امشب هیئت خونمون ۱۲ شب به پایان رسید و حس من اون صدای بچه[بچه ی مهمونی] بود که میگفت:
+همه رفتن؟
همه همه؟
شـاید من:)
واقعا یه جاهایی بهم میگن عصبانی که من حتی یه ذره هم عصبانی نیستم
داداشششش
من مازندرانی ام تُن صدام بلندهههههه😂🤝
و بی حسی بد ترین چیزی بود که میتوانستم دست یابم!
مانند درخت سرو که همیشه سبز است اما هیچگاه گلی نمیدهد
من نه خشک میشوم و نه سبز..
فقط در مرحله ای ایستاده ام که بی حسی وجودم را فرا گرفته و
من حتی ناراحت هم نیستم
این بیشتر از هرچیز عذابم میدهد:)
عزیزم چرا فکر کردی
من میتونم اولویت دومت باشم؟
من حتی بچه دوم خانوادم هم نیستم!
بچه سومم😂
قشنگ روی اولویت سه و چهار
میتونی رو من حساب کنی داداش😂❤️
هدایت شده از 『 مأمول 』
- این یه تقدیمی متفاوته❤️🔥
همونطور که در "کتابخانهٔ نیمهشب" نورا بخاطر علاقش به کتاب و انسش با کتابخانه دبیرستان بین مرگ و زندگی پرت شد اونجا و با باز کردن کتابای مختلف زندگیهای مختلف رو تجربه کرد،
ماام بر اساس وایب چنلتون بهتون میگیم اون مکان و وسیلهای که شما باهاش این تجربه رو خواهید داشت چیه و توصیفش میکنیم✨
📌جهت ارسال تگ
- ظرفیت محدوده چک کنید تکمیل نشده باشه
「@MAMOL_ir」
هدایت شده از جوهرِآبی
تو برای من مقدر شده بودی، شاید حتی به عنوان یک مجازات.
_داستایوفسکی