eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت: به قول گفتنی تحریم ها رو دور بزنیم! یه خورده چپ چپ نگاهش کردم و با حال نداشتم منتظر بودم ببینم راه فرار از امتحانات الهی که میخواد بگه چیه؟! بعد به شوخی گفت بفرما داخل دم در بده! انگار تازه متوجه شدم این مدت جلوی در ایستادم! رفتم داخل و نشستم روی مبل.... عاکفه رفت یه برگه کاغذ از روی میز برداشت و اومد نشست کنارم و شروع کرد: امروز وقتی توی اینترنت دنبال مطلب می گشتم یه جمله ی جالب و کاربردی از حاج قاسم دیدم نمیدونم چی به دلم داد این جمله رو بنویسم ولی فکر کنم گره کارمون رو باز می کنه رضوان! برای رفیقش نوشته بود: اگر می خواهی دردمند نشوی، دردمند شو! دردی که خنکای وجودت را در گرمای سوزنده غیر طاقت است. دردی که گرمای وجودت در سرمای جانکاه باشد. عزیز برادرم همه دردها درد نیستند و همه بلاها، بلا نمی باشند. چه بسیار دردهایی که دوای دردند و چه بسیار بلاهایی که در حقیقت خودت را به او بسپار و رضایتش را عین نعمت و لطف و محبت بدان. همینطور که با تموم احساسش متن رو می خوند بلندشد و رفت سمت آشپزخونه که یه لیوان شربت برام بریزه و بدون اینکه نگام کنه با اشتیاق حرفش رو ادامه داد و گفت: میدونی یعنی چی؟ یعنی چه بخوایم چه نخوایم، چه بانو امین باشیم، چه بنت الهدی صدر و چه حتی من یا تو رضوان! قاعده ی این دنیا اینه که سختی داره، اما این حرف حاجی یعنی اگه میخوای توی سختی ها ی این دنیا نیفتی، خودت رو توی سختی هایی که دوست داری بنداز! در واقع میگه سختی هایی رو انتخاب کن که نتایج دوست داشتنی داشته باشه غیر از اینه! مثل دانشجویی که چون معدلش خیلی بالاست بدون امتحان میره کارشناسی ارشد میخونه، چون اینقدر خوب سختی درس خوندن رو چشیده ،دیگه به سختی امتحان دادن نمی افته! یا کسی که برای حفظ سلامتیش سختی هر روز پیاده روی و ورزش رو تحمل می کنه تا به سختی بیماری دچار نشه! در واقع یه جور قدرت انتخابه دیگه! همینطور که مثال میزد شربت رو که ریخت اومد نشست کنارم و لیوان رو داد به دستم... من که هنوز توی جملات حاج قاسم مونده بودم و صورتم پر از اشک بود با خودم تکرار میکردم: همه درد ها درد نیستند و همه ی بلا ها بلا نیستند... عاکفه که حالم رو دید دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: نمیخوای به من بگی چی شده رضوان! اینطوری حداقل یکم سبک میشی؟ اشکهام روی صورتم رو پاک کردم و سرم رو تکون دادم و گفتم: نه! نمیخوام بگم عاکفه آخه گفتنی نیست چون همه ی درد ها درد نیستن... لحظاتی سکوت کرد... ادامه دادم : عاکفه احساس می کنم دو سه روز نیاز به استراحت دارم... عاکفه چشم هاش رو ریز کرد و برای اینکه فضا رو عوض کنه گفت: درسته، بعضی چیزها گفتنی نیست! ولی خانم شما هنوز شروع نکرده توی قدم اول نیاز به استراحت پیدا کردی از عجایبی والا! از یه طرف نه میگی چی شده! از این طرف هم میخوای استراحت کنی! راحت بگو ما رو کاشتی تا سبز بشیم دیگه! اصلا هر اتفاقی هم که افتاده ، من منطقت رو قبول نمی کنم! حداقل برای اثر گذاری دست کم، کاری رو شروع کردی تمومش کن دختر....
مطلع عشق
#قسمت_سی_وسوم گفت: به قول گفتنی تحریم ها رو دور بزنیم! یه خورده چپ چپ نگاهش کردم و با حال نداشت
ترجیح دادم سکوت کنم... عاکفه که وضعیتم رو دید گفت: فکر کنم بهتره من برم، دست کم به جای دو روز، حداقل دو ساعت استراحت کنی! شاید حالت بهتر شه از این وضعیت اومدی بیرون... با تایید حرفش نگاهش کردم و مختصر گفتم: شرمنده عاکفه جان ببخش... خیلی از رفتن عاکفه نگذشته بود... چشمهام که بسته میشد تصویر محمد کاظم توی ذهنم نقش می بست... بلند شدم و کمی قدم زدم ... راه رفتم... فکر کردم... باید یه کاری می کردم اما نمی دونستم چکار! باید می پذیرفتم اینکه هر انسانی برای کاری به این دنیا میاد.‌.. من باید باور کنم قراره در این دنیا چه اثری بگذارم و چه کاری انجام بدم.. خیلی از افراد تا آخر عمر خودشون درک نمی کنن که باید چه کاری در دنیا انجام بدن و من دلم نمی خواست جزو این دسته باشم... اما رسالت من چی بود تا پازل دنیا تکمیل بشه؟ محمد کاظم که تکلیف خودش رو مشخص کرد و رفت! اما من نباید بمونم توی این بلاتکلیفی! عاکفه راست می‌گفت من باید حداقل کاری رو که شروع کردم تموم کنم... اینطوری از این همه فکر و خیال هم میام بیرون... رفتم پای لپ تاپ نمیدونم چرا انگشت هام به جای سوال مورد نظرم تایپ کرد: سرنوشت شهید احمد متوسلیان چی شد؟! و جواب مشخص بود... یک روز گفتند شهید شده! یک روز گفتند نه اسیر است! و چرخه ی ابهام سی و چند ساله هنوز روی این دو جمله می چرخد! جوابی که خیلی وقتها شنیده بودم اما هیچ وقت اینطوری درکش نکرده بودم! با خودم فکر کردم یعنی من چند سال باید اینطوری سرگردون باشم؟ چند سال! محمد کاظم...شهید... مفقودالاثر... اسیر... اسرائیل...! وسط این استیصال که دلیل زندگیم دیگه چی می تونه باشه... جمله ای دیدم از حاج احمد متوسلیان! جمله که نبود راه نشانی بود برای دل پریشان من! حالا حاج احمد متوسلیان به من داشت میگفت: رمز خودسازی ما این است که برای هر عمل مان برای هر چیزمان، برای هر حتی اندیشه مان، یک دانه علامت سوال جلویش بگذاریم که چرا؟؟؟ دلیلی برای کارهایمان، دلیلی برای اندیشه هایمان، دلیلی برای فکرمان، و دلیلی برای زندگیمان پیدا کنیم... به خودم گفتم اگه واقعا دلیلت برای زندگی فقط محمد کاظم بوده، که دیگه تو هم تموم شدی رضوان تموم! اما... نه! دلیل من برای زندگي محمد کاظم نبود! فقط دلیلم رو مدتها بود که یادم رفته بود... همونطوری که محمد کاظم دلیل زندگیش من نبودم و نه تنها دلیل زندگیش که کارهاش و اندیشه اش همون هدف مقدسی که همیشه می گفت بود.... با این تلنگر سخت تازه فهمیدم کسی که مفقوده منم، نه محمد کاظم! انگار تازه باید برای این همه مدت، مفقود الاثر بودنِ خودم گریه می کردم...
دقیق تر که به این حرف حاج احمد فکر کردم دیدم دیگه گریه بسته! بهتره یه کاری کنم و چه کاری بهتر از اتمام کار، نیمه کاره! رفتم سراغ کتاب بنت الهدی صدر... نگاهی که به فهرست کتاب کردم، کتابی بود پر از داستانهای کوتاه اما پر مفهوم و تاثیر گذار! واقعا چرا من با خودم فکر میکردم یک متفکر برای اثر گذاری باید کتابی قطوری داشته باشه! اصلا این همه کتابهای قطور که نویسنده های مختلف نوشتند، اما حتی یک صفحه از آنها را هم خیلی ها نخواندند یا بعضی دیگه که شاید خواننده های زیادی هم داشته ولی چرا اینقدر موثر نبوده! واقعا ماجرا چیه؟! هم زمان با این سوال، ذهنم درگیر داستان اول کتاب بنت الهدی هم شده بود داستانی به اسم ای کاش می دانستم... (مخاطب عزیزم راجع به داستان توضیح نمیدم تا خودتون برید بخونیدش ارزشش رو داره) خیلی نگذشت، شاید به اندازه ی همان چند صفحه داستان که به جواب رسیدم... سری تاسف وار به حال خودم تکون دادم و توی کشمکش حال خودم بودم که مبینا اومد کنارم! مامان... مامان... بیا بریم باهم بازی کنیم! بدون اینکه متوجه درخواستش بشم، نگاهی بهش انداختم و ذهنم پر شد از انبوهی فکر... دستم رو گرفت و با تکونی که با اصرار همراه بود دوباره تکرار کرد مامان ... مامان.... گفتم بریم بازی... همینطور که داشتم بلند میشدم توی ذهنم حرف حاج احمد، که دلیلی برای کارهایمان پیدا کنیم هر لحظه پر رنگ تر میشد ... برای بازی با مبینا شاید تا دیروز فقط حس مادری بود اما الان هزار تا دلیل نگفته داشتم! نه به دلیل اینکه شاید تمام کس و کار زندگیم الان فقط اونه، یا چون یتیم شده باشه نه! هر چند اینها هم مقدسه..‌ اما دلایلی که بنت الهدی صدر فقط در اولین صفحات داستان کتابش به من یاد داد و من حسرت اینکه ای کاش زودتر می دانستم... نمیدونم از غصه ی دلم بود یا از نبود محمد کاظم یا اثر جمله ی حاج احمد متوسلیان و یا نوشته های بنت الهدی صدر هر چه بود آن شب بیشتر از همیشه با مبینا بازی کردم... در حدی که از شدت خستگی زودتر از همیشه خوابید! و حالا که شب شده حال عجیبی دارم! انگار سنگینی امروز یکجا مونده بود توی گلوم... ناخودآگاه با خودم زمزمه می کنم... شب است و سکوت است و ماه است و من فغان و غم اشک و آه است و من شب و خلوت و بغض نشکفته‌ام شب و مثنوی‌های ناگفته‌ام شب و ناله‌های نهان در گلو شب و ماندن استخوان در گلو من امشب خبر می‌کنم درد را که آتش زند این دل سرد را بگو بشکفد بغض پنهان من که گل سرزند از گریبان من این ابیات حاج صادق آهنگران را چقدر جانسوز تر و عمیق تر الان می فهمم... نمیدونم چرا بعضی شبها اینقدر طولانی میگذرند! خواب که برام معنی نداشت! و اشک امانم نمیداد.‌‌... اما قرار دنیا بر گذشتن است... و گذشت... صبح اول وقت مبینا را بیدار کردم تا با هم بریم برای آزمایشDNA! و چقدر سخته نشانی را ببری، برای پیدا کردن نشانی...
بعد از انجام آزمایش مبینا مدام سوال میکرد مامان چرا اینجا اومدیم؟ چرا اینجا اینجوریه؟ چرا و چرا و چرا... چراهای بی پاسخی که تا رسیدن به جواب برای خود من هم چهل روز زمان می برد.... هر جور بود با دادن وعده آرومش کردم و اون هم چون مطمئن بود و باور داشت به وعده هایی که دادم عمل می کنم پذیرفت و دیگه بهانه نگرفت! به خودم میگم کاش به اندازه ی این بچه من هم باور و ایمانم به خدا قوی بود به وعده های حتمی که داده و صادق اند و دیگه اینقدر پیش خودم بهانه نمی گرفتم! نفس عمیقی می کشم و با خودم آروم تکرار می کنم: ان الله مع الصابرین... نگاهی که به خانم های دو تا همکار محمد کاظم می اندازم، از خودم خجالت می کشم! از یکیشون می پرسم چطوری اینقدر آرومین! چطوری می تونین تحمل کنین؟! لبخند تلخی روی لبش نشست و اشک توی چشمهاش حلقه زد ولی پلک نزد که اشکهاش نریزن، تنها یک جمله گفت: علی همسرم هر وقت توی یه موقعیت سخت قرار می گرفتم بهم می گفت: همون لحظه ای که فکر می کنی به آخر دنیا رسیدی، درست در نقطه آغاز هستی.... صبر داشته باش! صبر! در جوابش سکوت می کنم! یعنی عملا چیزی ندارم که بگم اما خودم به خودم جواب میدم: درمان درد عاشقان صبر است... و من دیوانه‌ام! نه درد ساکن می‌شود! نه ره به درمان می‌برم! البته سعی می کنم خودم رو شبیه اونها نشون بدم مثلا مقاوم و صبور! به امید اینکه شاید حدیثی که یه روز از آقامون امام علی خوندم شامل حالم بشه که فرمودن: اگر صبور نیستی،خویشتن را صبور جلوه ده، زیرا کمتر کسی است که خود را شبیه گروهی کند و سرانجام یکی از آنان نشود! کارمون زود تموم میشه‌‌‌... با مبینا راه می افتم که هم به قول هایی بهش دادم عمل کنم، هم درست و منطقی برای یکبار تکلیف خودم رو مشخص کنم! شاید این بار چندمه که از دیروز هر بار تکلیف خودم رو مشخص می کنم اما... صدای پيامک گوشی که میاد، هول میشم واقعا نمیدونم چرا فکر می کنم شاید محمد کاظم باشه! اما ‌عاکفه بود... بدون اینکه پیام رو باز کنم، گوشیم رو میذارم داخل کیفم! به جمله ی علی رفیق محمد کاظم فکر می کنم: شاید در آغاز راهم... تصمیم می گیرم خیلی جدی مشغول کارهای ناتمومم بشم، من که قرار بود شصت روز از محمد کاظم بی خبر باشم حالا شده چهل روز! هم زمان با مبینا وارد پارک که میشیم حسابی ذوق زده است... از من جدا میشه و به سرعت به سمت سر سره میدوه... و من به خدا توکل می کنم... گوشی رو بر میدارم به عاکفه زنگ میزنم بدون اینکه بدونم تقدیرم چقدر عجیب قراره رقم بخوره! ادامه دارد.... نویسنده:
با عاکفه صحبت کردم و قرار شد طبق برنامه‌ی قبلی با هم ادامه بدیم... بعد از اینکه مبینا حسابی بازی کرد به سمت خونه راه افتادیم، وقتی رسیدیم خونه من بدون اینکه به ذهنم مجال بهانه گیری رو بدم اول رفتم سراغ کارهای خونه و بعد هم نشستم پای کتابی که از بنت الهدی دستم رسیده بود تا تمومش کنم. نباید به ذهنم فرصت درجا زدن میدادم که دوباره بهم بریزم! با خوندنش هر بار انگار ابعاد جدیدی از شخصیتش رو می شناختم! وقتی زندگی پر از سختی بنت الهدی و بانو امین رو بررسی میکردم که در چه دوران مشوشی زندگی می کردن اما جا نزدن، انگیزه می گرفتم! مسئله کشف حجاب زمان بانو امین یا وضعیت اسفبار حکومت صدام زمان بنت الهدی واقعا قلب آدم رو به درد می آورد! من واقعا توی چنین سختی هایی نبودم و نیستم درسته محمد کاظم نبود، ولی دیگه خبری از سختی های دوران بانو امین و بنت الهدی صدر هم نیست که غمم مضاعف بشه! اما یه شب خیلی برام سخت گذشت... که شب خاصی هم شد.‌. من که روزها رو می شمردم تا این انتظار زودتر تموم بشه، دقیقا بیست و نه روز از زمان آزمایش مبینا گذشته بود... و من توی این مدت هزار تا برنامه برای خودم چیده بودم که شاید خلا نبود محمد کاظم رو پر کنه! ولی مگه میشد! شب شد، مبینا رو خواب کرده بودم و خودم توی آشپزخونه مشغول کار بودم ، همونطور که با احتیاط و بی سر و صدا کارهام رو داشتم انجام میدادم که یه لحظه یه صدایی شنیدم! دست از کار کشیدم که مطمئن بشم اشتباه نکردم! نه اشتباه نکرده بودم واقعا یه سر و صدایی از حیاط می اومد! انگار یه نفر خیلی آروم داشت به سمت در راهرو قدم بر میداشت! نفسم بند اومده بود! نمیدونستم چکار کنم؟! از ترس داشتم سکته می کردم! چقدر نبود یه مرد توی زندگی سخته! تنها چیزی به ذهنم رسید اینکه گوشیم رو بردارم به یه کسی زنگ بزنم... شاید کمتر از ثانیه ای خودم رو رسوندم به سمت گوشیم! اما یه لحظه مردد شدم که نکنه خیالاتی شدم! برای اینکه نصفه شب کسی رو از خواب بی دلیل بیدار نکنم، آروم چند قدم رفتم سمت در راهرو که مطمئن بشم بعد زنگ بزنم! توی تاریکی شب هیکل یه مرد کاملا مشخص بود که داره به سمت در میاد! آب دهنم رو آروم قورت دادم... در حالی که از شدت ترس نفس نفس میزدم به سرعت برگشتم سمت آشپزخونه که حداقل یه وسیله ی دفاعی بردارم ! اما سرعت حرکت اون مرد بیشتر از من بود که تا چرخیدم و پشت سرم رو نگاه کردم هیبت یک مرد ، مردمک چشمم رو ثابت کرد و من فقط خیره نگاه میکردم! انگار تنها عضو سیستم پیام رسان مغز و اعصابم چشمهام بود که می تونست کاری کنه! بهت زده همراه با تپش قلب شدید و ترس فقط نگاه می‌کردم!
اینقدر قلبم با شدت می تپید که احساس کردم الان از توی قفسه ی سینه ام میزنه بیرون! درست مثل لحظه ای که بهم گفتن محمد کاظم مفقود شده! با لکنت صدام باز شد... صدایی که از ته گلوم به سختی می اومد! م... محمد... م... محمد کاظم تویی!!! با نفس های بریده... بریده ..‌. با دیدن مردی که جلوم بود آروم سر خوردم و نشستم‌کنار کابینت! یعنی این مرد محمد کاظم منه! پس چرا این شکلیه! نشست کنارم آروم دستش رو کشید روی سرم و گفت: رضوان عزیزم خانم خوبم خوبی؟ دست خودم نبود شروع کردم بلند بلند گریه کردن... که سریع دستش رو گذاشت روی دهنمو گفت: مگه مبینا خواب نیست بعد ادامه داد: میدونم سختی کشیدی، میدونم بی خبری اذیتت کرده ولی الان من اینجام پس جان من گریه نکن! با سر اشاره کردم گفتم: باشه دستش رو برداشت صدای هق هق گریه ام که توی گلوم‌خفه می شد رو نمی تونستم‌کاری کنم‌ بلند شد یه لیوان آب بهم داد... یه جرعه آب رو که خوردم کمی حالم بهتر شد نگاهش کردم و گفتم: محمد کاظم چرا این شکلی شدی؟ چکار کردی با خودت آخه!؟ لبخند نشست روی صورت نحیفش! گفت: حالا تعریف می کنم برات ، تو خوبی الان؟ با سر تایید کردم خوبم دستم رو گرفت و دوتایی رفتیم نشستیم روی مبل... من سکوت کرده بودم و منتظر بودم حرف بزنه اما محمد کاظم هم سکوت کرده بود لحظه ای گذشت شروع کرد گفتن: ظاهرا قبل از رسیدن به مقر اصلیمون، شخصی که قرار بود اطلاعاتی بهمون بده نفوذی بوده و مجبور شدیم وارد عملیات بشیم و وسط همین ماجرا یکی از رفیقاشون شهید شده و در نهایت خودش و یه نفر دیگه از اون موقعیت عقب نشینی کردن ! و برای اینکه‌ ردی ازشون باقی نمونه تا گیر نیفتن، هیچ فردی ازشون خبر نداشته تا به یه جای امن برسن! تنها چیزهایی که بهم گفت همین ها بود! گفتم: پس چرا صورتت این شکلی شده چرا وضعت اینطوریه! سرش رو کج کرد و گفت: خانمم دارم میگم عملیات کردیم وسط عملیاتم نقل و نبات که نمیدن حالا یه چند تا خراش هم افتاده روی صورت من، چیزی نیست که! متعجب نگاهش کردم و با بغض گفتم به این صورت میگی چند تا خراش! بعد یکدفعه یاد شهیدی که اسمش مفقود بود افتادم و گفتم محمد کاظم رفیقتون که شهید شده بود، کی بود؟ نفس عمیقی کشید... اشک توی چشمهاش حلقه زد اما پلک نزد که اشکش نریزه این حالتش من رو یاد خانم علی انداخت! بعد از لحظاتی باتامل گفت: علی... چیزی ازش نموند وسط آتیش سوخت.‌‌.‌. نگاهش رو ازم گرفت و با یه حسرتی ادامه داد: رضوان آخ رضوان کاش من جای اون بودم کاش... علی... علی..‌. نمی خواست اشکهاش رو ببینم... بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه یه خورده خودم رو معطل کردم، چقدر توی اون لحظات دلم برای خانم علی سوخت اما نه! اون صبورتر از این دلسوزیها بود، دلم باید به حال خودم می سوخت که چقدر هنوز ضعیفم! چند دقیقه ای که گذشت یه لیوان شربت براش آوردم... نگاهم که دوباره به صورتش می افته احساس می کنم چقدر دیدن صورتش با این همه زخم برام سخته! به روی خودم نمیارم لیوان رو میدم دستش..‌‌ محمد کاظم لیوان رو ازم که گرفت تشکر کرد اما حرفی زد که واقعا باورم نمیشد توی همچین موقعیتی بعد از برگشتن به این سختی برگرده بهم بگه که:... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طولانی ترین شب بخیر دنیا توسط سه قلوها😂🤣😍 تا شب بخیر بگن صبح شده😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃یادی کنیم از سخنان متوضعانه مرحوم کارگردان سریال : 🔷🔶سلحشور قصه‌اش رو که از قرآن گرفته توفیقش رو که از خدا گرفته ابعاد دیگرش رو هم که هنرمندان انجام دادند، سلحشور کاری نکرده! هدیه به روح پاکش صلوات🌱🌱
🎉 مژده مژده 🔰 راه‌اندازی سرویس اینترنت کودک و نوجوان 🔸 در عصری که مدیریت رسانه توسط والدین موضوع بسیار مهمی است، سرویس اینترنت کودکان ۴۵۶ به کمک والدین آمده و قراره یک محیط ایمن رو به بچه های ما ارائه بده. 🔹 این پیام رو به هر شکلی که میتونید برای خانواده های دغدغه‌مند بفرستید تا همه مطلع بشن و بچه ها کمتر در معرض محتوای نامناسب قرار بگیرند. 🔻برای دسترسی به این سایت خوب کلیک کنید.🔺 ✍️ عباس صالحی @orooj_org
⚠️خرید گوشی دزدی اگر یک گوشی همراه خریداری کردید و جزء نرم افزار های نصب شده روی گوشی این نرم افزار مشخص شده بود (magisk) بسیار مراقبت کنید و اصلا گوشی را خریداری نکنید. 🔹به احتمال زیاد گوشی دزدی هست و این نرم افزار هم برای تغییر سریال گوشی استفاده میشود. 🔺پخش کنید تا همه بدونن و کسی ضرر نکنه...🔻 ✍ عباس صالحی