🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت سردار سر افراز سپاه
"شهید حاج قاسم سلیمانی"
🔹صفحه ۵۹_۵۷
#پارت_بیست_و_پنجم 🦋
《قبل از عملیات والفجر یک》
قبل از عملیات والفجر یک بود.
زمان عملیات نزدیک می شد و هنوز معبر ها آماده نشده بودند.
فاصله ما با #عراقی_ها در بعضی نقاط، هفتاد متر و در بعضی جاها،حتی کمتر از پنجاه متر بود!!
این باعث می شد بچّه های #اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند.
خیلی نگران بودم؛
#محمّد_حسین_یوسف_الهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم.
او راحت و قاطع گفت:
«ناراحت نباشید! فردا شب ما این قضیه را حل می کنیم.»
🌚شب بعد، بچّه های اطّلاعات طبق معمول برای #شناسایی رفته بودند.
آنقدر نگران بودم که نمی توانستم صبر کنم آن ها از منطقه برگردند؛ تصمیم گرفتم با #علیرضا_رزم_حسینی جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند، از اوضاع و احوال با خبر شوم.
دوتایی به طرف خط رفتیم.
وقتی رسیدیم،گفتم:
«من همینجا می مانم تا بچّه ها از شناسایی برگردند و با آن ها صحبت کنم و نتیجه کارشان را بپرسم.»
⏱یک ساعتی نگذشته بود که دیدم محمّدحسین آمد؛ با همان لبخند همیشگی که حتی در سخت ترین شرایط روی لبانش بود.☺️
تا رسید، گفت:«دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می کنم؟»
با بی صبری گفتم:«خب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟»
خیلی خسته بود ،نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن:
«امشب یک اتّفاق عجیبی افتاد،موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقی ها برخوردیم، هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کلّه خودشان هم پیدا شد،😥
آن قدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم.
همگی روی زمین خوابیدیم و آیه
"وَ جَعَلْنا" را خواندیم.
ستون عراقی ها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیک تر می شد..؛
بچّه ها از جایشان تکان نمی خوردند.
نفس در سینه ها حبس شده بود؛🤭
عراقی ها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند.
یکی از آن ها پایش را روی گوشه ای از لباس یکی از بچّه های ما گذاشت و رد شد،ولی با این همه حرف ها متوجه حضور ما نشدند.
بی خبر از همه جا به سمت خطّ خودشان رفتند.
ما هم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم.✌🏻»
خوشحالی در چشمان محمدحسین موج میزد!😃
گروه دیگری هم که در سمت راست آن ها کار می کردند، با عراقی ها برخورد می کنند و به خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی میدان مین غلت بزنند؛
اما نکته عجیب اینکه هیچ یک از مین ها منفجر نشده بود و بچه ها خود را سالم به خط خودی رساندند.
قرار شد همان اول شب، من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود صد متر با دشمن فاصله داشت، بار دیگر به شناسایی برویم.این کاری بود که معمولا ما در همه عملیات ها انجام می دادیم،
یعنی تا آنجا که ممکن بود به دشمن نزدیک می شدیم و تمام موقعیت ها را بررسی می کردیم.📉
آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی ها پیش رفتیم.
موانع، عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم.
زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیروهای عمل کننده پیش بینی شده بود.
همین که وارد شیار شدیم، یک دفعه دیدم تمام بچه ها روی زمین افتادند.
فکر کردم حتما به گشتی های عراقی برخوردیم؛
به اطراف نگاه کردم، می خواستم خودم را روی زمین بیندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست و بچه ها خیز نرفته اند، بلکه درحال #سجده هستند.گویا سجده شکر بود.😳
بعد همگی بلند شدند و دو رکعت نماز هم خواندند.
خیلی تعجب کردم!!
محمد حسین را کناری کشیدم ...
──━━━❖ مذهبیون❖━━━──
┏⊰✾✿✾⊱━━─━━━┓
❖ @mazhabi_yon ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای حسین متصدی
🔹صفحه ۹۷_۹۵
#قسمت_چهلم 🦋
((جوِّ اطلاعات عملیات))
#محمد_حسین_یوسف_الهی ، جانشین واحد و #فرمانده ما بود،
اما آنقدر دوستانه و خودمانی رفتار می کرد که اگر یک نفر غریبه از راه می رسید، نمی توانست تشخیص بدهد که کدام فرمانده و کدام نیرو است!
درحقیقت قبل ازهرچیز، برای ما یک "برادر" و یک "دوست صمیمی" بود.همین رفتار ایشان باعث شده بود که جوّ خیلی باصفایی در اطلاعات عملیات به وجود بیاید؛🤗
به عنوان مثال هربار که بچه ها جمع می شدند و برای حمام به مرخصی شهری می رفتیم،او نیز می آمد.بعد هم آنجا تمام بچه ها را یکی یکی کیسه می کشید!
یک بار حدود دوازده نفر از نیروهای #اطلاعات ، باهم به مشهد رفته بودیم.
وقتی رسیدیم، همگی تصمیم گرفتیم قبل از زیارت به حمام برویم..؛
حدود ساعت هفت صبح بود.🕢
یک حمام عمومی پیداکردیم و رفتیم داخل.
محمدحسین گفت:«من امروز باید همه شما را کیسه بکشم.»
من که سابقه این کار راداشتم ،گفتم:«پس من آخرین نفر هستم» و رفتم روی سکوی حمام خوابیدم.
یادم است آن روز حدود ساعت یازده، نوبت به من رسید.
💠این شرحِ بی نهایت، کز زلف یار گفتند
حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد!
((تیررسام ))
محل استقرار واحد،خط #شلمچه بود.
محور #شناسایی هم نیزار کوچکی در همین منطقه بود.به خاطر دید مسقیم دشمن، امکان رفت و آمد در روز وجود نداشت.
بچه ها می بایست شب حرکت کنند و روز بعد، برای دیده بانی درجزیره🏝بمانند و فرداشب دوباره به مقر برگردند.
از طرفی، نمی توانستند قایق را در اطراف جزیره رها کنند، یعنی باید افراد دیگری آن ها را می رساندند و شب بعد،
دوباره برای آوردنشان جلو می رفتند.
آن شب، نوبت #شهید_کاظمی و #شهید_مهرداد_خواجویی بود!
هردو آماده شدند؛
بچه ها آن ها را به محل موردنظر رساندند و برگشتند. قرارشد فرداشب دوباره به سراغشان برویم.
روز بعد، نزدیکی های غروب،
مه غلیظی تمام منطقه را پوشاند.
وجود این مه،به خصوص در شب، مشکل جدی و اساسی در کار تردد ایجاد می کرد.😕
اصلا نمی توانستیم جهت را تشخیص دهیم و مسیرحرکتمان را مشخص کنیم.
استفاده از قطب نما🧭هم به دلیل تلاطم آب و درنتیجه تکان های شدید قایق،
امکان نداشت!!
با همه این حرف ها، گروهی که قراربود برای آوردن بچه ها بروند،حرکت کردند؛
اما چند لحظه بعد، دوباره برگشتند و گفتند که
به هیچ وجه امکان جلو رفتن نیست و آن ها نتوانسته اند راه را پیدا کنند.😔
هوا سرد بود و این سرما، در شب شدت بیشتری می گرفت.
کاظمی و خواجویی هم امکانات مناسبی برای ماندن درجزیره نداشتند؛ چون اصلا نیروی شناسایی نمی تواند وسایل زیادی با خودش حمل کند؛
به همین سبب باید هرچه سریع تر برای بازگرداندن بچه ها فکری می کردیم!
اما چاره چه بود⁉️
زمان می گذشت وهوا سردتر میشد!
ذره ای از شدت مه کاسته نمی شد.
بیست و چهار ساعت از رفتن بچه ها گذشته بود و تا آن لحظه، قطعا سختی های زیادی متحمل شده بودند!
محمدحسین که در جریان تمام این قضایا بود، یک لحظه از فکر بچه ها بیرون نمی آمد.
سعی می کرد تا راه مناسبی پیدا کند
عاقبت فکری به ذهنش رسید👀........
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @mazhabi_yon ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای مرتضی حاج باقری
🔹صفحه ١٠٩_١٠٧
#قسمت_چهل_و_چهارم 🦋
((توسل به ائمه "ع" ))
#محمد_حسین_یوسف_الهی با اینکه از لحاظ سنی جوان بود، اما مانند یک پدر
برای بچه های #اطلاعات زحمت
می کشید.
به آب و غذایشان رسیدگی می کرد، مراقب #نماز و عباداتشان بود. 📿
مأموریت هایشان را زیر نظر می گرفت
و خلاصه مانند یک پدر دلسوز، احساس مسئولیت داشت و از آن ها مراقبت می کرد.
وقتی قرار بود بچه ها برای #شناسایی بروند، خودش قبل از همه می رفت و
محور را بررسی می کرد.
بعد بچه ها را تا اواسط راه، همراهی
می کرد و محور را تحویلشان می داد.
تازه بعد از اینکه گروه به طرف دشمن
حرکت می کرد، می آمد و اول محور
منتظرشان می نشست.
گاهی کنار آب، گاهی کنار تپه یا هر جای دیگری، فرقی نمی کرد؛
ساعت ها منتظر می ماند تا برگردند.
وقتی کارِ شناسایی طول می کشید و یا
اتفاقی برای بچه ها می افتاد که با تأخیر
برمی گشتند؛
مثلا به سنگر کمین بر می خوردند، عراقی ها می دیدنشان یا راه را گم
می کردند و یا هر اتفاق دیگر،
در همه این احوال، محمد حسین از جایش تکان نمی خورد ؛
و با توجه به سختی #انتظار کشیدن، مدت ها با دلشوره و نگرانی 😥 می نشست
و چشم به راه می دوخت.
بارها شنیدم که می گفت: «وقتی بچه ها
به شناسایی می روند، برای سلامتی
و موفقیتشان به ائمه(علیه السلام) متوسل می شوم؛ تا برگردند به #دعا 🤲 و ذکر می نشینم و منتظرشان می شوم.»
اگر زمانی حادثه ای برای یکی از بچه ها رخ می داد، محمد حسین مثل مرغ سرکنده می شد!
خودش را به آب وآتش می زد تا او را نجات دهد.
هر کاری از دستش بر می آمد، انجام
می داد؛ و تا زمانیکه موفق نمی شد، آرام نداشت.
نیروهای #اطلاعات هم به او خیلی علاقه داشتند. 🤗
شاید یکی از انگیزه های قوی بچه ها برای ماندن در اطلاعات با آن وظایف سخت و دشوار، حضور محمّدحسین بود.
همه از صمیم قلب به او #عشق
می ورزیدند.
طوری بود که حاضر می شدند جانشان را برای محمد حسین بدهند؛
یعنی حاضر بودند خودشان #شهید بشوند،اما او حتی زخمی هم نشود!
و یا شب تا صبح توی محور ها بیداری بکشند و به خطر بیفتند؛
اما برای محمّدحسین اتفاقی نیفتد.
خیلی وقت ها می شد که محمّدحسین
می آمد محوری را راه اندازی کند و با بچه ها تا اواسط مسیر برود، جلویش را می گرفتند و می گفتند : «تو جلو نیا!»، اما محمّدحسین گوش نمی کرد.
یک بار توفیقی حاصل شد و من خودم دو شب مهمان بچه های اطلاعات شدم؛
آنجا از نزدیک دیدم که محّمدحسین چطور به نیروهایش رسیدگی می کرد.
سرِ شب،
وقتی بچه ها می خواستند شناسایی بروند، او نیز همراهشان رفت.
وقتی به سنگر برگشت، بیدار نشست و مشغول #ذکر و دعا🤲 شد.
قبل از آمدن بچه ها بلند شد و برایشان چای درست کرد؛
غذا را آماده کرد وسنگر را از هر لحاظ برای ورود آنها مهیا کرد؛ چون می دانست
بچّه ها چه ساعتی بر می گردند.
خودش زودتر برای استقبال آن ها به اول محور رفت و منتظرشان نشست.
و بعد همگی به داخل سنگر آمدند.
نیروها خسته بودند و زود خوابیدند؛ اما محمّدحسین همچنان بیدار بود.
روی بچه ها پتو می کشید و مواظب بود تا سرما نخورند.
می گفت: «اینها آن قدر خسته اند که نصف شب اگر سردشان بشود، بلند
نمی شوند خودشان را بپوشانند، آن وقت سرما می خورند.»
خلاصه در یک کلام، محمّدحسین نسبت به همه چیز و همه کس احساس مسئولیت می کرد، چه در مورد نیروهایش و چه در مورد وظیفه ای که به دوشش گذاشته بودند.
💠گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنی است
فکـر مشـاطه چه با حسن #خدا داد کنـد
──━━━❖❖━━━──
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @mazhabi_yon ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی
🔹صفحه ۱۲۲_۱۲۱
#قسمت_پنجاه_و_یک 🦋
((زبون بسته ها))
یکی از نکات جالب توجّه در مورد #محمد_حسین_یوسف_الهی ،روحیۂ ظریف و حساس او بود. 👌🏻
در عملیات #والفجر چهار،بعد از مرحلۂ اول، هنگام روز ما به ارتفاعات مشرف به شهر پنگوین #عراق رفتیم.
من بودم،
محمّدحسین و یکی، دوتا از بچّه های دیگر.
لا به لای درختان🌿 تا نزدیکی #دشمن پیش رفته بودیم که یک مرتبه کمین عراقی ما را دید😧و شروع به تیراندازی کرد.
همگی به سرعت داخل شیاری پریدیم.
در عرض چند دقیقه ، طبیعت زیبا و قشنگ آنجا به جهنم تبدیل شد!!🔥
عراقی ها به شدّت منطقه را با خمپاره و تیر بار می کوبیدند؛
ضمناً کبک هم آنجا زیاد بود.
توی صدای توپ، تیر و خمپاره، کبک ها می خواندند؛
ما داخل شیار نشسته بودیم و گوش میدادیم.
معلوم بود که حسابی وحشت کرده اند.
در همین لحظه چشمم به محمّدحسین افتاد، دیدم اشک توی چشم هایش جمع شده است و در حالی که به درختان🌴مقابلش خیره شده بود،
گفت:«ببینید دو گروه انسان رو در روی هم ایستاده اند و دارند یکدیگر را قتل عام می کنند، این کبک های زبان بسته چه گناهی کرده اند؟! این درخت ها چرا باید بسوزند؟😔»
وقتی از #منطقه خارج شدیم، جلوتر باز به یک قاطری🐐 رسیدیم که ترکش خورده و دست و پایش قطع شده بود.😣
آنجا نیز محمّدحسین متأثر شد و
گفت:«این زبان بسته دارد زجر می کشد،راحتش کنید!😔 »
این ها همه نشانه روحیۂ لطیف و حساس محمّدحسین بود؛
روحیه ای که در جنگ و دفاع، فقط مختص نیروهای خود ساخته ایرانی بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای نصرالله باختری
🔹صفحه ١٢٧_١٢۵
#قسمت_پنجاه_و_سوم 🦋
#اکبر_شجره و #مهدی_شفا_زند را فرستادند و خودش هم با من آمد کنار ماشین.
وقتی بچّهها رسیدند، محمدحسین عقب و پهلوی ماشین را به لودرها بست.
من دیدم ماشین وضعیّت بدی دارد، یعنی احتمال غرق شدنش خیلی زیاد است؛
به همین دلیل به اکبر شجره گفتم : «اکبر!
اگر الآن آقا محمد حسین به من بگوید برو روی ماشین، من نمی روم بالا.»
اکبر گفت: «برای چی؟!» 🤔
گفتم : «به خاطر اینکه خیلی خطرناک است. نگاه کن ببین ماشین در چه وضعیّتی است!»
همین طور که با اکبر حرف می زدم، یک دفعه آقا محمّد حسین که لودر ها را آماده کرده بود، صدا زد «زود برو بالا! می خواهیم ماشین را بیرون بکشیم.»
من بدون اینکه حرفی بزنم، فوری رفتم بالای ماشین؛ در صورتی که همان چند لحظه پیش، چیز دیگری به اکبر گفته بودم.
همه اینها به خاطر برخوردهای
#محمد_حسین_یوسف_الهی بود.
وقتی انسان او را همیشه آماده به کار می دید و وقتی آن صلابت، قاطعیت کلام، صفا، صمیمیت و دوستی اش را می دید،
نمی توانست فرمانش را اطاعت نکند.
((پتوی خاکی))
یادم است تازه با آقا محمد حسین آشنا شده بودم.
هنوز شناخت زیادی از ایشان نداشتم.
فقط می دانستم که در #اطلاعات_عملیات، معاون برادر راجی است.
یک شب تازه از راه رسیده بود، وقتی وارد #سنگر شد، دیدم خیلی خسته است. 😞
موقع خواب😴بود.
اولین برخوردم با ایشان بود.
با خودم فکر کردم چون ایشان #معاون واحد هستند، حتماً باید امکانات بهتری برایشان فراهم کنم؛
برای همین رفتم دو تا از بهترین پتوهایمان را آوردم،اما در کمال تعجب دیدم دو تای پتوی خاکی را از کنار #سنگر برداشت.
آن ها را خوب تکاند و بعد یکی را زیر سر گذاشت و دیگری را روی خود کشید و خوابید.
با دیدن این صحنه حالم دگرگون شد.
خیلی ناراحت شدم، 😔 با خودم گفتم: «ببین چه کسانی در #جنگ زحمت
می کشند؛ من لااقل یک پتوی ساده توی خانه ام دارم، اما این بنده خدا از رفتارش
مشخص است که خانواده اش، حتّی همین پتوی کهنه ساده را هم ندارند.»
این فکر تا چند وقت ذهن مرا مشغول کرده بود، تا اینکه بعد از مدّتی به مرخصی رفتم.
فرصت خوبی بود تا در مورد خانوادهٔ ایشان تحقیقاتی بکنم.
ودر صورت لزوم اگر کمکی از دستم بر آمد، انجام بدهم.
با پرس و جوی زیاد، بالاخره منزلشان را پیدا کردم، امّا باورم نمی شد.
خانه 🏠 بزرگی که من در مقابل خودم می دیدم با آنچه در ذهنم تصوّر کرده بودم، خیلی فرق داشت.
حتّی یادم است یک ماشین🚖هم داخل خانه پارک شده بود که رویش چادر کشیده بودند.
وقتی برگشتم و با بعضی از دوستان مسئله را در میان گذاشتم، تازه فهمیدم که وضع مالی ایشان، نه تنها بد نیست، بلکه خیلی هم خوب است.
آنجا بود که متوجّه شدم رفتار آقا محمّد حسین نشانهٔ چیست!
در واقع بی اعتنایی او به دنیا ، کاملاً در رفتارش مشخص بود. 👌
💠عشق بازی، کار بازی نیست ای دل، سر بباز
زآنکه گوی #عشق نتوان زد به چوگان هوس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"مهدی شفازند"
🔹صفحه ١۴۴_١۴٢
#قسمت_شصت_و_یکم 🦋
((دکل دیده بانی))
حدود یک سال قبل از #عملیّات_والفجر_هشت در منطقه ای بین خرمشهر و آبادان ، بچّه های اطّلاعات یک دکل دیده بانی نصب کرده بودند که بوسیلهٔ آن روی منطقه کار می کردند.
این دکل با ارتفاع خیلی زیاد، چیزی حدود شصت متر، از یک سری قطعات فلزی تشکیل شده بود که بوسیلهٔ پیج 🔩
و مهره هایی بزرگ به هم متصل می شد.
و ضمناً حالت نردبانی عمود بر سطح زمین را پیدا می کرد که دیده بان برای بالا رفتن، می بایست از آن استفاده کند.
با توجّه به ارتفاع زیاد دکل، بالا رفتن از این نردبان کار بسیار مشکلی بود!!
چون هیچ نرده و حفاظی نداشت.
فقط کافی بود که شخص وسطِ کار کمی پایش بلرزد و تعادل خود را از دست بدهد..😥
و یا نیمه های راه خسته😞شود و نتواند به بالا رفتن ادامه دهد که دیگر در آن حالت نه راه پس داشت و نه راه پیش؛
و در هر دو صورت خطر سقوط 😱به طور جدّی در کمینش بود.
در آن ایّام، چون تأکید شده بود یکی از
مسئولین برود و #منطقه را از نزدیک ببیند، #محمّد_حسین_یوسف_الهی به من اصرار می کرد و می گفت: «تو که حکم معاونت داری باید بروی روی دکل و دیده بانی 📼کنی.»
گفتم: «دیگران هم هستند، آن ها می آیند و میبینند👀.»
گفت: «حالا که تا اینجا آمده ای، دیگر نمی توانی برگردی.»
گفتم : «اصلاً من تو را قبول دارم، تو چشم منی! هر چی تو دیدی قبول است.» 👌
گفت: «نه! حتماً باید خودت ببینی.»
گفتم: «بابا حسین جان! من نمی توانم! کلّی آرزو دارم.
بالا رفتن از دکل کار هر کسی نیست، خیلی سخت است. 😢
من هم که مثل شماها قوی نیستم، سرم گیچ می رود، می ترسم خدایی ناکرده اتّفاقی بیفتد.»😩
گفت: «خیلی خب! عیبی ندارد، اگر مشکل تو این چیزهاست من یک فکری به حالش می کنم و این قضیّه را حل می کنم.»
گفتم : «آخر چطوری؟!» 🤔
مانند همیشه که خیلی رمزی عمل می کرد و نمی گذاشت کسی از کارهایش سر در بیاورد، سعی کرد تا فکرش را از من پنهان کند.
فقط گفت : «صبر کن بالاخره متوجّه می شوی.»
نیمه های شب 🌘محمّد حسین به سراغم آمد و از خواب بیدارم کرد.
گفتم: «چیه؟ چی شده؟»
گفت: «هیچی. بلند شو برویم!»
گفتم : «کجا؟!»
گفت: «دکل.»
گفتم: «الآن؟! حالا نمی شود نرویم؟»
گفت: «نه! به هر شکلی که شده من باید تو را ببرم بالا.»
گفتم: «بابا من می ترسم!» 😩
گفت: «نترس! من پشت سرت می آیم.»
دیدم اصرار فایده ای ندارد، مثل اینکه واقعاً مجبورم!!
هر دو راه افتادیم. 🚶♀
شب عجیبی بود، هوا مهتابی بود و نور ماه 🌕 منطقه را روشن کرده بود.
گهگاه صدای انفجاری 💥سکوت شب را می شکست.
پای دکل رسیدیم. نگاهی به بالا انداختم😧........
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ