eitaa logo
نمایشنامه عروسکی و طنز
1.7هزار دنبال‌کننده
40 عکس
10 ویدیو
11 فایل
🔴 نمایشنامه عروسکی و طنز 🟢 اجرای نمایش شاد کودک عروسکی و صحنه 🔵 برگزاری دوره های مهارتی ویژه مربیان کودک 🟠 برای سفارش متن و رزرو برنامه یا دوره با آقای بهلولی در ارتباط باشید @mostafabohloli 📺 آپارات:https://www.aparat.com/mostafa_bohloli
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا شب ششم موضوع امشب : حضرت قاسم ، عزت مداری نمایشنامه عروسکی ( ماجراهای هیئت محله مون ) این قسمت : مهدیار مداح می شود نویسنده : مصطفی بهلولی مهدیار : وای خدا دارم از استرس میمیرم مهدا : استرس چی ؟؟! مهدیار : قراره فردا تو هیئت من شور بخونم مهدا : خوب مهدیار : خوب نداره من که نمیتونم ،، اصلا اشتباه کردم ، نباید قبول می کردم مهدا : داداشی من باید قوی باشی ، تو میتونی مهدیار : اگر خراب کنم چی ، دیگه نمیتونم برم تو محله نادر اینا مهدا : چرا ؟؟!!! مهدیار : خوب همشون دستم میندازن مهدا : اتفاقا نادر خودش اونروز تو هیئت می گفت مهدیار چقدر صداش برای مداحی خوبه مهدیار : راست میگی ؟!! مهدا : بله داداش گلم ، شما خودت رو دست کم گرفتی !! مهدیار : آخه من که تا بحال مداحی نکردم مهدا : مگه همه مداح ها ، مداح به دنیا اومدن مهدیار : نه مهدا : خوب تو هم توکل کن به خدا فردا حتما گل میکاری مهدیار : وای نه !!!! مهدا : باز چی شد ؟!! مهدیار : نکنه فردا وسط مداحی من برق ها بره ؟!! مهدا : الان این چه فکریه تو داری ؟!! مهدیار : برق ها نره یکهو میکروفون وسط مداحی من خراب شه چی ؟!! مهدا : نگران نباش خدا کمکت می کنه مهدیار : شب سرما نخورم ؟!!! مهدا : عزیزم کی تو تابستون سرما میخوره ؟!! مهدیار : شانس من باشه وسط گرمای پنجاه درجه سرما میخورم مهدا : نخیر ، شما باید اعتماد به نفس داشته باشید ( عمو خادم در حالی که چندتا نون دست گرفته وارد صحنه می شود ) عمو خادم : سلام بچه ها خوبید مهدا : سلام عمو خادم ممنونم مهدیار : سلام عمو خادم ممنونم نه اصلا خوب نیستم عمو خادم : چرا عزیزم صبح که خیلی خوب بودی یک دفعه مریض شدی ؟! مهدا : مریض نیست عمو یکم ترسیده عمو خادم : از چی عزیزم ؟؟!! مهدیار : از مداحی عمو خادم : مگه مداحی کردن ترس داره ؟! مهدیار : عمو خوب من بار اولم هستش عمو خادم : عزیزم شما به خدا توکل کنی هیچ مشکلی پیش نمیاد ،، خوب تمرین کن تا شروع هیئت زمان زیادی داری مهدیار : چشم عمو عمو خادم : تازه پسر عموت احسان هم با دو نفر از دوستاش دارن برای امشب یک پرده خوانی قشنگ درباره حضرت قاسم علیه السلام آماده می کنند مهدا : آفرین احسان مهدیار : چطوری عمو اونکه از منم کوچکتره عمو خادم : آره ولی اعتماد به نفس خیلی خوبی داره ماشاء الله دو سه باری برای من اجرا کردن مهدا : حالا عمو قصه شون قشنگ بود ؟؟!! عمو خادم : بله خیلی پرده قشنگی آماده کردن مهدیار : عمو اسم قصه شون چیه ؟؟! عمو خادم : اسم قصه شون هست اهلا من العسل ! مهدا : یعنی چی عمو ؟؟! عمو خادم : یعنی شیرین تر از عسل مهدیار : خوب این چه ربطی به حضرت قاسم علیه السلام داره عمو ؟؟! عمو خادم : بچه های گلم این جمله زیبایی بود که حضرت قاسم علیه السلام به عموی بزرگوارشون امام حسین علیه السلام فرمودند حضرت قاسم وقتی شنیدن قراره روز عاشورا شهید بشن نه تنها نترسیدن بلکه فرمودن شهادت در راه خدا برای من شیرین تر از عسل هستش مهدیار : وای چقدر شجاع و نترس عمو خادم : بله با اینکه سنشون کم بود مثل یک انسان کامل و مرد بزرگ همه رو با این حرفش متعجب کرد مهدا : عمو حضرت قاسم چند سالشون بود ؟! عمو خادم : بچه ها حضرت قاسم فقط سیزده سالشون بود مهدیار : سیزده سال فقط عمو خادم : بله ایشون انقدر سنشون کم بود که حتی لباس جنگی اندازه شون نبود ، باعث شده بود لشگریان دشمن تعجب کنند مهدیار : چطوری جنگیدن عمو عمو خادم : مثل یک مرد بزرگ جنگیدن و چند نفر از سپاه دشمن که برای خودشون کسی بودن تو جنگ رو به هلاکت رسوندن مهدا : خیلی عجیبه عمو خادم عمو خادم : بله مهدا جان وقتی یک نفر خودش رو باور کنه و توکلش به خدا باشه از هیچی نمیترسه حتی از دشمن نامرد و خدا هم بهش عزت میده مهدیار : عمو من دیگه هیچ ترسی ندارم فردا هر جوری شدم میخونم عمو خادم : ان شاء الله فردا تو هیئت بیای و از حضرت قاسم بخونی و همه ما هم لذت ببریم عزیزم مهدیار : چشم عمو حتما پایان. 🏴@matnarosaki 🏴
به نام خدا شب هشتم موضوع امشب : حضرت علی اکبر ، اطاعت نمایشنامه عروسکی ( ماجراهای هیئت محله مون ) این قسمت : تعزیه خوان هیئت نویسنده : مصطفی بهلولی شخصیتهای عروسکی : مهدا مهدیار شخصیت های انسانی : عمو خادم ( مهدا و مهدیار مشغول آب دادن به گلدان هیئت هستند ) مهدا : آخی طفلک چقدر تشنه اش بود ؟ مهدیار : بسه دیگه مهدا خیلی هم آب بدی خراب میشه مهدا : ببخشید نمیدونستم شما تو باغبونی هم تخصص دارید مهدیار : بله عمو خادم همه گلدون های هیئت رو سپرده به من مهدا : خواهش می کنم کار به گلدون ها نداشته باش من خودم به همشون میرسم ، شما به کار خودت برس مگه نمیخواید فردا تو هیئت تعزیه بخونید مهدیار : چرا ،،، خوب شد گفتی مهدا اصلا حواسم نبود مهدا : تو قرار جای کی بخونی ؟! مهدیار : من حضرت عبدالله رو میخونم مهدا : آفرین ،یکم برای من اجرا کن ببینم مهدیار : ( با حالت تعزیه خوانی ) : کودکم اما در این بیشه جگر دارم عمو / از دو دستانم برای تو سپر دارم عمو / با مدد از نام زیبای حسن گل می کنم مهدا : آفرین حالا باید یکم انرژی بیشتری بزاری مهدیار : آخه میدونی من خیلی تعزیه نخوندم تازه کارم مهدا مهدا : با اینکه تازه کاری ولی خوب میخونی ماشاءالله ( عمو خادم در حالی که یک گلدون در دست دارد وارد صحنه می شود ) عمو خادم : بچه ها به نظرتون این گلدون رو کجا بزاریم ؟! مهدیار : عمو این گلدون رو بزارید همون جای قبلیش عمو خادم : نه قبلا اونجا بود برگاش زرد شده فکر کنم آفتاب بهش نمیخوره مهدا : عمو بزاریدش کنار پنجره ، اونجا آفتاب میخوره عمو خادم : فکر خوبیه مهدیار : عمو خادم شما قبلا تعزیه خوانی می کردید ؟! عمو خادم : بله عزیزان من زمانی که جوون تر بودم مهدیار : منم خیلی تعزیه خوانی رو دوست دارم عمو خادم عمو خادم : ما هم خیلی ذوق می کردیم ، و همیشه چند روز قبل از شروع برنامه هامون دورهم جمع می شدیم و حسابی تمرین می کردیم مهدا : کدوم نقش رو بیشتر دوست داشتید ؟!! عمو خادم : تعزیه خوانی برای امام حسین علیه السلام کلی لذت داره و خیلی مهم نیست که جای کدوم یکی از قهرمانان کربلا تعزیه بخونید مهدیار : درست میگید عمو خوب کدوم یکی از شهدا رو بیشتر تو تعزیه نقشش رو دوست داشتید؟؟ عمو خادم : واقیعتش اون موقع که ما جوون بودیم من و دو سه تا از دوستامون خیلی دنبال نقش حضرت علی اکبر بودیم مهدا : چرا حضرت علی اکبر عمو ؟!!! عمو خادم : خوب چون هم سنمون به نقش حضرت میخورد هم اینکه واقعا یک افتخاری بود برای ما چون حضرت علی اکبر علیه السلام خیلی شخصیت بزرگی هستند در کربلا مهدیار : عمو امشبم شب حضرت علی اکبر هست درسته ؟ عمو خادم : بله حضرت علی اکبر علیه السلام پسر بزرگ امام حسین بودند که در کربلا با شجاعت جنگیدن و به شهادت رسیدن ولی یک تفاوت دیگه هم با بقیه داشتند بچه ها مهدا : چه تفاوتی عمو خادم ؟!! عمو خادم : ایشون خیلی شبیه جدشون پیامبر اکرم بودند مهدیار : پس حتما خیلی هم مهربون بودن عمو خادم : بله مهدیار جان و بسیار مظلومانه به شهادت رسیدن ،، خیلی حضرت سیدالشهدا بابت شهادت ایشون ناراحت شدند ،، حضرت علی اکبر علیه السلام تکیه گاه امام بودن چون همیشه حرف های ایشون رو گوش میدادن بچه ها مهدا : منم همیشه عمو به حرف بابام گوش میدم عمو خادم : آفرین به تو،، احترام به بزرگتر ما رو عاقبت بخیر میکنه بچه ها مهدیار : منم دوست دارم یک روز نقش حضرت علی اکبر علیه السلام رو تو تعزیه بخونم عمو میشه ؟!! عمو خادم : آره چرا که نه ان شاءالله بزرگ بشی و خادم امام حسین علیه السلام بمونی خدا روزیت میکنه مهدیار : ممنونم عمو عمو خادم : بچه ها یادتون نره حضرت علی اکبر علیه السلام در سخت ترین شرایط حرف امام شون و پدرشون رو گوش دادن و اطاعت کردن مهدا : بله عمو عمو خادم : آخه بعضی وقت ها بزرگترها یک کار سختی که از ما میخوان یک کوچولو تنبلی می کنیم و حرفشون رو گوش نمیدیم مهدیار : اصلا و ابدا عمو من در سخت ترین شرایط حرف شما رو گوش دادم عمو خادم : بخاطر همینه که الان پسر خوبی هستی پایان. 🏴@matnarosaki🏴
نمایشنامه عروسکی (آموزش احکام نماز) 🌼 چهارتا مو بیشتر نبود 🌼 شخصیت های عروسکی :: گلی حنایی ( خروس) شخصیت های انسانی : عمو ( کارشناس دینی کودک) گلی : جناب حنایی ، خروس مهربون شما چشمات نیاز به عینک داره بی زحمت یکم آب هویج بخور چشمات قوی شه 💪 حنایی : مگه من خرگوشم گلی که آب هویج بخورم ، تازه من خروسم ولی چشمام مثل عقاب تیزه 😀، همه چی رو دقیق می بینم گلی : شاید دونه هات رو نشسته خوردی همه چی رو دوتا دوتا می بینی حنایی : قوووقووولی قوو دونه های خوشمزه من همیشه پاک و تمیزه گلی : من فقط چهارتا دونه از موهام بیرون بود ، که موقع نماز عیبی نداره حنایی : قوووقوولی قوو چهارتا نبود چهل تا بود گلی : مگه تو شمردن بلدی 😳؟؟ حنایی : بله فکر کردی من خروس بی سوادی هستم ؟؟! گلی : آقای با سواد ، نماز من درسته ، یکم موهات بیرون باشه اشکال نداره (حنایی روسری سر می کند و بالا می آید) (خنده های گلی ) حنایی : مثلا الان خوبه ؟؟! گلی : این چیه سرت کردی تو که خروسی دختر نیستی (عمو وارد می شود) عمو : سلام گلی ، سلام حنایی جوون ، این چیه گذاشتی رو سرت ، تاج قشنگت رو پوشوندی حنایی: قوووقولی قووو ، عمو گلی نمازش رو با تل خونده عمو : یعنی چی با تل خونده ؟؟! گلی : سلام عمو یعنی یکم از موهام بیرون بوده ، من بهش گفتم درسته ولی خروس دیگه نمیدونه منظورم چیه !!! عمو: گلی جوونم اتفاقا اینبار حق با حنایی هست فکر کنم باید نمازت رو دوباره بخونی حنایی: قووووووقوولی قووو، آفرین به حنایی باهوووش گلی : وایسا ببینم خروسک نگیری اینجوری داد میزنی ، عمو چرا باید دوباره بخونم ؟؟؟ عمو : خوب اگر وسط نماز بفهمی موهات بیرونه ، نماز شما باطله گلی : عمو جوونم یک ذره که بیشتر نبود ، اشکالی نداره عمو : یک ذره یا دو ذره نداره ، موهات اگر بیرون باشه نماز شما باطل میشه گردی صورت فقط باید معلوم باشه حنایی : میشه به منم گردو بدید قوووقوولی قووو عمو : گردو نه عزیزم گردی صورت ، حالا تو که دوست داری با خدا حرف بزنی دوباره نمازت رو بخون ولی اینبار حواست رو جمع کن. گلی : باشه عمو جووون ، بیا بریم حنایی . پایان. نشر فقط با لینک کانال مجاز 🙏🌹 ⭐ اولین کانال تخصصی نمایشنامه های کوتاه عروسکی⭐ 🌿@matnarosaki🌿
43.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز مهمون ننه گلی بودیم🥰 بچه ها خیلی کمک کردن،ناهار پختن،جارو زدن،آقاپسرهامون خرید کردن هرچند علی آقا نصف نون ،توراه خورده بود خوب بچمون نون تازه دوست داره نوش جونت ننه☺ هر بچه به مدل خودش،بالهجه خودش مامان بزرگشو صدا زد و از مادربزرگ هاشون گفتن.... چقدر شیرین بودن❣️ وقتی گفتم من به پدربزرگم میگفتم بابا کلو بچه ها کلی خندیدن میگفتن تا حالا نشنیده بودن😅 امیررضا پدربزرگ شد و مایسا مادر بزرگ🎭 بچه ها پای حر فهای ننه گلی نشستن،با اینکه غر میزد ولی بچه هارو خیلی دوست داشت🥰 راستی ناهارمون خیلی خوشمزه بود آداب نشستن سرسفره رو یاد گرفتیم ممنونم از مریم جون و منیبا جون و مایسای قشنگم بابت غذای خوشمزشون😋 خلاصه که خیلی خوش گذشت 🌼🌼 گزارش یکی از مربیان فعال و استفاده شون از نمایشنامه عروسکی و صحنه ای🌱اعمال روز جمعه 🌱 🌼@matnarosaki🌼
نمایشنامه عروسکی ( موضوع : توحید و خداشناسی) شخصیت های عروسکی : زنبورک ( زنبور) دم خال خالی ( گاو ) زنبورک : سلام دم خال خالی چطوری؟؟ دم خال خالی : خوبم ، امروز کلی بازی کردم زنبورک : چه دم باحالی داری دم خال خالی: آره همه دوستام بهم میگن مااااااااا...‌‌‌ زنبورک : ولی اگر این دم رو نداشتی خوشگل تر نبودی ؟؟😁 دم خال خالی : اتفاقا من دمم رو خیلی خیلی دوست دارم 🤭 زنبورک : می تونم بپرسم چرا به دمتون انقدر علاقه مند هستید 🙃 دم خال خالی : چون ما با این دم قشنگم کلی بازی می کنم ، و اینکه به کمک همین دم کلی از حشره های مزاحم رو از خودم دور میکنم زنبورک: چه جالب فکر نمی کردم انقدر دمت کارایی داشته باشه 🙄 دم خال خالی : تازه خال خالی و خوشگلم هست زنبورک : به خاطر همینه اسمت رو گذاشتن دم خال خالی دم خال خالی : بله عزیزم 🌼 پایان. برگرفته از قصه های استاد حیدری ابهری 🌿 نشر با لینک مجاز 🌹 ⭐ اولین کانال تخصصی نمایشنامه عروسکی کودک 🎉@matnarosaki 🎉
نمایشنامه عروسکی ( اون چیه ؟ ) شخصیت های عروسکی : گنجشگک توپولو ( گنجشک تپل ) شخصیت انسانی : مجری یا عمو ( عمو با یک بالش به دست وارد صحنه می شود ) عمو : بفرمایید توپولوی عزیز اینم بالش شما امیدوارم دیگه بخوابی توپولو : عمو نرم تر از این بالش نبود ؟ ، یکم سفته عمو : دیگه نرم تر از این دیگه نداشتم ، سفارش دیگه ای نداری توپولو : اگر یکم خوراکی بزاری بالای سرمون من نصف شب ضعف می کنم ! عمو : بخواب دیگه توپولو کی آخه نصف شب خوراکی میخوره گنجشک : بخواب توپولو صبح از اردو جا می مونیم توپولو: آخ اردو راست میگی بخوابیم عمو روحانی : خوب بچه های مهربون ، توپولو و گنجشکک فردا اردو دارند شما هم سرو صدا نکنید این دوتا بیدارنشن من میرم چراغ رو هم خاموش می کنم ( عمو کمی بعد از صحنه خارج شده و یک مقدار نور صحنه کم می شود) توپولو: بخوابیم ، که صبح خواب نبونیم گنجشکک: این صدای چیه میاد ؟! توپولو : آره انگار یک صدایی شنیدم ، نکنه همون باشه گنجشکک: کی ؟!! توپولو: همون عقاب تیز پر گنجشکک : راست میگی شاید تا اینجا اومده خونمون رو پیدا کرده توپولو : چراغ رو روشن کن وای تیز پر به ما حمله کرده ، کمک نجاتم بدید ( ناگهان گنجشکک اسباب بازی خود را می بیند که همان صدا را می دهد ) گنجشکک : نترس صدای این بود توپولو : خدا بگم چیکارت کنه از ترس قلبم اومد تو حلقم ، چراغ رو خاموش کن بخوابیم گنجشکک : توهم دیدی ؟! توپولو : چیو ؟! گنجشک : پشت سرت رو نگاه کن یک هیالو داره مارو نگاه می کنه توپولو : راست میگی ( از ترس شروع به لرزیدن می کند) گنجشکک : این دیگه واقعیه توپولو : وای کمک عمو ، عمو کجایی به ما حمله شده ، هیولا اینجاست ( عمو با عجله وارد شده و چراغ را روشن می کند ) عمو : چی شده ، چرا نمی خوابید؟! ، همه رو بیدارکردید توپولو: عمو مواظب باش ، پشت سرما یک هیولاس عمو : این چوب لباسی هستش عزیزم وقتی چراغ خاموش میشه سایه اش میافته پشت تخت شما گنجشکک : نه عمو هیولاس من خودم دیدم عمو : بفرمایید ، بزار چراغ رو خاموش کنم تا خودتون ببینید توپولو: اوناهاش عمو خودشه اومد پناه بگیر گنجشکک : وای چه وحشتناکه ! عمو : عزیزای من این چوب لباسی هستش بفرمایید الان دیگه هیچی نیست (عمو چوب لباسی را جابه جا می کند) گنجشکک : عجب عمو شما قهرمانید چطوری نابودش کردید عمو : چیو نابود کردم توپولو : عمو شما هیولا رو خوردید عجب زوری دارید عمو: عزیزم هیولا تو خیال شما همین چوب لباسی بود . گنجشکک : میشه عمو چراغ روشن باشه ما بخوابیم توپولو : میشه عمو به خاطر من ؟! عمو : نخیر عزیزم شما چرا فکر می کنید وقتی اتاق تاریک میشه چیزی کم و زیاد میشه ، گاهی سایه اجسام یا وسایل میتونه بزرگ یا کوچیک بشه و شما رو به اشتباه بندازه وگرنه همه چیز عادی هستش شما هم کم تر اون بازی های کامپیوتری رو انجام بدید ، تا همه چیز رو هیولا نبینید ، بچه های نازنین توی روشنایی و تاریکی هیچ چیزی تغییر نمی کنه با خیال راحت بخوابید که صبح از اردو جا نمونید. توپولو : باشه عمو ولی شما مراقب خودتون باشید ، ما نگران شما هستیم عمو : نگران نباشید راحت بخوابید ، شب بخیر گنجشکک: شب بخیر عمو. پایان. انتشار با لینک مجاز 🌼🌹 @matnarosaki
نمایشنامه عروسکی ( کشاورز واقعی) 🌱 آموزش آیه های قرآن به کودکان🌱 برگرفته از آیه ۶۴ سوره واقعه "أَأَنتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ" آیا شما آن را می‌کارید یا ما کشاورزان هستیم؟ شخصیت های عروسکی : زاغک بابا قدرت سهراب سهراب : عمو این تاس رو کجا بزارم ؟؟؟ بابا قدرت : تاس چیه ؟؟/خنده/ سهراب : همین که باهاش گندم هارو درو می کنیم باباقدرت: آهان اون داسه عزیزم تاس چیه 🤣 سهراب: آره همون ، بابا قدرت میخوام فردا که اومدم اون میوه های ته باغ رو بچینم بابا قدرت : شما عزیزم هنوز کوچولو هستید قدت به اون میوه ها نمیرسه سهراب : چی چی حرفه میزنی بابا قدرت من جنگی بیم گانگستر بیم میرم بالای درخت میوه هارو می چینم بابا قدرت : /خنده/ نمیشه عزیزم سهراب : شما چیکار داری بابا قدرت من مثل میمون میرم بالا میچینم بابا قدرت : ای بابا گوش به حرف بده من برم نزدیک اذان هست تجدید وضو کنم بیام سهراب: برو بابا قدرت من مثل شیر مواظب باغ شما هستم بابا قدرت : بله جناب شیر 🤭 / بابا قدرت از صحنه خارج می شود و دو دقیقه بعد زاغک یک دفعه از پشت درخت پیدا می شود / زاغک : غار غار ، به به چه سیب های قشنگی سهراب : آهای غازک خان چیکار می کنی ؟! زاغک : /خنده/ من زاغک هستم غازک چیه ؟! سهراب : هرکی میخوای باش من جنگی ام زاغک : خوشبختم منم زاغکم سهراب: نخیر میگم من خشنم فقط کافیه به این درخت ها چپ نگاه کنی زاغک : چپ نگاه نمی کنم درست و صاف میبینم سهراب : منظورم اینه که به این سیب ها نک درازی نکنی 🙃 زاغک : خوب گرسنمه چیکار کنم سهراب : به من چه ما برای این باغ خیلی زحمت کشیدیم ، حق نداری بخوری زاغک : ببخشید مگه شما کشاورزید؟؟ سهراب: بله من و پدربزرگم کشاورزی کردیم ، کلی زحمت کشیدیم زاغک : آفرین 👏👏👏 سهراب : ممنونم ، الکی تشویقم نکن من نمیزارم از این سیب ها برداری زاغک : شما خیلی تلاش کردید ولی اگر بارون نمی بارید و آفتاب نمیزد چطوری این درخت رشد می کرد؟ سهراب: بله ، ولی اگر ما درخت رو نمیکاشتیم، الانم این سیب های آبدار نبود زاغک : اگر آب نبود هر چقدر شما دونه تو دل خاک میذاشتید فایده ای نداشت غارررر سهراب : خوب که چی ؟؟؟! زاغک : یعنی کشاورز واقعی شما نیستید ! سهراب : پس کیه ؟؟! زاغک : غار غارررر / زاغک از اونجا می رود/ سهراب : وایسا با توام ، ای بابا / بابا قدرت بر می گردد/ بابا قدرت : خوب جناب آقای شیر مزرعه چه کردی سهراب خان . سهراب : ماموریت به نحو احسن انجام شد!! بابا قدرت : یعنی چی کدوم ماموریت ؟! سهراب : زاغک بلا اومده بود از میوه های خوشگل ما بخوره من نذاشتم بابا قدرت بابا قدرت : ای بابا چرا؟؟! سهراب : تازه می گفت شما کشاورز اصلی نیستید منم نفهمید چی گفت بابا قدرت : عزیزم من همه میوه ها رو چیدم ، این چندتا دونه رو خودم نگه داشتم برای پرنده هایی مثل زاغک، اشتباه کردی اونم مثل ما از این درخت سهم داره سهراب : ای وای ببخشید بابا قدرت من نمیدونستم ، یعنی چی که گفت کشاورز اصلی یکی دیگه است؟؟؟! بابا قدرت : بله عزیزم ، درسته که ما تلاش می کنیم و رو زمین کار می کنیم ولی اگر خدای مهربون بارون رحمتش رو نازل نکنه ، اگر آفتابش نتابه رو درخت ها و برکت نده به محصول ، کشاورزی ما هم بدرد نمیخوره ، پس زاغک اشتباه نگفته کشاورز اصلی سهراب جان خدای مهربونه ، حالا فهمیدی سهراب : اه... تازه فهمیدم، پس منظورش این بود ، چقدر زاغک دانا بود من نمیدونستم بابا قدرت : بله این موضوع رو خیلی از موجودات خدا میدونن سهراب : حالا که من فهمیدم بابا قدرت باید چیکار کنم ؟! بابا قدرت : آفرین ، سوال خوبی بود ، ما باید اول از همه همیشه خدارو شکر کنیم و بعدشم اجازه بدیم بقیه هم از نعمت های قشنگ خدا استفاده کنن سهراب : باشه بابا قدرت آخه مگه باغ ما نیست ؟! بابا قدرت : باغ ماست که خدا بهمون هدیه کرده سهراب : چشم بابا قدرت 🥰 پایان🌹 🌷 نشر با لینک مجاز 🌿نویسنده : مصطفی بهلولی 🌱@matnarosaki🌱
نمایشنامه عروسکی و طنز
به نام خدای هستی بخش نمایشنامه عروسکی ( کبوتران غزه در راه موکبستان ) به سفارش مجموعه فرهنگی و مذه
به نام خدای هستی بخش نمایشنامه های اربعین (موکبستان) نویسنده : مصطفی بهلولی قسمت دوم ( پیش به سوی ایران) عروسک های نمایشی : نوک حنایی سفید پر خال خالی طلا خانم ( مامان کبوترها) سفید پر : مامان طلا خواهش می کنم اجازه بدید مامان طلا: نه عزیزم این سفر خطرناکه، هم دوره هم پر ماجرا خال خالی : مامان طلا ما باید هرجوری شده صدای مظلوم بچه هایی مثل حنین و آلاء رو به گوش دنیا برسونیم نوک حنایی : بله تازه ما کم پرواز نکردیم ، قبلا هم که رفتیم ایران مامان طلا: اون موقع که رفتیم سفر گروهی بود بیشتر از صد نفر بودیم ، بعدشم چطوری میخواهید دنیا رو با خبر کنید سفید پر : من دوستای مهربونی دارم تو ایران مهدیار و مهدا اونا بهم کمک می کنند خال خالی : بله اونا به سفید پر گفتند چند روز دیگه یک پیاده روی بزرگ شروع میشه نوک حنایی : که جمعیت خیلی زیادی شرکت می کنند سفید پر : که همه این جمعیت بچه های غزه رو دوست دارند نوک حنایی : طرفدار مظلوم هستن خال خالی : مامان طلا ما اگه از این پیاده روی جا بمونیم شاید هیچوقت نتونیم به قولمون عمل کنیم مامان طلا : چه قولی ؟! خال خالی : قولی که به حنین دادیم ، قرار شد پیغام حنین رو به همه بچه های دنیا برسونیم نوک حنایی : ما تو این پیاده روی بزرگ دیگه تنها نیستیم سفید پر : کلی از بچه های مهربونم هستند کنارمون خال خالی : تو روخدا اجازه بدید تا پرواز کنیم و خودمون رو برسونیم به مهدا و مهدیار مامان طلا : خدایا چیکار کنم مثل اینکه شما مرغتون یک پا داره نوک حنایی : مامان طلا به خاطر چشمای قشنگ حنین که دشمن نامرد اونا رو از حنین کوچولو گرفت مامان طلا : بچه های من سفر دوری در راه دارید باید مراقب خودتون باشید سفید پر: آخ جوووون پس می پریم مامان طلا : نه خال خالی: چرا نه ؟؟! مامان طلا : چندتا قول باید به من بدید نوک حنایی : قول میدیم هرچی شما بگید مامان طلا : قول بدید هیچوقت همدیگه رو تو سفر تنها نذارید ، باهم باشید و به حرف غریبه ها گوش ندید به خدا توکل کنید شبها استراحت کنید و روزها باهم پرواز کنید خال خالی : قول میدیم مامان طلا ، قول قول نوک حنایی : خدایا شکرت ، خدایا شکر که ماهم به این پیاده روی می رسیم سفید پر : حالا میتونیم بچه ها زیادی رو با حنین کوچولو و دوستاش تو غزه آشنا کنیم صدای راوی : ( بله بچه های مهربون بلاخره سفر پر ماجرای سفیدپر و برادراش شروع شد اونها آماده سفر شدن با مامان طلا خداحافظی کردند و به سمت ایران خوشحال و سرخوش پرواز اما این تازه شروع ماجرای کبوترهای قشنگ ما بود و این قصه ادامه داره ...) پایان قسمت دوم نشر با لینک مجاز🙏 🏴@matnarosaki 🏴
به نام خدا موضوع امشب: حضرت رقیه ، الگو حجاب و عفاف نمایشنامه عروسکی ( ماجراهای هيئت محله مون ) این قسمت : خواب خرگوشی نویسنده : مصطفی بهلولی شخصیت های عروسکی : مهدا مهدیار شخصیت های انسانی: عمو خادم ( عمو خادم مشغول بستن سربند برای مهدیار می باشد) عمو خادم : مهدیار جان انقدر تکون بخوری که نمیتونم ببندم مهدیار : نه میخوام ببینم چیه ؟؟! عمو خادم : چیو ببینی عزیزم؟؟! مهدیار : ببینم نوشته روی سربند چیه عمو خادم : پسر گل تکون نخور آخه کی میتونه پیشونی خودشو ببینه مهدیار: نمیشه ؟! عمو خادم : نخیر بعد که بستم برو جلو آینه نگاه کن مهدیار : آفرین عمو خادم ، میگم شما چقدر باهوشی ، معلومه میگو زیاد خوردید عمو خادم : آهان اینم از این .. عالی شد مهدیار : چی نوشته عمو ؟! عمو خادم : نوشته یا رقیه (س) مهدیار : به به ، عمو دستت درد نکنه عمو خادم : فقط مونده سربند مهدا ، کجا موند این دختر ؟؟ مهدیار : شاید رفته آشپزخونه عمو عمو خادم : نه آشپزخونه هم رفتم نبود مهدیار : همه جارو گشتید عمو ؟! عمو خادم : بله مهدیار : داخل دیگ و سماور چی ؟! عمو خادم : چرا مهدا باید بره تو سماور هیئت مگه چایی می‌خواهیم باهاش دم کنیم (خنده مهدیار) مهدیار : نه گفتم شاید بخواد سربه سرمون بزاره عموخادم : بی زحمت شما به جای فکر کردن به نقاط امن آشپزخونه بفرمایید جلو در هیئت الان بچه های هیئت میان مهدیار : پس مهدا چی میشه ؟! عمو خادم : حالا من میرم دنبالش مهدیار : چشم عمو پس من رفتم (مهدیار درحالی که می‌خواهد از صحنه خارج شود ناگهان با مهدا مواجه می شود که چادر بزرگی به سر دارد و مهدیار می ترسد ) مهدیار : یا خدا عمو این دیگه چیه ؟! مهدا : ای بابا ،، چرا اینطوری شد پس عمو خادم : مهدا جان بابا خودتی ؟! مهدا : بله عمو خادم خودمم عمو خادم : این چیه سرت کردی ؟! مهدا : عمو خادم چه سوالی چادر دیگه ! عمو خادم : میدونم چادر هستش چرا پس انقدر بزرگه؟! مهدیار : راست میگه اگر سه تا مهدا هم باشید این چادر باز بزرگه براتون مهدا : مهدیار بی زحمت مزه نریز داداش جونم عمو خادم : حالا بگو ببینم چرا انقدر دیر اومدی؟! مهدا : عمو ببخشید خوابم برده بود ، یک هو بلند شدم ساعتو دیدم ،، گفتم وای دیر شده،، میخواستم امشب حتما با چادر بیام هیئت ،، چشام خواب آلو بود اشتباهی چادر ننه گلی رو برداشتم مهدیار : خواب خرگوشی که میگن همینه دیگه عمو خادم : اشکال نداره عزیزم ، همه ما ممکنه خسته باشیم خواب بمونیم مهدا : حالا با این چادر گنده چیکار کنم عمو ؟؟؟ مهدیار : راست میگه عمو چیکار کنه ؟؟ مهدا : گفتم الان شما هم منو دعوا می کنید عمو خادم : دعوا چرا اتفاقا میخواستم بخاطر این کار خیلی خیلی قشنگت تشویقت کنم مهدیار : یعنی چی عمو ، چادر ننه گلی رو اشتباه برداشته می خواهید تشویقش کنید آخه ؟؟!! عمو خادم : بله تشویقش کنم مهدا : جدی میگید عمو عمو خادم : بله عزیزم بخاطر اینکه ،، تصمیم گرفتی امروز با چادر بیای هیئت مهدا : حتی با چادر اشتباهی عمو خادم : امشب شب حضرت رقیه هست عزیزم دخترای ما باید با این چادرهای خوشگل خودشون نشون بدن که چقدر حضرت رقیه رو دوست دارند و میخوان مثل حضرت با حجاب و با حیا باشن مهدا : ممنونم عمو جون عمو خادم : بخاطر این کار قشنگت که تصمیم گرفتی با چادر بیای هیئت یک چادر خوشگل برات میخرم عزیزم مهدا : آخ جون سربندم بهم میدی عمو ؟! عمو خادم : بله سربند قشنگه یا رقیه مهدا : جانم فدای رقیه پایان. نشر با لینک مجاز 🌼🌼 🏴@matnarosaki🏴
به نام خدای هستی بخش نمایشنامه های اربعین ( موکبستان ) قسمت سوم ( اینجا کجاست ؟؟ ) نویسنده : مصطفی بهلولی عروسک های نمایشی : نوک حنایی سفید پر خال خالی تیزپر ( کبوتر ایرانی ) ( سه کبوتر در حال پرواز هستند تصویر پشت این کبوتران که شامل ابرهای سفید و صفحه آبی آسمان می باشد ) صدای راوی : خوب بچه های مهربون سفیدپر به همراه دوتا داداشی خودش با سرعت در حال پرواز بودن و خیلی خیلی مشتاق که هرچه زودتر خودشون رو برسونن به مهدا و مهدیار دوتا دوست مهربون خودشون تو ایران ولی اصلا خبر نداشتند که چند کیلومتر جلوتر یک طوفانی از گرد و خاک منتظر اونها هست و میتونه کمی خطرناک باشه ) نوک حنایی : به به تا بحال این همه از پرواز کردن تو آسمون خوشحال نبودم خال خالی : آره خیلی لذت داره نوک حنایی : دلیلش اینه که داریم برای کمک به بچه های مظلوم غزه پرواز می کنیم سفید پر : آره داداشی هدف که داشته باشیم کار و سفر طولانی به جای سختی برامون لذت بخش میشه خال خالی :سفیدپر تو مطمئنی که داریم درست پرواز می کنیم ؟؟ سفید پر : آره خالی خالی جون من چندبار این مسیر رو پرواز کردم نوک حنایی : خیلی وقته تو راهیم سفیدپر: مسیر طولانیه بچه ها حالا حالا ها باید پرواز کنیم خال خالی : بچه ها ساعت چنده ؟؟!! نوک حنایی : نمیدونم ولی نزدیک ظهره خال خالی : پس چرا هوا داره تاریک میشه سفیدپر : راست میگه چرا جلوتر هوا تاریکه !! نوک حنایی : چی میگید من شک ندارم الان وسط ظهره سفید پر : ای وای چرا همچین میشه انگار دیگه بال های من کار نمی کنه خال خالی : بچه ها طوفان مراقب باشید نوک حنایی : باید هرچه زودتر یک پناهگاه پیدا کنیم سفیدپر : بهتر سه تایی بهم نزدیک شیم بال هامون رو بهم بدیم تا باد ما رو نبره خال خالی : ای وای چرا همچین شد ... سفید پر : نوک حنایی مراقب خودت باش داداش کوچولو صدای راوی : بچه های عزیز باد خیلی شدیدی بود و نوک حنایی که از همه کوچیکتر بود زودتر از بقیه در جهت باد پرواز کرد و سفید پر و خال خالی رو گم کرد ، سفید پر و خال خالی هم به خاطر شدت باد چند دوری دور خودشون چرخیدن و افتادن تو باغچه یک خونه قدیمی سفیدپر : آخ بالم .. خال خالی خال خالی ؟! خال خالی ( بی حال ) :بله ، کیه ؟! سفیدپر: منم سفیدپر حالت خوبه دیدم که با کله خوردی زمین !! خال خالی : آره همه جام درد میکنه سفیدپر ، انگار مخم تکون خورده سفید پر : خدارو شکر که زنده ایم فکر کنم اینجا جامون امن باشه خال خالی : اینجا کجاست؟!، نوک حنایی کو؟ سفیدپر: نوک حنایی رو باد برد خال خالی : یعنی چی کجا برد ؟! ،، حالا جواب مامان طلا رو چی بدیم ، خدایا بیچاره شدیم سفیدپر: ناراحت نباش خال خالی جای دوری نرفته اونم احتمالا نزدیک ما یک جایی افتاده زمین خال خالی : آخ خدایا چرا اینطوری شد ، ای کاش هیچوقت پرواز نمی کردیم سفید پر: از تو بعیده که زود نا امید بشی خال خالی ما به خاطر حنین و آلاء پرواز کردیم به خاطر دوستامون باید قوی باشیم خال خالی : ا.. تو هم میبینی ؟؟! سفید پر: چیو ؟!! خال خالی : انگار کنار حوض یک کبوتر مشکی رنگ نشسته سفیدپر: آره راست میگی ، دیدی بهت گفتم بلاخره نجات پیدا کردیم خال خالی : آهای کبوتر مشکی سفیدپر: آهای رفیق .. تیزپر : بامنی ؟! خال خالی : بله با شما هستم (تیزپر به سمت خال خالی و سفیدپر پرواز می کنند ) تیزپر : شما تو باغچه ما چیکار می کنید ؟ ! ،، آخ آخ آخ انگار جفتتون خوردید وسط یک کوه گنده چرا این شکلی شدید سفیدپر: ما سه تا داداش بودیم تو پرواز خوردیم به طوفان بعدش افتادیم تو این باغچه تیزپر: پس اون یکی داداش کو؟؟! خال خالی : متاسفانه به خاطر همین طوفان گمش کردیم پایان قسمت سوم 🏴@matnarosaki🏴
نمایشنامه عروسکی ( احکام نماز ) بخش اول ( خندیدن در نماز ) شخصیت های عروسکی : حنایی ( خروس ) شخصیت های انسانی : قشنگ ( پسر نوجوان ) عمو ( کارشناس مذهبی ) قشنگ و حنایی وارد صحنه می شوند به نحوی که قشنگ خنده خود را نمی تواند جمع کند قشنگ : وای وای خدا چقدر بامزه بود حنایی : حالا انقدر هم خنده دار نبود 😏 قشنگ : خنده دار نبود انقدر خندیدم کلیه چپم از گوشم زد بیرون 😂 حنایی : لابد انقدر خندیدی مغزت از دماغت ریخت کف دستت 😝 قشنگ درحال خندیدن : وای وای مردم .... حنایی : بس کن دیگه تازه باید دوباره انجام بدی قشنگ : نخیر من از عمو پرسیدم مشکلی نداره /عمو وارد صحنه می شود/ عمو : ما شاء الله دم صبح چقدر سر و صدا می کنید حنایی : عمو شما گفتید ایراد نداره ؟!! قشنگ : بله عمو شما خودت گفتی درسته عمو : چی درسته ، من که نمیدونم درباره چی صحبت می کنید حنایی : عمو من مثل همیشه برای بیدار کردن همه برای نماز صبح آواز می خوندم که یک هو وسط آواز صدام گرفت قشنگ : وای وای یادش میافتم میترکم از خنده 😂 حنایی : قشنگ که نماز می خوند یک هو زد زیر خنده عمو : خوب باید ببینیم این خنده شما چقدر شدید بوده ؟!! حنایی : عمو جوری شدید بود که نوک طلایی ، لاکی ، گربه های محل و یک جا از خواب بیدار کرد 😂 عمو : پس شما نخندیدی زلزله تولید کردی قشنگ جان 😊 قشنگ : ولی اشکالی نداره عمو نمازم درسته دیگه عمو : نخیر جانم این مقدار خنده نماز رو باطل می کند قشنگ : پس یادم هست شما یک موقع می گفتید لبخند برای نماز مشکلی نداره عمو : الانم میگم عزیزم لبخند کوچک ایرادی نداره ولی جوری که شما میخندی و تا دندونای عقلت رو همه می بینند صد در صد باطل هست 😂 قشنگ : ای بابا عجبا من پس اشتباه متوجه شدم ولی عمو شما هم جای من بودی واقعا نابود می شدید از خنده 😃 عمو : به نظر من هرکسی ممکنه صداش بگیره حتی خروس ناز ما حنایی جان مسخره کردن و خندیدن به بقیه چه تو نماز چه بیرون نماز اصلا کار خوبی نیست حنایی : گل گفتی عمو جان ، مثل همیشه 😍 پایان. قابل استفاده در برنامه های جشن تکلیف و تلویزیونی نشر با لینک مجاز 🌺🌺🌺🌺 🌼کانال آپارات🌼 🌼https://eitaa.com/matnarosaki🌼
نمایشنامه عروسکی (آموزش احکام نماز) 🌼 چهارتا مو بیشتر نبود 🌼 شخصیت های عروسکی :: گلی حنایی ( خروس) شخصیت های انسانی : عمو ( کارشناس دینی کودک) گلی : جناب حنایی ، خروس مهربون شما چشمات نیاز به عینک داره بی زحمت یکم آب هویج بخور چشمات قوی شه 💪 حنایی : مگه من خرگوشم گلی که آب هویج بخورم ، تازه من خروسم ولی چشمام مثل عقاب تیزه 😀، همه چی رو دقیق می بینم گلی : شاید دونه هات رو نشسته خوردی همه چی رو دوتا دوتا می بینی حنایی : قوووقووولی قوو دونه های خوشمزه من همیشه پاک و تمیزه گلی : من فقط چهارتا دونه از موهام بیرون بود ، که موقع نماز عیبی نداره حنایی : قوووقوولی قوو چهارتا نبود چهل تا بود گلی : مگه تو شمردن بلدی 😳؟؟ حنایی : بله فکر کردی من خروس بی سوادی هستم ؟؟! گلی : آقای با سواد ، نماز من درسته ، یکم موهات بیرون باشه اشکال نداره (حنایی روسری سر می کند و بالا می آید) (خنده های گلی ) حنایی : مثلا الان خوبه ؟؟! گلی : این چیه سرت کردی تو که خروسی دختر نیستی (عمو وارد می شود) عمو : سلام گلی ، سلام حنایی جوون ، این چیه گذاشتی رو سرت ، تاج قشنگت رو پوشوندی حنایی: قوووقولی قووو ، عمو گلی نمازش رو با تل خونده عمو : یعنی چی با تل خونده ؟؟! گلی : سلام عمو یعنی یکم از موهام بیرون بوده ، من بهش گفتم درسته ولی خروس دیگه نمیدونه منظورم چیه !!! عمو: گلی جوونم اتفاقا اینبار حق با حنایی هست فکر کنم باید نمازت رو دوباره بخونی حنایی: قووووووقوولی قووو، آفرین به حنایی باهوووش گلی : وایسا ببینم خروسک نگیری اینجوری داد میزنی ، عمو چرا باید دوباره بخونم ؟؟؟ عمو : خوب اگر وسط نماز بفهمی موهات بیرونه ، نماز شما باطله گلی : عمو جوونم یک ذره که بیشتر نبود ، اشکالی نداره عمو : یک ذره یا دو ذره نداره ، موهات اگر بیرون باشه نماز شما باطل میشه گردی صورت فقط باید معلوم باشه حنایی : میشه به منم گردو بدید قوووقوولی قووو عمو : گردو نه عزیزم گردی صورت ، حالا تو که دوست داری با خدا حرف بزنی دوباره نمازت رو بخون ولی اینبار حواست رو جمع کن. گلی : باشه عمو جووون ، بیا بریم حنایی . پایان. نشر فقط با لینک کانال مجاز 🙏🌹 ⭐ اولین کانال تخصصی نمایشنامه های کوتاه عروسکی⭐ 🌿@matnarosaki🌿