مطلع عشق
#یه_نکته 🔸➖ توی مهمونی هایی ڪه میرین حواستون باشه که دائم سرتون با بقیه مشغول نباشه... 🔷گاهی به
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
🔰باید کاری کنیم بچهها دست مادر را حتما ببوسند!
📚 قسمتی از کتاب قدرت و شکوه زن در کلام امام و رهبری
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 3 🌹امیرالمومنین علی علیه السلام که استاد روان شناسان و دنیا شناسان
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 5
💎 " هدفِ دنیایی...."ـ
🌏"هدفِ دنیایی مبارزه با نفس" اینه که:↓
💢 به جای اینکه تعداد و تنوعِ لذّت هامون رو افزایش بدیم
"توان و قدرتِ روحی خودمون رو برای لذت بردن بیشتر کنیم"....💕
✅👆🌺
➖اگه کسی "قدرتِ روحی کافی برای لذت بردن" نداشته باشه
هر چقدر هم توی زندگیش انواعِ لذت ها باشه
📌بازم زندگیش شیرین نخواهد بود....
پر از غصّه و رنج زندگی خواهد کرد...🔴
🌸 امّا کافیه انسان "قدرتِ روحی خودش رو برای لذت بردن بیشتر کنه"
💛💪🔝↘️
💖 از کوچکترین موضوعِ لذتبخش، فوق العاده لذت خواهد برد
❣زندگیش سراسر در لذت خواهد شد!
👆میتونید تجربه کنید....😌
🌺💞🌺💞
⭕️بعضی ها دوست دارن خیلی لذت ببرن اما از این نکته غافل هستن که:↓
👌بدونِ مبارزه با نفس آدم "ضعیف" میشه ؛😞
➖و کسی که ضعیف بشه ،لذتِ چندانی نخواهد برد....⛔️
✔️🔶🔹
🔷 @IslamLifeStyles
📱۱۱۶ هزار دنبال کننده در #اینستاگرام برای جنینی که هنوز متولد نشده!
🔻این کودک که به زودی متولد خواهد شد، ظاهراً تنها سلبریتی کم سن و سال این خانواده در اینستاگرام نیست و خواهران دو قلوی او نیز بیشتر از ۲.۵ میلیون نفر دنبال کننده در اینستاگرام دارند.
💢پدر این بچه ها در مصاحبهای اعلام کرده که هر پست تبلیغاتی در پیج دختران او مبلغی بین ۱۰ الی ۲۰ هزار دلار هزینه در پی خواهد داشت.
⚠️غرب زدگان توجه کنند ...
❓آیا این سوء استفاده از کودکان نیست؟
❣ @Mattla_eshgh
✉️ #پرسش_پاسخ
دختری هستم 16 ساله و چهارساله چادرمو انتخاب کردم (قبلش حجابم خوب نبود ولی افتضاح هم نبود)
بعد از چادری شدنم به خیلی از چیزا اعتقاد پیدا کردم مثل خدا ،امام ها،شهدا ولی هنوز یا نماز نمی خونم یا یکی درمیون. خیلی ناراحتم و عذاب وجدان دارم و از خدا خجالت میکشم .
همش با خودم میگم من حرمت چادرم هم نگه نمی دارم . خیلی سعی کردم تا نماز خون بشم مثلا ساعت میزاشتم یا حتی کلی تو گوگل در مورد راه های تقویت اراده واسه نماز مطلب خوندم ولی ....
اما مشکل من فقط این نیست . در کل این 16 سال نه قبل چادر نه بعدش اهل رل زدن نبودم چون واقعا خوشم نمیومد با این حال که دخترا تو این سن این چیزا رو دوست دارن ولی من ترجیح میدم بزارم حداقل شیش هفت سال بزرگ تر بشم بعد به فکر ازدواج بیفتم چون الان واقعا برای این کارا بچم اما منم یه ده هشتادی ام و از اگاهی ماها نمیشه صرف نظر کرد
اما همه چیز از یه کل کل توی اینستا شروع شد . پسره 18 سالشه و یه سری صحبت معمولی داشتیم تا اینکه پیشنهاد اشنایی بیشتر داد قبول نکردم و می خواستم بلاک کنم که مانعم شد .
حرف هاش با بقیه فرق داشت نه اینکه جذاب باشه ها نه ولی حس میکردم عقایدش شبیه منه مثلا اونم از وضع بد جامعه از نظر دین و اینا ناراحت بود .
همش میگفت دلم ارامش می خواد و ارامش هم توی دوست داشته شدن و انگیزه از طرف یه دختر میدید که پایبند باشه بهش .
البته من فکر میکنم منظور از دوست داشته شدن فقط در حد حرف نیست و اون می خواد حس غریزی خودشو هم به ارامش برسونه😔 دو روزه تمام سعی در قانع کردنش کردم که ارامش توی این چیزا نیست .
بعدش یاده یه استادی افتادم که میگفت سن 18 سالگی دوران حساسیه مخصوصا واسه پسرا و اکثرا تصمیم های احساسی میگیرن یه جورابی اختیارشون دست خودشون نیست و به خاطر بلوغ و این حرفاست .
ازم می خواست باعث ارامشش بشم تا نهایت در اینده به ازدواج ختم شه. من مدام میترسم چون به هیچ جنس مخالفی اطمینان ندارم از طرفی از اعتقاداتم این اجازه رو بهم نمیده اولش گفتم نه بعدش بهم گفت مگه پیامبر نگفته اگه بتونی به کسی کمک بکنی ولی نکنی مومن نیستی پس توهم نیستی منم از اعتقاداتم حرف زدم که حرامه و از این حرفا
تازه خانوادم هم هستن من دوست ندارم مخفی کاری کنم . هر بهونه ای میوردم یه جوری قانعم میکرد از طرفی اصلا به چهرش و حرفاش نمی خورد قصد بدی داشته باشه میگه فقط خیلی الان احتیاج به ارامش داره.
جوری به نظر میاد که من خیلی دلم براش میسوزه و از اونجایی که از نیتش خبر ندارم میترسم دل بشکونم. دست اخر هم مجبور شدم برای اینکه ول کنه بهش گفتم دو هفته فرصت داره اعتمادمو جلب کنه و خودشو ثابت کنه که مثل بقبه پسرا فقط دنبال خوش گذرونی نیست.
اما من از همه چی میترسم از خودش از جنسیتش از حرمت هایی که ممکنه شکسته بشه از احساساتم که ممکنه بازی گرفته بشه از سنم از سنش از همه چی و بیشتر از همه از خدا خجالت میکشم . من کم گناه ندارم تو زندگیم دوست ندارم بازم بهش اضافه بشه
تصمیم گرفتم استخاره کنم .یه استخاره اینترنتی معتبر گرفتم که در کمال تعجب نوشته بود انشاالله خوب است ولی دلم راضی نمی شد برای عمل بهش
و اینکه نمی تونم با هیچ کس هم این موضوع در میون بزارم تا اینکه بعد از خدایی که به شدت خجالت زده ام ازش پناه اوردم به شما و این کانال شما رو به امام رضا که ارزش خاصی براش قائلم اگه می تونید کمکم کنید که درمونده و خسته ام😓😓😓
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃مادر لبخند زد.. نفس گرفت٬ عمیق.. چشمانش حرف میزد.. اما زبانش نه.. گونه هایش پر شد از مروارید و من
#قسمت چهل و سه
🍃نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود ..
بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت.. و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند..
خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.. پر از هجوم زندگی.. ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی.. که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غریبِ نانوایی هایشان کاملا مشهود بود..
حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن..
چقدر تاسف داشت٬ حال این مردم..
در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم.. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد. پیرمردِ راننده سری تکان داد ( هی.. یادش بخیر..این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.. چه روزایی بود.. الانمو نبین.. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم.. اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم.. مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن..)
آه کشید٬ بلند و پر حزن ( داداشم واسه این انقلاب شهید شد.. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر.. به قول نوری گفتنی: ما برای آنکه ایران.. خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم.. اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم..
اما بازم خدارو شکر.. راضیم.. امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم..)
خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت.. و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند.. باید عادت میکرد.. خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود..
بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم..
چشمان مادر دو دو میزد. پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد ( اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری.. راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان.. ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی.. اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش)
چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو..
در کنار مادر٬ رو به روی خانه ایستادم..
درش بزرگ بود و تیره رنگ..
کلید را به طرف در برم.. اما نه.. این گشایش٬ حق مادر بود..
کلید را به دستش دادم..
در را باز کرد با صورتی خیس از اشک..
و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود..
با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید.. کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند.. خانه ایی عجیب.. درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید..
با حیاتی بزرگو مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد.. و خانه ایی بزرگ که بی شبهات به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت..
نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟
اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد..
پس بی ورود از در خارج شدم..
پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد.
(هتل)..
پیرمرد ایستاد( میخواین برین هتل باباجان..) با سر تایید کردم..
مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم.
با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لج باز. کنار گوشش زمزمه کردم( بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست) مسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم. ( اگه بیای بریم هتل. قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه.. بعد میتونیم اینجا بمونیم..) انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت..
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت چهل و چهار
☘فنجانی چای با خدا
🍃در همهمه ی فکری خودم و مادر،راهی هتل شدیم. ذهنم،میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی..
پیرمرد راننده لبخند زد.. دربان هتل لبخند زد.. مسئول رزرو لبخند.. کاگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد.. اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت.. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو..
در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم. دانیال همیشه میخندید..
بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت میشد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم.. نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه.. اما باید تلاشم را میکردم. متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی. مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کردم. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم.. لبخندش پر رنگتر شد. احتمالا نوعی تمسخر.. مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد.
پرسید،میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟ و من میتوانستم.. این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند؟ یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت؟ کمی عجیب به نظر میرسید..
ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند.
فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم. این خانه و حیاتش اگر زیرِخروارها خاک و برگ هم دفن میشد،جای تعجب نبود. دوریِ چندین ساله این تبعات را هم داشت. دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند. وقتی درِچفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم.. زنده به گوری کمترینِ لطفِاین دیار و مردمانش است.
خاطراتِ کودکی زنده شد.. درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِپدر.. اینجا فقط دانیال میخندید.. و من می دویدم.. او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی..
مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد.. گاه لبخند میزد .. گاه میگریست..
با یان تماس گرفتم.. آرامشِ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم.. ( کجایی دختر ایرونی ؟؟) جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد (هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی؟ )
هیچ وقت.. اگر هم میخواستم، خدایِ این آدمها بخیل بود..
حوصله ایی برای پاسخگویی نبود،پس گوشی را قطع کردم.. چندین بار گوشیم زنگ خورد. عثمان بود. جواب ندادم..
ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید..
❣ @Mattla_eshgh
🍃صوت داشت.. آهنگ داشت.. چیزی شبیه به کلماتِ سجاده نشینِ مادر.. انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام.. درد به معده و سرم هجوم آورد.. حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت.. کاش گوشهایم نمی شنید.. منبعِ این صداها از کدام طرف بود؟؟
بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِیکی از پله ها نشستم. یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت. شیرِ آبِکنارش را باز کرد.. آّب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد.. مرد چه میکرد؟؟ یعنی وضو بود؟؟ اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند.. روبه رویم ایستاد ( خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه؟ ) مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من.. مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست؟
پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد ( مشتی.. این فارسی بلد نیست.. حالا مجبوری الان نماز بخوونی؟؟ برو خونه بخوون..) مرد سری تکان داد ( نمازو باید اول وقت خووند..) پسر جوان سر از تاسف تکان داد.. یعنی مسلمان نبود؟
دختری جوان از خانه خارج شد ( مشتی قبله اینوره.. سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود.. اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز..)
پیرمرد تشکری پر محبت کرد ( ممنون دخترم.. ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی..). دختر ایستاد ( نه ظاهرا از اهل سنت هستن.. اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت.. نه مثه ما نماز خووند.. مهرم نداشت..)
پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت. چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ایی از باغ ایستاد. سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد.. نماز خواند.. تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت.. سجده رفت.. اما به روی سنگ.. خدای این مردمان در این سنگ خلاصه میشد؟؟ چقدر حقیر..
صدای گوشی بلند شد.. اینبار یان بود (دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله ؟؟ اون دیوونه که گذاشت رفت) برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم. صدایش نگران شد ( سارا حالت خوبه؟ ) نه.. خوب نبود.. سکوت کردم (سارا.. ما با هم دوستیم.. پس بگو چی شده.. مشکل کجاست.. حال مادر چطوره؟؟ ). چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ کارگر بود ( از اینجا بدم میاد..) باز هم صدایش نرم شد و حرفهایش پر آرامش..
ادامه دارد...
☘فنجانی چای با خدا
#قسمت چهل و پنج
🍃حرفهای آن روزِ یان، آرامشی صوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ پیدا کردنِ پرستاری مطمئن محضه نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ ایرانی اش هماهنگ کند.
عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم.. انگار حالا باید به شنیدنِ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم. وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید. گوشیم زنگ خورد، یان بود. میخواستم اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه مان کرده. من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم؟و مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی..
چاره ایی نبود.. من اینجا کسی را نمیشناختم.. پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد میکردم..
مدتی گذشت.. مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطراته زنانه اش گوش میداد.. و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم. اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ..
در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه.. خاطرات دانیال.. عطر قهوه.. شیشه ی باران خورده و عریضِ کافه ی محلِ کارِ عثمان..
اینجا فقط عطرِ نانِ گرم بود و چایِ مسلمان طلب.. گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییززده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ.. اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست..
یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم، بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن. پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید.. بلند و با صدا.. اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برایِ یادگیری زبانِ فارسی بود.. یان دیووانه ترین روانشناسی بود که میشناختم..
چند روزی به پیشنهادش فکر کردم. بد هم نمیگفت.. هم زبان مادری را می آموختم.. هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم.. نوعی فال و تماشا..
یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین، پیرزن پرستار آن در کاغذی یاد داشت کرد و به دستم داد.
دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ طلاییم را میپوشاند.. ماشینِ ارسال شده از آژانسِ محل در هیاهویِ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ ظاهری مردم.. مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند؟؟ پس آن ازدحامِ زنانِچادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟؟
وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا.. با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه.. بو کشیدم.. عطر قهوه فضا را در مشتش میفشرد و مرا مست و مست تر میکرد.
رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم. با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. آبرویی بالا انداخت ( نازی.. نازی.. بیا ببین این دختره چی میگه.. من که زبان بلد نیستم..) نازی آمد.. با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی.. بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم. نشستم.. بی صدا.. و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد..
عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید.. درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد.. چشمانم را بستم..
دانیال زنده شد.. خاطراتش.. خنده هایش.. مهربانی هایش.. اخمهایش.. صوفی اش.. خودخواهی اش.. و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت..
سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم..
پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم.. با صدا میخندید و با کسی حرف میزد. دراتاقی که دربِ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد..
کمی چرخید.. نیم رخش را دیدم.. آشنا بود.. زیادی آشنا بود..
و من قلبم با فریاد تپید..
❣ @Mattla_eshgh
سلام ظهرتون بخیر😊
خوبین؟
ببخشید🙏 پشت هم پست گذاشتم ، شرایط جوری هست که نمیتونم تاشب پست بذارم
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا