🍃قسمت ۱۵
لبخند میزنم. قشنگ و رویایی! مثل همان مجنون و لیلی! ادامه میدهد
_....مهدی #جونش رو هم میده پایِ #ایمان و #وطنش. آخرهای سلطنت شاه، من و مهدی تازه وارد نظام و ارتش شده بودیم. به چشم خودم دیدم درحالیکه نیروی ارتش شاه و سلطنتش بود، به بچههای انقلابی تو
پخش اعلامیه و نوارهای سخنرانی امام کمک میکرد. اینها رو میدونی هانیه، مگه نه؟
آرام سرم را تکان میدهم
_میدونم.....
_من بهتر از هر کسی میشناسمش. الانی که اوضاع کشور معلوم نیست و ممکنه هر اتفاقی بیفته پیشبینیش برام سخت نیست که مهدی حاضره از خودش و کنار تو بودن بگذره تا بقیه آروم و راحت
زندگی کنن. میتونی کنار بیای با اینها؟ با نبودنهاش؟ با زندگی با یه آدم نظامی؟
مصممتر از هر وقتی چشمهایم را به چشمهایش میدوزم...من حاضرم بودم برای یک روز کنار مهدی و خانم خانهاش بودن همهی عمرم را فدا کنم...
به گمانم عشق را از چشمهایم میخواند که میگوید:
_مبارکه وروجک عمو
بغضم جایش را به خنده میدهد.بلند میشود، دستم را میگیرد و بلندم میکند:
_بیا ببین زنداداش چه بازار شامی راه انداخته. بیچاره داداش سجاد از خستگی همون وسط هال گرفته
خوابیده! فکر کنم کل بازار رو دنبال زن داداش واسه جهیزیه خریدن چرخیدن... تقصیر مهدی نیست ها
_چی؟
_زن ذلیلیش! توی خونوادهی ما موروثیه ظاهراً
میخندم، و پلاستیکها را برمیدارم و داخل خانه میشوم.مادر را میبینم که جعبههای اثاث را به گوشهی هال میبرد.
دلم برای پدری که بین این همه سر و صدای جابهجایی، وسط هال خوابش گرفته پر میکشد
رو به مادر سلامی میکنم، من را که میبیند جواب سلامم را میدهد و رو به عمو میگوید:
_راحله خانم، خانمِ آقارضا هم امروز باهامون بود. جهیزیهی این دوتا عروس آمادهست، با مهدی یه ماشین بگیرید اثاثها رو بفرستین تهران. ببینم، خودتون که رفتید میچینید یا میخواید من خودم تو
این هفته برم؟ چطوره؟
_نه زن داداش، خودمون که رفتیم میچینیم دیگه. شما به اندازهی کافی تو زحمت افتادین
_زحمت چیه؟ یه طرف دخترهامن یه طرف پسرهام! ببینم هانیه، حلقه گرفتین مادر؟
_آره مامانم
جعبهی حلقهها را از کیفم بیرون میآورم و به دست مادر میدهم و خودم به اتاق میروم تا لباسهایم را
عوض کنم.
چشمم میخورد به قاب عکس روی میز
فکر کنم شش سال دارم در این عکس.بلوز و شلوار نارنجی پوشیدهام و موهایم را خرگوشی بستهام. یک
عروسک سیاه پوست و کچل هم بغلم است.
مهدیِ دوازده یا سیزده ساله کنارم ایستاده و نیشش تا بناگوشش باز است. لبخندی میزنم و به دنبالش فکر میکنم این روزها آمار لبخندهایم نجومی شدهاند
••••••••
.در آینهی آرایشگاه، نگاهی به صورتم که آرایش کمی دارد میاندازم.با وقار و مناسب برای یک جشن عقد خودمانی.
خودم خواسته بودم!
حتی مقابل اصرارهای مکرر مادرم که باید لباس عروس بپوشی ایستاده بودم.
مهدی سادگی را دوست داشت و من چیزی را که مهدی دوست داشت و من عاشق این عشقی بودم که
مرا به خدا نزدیکتر میکرد، مثل عشق زلیخا به یوسف که بندهاش کرد، بندهی خالق.
مهدی حتی به فاطمه و مریم و مینا سفارش کرده بود که راضیام کنند؛ اما مرغ من مثل بچگیهایم یک
پا بیشتر نداشت.
آخر سر هم کت و دامن شیری رنگ و باحجابی را همراه با روسری شیری که نقشهای طلایی و کرم
داشت را انتخاب کردم و به دنبالش زهرا هم همین کار را کرد.
گفت حالا که همه چیزمان عین هم است و جشنمان یکی، پس باید لباسمان هم عین هم باشد....
🍃قسمت ۱۶
بقیه هم که دیدند حالا دو به هیچ شدهایم، دیگر اصراری نکردند.از روی صندلی آرایشگاه که بلند میشوم، همزمان با من کار زهرا هم تمام میشود.مثل فرشتهها شده بود. تیلههای مشکیاش براقتر از همیشه بودند.
لبخندی به من میزند و چادر سفید رنگم را دستم میدهد. هر دو چادرهایمان را سر میکنیم و با اشارهی آرایشگر بیرون میرویم.
مادرم و راحله خانم با دیدنمان کل میکشند و در آغوشمان میکشند.
بیرون از آرایشگاه که میرویم مهدی و عموسبحان سمتمان میآیند.دسته گلهای نرگس میان دستهایشان خودنمایی میکند. مثل هم لباس پوشیدهاند!
پیراهن سفید و
کت و شلوار مشکی. به سمتمان میآیند
مهدی روبروی من و عمو روبروی زهرا
خدایا چقدر شکرت کنم بابت این لحظه که کمی، فقط کمی جبرانِِ خوبیهایت شود؟
••••••••
نگاهم خیره به آیاتِ قرآن است.
مینا بار دوم هم مرا میفرستد دنبال آوردن گلاب.
عاقد که برای بار سوم میپرسد، چشمهایم را میبندم، در دل از خداوند و معصومین میخواهم ضامن
خوشبختیمان شوند. لبهایم را با زبان تر میکنم و مطمئن میگویم:
_با اجازهی پدر و مادرم و بقیهی بزرگترها، بله
•••••••
_خب ما بریم دیگه..اتوبوس ما زودتر حرکت میکنه
عموسبحان این حرف را میزند ،
و در حالی که او و زهرا سوار تاکسی میشوند برای همه دست تکان
میدهند... میروند و خانم جان هنوز گریه میکند... ته تغاری و پسرِ لوسش دیگر پیشش نیست! حق هم
دارد. صدای هقهق مادرم دنیا را روی سرم آوار میکند. چشمم که به چشمهای خیس از اشکش
میخورد، بغضی که راه گلویم را از ساعتها قبل سد کرده، راه خود را پیدا میکند و از چشمهایم میبارد..خودم را در آغوشش میاندازم و صدای گریهام بلند میشود. من دلم برای این آغوش تنگ میشود
••••••••
نگاهم را از جادهای که از شیشهی اتوبوس پیداست میگیرم. انگار تازه یادم افتاده که از شهر و دیارم در
حال دور شدنم.
این اولین سالیست که گرمای شهریورِ دزفول را با طعم بستنیهای یخیِ پرتقالی حس
نخواهم کرد! اما میارزد!
میدانم و یقین دارم که همهی این دورشدنها، همهی این دلتنگ شدنها
همهی این دل کندنها،
میارزد به بودن کنارِ کسی که تپشِ قلبم کنارش آرام میشود؛ میارزد به بودن
کنارِ کسی که نیمهی گمشده که نه، همهی وجودِ من است
سرم را روی شانهاش میگذارم،
تکانِ آرامی میخورد، دستم را در دست میگیرد و انگشتش را روی
حلقهام میکشد. آرام کنارِگوشم میگوید:
_ببخش هانیه... ببخش که اینقدر خودخواهم که به خاطر اینکه باهام باشی از شهر و خانوادهت دورت کردم....
با کفشم پایش را لگد میکنم. آخی میگوید و متعجب میگوید
_هانیه؟؟
حق به جانب و طلبکارانه میگویم:
_تا تو باشی دفعهی دیگه از این حرفها نزنی....متوجه شدین ستوان؟؟
با صدایی آرام که ته مایهی خنده دارد میگوید:
_چشم فرمانده... اطاعت میشه
آرام میخندم:
_آفرین شوهرِ خوب... الان هم میخوام بخوابم، رسیدیم نزدیکهای تهران بیدارم کنی ها
_باشه خانمِ خوابالویِ جناب ستوان
_دوستت دارم
_من بیشتر
سرم که دوباره روی شانههایش قرار میگیرد و آرامش وجودش به رگهایم تزریق میشود، اسیر خواب و
رویا میشوم
_هانیه جان؟... هانیه خانم؟... خانمم؟... بیدار شو، رسیدیمها
صدای پر از آرامشش از دنیای بیخیالی و خواب جدایم میکند. سرم را از روی شانهاش برمیدارم، دستی
به گردنم میکشم و پشت سرش یک خمیازه. نگاهم به نگاهش میخورد که با شیطنت نگاهم میکند.
گیج نگاهش میکنم
_چیه؟
میدونی چند ساعته بنده تکون نخوردم تا جناب فرمانده راحت بخوابن؟
_وظیفهتون بوده ستوان
+ااااِ؟! اینجوریاست؟
_حالا واسه تشویق جایزه میدم بهت
+جایزه چی؟
_حالا باید روش فکر کنم
میخندد. اتوبوس که میایستد
🕊ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این خانم ایرانی کاملا فلج هستند.امسال تونستند با این دستگاه که ساخت ایران هست در پیاده روی اربعین شرکت کنند.
معلولیت هم مانع حضور عشاق ابی عبدالله در پیاده روی اربعین نشد....
هدایت شده از مهدیه شادمانی
بعد از ماه صفر ،دوباره تکاپوی برگزاری مراسم های خواستگاری و عروسی شروع میشه.
با توجه به اینکه بنده چندین سال هم هست معرف ازدواجم، اخیرا در طی یک مصاحبه با روزنامه جوان،نکاتی رو در خصوص مشکلات ازدواج و علت تجرد بسیاری از جوانان به خصوص دهه شصتی ها عنوان نمودم.تمایل داشتید مطالعه بفرمایید.
متن مصاحبه در لینک ذیل:
دهه شصتیها از چرخه ازدواج خارج نشدهاند
https://www.javanonline.ir/fa/news/1164741/%D8%AF%D9%87%D9%87-%D8%B4%D8%B5%D8%AA%DB%8C%E2%80%8C%D9%87%D8%A7-%D8%A7%D8%B2-%DA%86%D8%B1%D8%AE%D9%87-%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%AC-%D8%AE%D8%A7%D8%B1%D8%AC-%D9%86%D8%B4%D8%AF%D9%87%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%AF
https://eitaa.com/drshadmani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍منم اگه همچین کلاه قشنگی رو سرم بود اینجوری پز میدادم 😍😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 کلیپ بسیار مهم در عرصه #فرزنداوری
👌 خواهرانی که فرزنداوری را مانع ادامه تحصیل می دانند حتما این یک دقیقه صحبت های رهبری را ببینند و برای همیشه برای این سوال ذهنی خودشان پاسخ بگیرند
💠 راه و خط را رهبری مشخص کرده ، تمام !
مطلع عشق
🍃قسمت ۱۶ بقیه هم که دیدند حالا دو به هیچ شدهایم، دیگر اصراری نکردند.از روی صندلی آرایشگاه که بلند
🌺 رمان نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۱۷
اتوبوس که میایستد بلند میشود و من هم بلند میشوم. پیاده میشویم و او چمدانمان را از
شاگرد راننده میگیرد. پیش به سوی یک زندگی جدید....
••••••••
مقابل ساختمان هشتم میایستیم.
اشاره میدهد که وارد شوم. از پلهها بالا میرویم. طبقهی چهارم،
دقیقا آخرین طبقهی این ساختمانِ سازمانی. دو در روبروی هم در طبقهی چهارم وجود دارد. چمدان را
کنار در میگذارد و به دو جفت کفشی که دم در واحد روبروییست اشاره میزند و میگوید:
_سبحان اینها زودتر رسیدن انگار
میخواهم بروم سراغشان که دستم را میگیرد
_ول کن خستهان، احتمالاً دارن استراحت میکنن
به نشانهی تایید سری تکان میدهم. کلیدی را که از مسئولِ دژبانیِ پادگان تحویل گرفتهایم را میان قفل
در میاندازد و در را باز میکند. کنار میایستد تا اول من وارد شوم. لبخندی میزنم و وارد میشوم. کلید
برق را که میزنم از دیدن اسباب و اثاثیهی وسط خانه آه از نهادم بلند میشود.
_فکر کنم باید اول اینجا رو سروسامون بدیم
به طرفش برمیگردم.
دستهایش را در جیبش کرده و با دیدنِ نگاهِ پر از خستگیام شانههایش را بالا
میاندازد
_تا اینجا خواب بودی ها! باید انرژی داشته باشی تنبل خانم
_خیلی هم انرژی دارم
_پس بیا این اوضاع رو سروسامون بدیم
چادرم را از سرم در میآورم و همراهِ کیفم گوشهای میگذارم. روسریام را پشت سرم گره میزنم و رو به
مهدی با لحن جدی و تن نظامی میگویم:
_اول سرِ این فرش رو بگیر ستوان... ستوان ابراهیمی و خانمش بیان ببینن اینجا اینطوریه دستمون میندازن... من اون دوتا رو میشناسم؛ تا الان خونهشون مرتب و تمیزه
با حالت بامزهای پاهایش را جفت میکند و احترام نظامی میگذارد
_اطاعت فرمانده
•••••••
از خستگی روی زمین می افتم.مهدی هم میآید و کنارم مینشیند. با خستگی میگوید
_آخه عمو و زن عمو چرا اینقدر زحمت کشیدن و اینهمه اثاث خریدن
_مامان میگفت تنها بچهمی، آرزومه هیچی کم نذارم برات
_دستشون درد نکنه... میگم هانیه؟
جونم؟
_من گشنمه
_خب؟
_خب که خب... یه چیزی درست کن بخوریم دیگه... ببین از صبح که رسیدیم یه سره داریم کار میکنیم. الان هشت شبه
رو میکنم سمتش، دستم را میزنم زیر چانهام و با لبخند میگویم:
_اولاً که مواد غذایی و اینها نداریم... ثانیاً اگر هم داشته باشیم من غذا بلد نیستم درست کنم
دهانش باز میماند، با تعجب میگوید:
_آشپزی بلد نیستی؟
_نه... هیچوقت فرصت نشد یاد بگیرم
_چرا این رو شب خواستگاری نگفتی؟
_جانم؟
_جونت سلامت... خب اگه میگفتی شاید نظرم عوض میشد
با حرص میگویم:
_و بعدش هم حتماً میرفتی خواستگاریِ دخترِ مهین خانم که زنعمو قبلاً دوست داشت عروسش بشه؟ نه؟
اول با تعجب نگاهم میکند و بعد خندهاش میگیرد. حرصیتر میشوم
_بدت هم نمیاومده انگار
🍃قسمت ۱۸
خندهاش را به سختی جمع میکند. با ته مایهی خنده میگوید:
_تو این رو از کجا میدونی؟مینا گفته؟
_...آره... شانس آوردی که خواستگاریش نرفتی وگرنه
دوباره میخندد و نزدیکتر میآید. دستش را دور شانهام میاندازد، روی موهایم را میبوسد و میگوید:
_نرفتم؛ چون دلم جای دیگهای گیر بود. شوخی کردم خانمم... ناراحت نشو دیگه... باشه؟
آرام سرم را تکان میدهم. سرم را روی سینهی پهن و محکمش میگذارم، درست روی قلبش. صدای
تپشهایش زیباترین آوای ممکن است.
زنگ در که زده میشود، آرام من را از خودش جدا میکند و به
سمت در میرود. در که باز میشود پشت سرش صدایِ عموسبحان میآید
_مهمون نمیخوای صابخونه؟
خوشحال از جایم بلند میشوم و منتظر میایستم. اول زهرا که چادر سورمهای گلداری سرش کرده و
بعد عموسبحان با قابلمهای در دستش وارد میشود. زهرا را در آغوش میکشم. عمو نزدیکم میآید و
آرام پیشانیام را میبوسد.
رو میکند سمت مهدی و میگوید:
_گفتم این برادرزادهی من که غذا مذا بلد نیست درست کنه، به داد شکم اون یکی برادرزادهام برسم
مهدی میخندد که با دیدن اخم الکیِ من خندهاش را جمع میکند. عمو سری به نشانهی تأسف تکان
میدهد
_زن ذلیل
+هی عمو؟
_چیه وروجک؟
_اینقدر به شوهر من نگو زن ذلیل
_زن ذلیله دیگه
میخواهم دوباره چیزی بگویم که میگوید:
_فعلاً سفره و بشقاب بیار که گشنمه
.و به قابلمهای که در دست دارد اشاره میکند
•••••••
_مهدی؟ کجایی؟
از رویِ تخت بلند میشوم. نگاهی به ساعت میاندازم که پنج صبح را نشان میدهد. به هال که میروم،
مهدی را میبینم که دارد سجادهاش را پهن میکند
_سلام... چرا من رو بیدار نکردی؟
به سمتم برمیگردد:
_سلام به روی ماهت خانم... داشتم میاومدم بیدارت کنم که خودت اومدی..بدو وضو بگیر که یه نمازِ جماعت دونفره بخونیم
باشهی آرامی میگویم و میروم تا وضو بگیرم
وضو گرفته چادر نماز سفیدم را که گلهای صورتی دارد سرم میکنم. پشت سرِ مهدی میایستم. این
نماز چه نمازی بشود! یک نمازِ عاشقانه برای خالقِ عشق
سلام را که میدهیم و سجدهی شکر را به جا میآوریم مهدی به سمتم برمیگردد
_قبول باشه هانیه خانم
_قبول حق باشه آقا مهدی
_با چادرنماز چه قدر معصوم تر میشی
لبخند عمیقی میزنم. بلند میشوم و چادر و سجادهام را جمع میکنم
میگم نظرت چیه بری وسیلهی صبحونه بخری؟
میخندد
_چشم فرمانده... الان میرم
•••••••
سفرهی صبحانه را جمع میکنم و توی آشپزخانه میگذارم. به هال که برمیگردم، مهدی را میبینم که
واکس به دست با پوتینهایش درگیر است. میروم و روبرویش مینشینم. دستم را دراز میکنم و
میگویم:
_بده من
ابرو بالا میاندازد
_نه... خودم انجام میدم
_اِ بده من دیگه، دوست دارم یاد بگیرم
از من اصرار و از مهدی مقاومت تا بالاخره با تهدید به قهر کردن راضی میشود و واکس را دستم میدهد.چند دقیقهای با پوتینهایش درگیر میشوم. کارم که تمام میشود، با لبخند رضایتی زل میزنم به پوتینهای تمیز و براق.
جلوی چشمهایش میگیرمشان:
_بفرما آقا..دیدی گفتم یاد میگیرم
صدای خندهاش بلند میشود. با تعجب نگاهش میکنم که انگشت اشارهاش را روی بینیام میکشد.انگشت سیاه شده از واکسش را نشانم میده
_کل سر و صورتت رو سیاه کردی که
بلند میشوم و خودم را در آینهی توی اتاق نگاه میکنم. خندهام میگیرد! یک واکس زدن کل صورتم را
شکل حاجی فیروز کرده. نگاه خندانش را توی آینه و پشت سرم میبینم. کلاه نظامیاش را در دست
دارد. نزدیکم میآید،باز هم رویِ موهایم بوسهای مینشاند. میخواهد عقب برود که دستهایم را دورِ
گردنش میاندازم و روی شانهاش را میبوسم که لبخندی میزند. کلاه نظامیاش را روی سرش میگذارد و
ابهتش دو چندان میشود. ته ریشِ مردانه، نگاهِ نافذ و قامت بلندش دلم را به تب و تاب میاندازد. احترام
نظامی میگذارد
_با اجازه فرمانده
🍃قسمت ۱۹
چشمکی میزند و ادامه میدهد
_سعی کن ناهار نیمرو نباشه
و پشت سر این حرفش سریع از اتاق خارج میشود، فقط صدایش از هال به گوشم میرسد:
_خیلی دوستت دارم هانیه
تقریبا داد میزنم
_من بیشتر ستوان
•••••••
ظرف حاوی مایهی کوکو سیبزمینی را برمیدارم و کنار گاز میایستم. کمی از مایه را توی ماهیتابه
میریزم که یکدفعه روغنش جلز و ولز میکند و یک قطره روغن روی دستم میافتد. بیخیال بقیه،
مایه را هم میریزم و به اتاق میروم، از بین کتابهایم، دفتر شعرم را بیرون میآورم. خط به خطش را که میخوانم روزهای نه چندان دور در
ذهنم تداعی میشود.
یک لحظه با خودم فکر میکنم اصلا من از کِی بود که عاشق مهدی شدم؟
خودم هم جواب میدهم شاید از وقتی که تازه در ارتش استخدام شده بود و به تهران آمده بود! شاید از
همان وقت که در مهمانیهای خانوادگیمان جای خالیاش خودنمایی میکرد یا اصلا شاید از وقتی که من
هنوز شش یا هفت سالم بود و مردادماه و شهریور که میشد و هوا به اوج گرمایش میرسید، وقتی به
خانهی خانم جان میرفتیم، کلی توی حیاط با صفایش با مریم، مینا، فاطمه، عموسبحان و مهدی بازی
میکردیم و آخر سر هم مهدی میرفت و از بقالی سرِ خیابان برایمان بستنی یخیِ پرتقالی میخرید
نمیدانم! اصلا زمان دقیقش مشخص نیست؛ ولی این را خوب میدانم که خیلی وقت است دلم را باختهام
با آمدن بوی سوختگی سریع و شتابزده دفتر را روی تخت میگذارم و به آشپزخانه میروم. با دیدن
کوکو سیبزمینیهای سوخته آه از نهادم بلند میشود. زیرِ گاز را خاموش میکنم و مات و ناراحت خیرهی
مثلا غذایم میشوم.
_سلام... چی شده هانیه؟
ترسیده به عقب برمیگردم که مهدی را میبینم. متعجب میگویم:
_سلام... خسته نباشی... کِی اومدی؟
با لبخند میگوید:
_سلام به رویِ ماهت... شما هم خسته نباشی خانمِ خونه. اینقدر تو فکر بودی متوجه اومدنم نشدی...ببینم این بوی چیه؟
با یادآوری غذای سوخته، ناراحت به ماهیتابه اشاره میکنم
_آخه چرا؟
میبینم که لبخند عمیقی میزند. پر از محبت و عشق نگاهم میکند و میگوید:
_فدای سرِ خانمم...یاد میگیری به مرور... بذار من لباسهام رو عوض کنم میام یه غذایی برات درست میکنم که انگشتهات هم باهاش بخوری
خیره نگاهش میکنم. لبخند میزند
_چیه؟
_تو خیلی خوبی مهدی
_نه به خوبیِ تو
به اتاق میرود و من هم شاهکارم را توی ظرفشویی میگذارم. آمدنش که طول میکشد، به سمت اتاق راه میافتم و در همان حال هم صدایش میزنم
_مهدی؟ کجا موندی؟ داری به طلاق دادنم فکر میکنی؟
در نیمه بازِ اتاق را کامل باز میکنم. لباس راحتی پوشیده روی تخت نشسته و دفتر شعرهایم در دستانش
است. دست به سینه به چهارچوب در تکیه میدهم. غرق صفحات است و لبخند روی لبهایش هِی
پررنگتر میشود.
متوجه حضورم نمیشود.خیره نگاهش میکنم. نمیدانم چه میشود که دلم میلرزد. باز حرفهای خودش و عموسبحان میان
افکارم خودی نشان میدهند.
جلوتر میروم. پایین تخت و درست روبرویش روی زمین مینشینم، سرش
را بالا میآورد و خیرهی چشمهایم میشود.
لبخندی میزنم و میگویم:
_فوضولی ها
میخندد... میمیرم....از تخت پایین میآید و روبرویم مینشیند. آرام میگوید
_تو کِی اینقدر عاشق شدی؟
_خودم هم نفهمیدم... یهو چشم باز کردم دیدم به قولِ خودت دلم رو باختم
دستم را میگیرد و کف دستم را میبوسد. لبخندی میزند و با شیطنت میگوید
_میگم این دفتره آخرهاش از دستم شاکی بودی ها! همچین نوشتههات بوی کتک میدادن
_آها... آره اونها مالِ قبل از خواستگاریه... حرص میخوردم از دستت ها... هی هانیه خانم هانیه خانم
...
_چه خاطرههای قشنگی داریم... پر از سادگی
_آقای پر از سادگی گشنهمونه
بلند میشود و دستم را میگیرد و من را هم بلند میکند. به سمت آشپزخانه میرویم. رو به من میگوید
_شما فقط بشین نگاه کن چی برات میپزم
میخندم و روی صندلیِ میز کوچکِ آشپزخانهمان مینشینم. دستم را زیر چانهام میزنم و خیرهی
حرکاتش میشوم. پیاز و گوجه و تخم مرغ را از یخچال برمیدارد! با صدای بلند میزنم زیر خنده. به
سمتم برمیگردد و گیج مثل پسربچههای کوچک نگاهم میکند. آنقدر شیرین که در دل میگویم کاش
اگر روزی بچهدار شدیم پسر شود تا شبیه تو بشود!
خندهام را جمع میکنم و میگویم:
_اینهمه غذا غذا کردی منظورت املت بود؟
_فهمیدی؟
_خب آخه با پیاز و گوجه و تخم مرغ چه غذای دیگهای میشه درست کرد؟
_حالا هر چی
🍃قسمت ۲۰
_چه برخورد به آقامون! ما چاکرِ املتِ دست پختِ آقا مهدی هم هستیم
میخندد و میگوید:
_ما هم چاکرِ خانومِ شاعرمون هستیم
••••••
خمیازهای میکشم و از روی تخت بلند میشوم. صبح بعد از نماز خواندن و رفتن مهدی، از بیکاری
خوابیدم.
چادر گلدارم را برمیدارم و سر میکنم. از خانه خارج میشوم و به سمت واحد عمو میروم. زنگ در را
که میزنم، زهرا انگار که منتظر باشد، سریع در را باز میکند.
سلام میکنم و با اشاره به چادری که سرش کرده میگویم
_کجا میرفتی؟
_سلام، دل به دل راه داره ها... میخواستم بیام پیش تو
_خب بیا بریم خونهی ما
_نه دیگه چه فرقی داره، بیا تو
لبخندی میزنم و وارد خانهشان میشوم.تقریبا همهی وسایلمان مثل هم است.کنار هم مینشینیم و آنقدر حرف میزنیم که متوجه گذر زمان نمیشویم.در که باز میشود و عموسبحان و پشت سرش مهدی یااللّه گویان وارد میشود تازه متوجه ساعتهای
رفته میشویم. با تعجب به پلاستیکهای زیادی که در دستشان است نگاه میکنم
عموسبحان با اشاره به من و رو به مهدی میگوید
_دیدی گفتم اینجاست... اون کفشها ماله هانیهست دیگه
می آیند و پلاستیکها را زمین میگذارند و تکیه زده به پشتیهای یک طرف هال مینشینند. کنجکاو
میپرسم:
_چیه این پلاستیکها؟
مهدی میگوید:
_نگاه کن توشون رو
یکی از پلاستیکها را باز میکنم و از دیدن عروسکهای درونش ابروهایم از تعجب بالا میپرند. باقی
پلاستیکها هم پر است از عروسک و اسباببازی. زهرا متعجب میپرسد
_عروسک؟
عموسبحان با شیطنت میگوید:
_آره دیگه...واسه تو و هانیه خریدیم سرگرم شید
.و پشت سر این حرفش میزند زیر خنده. مهدی اما نمیخندد و خندهاش از چشمانش پیداست. زهرا شاکی میشود
_بیمزه! میخواستی بگی ما بچهایم؟
_نه بابا... هانیه که بچهست ولی شما یه پا خانمی
_عمووووو
دستش را میگذارد روی گوشهایش
_جیغ نزن وروجک... بدبخت برادرزاده ام... چطور تحملش میکنی مهدی؟
مهدی نگاهم میکند و میگوید:
_فرشتهها رو که تحمل نمیکنن
رو به عموسبحان لبخند پیروزمندانهای میزنم و در دلم قربان صدقهی عزیزِ جانم میروم
عمو اما سری به نشانه ی تاسف تکان میدهد
_زن ذلیل
_حالا نگفتین اینها چیه؟
عمو رو به زهرا که این سوال را پرسید میگوید:
_هزینهی جشن عروسی که نگرفتیم رو دادیم به یکی از مراکز بهزیستی... این اسباب بازیها رو هم گرفتیم که شما خانمهای خوش سلیقه کادو کنید ببریم برای بچهها
ذوق زده رو به مهدی میگویم
_آره مهدی؟
آرام چشمهایش را به نشانهی تأیید روی هم میگذارد .عمو شاکی میگوید
_یعنی حرف من رو قبول نداری؟
میخندم، به سمتش میروم و گونهاش را محکم میبوسم
_عمو کوچیکهی خودمی
میخندد. به زهرا نگاه میکنم و میگویم:
_اتفاقاً من و زهرا هم قبل از عقد این فکر رو داشتیم؛ ولی پاک فراموش کردیم... مگه نه زهرا؟
سرش را تکان میدهد و میگوید
_آره...چه خوب که اینکار رو کردید
در دلم فریاد میزنم
"خدایا شکرت برای این روزهای خوب"
••••••••
کلافه پوفی میکشم و مهدی را که روی مبل دراز کشیده و دستش را روی چشمهایش گذاشته تکان
میدهم. دستش را برمیدارد و نگاهم میکند. کلافه تر میگویم....
🕊ادامه دارد....
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند