🍃قسمت ۲۳
بغضم میشکند." آسان نیست...گفتنش آسان نیست...گفتن این
«برو» آسان نیست... برای یک تازه عروس آسان نیست.... تحمل کردن نبودنش... بغضم میشکند... اشکهایم روانهی گونهام میشود...." گفتن این«برو»
" سخت بود... سخت! مثل ذره ذره جان دادن... جان دادم، ذره ذره.
•••••••••
کولهی ارتشیاش را زمین میگذارد. کلاهش را برمیدارد و بین موهایش دست میکشد. کلاه را روی کوله
میگذارد، خم میشود و پوتینهایش را میپوشد.
میخواهد بند پوتینهایش را ببندد که دستم را روی دستش میگذارم. نگاهم میکند، نگاهش نمیکنم! نمیخواهم برق اشک را در چشمانم ببیند.
بند پوتینهایش را میبندم،
آرام و آهسته. آنقدر آرام که بیشتر وقت داشته باشم، بیشتر وقت داشته باشم که صدای نفسهایش را
بشنوم؛
اما بالاخره تمام میشود. بند پوتینهایش را میبندم، میخواهم بلند شوم که دستهایم را میگیرد. کف
هر دو دستم را طولانی میبوسد.
بغضم میشکند و اشکهایم جاری میشوند. سرش را که بلند میکند و
نگاهم میکند چشمهایش انگار که خیسند. دستهایم را دور گردنش میاندازم و هق هقم بلند میشود.
با صدای خشداری میگوید:
_هانیه... گریه تو قرارهامون نبودها... بدقول نشو دیگه... اشکهات جونم رو میگیرن...جونِ مهدی گریه نکن
با سختی صدای هق هقم را خفه میکنم. جانش را قسم داده. آرام مرا از خودش جدا میکند...بلند میشود... روبرویش میایستم... کولهاش را روی شانهاش میاندازد
انگشت کوچک دست راستم را سمتش میگیرم و میگویم
_قول بده... قول بده که برمیگردی مهدی
خیره در چشمهایم میگوید
_نمیخوام بد قول بشم هانیه
قلبم مچاله میشود. این رفتن بازگشت ندارد. میدانم....دستم را میاندازم.
لبخند دلخوشکنکی میزند.پاهایش را جفت میکند و احترام نظامی میگذارد
_دوستت دارم فرمانده... خداحافظ
در را باز میکند و هنوز خارج نشده که میگویم
_من هم... من هم دوستت دارم همبازی بچگیهام... دوستت دارم آقامهدی
از در خارج میشود.در را پشت سرش میبندم، پشت در زانوهایم خم میشوند. هق هق گریههایم سکوت خانه را میشکند
رفت!
•••••
_باز هم میاید خاله؟
رو به شیرین، فرشتهی شش سالهی مرکز بهزیستی میگویم
_آره عزیزم، باز هم با خاله زهرا میایم
از در مرکز بهزیستی خارج میشویم.این دو هفته آنقدر حالم بد بود که از خانه بیرون نمیآمدم. عمو و زهرا برایم غذا میآوردند و به زور به خوردم میدادند. تا امروز که زهرا به زور مرا از خانه بیرون
کشاند و به مرکز بهزیستی آورد.
کادوها را که دادیم چه قدر بچهها خوشحال شدند.
کلی هم از من و زهرا خوششان آمد و از ما قول گرفتند تا دوباره پیششان برویم.
صبح قبل از رفتن پیش بچهها، زهرا به زور مرا به آزمایشگاه برد. چند روز است که مدام حالت تهوع
دارم، سرگیجه هم که امانم را بریده. زهرا میگوید حتما از فشار و استرس است.تاکسی میگیرم و به سمت آزمایشگاه میرویم تا جواب را بگیریم.تاکسی که میایستد، پیاده میشویم و داخل میرویم
••••••••
_مبارکه عزیزم، جواب مثبته
گیج و گنگ پرستار را نگاه میکنم
_چی مبارکه خانم پرستار؟
_جواب آزمایشت مثبت بود، داری مادر میشی
شوکه شده زهرا را نگاه میکنم. لبخند شادی میزند
_دارم خاله میشم
کم کم لبخندی روی لبهایم نقش میبندد. دارم مادر میشوم، مهدی پدر میشود.از آزمایشگاه بیرون میرویم و زهرا میخواهد تاکسی بگیرد که مخالفت میکنم
_بیا قدم بزنیم تا خونه
_بد نباشه واسهت؟
دستی روی شکمم میکشم
_نه بابا
.صدای خشخش برگهای پاییزی که با قدمهایمان بلند میشود بغض را میهمان گلویم میکند...مهدی گفته بود دوست دارد زودتر پاییز شود. پاییز شود تا با هم قدم بزنیم! میخواست صدای خشخش
برگها را بشنود
_اونجا رو نگاه کن هانیه
به جایی که زهرا اشاره کرد نگاه میکنم؛ یک مغازهی سیسمونی فروشی.دستم را میگیرد و به سمت مغازه میرویم.با ذوق لباسهای مختلف را از پشت شیشهی مغازه نشانم میدهد. خندهام میگیرد.
_زهرا هنوز زوده واسه خرید لباس
_خب ما هم داریم نگاه میکنیم
نگاهم کشیده میشود سمت یک جفت جوراب صورتی رنگ که رویش دایرههای
سفید دارد
•••••••••
به عموسبحان که از وقتی آمده روی مبل نشسته و به استکان چای روی میز زل زده نگاه میکنم
_چرا زهرا نیومد؟
_سرش درد میکرد
_چرا؟
جواب سوالم را نمیدهد.به جایی روی مبل یک نفرهی کنارش خیره میشود.رد نگاهش را میگیرم و میرسم به یک جفت جوراب صورتی که رویش دایرههای سفید دارد
🍃قسمت ۲۴
با تعجب میپرسد
_این چیه؟
با صدای آرامی میگویم
_دیروز با زهرا رفتیم آزمایشگاه
_خب؟
_حس میکنم دختره
خیره خیره نگاهم میکند، چشمهایش غمگین میشوند و نمیدانم چرا! سرش را پایین میاندازد و آرامتر
از من میگوید
_مبارکه
_ممنونم. راستی عمو تو نمیری جبهه؟
_چرا میرم. آخر این ماه
_میگم مهدی اونجا چکار میکنه؟ یعنی پستش چیه؟
حس میکنم صدایش خش برمیدارد
_ #بیسیم_چی بود
"!دنیا روی سرم خراب میشود. "
بود...مات نگاهش میکنم که تند و با چشمهای بسته میگوید
_مهدی رفت، از پیشمون رفت هانیه. مهدی شهید شد
شانههایش میلرزند، گریه که نمیکند، نه؟
ناباور سرم را تکان میدهم
_شوخی میکنی عمو؟ آره؟
.سرش را که بلند میکند اشکهایش را میبینم. دلم میریزد
_مهدی دیگه نیست
ناباور و بلند بلند میگویم
_شوخیه، همهش یه شوخیه. اصلا اگه راست میگی بیا بریم نشونم بده، بیا بریم پیکرش رو نشونم بده
عمو
با دستهایش دو طرف سرش را میگیرد و مینالد
_مفقودالاثر شده
کاش این بغض از چشمهایم ببارد. گلویم را با دست میگیرم، نفس کم آوردهام. عمو به سمتم میآید.
_گریه کن هانیه، گریه کن! گریه کن خالی بشی، هانیه نریز تو خودت دردت به جونم
با صدایی که از بغض میلرزد میگویم
_مهدی گفته گریه نکنم، گفت گریهام اذیتش میکنه
چشمهایم سیاهی میرود و دیگر چیزی نمیفهمم
••••••••
چشمهایم را باز میکنم ،
که نور اتاق باعث میشود سریع ببندمشان. آرام آرام چشمهایم را باز میکنم. رنگ آبی دیوارها، بوی الکل بیمارستان و سوزش جای سِرُم حالم را
بدتر میکند.
هیچکس در اتاق نیست. حتما زهرا و عمو بیرون اتاق منتظرند.خیره میشوم به سقف سفید.
فرصت نشد
فرصت نشد که بگویم چقدر آبیِ چشمهایت را دوست دارم
فرصت نشد.فرصت نشد که بگویم چقدر خوبی.
فرصت نشد بیشتر با هم باشیم.
میدانی مهدی، حتی فرصت نشد با هم به تماشای برف بنشینیم. من برف ندیده بودم
فرصت نشد زمستان با هم آدمبرفی درست کنیم
کاش میشد یکبار دیگر غرق شوم درنگاهت
کاش میشد یکبار دیگر صورتت را ببینم
تو که خودت مَردِ راه و رفتن بودی،
چرا حتی پیکرت برنگشت؟
مفقودالاثر شدهای!نیستی
.نیستی و من قول دادهام چشمهایم نبارند
سالها بعد که فرزندمان از من پرسید پدرم که بود؟
سرم را بالا میگیرم،
افتخار میکنم و میگویم پدرت بیسیمچیِ عشق بود!
.اگر دختر بود، میگویم عاشقِ مَردی مانند پدرش شود.اگر پسر بود، یادش میدهم #مثل_پدرش مَرد باشد.
کاش از من نمیخواستی که اشک نریزم
تو بگو با بغضی که میهمان گلویم شده چه کنم؟
اصلا تو بگو من دیگر چگونه دیدن ماه و ستارهها را تاب بیاورم؟
کاش خوب نبودی،!
کاش بهترین نبودی.
آنوقت حداقل کنار آمدن با نبودنت راحت میشد!اما هم خوب بودی و هم بهترین
رفتهای.....
رفتهای و من ماندهام و قلبی مچاله شده از داغ نبودنت.
رفتهای و من ماندهام و فرزندی از وجود من و تو
رفتهای و حالا باید برگردم به دزفول،!شهری که پر است از خاطرات کودکیمان
رفتهای و من که گفته بودم
"عشق خانمان سوز است"
🇮🇷با احترام، تقدیم به روح بزرگوار شهدای دفاع مقدس و همهی شهیدانِ اسلام و ایران، همچنین تقدیم به
صبر و عشقِ بیمانند همسران و اعضای خانوادهی این مَردانِ خداوند
🕊 #پـــایـــان🕊
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
8.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌فعالیت سیاسی
✖️حضرت #امام_خامنه_ای:
فعالیت سیاسی فقط این نیست که آدم بنشیند یک نقطه ضعفی را در دولت یا در دستگاههای دیگر پیدا کند،بنا کند این را در فضای مجازی با مسخره و توهین..بزرگ کند
10.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#امام_رضا_ع💔
اےڪاش حرم بودم و مهمان تو بودم
مهمان توسفره احسان تو بودم
یڪ پنجره فولاد دلم تنگ تو آقاسٺ
اے ڪاش ڪہ زوار خراسان تو بودم
السلام علیڪ یا علی بن موسی الرضا(ع)✋
#شهادت_امام_رضا(ع)
#تسلیت_باد🍂🥀
❣ @Mattla_eshgh
23.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹#یا_امام_رضا (ع) مدد
گروه فرهنگی رسانه ای نسخ نگار
🌱@Mattla_eshgh
11.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ دیگه امام رضا «ع» صدامو نمیشنوه!
چرا هیچ کدوم از دعاهام مستجاب نمیشه؟
اینستاگرام
منبع : شرح زیارت جامعه کبیره
🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
@ostad_shojae | montazer.ir
❌چرا ما شرمنده باشیم؟چون ورزشگاه و هتل مناسب او نداریم؟ هرچند که داریم..
🔶اگر قرار بر شرمندگی باشه #رونالدو باید شرمنده باشد که از کشوری می آید سراسر غارتگری و استعمار و وحشی گری،و ما وارث تمدن عظیم هفت هزارساله هستیم.
🔷آن زمانی که آنها نمی دانستند #علم و #تمدن چیست،ما بوعلی سینا و ابوریحان بیرونی ها داشتیم،سرت را با افتخار بالا بگیر ایرانی..
🔶زمانی که کشور او بندر جنوبی ما را گرفت و اسمش را #گمبرون ( به معنای میگو)گذاشت این #شاه_عباس_صفوی ایرانی بود که با لگد آنها را بیرون انداخت و نام آن بندر را به افتخار خودش #بندر_عباس گذاشت ما دلیلی برای شرمندگی نداریم.
✌️ایرانی جماعت سرش همیشه بالاست
هدایت شده از سنگرشهدا
با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را،
نه از جان بلکه از تن،در می آوریم ،
و خواهیم گفت:
ای حسین داغ تو،
تا ابد در سینه ما خواهد ماند
ای خلایق بنویسید به سنگ لحدم
من فقط عشق حسین ابن علی را بلدم
ننویسید که او نوکر بد عهدی بود
بنویسید که او منتظر مهدی بود
پیراهن سیاه ز تن دور می کنیم
آن را ذخیره کفن و گور می کنیم
اجر دو ماه گریه بر غربت حسین
تقدیم مادرش از ره دور می کنیم
حلول ماه پرخیر و برکت برای مسلمانان، ماه ربیع الاول خجسته باد
@sangarshohada 🕊🕊