمله را صدر برنامهریزیام نشاندم و با خودم ذکر گرفتم که «فقط حرکت کن» و به باقیاش فکر نکن. آیا کافی بود؟ نه. گاهی وسط آنهمه حرکت روبهجلو صدایی از منتهیالیه مغزم نجوا میکرد که «هیچ اتفاق خوبی در راه نیست». یکبار، دهبار و هزارانبار میشنیدم که تلاشهایت بیهوده است. ته دلم خالی میشد و چشمهام پر از اشک. ولی باز هم خاک کاسههای زانو را میتکاندم و افتان و خیزان حرکت میکردم.
امروز که داشتم ساعتهای فعالیت حرفهایام را جمع میزدم، مردادماه ٤٠٢ را با ٤٠٣ قیاس کردم. دلم غنج رفت و لبهایم کش آمد. نود و نه ساعتی که پارسال در تنهایی توشه جمع میکردم امسال به صد و بیست ساعت کار حرفهای و هدفدار بدل شده است. عکس هردو را کنار هم گذاشتم و با خودم زمزمه کردم: «تو فقط حرکت کن، باقیش با خداست.»
@masture
درس امروز:
تا میتونید ارتباطات مجازیتون رو کم کنید و برید توی دنیای واقعی و آدم واقعی ببینید. آدمهای واقعی هم موفقیت داشتند هم شکست، هم امید و ناامیدی.
اما آدمهای مجازی فقط نموداریاند از موفقیتها و روحیات غیرواقعی. واقعیها محرکند و مجازیها اسباب رکود.
@masture
.
این چندجملهٔ امروز رهبری، پر از کدهاییه که عجیب به کار زندگیمون میاد:
🔷برای استفاده از فرصت زندگی برنامهریزی و فکر کنید/ برای اینکه درست فکر کنید، با قرآن آشنا بشوید/ آنجایی که اقدام لازم است اقدام کنید/ اقدام یک وقت در کلاس درس و دانشگاه است، یک وقت راه کربلا و فلسطین است.
🔶جوانیتان را قدر بدانید. میدان وسیعی در مقابل شماست، انشاءالله ۷۰ سال دیگر، ۶۰ سال دیگر شما در این دنیا حضور خواهید داشت و کار خواهید داشت. از این فرصت استفاده کنید. برای این فرصت طولانی برنامهریزی کنید. برای اینکه برنامهریزیتان درست از آب در بیاد، فکر کنید.
🔷برای اینکه درست بتوانید فکر کنید، با قرآن آشنا بشوید. قرآن را بخوانید، تأمل کنید. از کسانی که پیش از شما و بیش از شما تأمل کردند، یاد بگیرید. یاد گرفتن ننگ نیست، افتخار است، همیشه باید یاد بگیریم، تا آخر عمر باید یاد بگیریم.
🔶هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکنند.
🔷فکر کنید، مطالعه کنید، شناسایی کنید، آنجایی که اقدام لازم است، اقدام کنید. اقدام یک وقت در آزمایشگاه وکلاس درس و محیط دانشگاه است، یک وقت محیط اجتماعی است، یک وقت محیط سیاسی است، یک وقت راه کربلاست، یک وقت راه فلسطین است. ۱۴۰۳/۶/۴
@masture
.
مالکوم گلدول قانونی داره به اسم «دههزار ساعت». هرکسی که طالبه توی رشته و مهارت موردعلاقهاش کارکشته بشه باید از این قانون پیروی کنه.
تصور کنید، پنج روز هفته، روزی هشت ساعت برای حوزهٔ دلخواهتون وقت بذارید، بعد از پنج سال شما یهپا متخصصید.
حالا اگه روزی سهساعت وقت بذارید، بعد از ده سال به تخصص و کاربلدی میرسید. تقریبا به اندازهٔ اخذ مدرک دکترا.
الان با خودتون میگید نمیشه؟ از کجا وقت بیارم؟ من بهت میگم امشب یه اپلیکیشن stay free روی موبایلت نصب کن و بعد از ٢٤ ساعت مجموع خردهبارهایی که اپلیکیشنهای اجتماعیت رو چک کردی رو ببین. خب! حالا اون عدد رو ضربدر سی روز ماه کن. حالا مجموع ماههای یکسال رو جمع بزن. تو، سالانه چندساعت از قانون دههزار ساعت و حرفهایشدنت رو فدای پرسههای مجازی کردی؟ وقت داشتی یا نه؟
@masture
من پذیرفته بودم که شکست خوردهام. که قرار نیست حلما شبیه کودکیام عاشق مطالعه باشد. بارها تقلا کردم و کتابهایی برایش خریدم اما نیمهکاره ماند. از قصه، کلمهها، تصاویر و حتی جملههای هر فصل ایراد گرفت و دفاعیهٔ همیشگیاش را سر داد: «خستهم کرد مامان! دوسش ندارم.»
من هم بالاخره دستهام را بالا گرفتم و بیخیال خرید هر کتابی شدم. رفتم سراغ سیر مطالعاتی خودم. نوکتاب دوستم که منتشر شد برای خودم سفارشش دادم و توی قفسهٔ کتابهایم گذاشتم که سرفرصت بخوانم.
اما دیروز عصر، دختر ایرادگیر خانهام، توی سیدقیقه، کلمههای پرنور خیمهٔ ماهتابی را به جانش ریخت بیاینکه من بخواهم. ساعتی بعد طراحیاش را داد دستم و گفت: «عاشق خانمزینب شدم... خوب کشیدمش؟»
مات و بغضکرده دخترم را نگاه میکردم و سیاهقلمی که برای کلاس طراحیاش کشیده بود. توی دلم دور نورچشمم، فاطمهسادات موسوی میگشتم و زیرلب میگفتم: «فاطمه! خوشاتوفیق رفیق! خوشاسعادت.»
@chiiiiimeh
@masture
آدمیزاد وقتی یهنعمتی داره، فکر میکنه باقی هم اون رو دارند. ولی قضیه برعکسه. مثلا حکایت من، برنامهریزی و اپلیکیشنهاییه که استفاده میکنم. حواسم بوده و هست که قبل از عید بهتون قول داده بودم تا هرچی بلدم رو باهاتون شریک بشم. اما وسط راه مدام به خودم میگفتم: «آخه اینها رو که همه بلدن!» و همین باعث شد چیزی ننویسم. اما این مدت خیلی سوال داشتم دربارهٔ برنامهریزی و استفاده از اپلیکیشنها. وسط پیامهام یکی یه پیام خیلی قشنگ داد که کار دلم رو ساخت. که یادم آورد منم چندسال پیش حتی نمیدونستم چطوری باید هدفهامو انتخاب کنم، اصلا چندتا هدف داشته باشم خوبه؟! پس هنوزم هستن کسایی که دلشون بند همین نکتههای کوچیکه. همین سوسوی کمنور چراغها.
خلاصه از اون پیام به بعد نذر کردم که اگه یکی از اهداف مهم امسالم تیک بخوره، چکیده و عصارهٔ برنامهریزی و استفاده از اپلیکیشنها رو باهاتون به اشتراک بذارم. چند روز پیش، هدفم تیک خورد و حالا میخوام نذرم رو ادا کنم.
پس لطفاً قبل اینکه من شروع کنم، جواب این سوال رو بدید. 👇🏻
https://EitaaBot.ir/poll/ulk6?eitaafly
@masture
.
خب! با ٥١ رأی میریم به استقبال متنهای کوتاه :) به امید خدا 🌱
@masture
.
سلام و رحمت به همگی. صبح شنبهتون بهخیر.
خب! قبل از اینکه وارد بحث برنامهریزی بشیم اول باید دربارهٔ مغز و کارکردش بدونیم. این بخش مهمیه پس حسابی دل بدید.
🔶 تا حالا شده که اهدافتون رو لیست کرده باشید، واسهش برنامهریزی هم کرده باشید اما ته پایبندیتون به اون برنامهریزی یه هفته هم نشده باشه؟
🔷 شده که برنامه ریخته باشید توی ساعت مشخصی کتابی بخونید یا وظیفهای در راستای رسیدن به هدفتون انجام بدید اما بهجاش رفته باشید پرسهزنی مجازی یا هرکار غیرضروریای؟
🔶 و قطعا حس کردید که مثل گذشتهها نمیتونید غرق انجام یهکاری بشید و ازش حظ ببرید.
بیاین تا بگم چرا این اتفاقات میافته.
#برنامه_ریزی
@masture
.
مهمترین وظیفهٔ مغز «حفاظته» که واسهش چندتا کار انجام میده:
١. #فیلترینگ: هرشبی که ما به خواب میریم، مغز تموم اطلاعات رو دستهبندی و اضافهها رو پاکسازی میکنه. مجبوره اینکار رو بکنه وگرنه با حجم دادههایی که در طول روز وارد مغزمون میشه، سلامتیمون به خطر میافته. پس هرچیز اضافه و غیرمهمی رو حذف میکنه الا مواردی که ما روی اون متمرکز شده باشیم. مثل اهدافمون. که این هم لِم خودش رو داره. همینطوری الله بختکی نمیشه هدفها رو بهش منتقل کنید تا بپذیره. توی فرستههای بعدی میگم بهتون.
٢. مقاومت در برابر #تغییر: مغز باز هم بخاطر حفظ سلامتیمون در برابر تغییر مقاومت میکنه. اگه شما یکسال کامل به شیوهٔ مشخصی روزگار گذرونده باشید و از فرداصبح اون رو تغییر بدید، مغز احساس خطر میکنه. فکر کنید یهعمری ورزش نکرده باشید، صبح زود بیدار نشده باشید و تصمیم بگیرید از همین شنبه برید توی دل سحرخیزی و ورزش صبحگاهی :)
مغز چیکار میکنه؟ میگه حاجی! چه خبره؟ میترسم یه کاری دست خودت بدی ها! پس تا بتونه تلاش میکنه شما صبح زود بیدار نشید. اولش نشون میده که خیلی خستهاید. بعد میگه حالا از فردا شروع کن. چند دقیقهٔ بعد میفرماد که حالا یه سر به اینستاگرام بزن. توی دل پرسهزنیها نُقْل فرمایش میکنه که راستی این ریلها چقدر جذابن! اون فیلم و سریاله خوراک این صبح دلانگیزه. در نهایت هم میگه تا حالا این تَرَک کنج سقف خونهتونو دیده بودی؟ و یکهو به خودتون میاید میبینید ای دل غافل! دو ساعته دارم وقتکشی میکنم و ورزش و سحرخیزیم به فنای عظمی رفت.
همینه! این کار و وظیفهٔ مغزتونه. که حالا در فرستههای بعدی میگم باید چیکار کنید تا ازش رها بشید.
#برنامه_ریزی
@masture
.
٣. دوپامین: به زبون ساده و خودمونی، ایشون یه هورمون ترشح لذت هستن. البته تعریف علمیش متفاوته ولی کارکردش همینه. شما هرکاری انجام بدی که منتهی به پاداش بشه، دوپامین ترشح میشه. مثلا اون قدیمندیمها که بچه بودیم، بازی کردن، بستنی خوردن، سوباسا و آنهشرلی دیدن لذتبخش بود. الان هم اسکرول صفحههای مجازی، دیدار و گفتگو با آدمهای موردعلاقه، تیک زدن اهداف و الا ماشاءالله فعالیتهای لذتبخش هست که منتج به ترشح دوپامین میشن.
#دوپامین بده؟ نه اصلا. یه هورمون مهم و ضروریه که اگر نباشه لذت بردن از زندگی مختل میشه. مثلا آدمهایی که افسردگی رو تجربه کردن میدونن که یه روزهایی از هیچ نعمتی لذت نمیبرن. نه از خانواده، نه از عشق، نه کتاب، نه غذا. تموم علاقهمندیهای سابق که خدای لذت و سرخوشی بودن میشن عین گچ دیوار. سرد و بیروح. بی هیچ کِیْفی. اینجور مواقع دوپامین رفته که رفته و روانپزشکها مجبورند دارویی تجویز کنند تا مغز دوباره ترشح دوپامین رو از سر بگیره.
خب پس چرا بهش اشاره کردم؟ برای اینکه کار از جایی خراب میشه که ماها اجازه میدیم دوپامین به اشتباه ترشح بشه و اعتیاد ایجاد کنه. چطوری؟ میگم.
فلسفهٔ ساخت شبکههای مجازی ایجاد وابستگی و سر زدنهای مکرره. هر باری که شما به این صفحهها سر میزنید، دوپامین ترشح میشه. چون دارید لذت میبرید. بعد از مدتی اعتیاد پیدا میکنید و تعداد دفعاتی که شبکههای مجازیتون رو چک میکنید بیشتر میشه. حالا اگه همیشه کارهایی رو انجام بدید که دوپامین فوری ترشح میکنه، عادت میکنید به داشتن سطح بالایی از این هورمون. در نتیجه نمیتونید کارهای عمیق و طولانیمدت که دیرتر منتهی به ترشح دوپامین میشن رو انجام بدید. پس اگه میخواین برنامهریزی کنید و توی اجرای وظایفتون موفق باشید باید ترشح این هورمون رو کنترل کنید وگرنه بهتون قول میدم هیچوقت نمیتونید به اهدافتون برسید. اینکه در ابتدای راه چطور کنترلش کنید رو هم توی فرستههای بعدی میگم. خب بیاین بهم بگید تا اینجای کار چطور بود؟ سوالی دارید؟
#برنامه_ریزی
@masture
.
قبلِ اینکه از چموخم هدفگذاری براتون بگم، دوست دارم راوی زندگی دوتا آدمحسابی باشم. با جون و دل میخونید؟ (فقط قبلش دعام کنید تا امروز یه کاری رو به سرانجام برسونم و پروندهش رو ببندم و یه نفس راحتی بکشم.)