هدایت شده از پویش بدون فرزندم هرگز
تعدادی از نظرات دوستان و تجربیات مشابه از گرفتن کودکان در سوئد آلمان و...
و موارد زیادی که امکان انتشار همشون نیست. مواردی از کانادا سوئد سوئیس پرتغال و......
به امید پایان یافتن ظلم در جهان
🙏🙏
#تصویری_دیگر_ازغرب
کانال پویش
@end_of_seperation
013.mp3
2.79M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر
🌴 بخش سیزدهم
⭕️ نمونههایی زیبا از رفتارهای فوقالعاده در زندگی اهل بیت علیهمالسلام
🔴 #دکتر_حبشی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۳۹۱ راهم را میاندازم ، میان کوچهپسکوچههایی که بلد نیستم. به بنبست میرسم. کسی نیست پش
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۳۹۲
- دعا میکنم عباسم. مواظب خودت باش.
دیگر عادت دارد به مکالمه کوتاه.
میداند وقت زیادی برای یک احوالپرسی ساده هم ندارد.
میگویم:
- شمام مواظب خودتون باشید.
- باشه عزیزم. خدا نگهدارت باشه.
- یا علی.
انگار هوای تازه دویده میان ریههایم.
آرام شدهام.
مغزم دارد نفس میکشد و میتواند کار کند.
نتیجه خیابانگردیهایم ،
میشود این که باید نزدیکتر بروم؛ جایی که حداقل بتوانم از بچههای بسیج و امام جماعت مسجد محافظت کنم.
جایی که بتوانم ،
خودم به هیئت محسن شهید نزدیک بشوم و حواسم بهشان باشد.
حالا که تنها هستم ،
و باید تنهایی سر مار را پیدا کنم و بزنم، بگذار نزدیکتر بروم؛
در یک پوشش کاملا متفاوت.
برای رفتن به خانه امن،
سه چهار بار ضدتعقیب میزنم.
انقدر که مطمئن شوم کسی که دنبالم هست، از سرگیجه مُرده است.
شاید خیالاتی شدهام که حس میکنم یک نفر دنبالم است.
شاید هم حاج رسول یکی را فرستاده که مواظبم باشد تا ترورم نکنند مثلا!
به محض قدم گذاشتن در خانه امن،
از محسن میخواهم یک راه امن برای ارتباط با سیدحسین گیر بیاورد.
خب این مستلزم این است،
که اول از همه، محسن بتواند سیدحسین را در سوریه به آن درندشتی پیدا کند که یک ساعتی طول میکشد.
تماس را وصل میکند به اتاقم ،
و صدای خشدار سیدحسین را از آن سوی خط میشنوم:
- جانم عباس جان؟ چی شده یادی از ما کردی؟
- الان وقت نیست برات توضیح بدم. یه مشکلاتی توی بسیج مسجد پیش اومده که بعدا مفصل میگم. الان برای این که حواسم بیشتر به بچههای مسجدتون باشه، میخوام عضو پایگاهتون بشم فرمانده!
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۳۹۳
سیدحسین حتی نفس هم نمیکشد.
احتمالا دارد حرص میخورد که کیلومترها از ایران دور است،
و نمیتواند بفهمد ،
دقیقا چه بلایی سر پایگاه بسیج نازنینش آمده.
میگویم:
- حرص نخور، حواسمون هست. فقط بگو توی پایگاه چه نیرویی میخوای؟
به مِنمِن میافتد
و بعد از چندلحظه، میگوید:
- چیزه... ام... مربی سرود لازم داریم.
شاخ در میآورم.
ناغافل مربی سرود؟ کجای من به مربی سرودها میخورد آخر؟
میخواهم اعتراض کنم؛
اما چارهای نیست. فرصت زیادی برای تماس نداریم
و سیدحسین هم که این را فهمیده،
سریع میگوید:
- با رفیقم هماهنگ میکنم. دربهدر دنبال مربی سرود میگشت.
نمیدانم باید بخندم یا گریه کنم؛
اما با توجه به استعداد و علمِ نداشتهام در سرود، مطمئنم خندهها و گریههای زیادی در پیش خواهم داشت!
میگویم:
- فقط...
- میدونم. نگران نباش.
بوق اشغال مکالمهمان را قطع میکند.
عالی شد. توی این هیر و ویر، باید به فکر تمرین سرود با نوجوانهای مردم هم باشم.
آخرین باری که خودم آواز خواندم را یادم نمیآید اصلا.
کلا فقط یک بار عضو گروه سرود بودم، آن هم کلاس سوم دبستان بود
و حتی یادم نمیآید ،
کدام سرود انقلابی را خواندیم! آن وقت به من میگوید برو مربی سرود بشو.
مینشینم روی تنها مبل داخل سالن،
و سرم را میان دو دستم میگیرم. مغزم میسوزد؛
دقیقا خود مغزم.
آن از صالح،
این هم از تهدید نیروهای بسیج،
و حالا هم مربی سرود.
قبلا شده بود برای یک ماموریت،
نقش راننده تاکسی و داعشی و هرچیز عجیب دیگری را بازی کنم؛
اما احساس میکنم هیچکدام به سختی مربی سرود بودن نیست.
بوی تلخ قهوه،
کامم را تلخ میکند و سرم بالا میآورم.
محسن را میبینم که فنجان قهوه را گرفته به سمتم.
سرم بیشتر درد میگیرد.
محسن میگوید:
- گفتم یکم حالتون توی همه، شاید این بهترتون کنه.
🕊 قسمت ۳۹۴
تعللم را که میبیند،
صورتش سرخ میشود و میگوید:
- شرمنده آقا. راستش مسعود همهمون رو قهوهخور کرده. دیگه چایی توی خونه پیدا نمیشه.
سینی را پایینتر میگیرد:
- حالا یکمشو بخورین، انقدرام بد نیست. اتفاقا آدمو سرحال میکنه.
فنجان را از داخل سینی برمیدارم ،
که ناراحت نشود؛
اما مطمئنم حتی اگر از تشنگی و گرسنگی درحال مرگ باشم هم لب به قهوه نمیزنم.
فنجان را میگذارم روی میز کنار دستم و زیر لب میگویم:
- ممنون.
محسن مینشیند پشت میزش و کمی از فنجان خودش مینوشد.
میگویم:
- ببینم، تو تا حالا توی گروه سرود بودی؟
محسن جا میخورد از سوالم.
قهوه در گلویش میپرد و سرختر از قبل میشود؛
سرخ مایل به سیاه.
یک چیزی توی مایههای لبو.
میگوید:
- راهنمایی که بودم سرود میخوندیم. اتفاقا یه بارم مسابقه شرکت کردیم رتبه آوردیم.
با این حساب کاش میشد محسن را بفرستم بجای خودم!
حس میکنم محسن شدیداً میخواهد،
علت این سوال بیربط من را بفهمد و جلوی خودش را گرفته.
قبل از این که فکر کند ،
من علاوه بر یک سرتیمِ سهلانگار، یک سرتیمِ خل و چل هم هستم،
خودم توضیح میدهم:
- لازمه یه مدت به عنوان مربی سرود برم توی بسیج مسجد صاحبالزمان. اینطوری بیشتر حواسم به همهچیز هست.
هرچه رنگ در صورت محسن بود،
در ثانیهای تبدیل میشود به رنگ سفید. فکر کنم بخاطر کنترل بیش از حد کنجکاوی باشد و فشاری که حس کنجکاوی به او میآورد.
کنجکاوی یا به عبارت خودمانیتَرَش،
فضولی، گاهی میتواند کشنده باشد.
گاهی مستقیماً میکشدت و گاهی باعث میشود بکشندت!
میگویم:
- هماهنگیهاش رو با بسیج اون ناحیه انجام بده که بعداً داستان نشه.
محسن همچنان سفید است و دارد آرام پوسته کنار لبش را میجَوَد:
- چشم آقا... فقط...
🕊 قسمت ۳۹۵
دوباره میافتد به جان لبش.
سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم و به این فکر میکنم که دیگر میتواند چه اتفاقی افتاده باشد که اوضاع از این تماشاییتر شود؟
محسن میگوید:
- آقا، مجوز کنترل تلفن سخنرانها و بانیهای هیئت تایید نشد. قاضی قانع نشده.
سرم سنگین است.
انقدر که بیشتر شدن وزنش بخاطر این خبر جدید را هم حس نمیکنم.
کف دستم را روی پیشانی و چشمانم میگذارم
و میگویم:
- چرا؟
- گفته شواهد و دلایل کافی نیست برای کنترلشون.
دلم میخواهد بگویم خب به جهنم؛
اما فقط آه میکشم:
- اشکالی نداره. کنترل تلگرامشون که مجوز نمیخواد، نه؟
- نه.
- خب پس حواست به تلگرامشون باشه. هیچکدوم توی اینستا فعال نیستن؟
- از شش نفر، چهارتاشون فعالن.
- صفحههاشون رو رصد کن. نکته مهمی اگه دیدی بهم بگو. درضمن آدرس صفحههاشون رو برای من بفرست.
- چشم آقا.
دوباره ریههایم را پر میکنم از هوا ،
و بیرون میدهم. حس خوبی به ندادن مجوز ندارم.
انگار از هر سمت که میخواهم بروم،
یک مانع بزرگ سر راهم سبز میشود.
برای همین است که تصمیم دارم سراغ احسان نروم.
با این که میدانم ،
اگر خودش مهره اصلی نباشد، حتماً وصل است به مهره اصلی،
میخواهم نگهش دارم برای روز مبادا.
🕊 قسمت ۳۹۶
صدای آرام و کمی لرزان محسن، پابرهنه میدود میان افکارم:
- آقا، خیلی عجیبه.
- چی؟
- مجوز که نمیدن. تصادف صالح هم مشکوکه. انگار همهچی کند شده. حتی سرعت شبکه هم اومده پایین. نمیدونم چرا.
دوتا جمله آخری باعث میشود ،
آن مار سیاه دوباره بیدار شود و شروع کند به هسهس کردن.
چشمانم را باز نمیکنم و میگویم:
- اصل حرفت رو بزن.
صدایش لرزانتر میشود؛
انگار میترسد از گفتن آنچه در فکرش هست و البته، من هم میترسم.
- من... البته من فقط حدس میزنم... یعنی خودتون باتجربهترید... حدس میزنم که... چیزه... حفره هست... یعنی...
باز هم ادای یک سرتیم بیخیال را درمیآورم و میگویم:
- خودتم میدونی خیلی حرف سنگینی داری میزنی...
صدایش ضعیف میشود:
- بله...
- خب پس دربارهش با کسی حرف نزن. احتمال حفره همیشه و همهجا هست. من بررسی میکنم. اگه لازم بود جدیتر پیگیری میکنیم. خوبه؟
- بله...
از جا بلند میشوم و سرم گیج میرود از این حرکت ناگهانی.
میگویم:
- من میرم بخوابم. اگه خبری شد صدام بزن.
نه این که دروغ گفته باشم؛ نه.
واقعا سر جایم دراز کشیدم که بخوابم؛ اما نمیتوانم.
صدای هسهس مار رفته روی اعصابم.
سر جایم مینشینم و با دقت، وجب به وجب اتاق را نگاه میکنم.
تمام گوشههایش را.
احساسِ تحتنظر بودن،
سایه انداخته روی سرم و هرچه میدوم، از شرش خلاص نمیشوم.
تخت زیر بدنم صدا میدهد.
روی تخت مینشینم و به پایین لبهاش دست میکشم. دورتادورش.
منتظرم دستم بخورد به برآمدگیای به اندازه یک میکروفون؛ که نمیخورد.
لبههای میز را دست میکشم.
میان وسایل را. ساکم را. همهچیز همانطوری ست که قبلا بود. هیچ تغییری نکرده.
از مار سیاه خواهش میکنم بگذارد بخوابم.
🕊 قسمت ۳۹۷
*
با این که صدای باد در گوشم پیچیده،
صدای بومبوم آهنگش را از پشت سرم میشنوم.
بیشتر گاز میدهم ،
تا زودتر برسم به قرارم با رفیق سیدحسین در مسجد.
ماشینها از کنارم سریع رد میشوند؛
خوب میدانند نباید دور و بر ماشین شاسیبلندِ یک بچه پولدار باشند که هوس دوردور کردن به سرش زده و نه برای قانون ارزش قائل است، نه جان مردم.
صدای بومبوم نزدیکتر میشود.
حتی شاید آسفالت خیابان هم دارد زیر پایش میلرزد.
لاستیکهایش روی زمین جیغ میکشند؛ سرنشینان خودرو هم.
خودش به جهنم،
این لایی کشیدنهایش ممکن است یک بیچاره دیگر را به کشتن بدهد.
دوست ندارم سرم را برگردانم ،
و ببینمش.
روی موتور بیشتر گاز میدهم که پرش به پرم نگیرد.
کاش یک راهی بود،
برای ادب کردن بعضی از بچه پولدارهایی که فکر میکنند چون پول دارند،
میتوانند خیابان و پلیس و جان مردم را بخرند...
صدای طبل آهنگش رسیده بیخ گوشم؛
آهنگش هم نه...
خودش.
حسش میکنم پشت سرم.
گاز میدهم اما فایده ندارد. حالا کنارم است؛ نه پشت سرم.
لاستیکهایش جیغ میکشند
و خودش را میکوبد به موتورم.
تعادل موتور بهم میخورد ،
و به چپ و راست متمایل میشوم.
یک لحظه به خودم میگویم دیگر تمام شد؛ الان کلهپا میشوی و خلاص.
واقعا در چنین شرایطی ،
با تمام وجود دلم میخواهد زنده بمانم.
حیف است وقتی میتوانم شهید بشوم، در یک تصادف بمیرم.
پس فرمان موتور را محکم میگیرم ،
و سرعتم را انقدر زیاد میکنم که تعادلم حفظ شود.
شاسیبلند اما،
دست از سرم برنمیدارد.
انگار دلش میخواهد تفریحش را با زمین زدن من تکمیل کند.
حتی نمیتوانم برگردم به عقب ،
و قیافهاش را ببینم.
تازه با بدبختی تعادل موتور را برگرداندهام،
که دوباره محکمتر میزند؛
انقدر محکم که متمایل میشوم به سمت چپ و الان است که سرم بخورد به جدول کنار خیابان