نمایشنامه های اربعین حسینی 🖤
با موضوع کودکان غزه در کانال بارگذاری شد نمایشنامه های کوتاه و چند قسمتی که درباره قصه سه کبوتر مهاجر از غزه به ایران می باشد 🌼🌼
برید بالا نمایشنامه قسمت اول رو می بینید 🌱
کانال نمایشنامه نویسی برای خودتون هست انرژی بدید و این کانال رو برای دوستان بفرستید 🙏🌹
#نمایشنامه_عروسکی
#متن_عروسکی
#نمایشنامه
#مصطفی_بهلولی
#کودک
#اربعین_حسینی
🌼@matnarosaki🌼
نمایشنامه عروسکی ( موضوع : توحید و خداشناسی)
شخصیت های عروسکی :
زنبورک ( زنبور)
دم خال خالی ( گاو )
زنبورک : سلام دم خال خالی چطوری؟؟
دم خال خالی : خوبم ، امروز کلی بازی کردم
زنبورک : چه دم باحالی داری
دم خال خالی: آره همه دوستام بهم میگن مااااااااا...
زنبورک : ولی اگر این دم رو نداشتی خوشگل تر نبودی ؟؟😁
دم خال خالی : اتفاقا من دمم رو خیلی خیلی دوست دارم 🤭
زنبورک : می تونم بپرسم چرا به دمتون انقدر علاقه مند هستید 🙃
دم خال خالی : چون ما با این دم قشنگم کلی بازی می کنم ، و اینکه به کمک همین دم کلی از حشره های مزاحم رو از خودم دور میکنم
زنبورک: چه جالب فکر نمی کردم انقدر دمت کارایی داشته باشه 🙄
دم خال خالی : تازه خال خالی و خوشگلم هست
زنبورک : به خاطر همینه اسمت رو گذاشتن دم خال خالی
دم خال خالی : بله عزیزم 🌼
پایان.
برگرفته از قصه های استاد حیدری ابهری 🌿
نشر با لینک مجاز 🌹
#نمایشنامه_عروسکی
#نمایشنامه_کوتاه
#توحید_مفضل
⭐ اولین کانال تخصصی نمایشنامه عروسکی کودک
🎉@matnarosaki 🎉
نمایشنامه عروسکی ( اون چیه ؟ )
شخصیت های عروسکی :
گنجشگک
توپولو ( گنجشک تپل )
شخصیت انسانی :
مجری یا عمو
( عمو با یک بالش به دست وارد صحنه می شود )
عمو : بفرمایید توپولوی عزیز اینم بالش شما امیدوارم دیگه بخوابی
توپولو : عمو نرم تر از این بالش نبود ؟ ، یکم سفته
عمو : دیگه نرم تر از این دیگه نداشتم ، سفارش دیگه ای نداری
توپولو : اگر یکم خوراکی بزاری بالای سرمون من نصف شب ضعف می کنم !
عمو : بخواب دیگه توپولو کی آخه نصف شب خوراکی میخوره
گنجشک : بخواب توپولو صبح از اردو جا می مونیم
توپولو: آخ اردو راست میگی بخوابیم
عمو روحانی : خوب بچه های مهربون ، توپولو و گنجشکک فردا اردو دارند شما هم سرو صدا نکنید این دوتا بیدارنشن من میرم چراغ رو هم خاموش می کنم
( عمو کمی بعد از صحنه خارج شده و یک مقدار نور صحنه کم می شود)
توپولو: بخوابیم ، که صبح خواب نبونیم
گنجشکک: این صدای چیه میاد ؟!
توپولو : آره انگار یک صدایی شنیدم ، نکنه همون باشه
گنجشکک: کی ؟!!
توپولو: همون عقاب تیز پر
گنجشکک : راست میگی شاید تا اینجا اومده خونمون رو پیدا کرده
توپولو : چراغ رو روشن کن وای تیز پر به ما حمله کرده ، کمک نجاتم بدید
( ناگهان گنجشکک اسباب بازی خود را می بیند که همان صدا را می دهد )
گنجشکک : نترس صدای این بود
توپولو : خدا بگم چیکارت کنه از ترس قلبم اومد تو حلقم ، چراغ رو خاموش کن بخوابیم
گنجشکک : توهم دیدی ؟!
توپولو : چیو ؟!
گنجشک : پشت سرت رو نگاه کن یک هیالو داره مارو نگاه می کنه
توپولو : راست میگی ( از ترس شروع به لرزیدن می کند)
گنجشکک : این دیگه واقعیه
توپولو : وای کمک عمو ، عمو کجایی به ما حمله شده ، هیولا اینجاست
( عمو با عجله وارد شده و چراغ را روشن می کند )
عمو : چی شده ، چرا نمی خوابید؟! ، همه رو بیدارکردید
توپولو: عمو مواظب باش ، پشت سرما یک هیولاس
عمو : این چوب لباسی هستش عزیزم وقتی چراغ خاموش میشه سایه اش میافته پشت تخت شما
گنجشکک : نه عمو هیولاس من خودم دیدم
عمو : بفرمایید ، بزار چراغ رو خاموش کنم تا خودتون ببینید
توپولو: اوناهاش عمو خودشه اومد پناه بگیر
گنجشکک : وای چه وحشتناکه !
عمو : عزیزای من این چوب لباسی هستش بفرمایید الان دیگه هیچی نیست (عمو چوب لباسی را جابه جا می کند)
گنجشکک : عجب عمو شما قهرمانید چطوری نابودش کردید
عمو : چیو نابود کردم
توپولو : عمو شما هیولا رو خوردید عجب زوری دارید
عمو: عزیزم هیولا تو خیال شما همین چوب لباسی بود .
گنجشکک : میشه عمو چراغ روشن باشه ما بخوابیم
توپولو : میشه عمو به خاطر من ؟!
عمو : نخیر عزیزم شما چرا فکر می کنید وقتی اتاق تاریک میشه چیزی کم و زیاد میشه ، گاهی سایه اجسام یا وسایل میتونه بزرگ یا کوچیک بشه و شما رو به اشتباه بندازه وگرنه همه چیز عادی هستش شما هم کم تر اون بازی های کامپیوتری رو انجام بدید ، تا همه چیز رو هیولا نبینید ، بچه های نازنین توی روشنایی و تاریکی هیچ چیزی تغییر نمی کنه با خیال راحت بخوابید که صبح از اردو جا نمونید.
توپولو : باشه عمو ولی شما مراقب خودتون باشید ، ما نگران شما هستیم
عمو : نگران نباشید راحت بخوابید ، شب بخیر
گنجشکک: شب بخیر عمو.
پایان.
انتشار با لینک مجاز 🌼🌹
#نمایشنامه_عروسکی
#نمایشنامه_کوتاه
#نمایشنامه_درسی
#مصطفی_بهلولی
⭐@matnarosaki⭐
نمایشنامه عروسکی ( آموزش احکام وضو)
عروسک های نمایشی :
گلی
عمو : خوب بچه ها مهربون گلی امروز میخواد بامن بیاد و تو نماز جماعت شرکت بکنه ، وضو گرفتی عمو
گلی : عمو گرفتم یکم عجله ای شد ولی خوب در اومد
عمو : یعنی چی خوب در اومد مگه کته بارگذاشتی🤣
گلی : نه تند تند گرفتم که به نماز برسیم
عمو : ان شاءالله که درست گرفته باشی
گلی : درسته جورابام نازکه آب میره میرسه
عمو : یعنی چی ؟
گلی : چون وقت نبود عمو دیگه از روی جوراب مسح پا کشیدم
عمو : نمیشه که دختر گل
گلی : عمو نگران نباشید این جورابای خوبیه آب ازش رد میشه 🤣
عمو : وایسا ببینم دستاتو
گلی : چی شده عمو؟؟؟!!
عمو : این چیه ؟؟!
گلی : آهان پروین باهام بازی می کرد با ماژیکش یک نقاشی رو دستم کشید
عمو : دیگه چی ؟؟
گلی : منم آبرنگ رو برداشتم یک سیبیل براش کشیدم 🤣
عمو : زشته گلی جان ، کاری به بازیتون ندارم آخه این رنگش خیلی زیاده و مانع رسیدن آب به پوست شما میشه
گلی : مانع دیگه چیه عمو؟؟؟!
عمو: یعنی نمیزاره آب به پوست دستت برسه
گلی : یعنی چی عمو آب زورش به چهارتا رنگ نمیرسه
عمو : این وضوی شما فایده نداره عجله کن برو دوباره با مایع دستات رو بشور جورابت رو دربیار و دوباره وضو بگیر
گلی : عمو نمیشه این دفعه رو آوانس بدی همینطوری بیام نماز
عمو : نخیر تنبلی نکن گلی جان بفرمایید.
#نمایشنامه_عروسکی
#نمایشنامه_آموزشی
#آموزش_احکام_کودکان
🌼@matnarosaki🌼
نمایشنامه عروسکی و طنز
به نام خدای هستی بخش نمایشنامه عروسکی ( کبوتران غزه در راه موکبستان ) به سفارش مجموعه فرهنگی و مذه
به نام خدای هستی بخش
نمایشنامه های اربعین (موکبستان)
نویسنده : مصطفی بهلولی
قسمت دوم ( پیش به سوی ایران)
عروسک های نمایشی :
نوک حنایی
سفید پر
خال خالی
طلا خانم ( مامان کبوترها)
سفید پر : مامان طلا خواهش می کنم اجازه بدید
مامان طلا: نه عزیزم این سفر خطرناکه، هم دوره هم پر ماجرا
خال خالی : مامان طلا ما باید هرجوری شده صدای مظلوم بچه هایی مثل حنین و آلاء رو به گوش دنیا برسونیم
نوک حنایی : بله تازه ما کم پرواز نکردیم ، قبلا هم که رفتیم ایران
مامان طلا: اون موقع که رفتیم سفر گروهی بود بیشتر از صد نفر بودیم ، بعدشم چطوری میخواهید دنیا رو با خبر کنید
سفید پر : من دوستای مهربونی دارم تو ایران مهدیار و مهدا اونا بهم کمک می کنند
خال خالی : بله اونا به سفید پر گفتند چند روز دیگه یک پیاده روی بزرگ شروع میشه
نوک حنایی : که جمعیت خیلی زیادی شرکت می کنند
سفید پر : که همه این جمعیت بچه های غزه رو دوست دارند
نوک حنایی : طرفدار مظلوم هستن
خال خالی : مامان طلا ما اگه از این پیاده روی جا بمونیم شاید هیچوقت نتونیم به قولمون عمل کنیم
مامان طلا : چه قولی ؟!
خال خالی : قولی که به حنین دادیم ، قرار شد پیغام حنین رو به همه بچه های دنیا برسونیم
نوک حنایی : ما تو این پیاده روی بزرگ دیگه تنها نیستیم
سفید پر : کلی از بچه های مهربونم هستند کنارمون
خال خالی : تو روخدا اجازه بدید تا پرواز کنیم و خودمون رو برسونیم به مهدا و مهدیار
مامان طلا : خدایا چیکار کنم مثل اینکه شما مرغتون یک پا داره
نوک حنایی : مامان طلا به خاطر چشمای قشنگ حنین که دشمن نامرد اونا رو از حنین کوچولو گرفت
مامان طلا : بچه های من سفر دوری در راه دارید باید مراقب خودتون باشید
سفید پر: آخ جوووون پس می پریم
مامان طلا : نه
خال خالی: چرا نه ؟؟!
مامان طلا : چندتا قول باید به من بدید
نوک حنایی : قول میدیم هرچی شما بگید
مامان طلا : قول بدید هیچوقت همدیگه رو تو سفر تنها نذارید ، باهم باشید و به حرف غریبه ها گوش ندید به خدا توکل کنید شبها استراحت کنید و روزها باهم پرواز کنید
خال خالی : قول میدیم مامان طلا ، قول قول
نوک حنایی : خدایا شکرت ، خدایا شکر که ماهم به این پیاده روی می رسیم
سفید پر : حالا میتونیم بچه ها زیادی رو با حنین کوچولو و دوستاش تو غزه آشنا کنیم
صدای راوی : ( بله بچه های مهربون بلاخره سفر پر ماجرای سفیدپر و برادراش شروع شد اونها آماده سفر شدن با مامان طلا خداحافظی کردند و به سمت ایران خوشحال و سرخوش پرواز اما این تازه شروع ماجرای کبوترهای قشنگ ما بود و این قصه ادامه داره ...)
پایان قسمت دوم
نشر با لینک مجاز🙏
#نمایشنامه_عروسکی
#نمایشنامه_کوتاه
#اربعین
#غزه
🏴@matnarosaki 🏴
به نام خدا
موضوع امشب: حضرت رقیه ، الگو حجاب و عفاف
نمایشنامه عروسکی ( ماجراهای هيئت محله مون )
این قسمت : خواب خرگوشی
نویسنده : مصطفی بهلولی
شخصیت های عروسکی :
مهدا
مهدیار
شخصیت های انسانی:
عمو خادم
( عمو خادم مشغول بستن سربند برای مهدیار می باشد)
عمو خادم : مهدیار جان انقدر تکون بخوری که نمیتونم ببندم
مهدیار : نه میخوام ببینم چیه ؟؟!
عمو خادم : چیو ببینی عزیزم؟؟!
مهدیار : ببینم نوشته روی سربند چیه
عمو خادم : پسر گل تکون نخور آخه کی میتونه پیشونی خودشو ببینه
مهدیار: نمیشه ؟!
عمو خادم : نخیر بعد که بستم برو جلو آینه نگاه کن
مهدیار : آفرین عمو خادم ، میگم شما چقدر باهوشی ، معلومه میگو زیاد خوردید
عمو خادم : آهان اینم از این .. عالی شد
مهدیار : چی نوشته عمو ؟!
عمو خادم : نوشته یا رقیه (س)
مهدیار : به به ، عمو دستت درد نکنه
عمو خادم : فقط مونده سربند مهدا ، کجا موند این دختر ؟؟
مهدیار : شاید رفته آشپزخونه عمو
عمو خادم : نه آشپزخونه هم رفتم نبود
مهدیار : همه جارو گشتید عمو ؟!
عمو خادم : بله
مهدیار : داخل دیگ و سماور چی ؟!
عمو خادم : چرا مهدا باید بره تو سماور هیئت مگه چایی میخواهیم باهاش دم کنیم
(خنده مهدیار)
مهدیار : نه گفتم شاید بخواد سربه سرمون بزاره
عموخادم : بی زحمت شما به جای فکر کردن به نقاط امن آشپزخونه بفرمایید جلو در هیئت الان بچه های هیئت میان
مهدیار : پس مهدا چی میشه ؟!
عمو خادم : حالا من میرم دنبالش
مهدیار : چشم عمو پس من رفتم
(مهدیار درحالی که میخواهد از صحنه خارج شود ناگهان با مهدا مواجه می شود که چادر بزرگی به سر دارد و مهدیار می ترسد )
مهدیار : یا خدا عمو این دیگه چیه ؟!
مهدا : ای بابا ،، چرا اینطوری شد پس
عمو خادم : مهدا جان بابا خودتی ؟!
مهدا : بله عمو خادم خودمم
عمو خادم : این چیه سرت کردی ؟!
مهدا : عمو خادم چه سوالی چادر دیگه !
عمو خادم : میدونم چادر هستش چرا پس انقدر بزرگه؟!
مهدیار : راست میگه اگر سه تا مهدا هم باشید این چادر باز بزرگه براتون
مهدا : مهدیار بی زحمت مزه نریز داداش جونم
عمو خادم : حالا بگو ببینم چرا انقدر دیر اومدی؟!
مهدا : عمو ببخشید خوابم برده بود ، یک هو بلند شدم ساعتو دیدم ،، گفتم وای دیر شده،، میخواستم امشب حتما با چادر بیام هیئت ،، چشام خواب آلو بود اشتباهی چادر ننه گلی رو برداشتم
مهدیار : خواب خرگوشی که میگن همینه دیگه
عمو خادم : اشکال نداره عزیزم ، همه ما ممکنه خسته باشیم خواب بمونیم
مهدا : حالا با این چادر گنده چیکار کنم عمو ؟؟؟
مهدیار : راست میگه عمو چیکار کنه ؟؟
مهدا : گفتم الان شما هم منو دعوا می کنید
عمو خادم : دعوا چرا اتفاقا میخواستم بخاطر این کار خیلی خیلی قشنگت تشویقت کنم
مهدیار : یعنی چی عمو ، چادر ننه گلی رو اشتباه برداشته می خواهید تشویقش کنید آخه ؟؟!!
عمو خادم : بله تشویقش کنم
مهدا : جدی میگید عمو
عمو خادم : بله عزیزم بخاطر اینکه ،، تصمیم گرفتی امروز با چادر بیای هیئت
مهدا : حتی با چادر اشتباهی
عمو خادم : امشب شب حضرت رقیه هست عزیزم دخترای ما باید با این چادرهای خوشگل خودشون نشون بدن که چقدر حضرت رقیه رو دوست دارند و میخوان مثل حضرت با حجاب و با حیا باشن
مهدا : ممنونم عمو جون
عمو خادم : بخاطر این کار قشنگت که تصمیم گرفتی با چادر بیای هیئت یک چادر خوشگل برات میخرم عزیزم
مهدا : آخ جون سربندم بهم میدی عمو ؟!
عمو خادم : بله سربند قشنگه یا رقیه
مهدا : جانم فدای رقیه
پایان.
نشر با لینک مجاز 🌼🌼
#نمایشنامه_عروسکی
#نمایشنامه
#نمایشنامه_کوتاه
#رقیه
#شهادت_حضرت_رقیه
🏴@matnarosaki🏴
به نام خدای هستی بخش
نمایشنامه های اربعین ( موکبستان )
قسمت سوم ( اینجا کجاست ؟؟ )
نویسنده : مصطفی بهلولی
عروسک های نمایشی :
نوک حنایی
سفید پر
خال خالی
تیزپر ( کبوتر ایرانی )
( سه کبوتر در حال پرواز هستند تصویر پشت این کبوتران که شامل ابرهای سفید و صفحه آبی آسمان می باشد )
صدای راوی : خوب بچه های مهربون سفیدپر به همراه دوتا داداشی خودش با سرعت در حال پرواز بودن و خیلی خیلی مشتاق که هرچه زودتر خودشون رو برسونن به مهدا و مهدیار دوتا دوست مهربون خودشون تو ایران ولی اصلا خبر نداشتند که چند کیلومتر جلوتر یک طوفانی از گرد و خاک منتظر اونها هست و میتونه کمی خطرناک باشه )
نوک حنایی : به به تا بحال این همه از پرواز کردن تو آسمون خوشحال نبودم
خال خالی : آره خیلی لذت داره
نوک حنایی : دلیلش اینه که داریم برای کمک به بچه های مظلوم غزه پرواز می کنیم
سفید پر : آره داداشی هدف که داشته باشیم کار و سفر طولانی به جای سختی برامون لذت بخش میشه
خال خالی :سفیدپر تو مطمئنی که داریم درست پرواز می کنیم ؟؟
سفید پر : آره خالی خالی جون من چندبار این مسیر رو پرواز کردم
نوک حنایی : خیلی وقته تو راهیم
سفیدپر: مسیر طولانیه بچه ها حالا حالا ها باید پرواز کنیم
خال خالی : بچه ها ساعت چنده ؟؟!!
نوک حنایی : نمیدونم ولی نزدیک ظهره
خال خالی : پس چرا هوا داره تاریک میشه
سفیدپر : راست میگه چرا جلوتر هوا تاریکه !!
نوک حنایی : چی میگید من شک ندارم الان وسط ظهره
سفید پر : ای وای چرا همچین میشه انگار دیگه بال های من کار نمی کنه
خال خالی : بچه ها طوفان مراقب باشید
نوک حنایی : باید هرچه زودتر یک پناهگاه پیدا کنیم
سفیدپر : بهتر سه تایی بهم نزدیک شیم بال هامون رو بهم بدیم تا باد ما رو نبره
خال خالی : ای وای چرا همچین شد ...
سفید پر : نوک حنایی مراقب خودت باش داداش کوچولو
صدای راوی : بچه های عزیز باد خیلی شدیدی بود و نوک حنایی که از همه کوچیکتر بود زودتر از بقیه در جهت باد پرواز کرد و سفید پر و خال خالی رو گم کرد ، سفید پر و خال خالی هم به خاطر شدت باد چند دوری دور خودشون چرخیدن و افتادن تو باغچه یک خونه قدیمی
سفیدپر : آخ بالم .. خال خالی خال خالی ؟!
خال خالی ( بی حال ) :بله ، کیه ؟!
سفیدپر: منم سفیدپر حالت خوبه دیدم که با کله خوردی زمین !!
خال خالی : آره همه جام درد میکنه سفیدپر ، انگار مخم تکون خورده
سفید پر : خدارو شکر که زنده ایم فکر کنم اینجا جامون امن باشه
خال خالی : اینجا کجاست؟!، نوک حنایی کو؟
سفیدپر: نوک حنایی رو باد برد
خال خالی : یعنی چی کجا برد ؟! ،، حالا جواب مامان طلا رو چی بدیم ، خدایا بیچاره شدیم
سفیدپر: ناراحت نباش خال خالی جای دوری نرفته اونم احتمالا نزدیک ما یک جایی افتاده زمین
خال خالی : آخ خدایا چرا اینطوری شد ، ای کاش هیچوقت پرواز نمی کردیم
سفید پر: از تو بعیده که زود نا امید بشی خال خالی ما به خاطر حنین و آلاء پرواز کردیم به خاطر دوستامون باید قوی باشیم
خال خالی : ا.. تو هم میبینی ؟؟!
سفید پر: چیو ؟!!
خال خالی : انگار کنار حوض یک کبوتر مشکی رنگ نشسته
سفیدپر: آره راست میگی ، دیدی بهت گفتم بلاخره نجات پیدا کردیم
خال خالی : آهای کبوتر مشکی
سفیدپر: آهای رفیق ..
تیزپر : بامنی ؟!
خال خالی : بله با شما هستم
(تیزپر به سمت خال خالی و سفیدپر پرواز می کنند )
تیزپر : شما تو باغچه ما چیکار می کنید ؟ ! ،، آخ آخ آخ انگار جفتتون خوردید وسط یک کوه گنده چرا این شکلی شدید
سفیدپر: ما سه تا داداش بودیم تو پرواز خوردیم به طوفان بعدش افتادیم تو این باغچه
تیزپر: پس اون یکی داداش کو؟؟!
خال خالی : متاسفانه به خاطر همین طوفان گمش کردیم
پایان قسمت سوم
#نمایشنامه_عروسکی
#نمایشنامه_کوتاه
#اربعین_حسینی
#غزه
🏴@matnarosaki🏴
به نام خدای هستی بخش
نمایشنامه های اربعین ( موکبستان )
قسمت چهارم ( بیبی معصومه طلبیده)
نویسنده : مصطفی بهلولی
عروسک های نمایشی :
نوک حنایی
سفید پر
خال خالی
تیزپر
تیزپر: خیلی خوش اومدید به شهر ما ، نگران نباشید با هم می گردیم و داداشت رو پیدا می کنیم
سفیدپر : ما شاید الان نزدیک تهران باشیم درسته ؟!
خال خالی : ما کجاییم
تیزپز : شما تو شهر حضرت معصومه هستید
سفیدپر: شهر حضرت معصومه ، من ایشون رو می شناسم خواهر امام رضا هستند
تیزپر : آفرین معلومه باهوشید شما تو قم فرود اومدید
خال خالی : از قم تا خونه مهدا و مهدیار خیلی راهه ؟!
سفیدپر: گفتی قم ؟؟!
تیزپر: آره گفتم قم چطور مگه ؟!!
سفیدپر : ما رسیدیم خال خالی مهدا و مهدیار توی قم زندگی می کنند خونه عمو خادم
تیزپر : کی؟!
سفیدپر: عمو خادم تو می شناسیش ، راستی اسمت رو به ما نگفتی
تیزپر: من کوچیک شما تیزپرم ، عمو خادم رو نمی شناسم ولی همه محله های قم رو مثل کف دستم می شناسم
خال خالی : چه خوب خوشحالم که با تو آشنا میشم تیزپر
تیزپر : منم همینطور شما اسمتون چیه ؟!
سفیدپر : من سفید پر هستم و اینم داداشم خال خالی ما از فلسطین اومدیم
تیزپر : خوشبختم ، آفرین به شما ، فلسطین رو دیدم
سفید پر: یعنی اومدی به کشور ما ؟!
تیزپر: نه داداش های گلم من تو تلویزیون عمو سید دیدم
سفیدپر: عمو سید کیه ؟!
تیزپر : عمو سید صاحب همین خونه است که من و دوستام توش زندگی می کنیم
خال خالی : پس بقیه دوستات کجان ؟!
تیزپر: حرم بی بی
سفیدپر : پس چرا تو نرفتی حرم ؟!
تیزپر : داشتم میرفتم که شما صدام کردید ، خوشحالم که زود نرفتم وگرنه کسی نبود که شما دوستای خوب منو کمک کنه
سفیدپر: ممنونم تیزپر ما الان باید نوک حنایی رو پیدا کنیم
تیزپر : من میدونم کجاست
خال خالی : میدونی ؟!!
تیزپر : اینجا اگر کبوتری مشکلی براش پیش بیاد یا نشناسنش میبرنش حرم بی بی فاطمه معصومه
سفیدپر : اینکه عالیه
خال خالی : حالا خونه عمو خادم رو از کجا پیدا کنیم ، سفید پر یادت نیست
سفید پر : تا خود شهر رو بلد بودم ولی بقیه اش رو نمیدونم
تیزپر : فکر کنم همه مشکلات شما تو حرم حضرت حل بشه
خال خالی : چطور؟!
تیزپر : نوک حنایی رو که حتما دوستای من پیدا می کنند و میبرنش حرم این رفیقمون عمو خادمم حتما میاد حرم
سفیدپر : از کجا مطمئنی ؟!
تیزپر: از اونجایی که اسمش عمو خادم هست ، شاید چون خادم حرم هست بهش میگن عمو خادم
خال خالی : تیزپر تو چقدر باهوشی
تیزپر : مخلصیم ، همه میگن
سفیدپر : یعنی ممکنه تو حرم حضرت معصومه همه دوستامون رو پیدا کنیم ؟!
تیزپر : شک نکنید بچه ها زودتر بلند شید و دنبال من بیاید
خال خالی : آخ آخ .... ،، یواش تیزپر من نمیتونم مثل تو بپرم
سفید پر : زود باش خال خالی تا گمش نکردیم
صدای راوی ::: بله بچه های عزیز کبوترای قصه ما با اینکه به خاطر طوفان زمین خورده و زخمی شده بودن به خاطر هدف قشنگشون و بچه های غزه همه دردهاشون رو فراموش کردن و با تمام قدرت پشت سر تیزپر به سمت حرم بی بی فاطمه معصومه پرواز کردن وقتی گنبد حرم رو دیدن خیلی انرژی گرفتن و انگار وارد بهشت شده بودن تمام غم و غصه ها از تو دلشون ریخت بیرون کم کم پرواز کردن تا رسیدن کنار حوض قشنگ حیاط حرم
پایان قسمت چهارم
#نمایشنامه_عروسکی
#نمایشنامه
#اربعین
#غزه
#فلسطین
🏴@matnarosaki 🏴
نمایشنامه عروسکی ( احکام نماز )
بخش اول ( خندیدن در نماز )
شخصیت های عروسکی :
حنایی ( خروس )
شخصیت های انسانی :
قشنگ ( پسر نوجوان )
عمو ( کارشناس مذهبی )
قشنگ و حنایی وارد صحنه می شوند به نحوی که قشنگ خنده خود را نمی تواند جمع کند
قشنگ : وای وای خدا چقدر بامزه بود
حنایی : حالا انقدر هم خنده دار نبود 😏
قشنگ : خنده دار نبود انقدر خندیدم کلیه چپم از گوشم زد بیرون 😂
حنایی : لابد انقدر خندیدی مغزت از دماغت ریخت کف دستت 😝
قشنگ درحال خندیدن : وای وای مردم ....
حنایی : بس کن دیگه تازه باید دوباره انجام بدی
قشنگ : نخیر من از عمو پرسیدم مشکلی نداره
/عمو وارد صحنه می شود/
عمو : ما شاء الله دم صبح چقدر سر و صدا می کنید
حنایی : عمو شما گفتید ایراد نداره ؟!!
قشنگ : بله عمو شما خودت گفتی درسته
عمو : چی درسته ، من که نمیدونم درباره چی صحبت می کنید
حنایی : عمو من مثل همیشه برای بیدار کردن همه برای نماز صبح آواز می خوندم که یک هو وسط آواز صدام گرفت
قشنگ : وای وای یادش میافتم میترکم از خنده 😂
حنایی : قشنگ که نماز می خوند یک هو زد زیر خنده
عمو : خوب باید ببینیم این خنده شما چقدر شدید بوده ؟!!
حنایی : عمو جوری شدید بود که نوک طلایی ، لاکی ، گربه های محل و یک جا از خواب بیدار کرد 😂
عمو : پس شما نخندیدی زلزله تولید کردی قشنگ جان 😊
قشنگ : ولی اشکالی نداره عمو نمازم درسته دیگه
عمو : نخیر جانم این مقدار خنده نماز رو باطل می کند
قشنگ : پس یادم هست شما یک موقع می گفتید لبخند برای نماز مشکلی نداره
عمو : الانم میگم عزیزم لبخند کوچک ایرادی نداره ولی جوری که شما میخندی و تا دندونای عقلت رو همه می بینند صد در صد باطل هست 😂
قشنگ : ای بابا عجبا من پس اشتباه متوجه شدم ولی عمو شما هم جای من بودی واقعا نابود می شدید از خنده 😃
عمو : به نظر من هرکسی ممکنه صداش بگیره حتی خروس ناز ما حنایی جان مسخره کردن و خندیدن به بقیه چه تو نماز چه بیرون نماز اصلا کار خوبی نیست
حنایی : گل گفتی عمو جان ، مثل همیشه 😍
پایان.
#نمایشنامه_عروسکی
#نمایشنامه_کوتاه
#نمایش_کوتاه
قابل استفاده در برنامه های جشن تکلیف و تلویزیونی
نشر با لینک مجاز 🌺🌺🌺🌺
🌼کانال آپارات🌼
🌼https://eitaa.com/matnarosaki🌼
به نام خدای هستی بخش
نمایشنامه های اربعین (موکبستان)
قسمت پنجم( نوک حنایی پیدا شد)
نویسنده : مصطفی بهلولی
شخصیت های عروسکی :
خال خالی
سفیدپر
نوک حنایی
تیزپر
چشم بادومی
مهدا
مهدیار
شخصیت های انسانی : عمو خادم
تیزپر : سفیدپر ، خال خالی اومدید این رفیق منه اسمش چشم بادومی هستش ، ازش پرسیدم که از نوک حنایی خبر داره حرف جالبی زد.
سفیدپر : سلام چشم بادومی
چشم بادومی : سلام خوش اومدید
سفید پر : ممنونم
خال خالی : چی گفتی چشم بادومی که برای تیزپر عجیبه و جالبه
نوک حنایی : اون سراغ یک کبوتر به اسم نوک حنایی رو از من گرفت
سفیدپر: آره داداش کوچیک ماست
چشم بادومی: منم بهش گفتم که تا یک ساعت پیش کنار ما بود
خال خالی : خوب کجا رفت ؟!!
تیزپر: یک خواهر و برادر کوچولو اومدن و گفتن ما این کبوتر رو می شناسیم چون یکم زخمی شده بود بردن تا ازش مراقبت کنن
خال خالی : یعنی چی کی بوده که اینجا نوک حنایی رو میشناخته؟؟!
سفید پر : ای بابا تو که خنگ نبودی خال خالی حتما مهدا و مهدیار پیداش کردن
چشم بادومی : آفرین آره اسمشون همین بود یک آقایی هم به اسم عمو خادم کنارشون بود
تیزپر : دمت گرم خودشه ، پیداشون کردیم
سفیدپر : حالا کجا رفتند ما که آدرسشو رو بلد نیستیم
چشم بادومی : من میدونم خونه شون کجاست
خال خالی : خدایا شکرت تازه میفهمم حکمت این باد شدید چی بود
سفید پر : آره انگار خدا هم کنار بچه های غزه است
تیزپر : دیدید بهتون گفتم ، هر کی بیاد تو حرم بی بی دست خالی بیرون نمیره
سفید پر : ممنونم حضرت معصومه هیچ موقع حرم قشنگ شما رو فراموش نمی کنم
صدای راوی: بله بچه های مهربون سفیدپر و خال خالی به همراه تیزپر دور گنبد قشنگ حرم حضرت معصومه سلام الله علیها چندبار چرخیدن و به ایشون سلام دادن و بعدش پشت سر چشم بادومی راه افتادن تا اونا رو برسونه دم در خونه مهدا و مهدیار ، نوک حنایی به محض دیدن داداش های خودش از خوشحالی اشک تو چشماش جمع شد تیزپر و چشم بادومی با سفید پر و خال خالی خداحافظی کردند
نوک حنایی: خیلی خوشحالم که دوباره شما رو می بینم مهدا و مهدیار خیلی بچه های مهربونی هستند
سفیدپر : ماهم خوشحال شدیم ، خیلی نگرانت شده بودیم
نوک حنایی : منم نگران شما شدم ، بچه ها مهدا داره میاد
مهدا : سلام سلام اینارو ببین تو سفید پر نیستی؟! ،، وای خال خالی عزیزم شما هم اومده بودید
سفید پر : سلام مهدا خیلی خیلی از دیدنت خوشحالم
خال خالی : سلام مهدا منم دلم برای تو و داداشت مهدیار یک ذره شده بود
مهدا : منم همینطور ، چی باعث شده شما این همه راه رو بلند شید و بیاید پیش ما
سفیدپر : بخاطر بچه های غزه
خال خالی : اونا خیلی تنها و مظلوم اند
نوک حنایی : هر روز خانواده هاشون رو از دست میدن و خودشون توی جنگ زخمی میشن
سفیدپر: حنین چشمای قشنگش رو توی جنگ از دست داده و خواهرش آلاء کوچولو هم شهید شده
مهدا : آخی ، چقدر ناراحت شدم
خال خالی : وقتشه براشون یک کاری بکنیم ، تو اون مراسم بزرگ جایی که خیلی ها جمع میشن برای پیاده روی
مهدا : آهان پیاده روی اربعین رو میگید ، آره من که پارسال رفتم خیلی از بچه ها اومده بودن
سفید پر : باید یک کاری بکنیم مهدا
مهدا : فکر خوبیه میشه پیام بچه های غزه رو تو پیاده روی اربعین به گوش مردم برسونیم
صدای راوی : بله بچه های مهربون مهدا رفت پیش مهدیار و عمو خادم تا باهاشون درباره قصه حنین و آلاء بچه های مظلوم غزه صحبت کنه اونا کلی با هم حرف زدن و یک نقشه خوبی به ذهنشون رسید شما فکر می کنید اونا توی پیاده روی اربعین چطوری یاد بچه های غزه رو زنده خواهند کرد منتظر باشید تا قسمت بعد حتما بهتون میگم.
پایان.
#نمایشنامه_عروسکی
#نمایشنامه
#اربعین
#کودک
#غزه
#فلسطین
📺 آپارات 📺
🌼https://eitaa.com/matnarosaki🌼
نمایشنامه عروسکی (آموزش احکام نماز)
🌼 چهارتا مو بیشتر نبود 🌼
شخصیت های عروسکی ::
گلی
حنایی ( خروس)
شخصیت های انسانی :
عمو ( کارشناس دینی کودک)
گلی : جناب حنایی ، خروس مهربون شما چشمات نیاز به عینک داره بی زحمت یکم آب هویج بخور چشمات قوی شه 💪
حنایی : مگه من خرگوشم گلی که آب هویج بخورم ، تازه من خروسم ولی چشمام مثل عقاب تیزه 😀، همه چی رو دقیق می بینم
گلی : شاید دونه هات رو نشسته خوردی همه چی رو دوتا دوتا می بینی
حنایی : قوووقووولی قوو دونه های خوشمزه من همیشه پاک و تمیزه
گلی : من فقط چهارتا دونه از موهام بیرون بود ، که موقع نماز عیبی نداره
حنایی : قوووقوولی قوو چهارتا نبود چهل تا بود
گلی : مگه تو شمردن بلدی 😳؟؟
حنایی : بله فکر کردی من خروس بی سوادی هستم ؟؟!
گلی : آقای با سواد ، نماز من درسته ، یکم موهات بیرون باشه اشکال نداره
(حنایی روسری سر می کند و بالا می آید)
(خنده های گلی )
حنایی : مثلا الان خوبه ؟؟!
گلی : این چیه سرت کردی تو که خروسی دختر نیستی
(عمو وارد می شود)
عمو : سلام گلی ، سلام حنایی جوون ، این چیه گذاشتی رو سرت ، تاج قشنگت رو پوشوندی
حنایی: قوووقولی قووو ، عمو گلی نمازش رو با تل خونده
عمو : یعنی چی با تل خونده ؟؟!
گلی : سلام عمو یعنی یکم از موهام بیرون بوده ، من بهش گفتم درسته ولی خروس دیگه نمیدونه منظورم چیه !!!
عمو: گلی جوونم اتفاقا اینبار حق با حنایی هست فکر کنم باید نمازت رو دوباره بخونی
حنایی: قووووووقوولی قووو، آفرین به حنایی باهوووش
گلی : وایسا ببینم خروسک نگیری اینجوری داد میزنی ، عمو چرا باید دوباره بخونم ؟؟؟
عمو : خوب اگر وسط نماز بفهمی موهات بیرونه ، نماز شما باطله
گلی : عمو جوونم یک ذره که بیشتر نبود ، اشکالی نداره
عمو : یک ذره یا دو ذره نداره ، موهات اگر بیرون باشه نماز شما باطل میشه گردی صورت فقط باید معلوم باشه
حنایی : میشه به منم گردو بدید قوووقوولی قووو
عمو : گردو نه عزیزم گردی صورت ، حالا تو که دوست داری با خدا حرف بزنی دوباره نمازت رو بخون ولی اینبار حواست رو جمع کن.
گلی : باشه عمو جووون ، بیا بریم حنایی .
پایان.
#نمایشنامه_کوتاه
#نمایشنامه_عروسکی
#احکام_نمایشی
#مصطفی_بهلولی
نشر فقط با لینک کانال مجاز 🙏🌹
⭐ اولین کانال تخصصی نمایشنامه های کوتاه عروسکی⭐
🌿@matnarosaki🌿
نمایشنامه عروسکی
نویسنده : مصطفی بهلولی
با موضوع : کرامت امام رضا علیه اسلام
نمایشنامه ( شکر نعمت )
شخصیت های عروسکی :
گلی
سعید
شخصیت های انسانی :
عمو قصه گو
(عمو قصه گو امروز هم قرار است قصه ای را برای بچه ها تعریف کنند سعید و گلی کنار عمو نشستند و مشغول نقاشی می باشند )
عمو قصه گو : سعید جان و گلی عزیز آماده اید که امروز براتون یک قصه قشنگ بگم
سعید : آماده ام عمو ولی این درست نیست !!
عمو : چی درست نیست سعید جان ؟!!
سعید : مداد رنگی های من اصلا کیفیت نداره نگاه دماغ شترم چه رنگی شده عمو
گلی : چه فرقی میکنه مداد رنگی هامون که یکی هستش
سعید : نخیر اصلا همه وسایل تو بهتر از منه
عمو : از چه نظر جفتتون که از یک جنس خرید کردید
سعید : چرا باید کیف گلی صورتی باشه؟!
عمو : بخاطر که ایشون دختره و رنگ صورتی دخترونه است
سعید : کی گفته صورتی دخترونه است ؟!
گلی : (با خنده ) ما دخترا گفتیم
عمو : کسی نگفته شما هم میتونید رنگ صورتی استفاده کنید ولی معمولا این رنگ رو دخترا استفاده می کنند تازه رنگ وسایل مدرسه رو شما خودت انتخاب کردی !
سعید : من مجبور شدم عمو گلی زودتر صورتی رو برداشت
عمو : عجب سعید جان احساس می کنم کمی داری ناشکری می کنی عمو ؟!
سعید : ناشکری دیگه چیه عمو ؟!
عمو : ناشکری یعنی آدم قدر چیزهایی که داره رو ندونه و به خاطرشون ازخدا تشکر نکنه
گلی : بله خیلی خوب گفتی عمو
سعید : وایسا ببینم ،،، عمو من مگه چی گفتم ، خوب از این رنگ و از این مداد رنگی ها خوشم نمیاد
عمو : یک سوال،، اگر همین وسایل رو هم نداشتی چی ؟
گلی : هیچی دیگه همین نقاشی رو هم نمیتونست بکشه
سعید : خوب اگر نداشتم که ....
عمو : بله عزیزم پس باید قدر داشته هات رو بدونی و بابتش خدا روشکر کنی
گلی : تازه من یاد گرفتم که هرکی خدا رو شکر کنه خدا بیشترهم بهش میده
سعید : یعنی من اگر خدا رو شکر کنم ممکنه خدا اسباب بازی هم بهم بده
عمو : بله شکر نعمت خیلی خوبه باعث افزایش نعمت میشه به شرطی که خودمون هم تلاش کنیم
گلی : تلاش من که زیاده عمو
سعید : منم تلاش می کنم
عمو : حالا اجازه میدید من قصه خودم رو تعریف کنم
گلی : بفرمایید عمو
عمو : خوب عزیزان من،،، در زمان های قدیم در مدینه وقتی امام مهربان و دوست داشتنی ما امام هشتم حضرت رضا علیه السلام زندگی می کردند
سعید : من میدونم حرم امام رضا کجاست عمو تو مشهده
عمو : آفرین سعید ، مردی که فقیر بود اومدن پیش امام رضا علیه السلام و ازشون درخواست کمک کردن ، بچه ها امام رضا علیه السلام یک سینی پر از انگور رو به این مرد فقیر تعارف کرد و مرد فقیر با اعتراض گفت آقا من میگم فقیرم شما به من انگور تعارف می کنید؟! ، بعد از چند دقیقه یکی دیگه از شیعیان اومدن برای دیدار امام رضا چون دلشون برای امام رضا علیه السلام تنگ شده بود امام رضا بهشون یک دونه انگور داد اون مرد انقدر خوشحال شد کلی تشکر کرد امام رضا علیه السلام یک شاخه انگور بهش دادن و اون مرد با خوشحالی فراوان بازهم از آقا تشکر کردن و آقا درخت انگور و بعدش باغ انگور رو به ایشون هدیه داد ،، اون مرد فقیر با تعجب دوباره اعتراض کرد و گفت آقا من فقیرم شما به این مرد باغ می بخشید حضرت رضا علیه السلام فرمودند : که این مرد شکر گزار بودند دیدی که دونه انگور رو بهش دادم و چقدرشکرگزاری کردن خداوند نعمت رو به کسانی زیاد میده که شکرگزارش باشند.
گلی : قربون امام رضا برم یعنی واقعا باغ انگور رو به اون مرد هدیه کردن ؟!!!
عمو قصه گو : بله گلی جان امام رضا علیه السلام هم کریم هستند و هم رئوف
سعید : ای کاش اون مرد هم به جای اعتراض تشکر کردن رو بلد بود
عمو قصه گو : سعید جان خودتم چند دقیقه پیش داشتی غر میزدی ها عزیزم 😊
عمو قصه گو : ان شاء الله که همه ما از این قصه شکرگزاری رو یادبگیریم
پایان.
نشر با لینک مجاز🙏🌷
#امام_رضا
#نمایشنامه
#بیست_و_هشتم_صفر
#شکر_گزاری
#کودک
#قصه_کودکانه
#نمایشنامه_عروسکی
#کرامت_امام_رضا
📺 آپارات📺
🌼https://eitaa.com/matnarosaki🌼