eitaa logo
مذهــبـیـون
10.2هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1هزار ویدیو
21 فایل
آقا جان! اگردیدم‌ونشناختم سلامٌ‌علیکم(: #اللّٰهم‌عجل‌لولیک‌الفرج • • _کپی؟! +مشکلی نداره ! ناشناس @Gomnam_newest تبلیغات‌ @tablighat_mazhabiyon
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای مرتضی حاج باقری 🔹صفحه ١١٣_١١٢ 🦋 ((عینک آفتابی )) در بین بچّه‌های جبهه، از افرادی بود که وضع مالی خانواده اش به نسبت خوب بود، در واقع می توان گفت او تمام آسایش پشت را رها کرده بود و به جنگ آمده بود.👌 در جبهه و در بین بچه ها خیلی ساده می گشت. یک دست پیراهن و شلوار کره ای داشت که همیشه همان لباس را به تن می کرد؛ امّا پشت جبهه به سر و وضع خودش می رسید. شاید به این خاطر که می خواست وقتی به عنوان یک به میان مردم می آید، ظاهر مرتّبی داشته باشد. زمانی که من در عملیّات چهار مجروح شدم، به آمدم؛ مدّتی مرخصی استعلاجی داشتم و در شهر ماندم. یک روز توی خیابانِ شهید مصطفی (شهاب)، سه راه ادیب می رفتم که دیدم یک نفر صدا می زند: «مرتضی! مرتضی!» برگشتم، دیدم جوانی با سر و وضع خیلی مرتّب و شیک از داخل یک پیکان سدری رنگ 🚖 به من اشاره می کند. نگاهش کردم، نشناختم. گفتم : «این بنده خدا با من چه کار دارد؟!» جلوتر رفتم که مثلاً بگویم: «آقا اشتباه گرفته ای!» دیدم ای بابا! محمد حسین است.😳یک شلوار سفید و یک پیراهن طوسی رنگ به تن داشت و یک عینک آفتابی😎به چشمانش زده بود. گفتم: «محمد حسین خودتی؟!» گفت : «پس توقع داشتی کی باشم؟» گفتم : «خیلی به خودت رسیدی!» 😄 گفت: «چه کار کنیم، مگر اشکالی دارد؟» گفتم: «نه! امّا آنجا توی جبهه آن قدر خاکی و اینجا توی شهر این طوری....!» خندید: «بنده خدا! آنجا هم من همین طوری هستم، ولی شماها متوجّه نیستید.» 💠اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت باقــی هـمه بـی حاصـلی و بـی خـبــری بــود ──━━━❖مذهبیون❖━━━─ ‎ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @mazhabi_yon ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی 🔹صفحه ۱۱۸_۱۱۷ 🦋 ((شیوۂ محمّدحسین)) رابطه محمّدحسین با نیروهای زیر دستش، رابطه ای صمیمی و دوستانه بود و در مورد فرماندهان مافوقش بسیار مطیع و حرف شنو و علاوه بر همۂ این ها، فردی بود خیلی خونسرد و آرام.👌 شاید بشود گفت کسی پیدا نمی شود که عصبانیت او را دیده باشد!!! در عملیات چهار قرار بود ما روی ارتفاعات برویم و آنجا ، بچّه های را توجیه کند. ما نیم ساعت دیر رسیدیم. سردار که در این زمینه ها بسیار حساس بود، خیلی ناراحت شد. وقتی رسیدیم ایشان با تندی و ناراحتی به محمّدحسین گفتند:«چرا دیر آمدید؟» خب! من با اخلاق ایشان آشنایی نداشتم به همین خاطر از برخوردشان ناراحت شدم؛😔 اما محمّدحسین با همان حالت همیشگی اش که یک لبخند در گوشۂ لبش بود ، خیلی خونسرد😊 گفت: «معذرت می خواهیم!...جاده بسته بود و ماشین گیر نیامد.» ما وقتی حالت محمّدحسین را دیدیم، ناراحتی خودمان را فراموش کردیم. این برایمان جالب بود که محمّدحسین بدون کوچک ترین دلخوری، برخورد مافوقش را می پذیرد و اصلاً دلگیر نمی شود!! 💠حضور خلوت انس است و دوستان جمع اند وَ اِنْ یَــکاد بــــخـــوانـــید و در فــراز کنیــــد ((سلمانی)) مدّتی بود که تصمیم گرفته بود اصلاح کردن💇‍♂ را یاد بگیرد. یک بار آمد و به بچّه ها گفت:« هرکس می خواهد سرش را اصلاح کند بیاید، من تازه کارم و میخواهم یاد بگیرم.» آن روز تعدادی از بچّه ها، از جمله خود من آمدیم و او سرمان را اصلاح کرد. خب!...کارش هم بد نبود. از آن به بعد دیگر محمّدحسین همیشه یک قیچی و شانه همراهش بود. از اینکه می توانست کاری برای بچّه ها بکند، خیلی لذت می برد.🤗 هر وقت فرصتی پیش می آمد و کسی به او مراجعه می کرد با ذوق و شوق☺️ سرش را اصلاح می کرد؛ حتی زمانی که شده بودم و به خاطر در آسایشگاه بستری بودم، به ملاقاتم می آمد و موهای سرم را کوتاه می کرد. یادم است یک بار.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی 🔹صفحه ۱۲۲_۱۲۱ 🦋 ((زبون بسته ها)) یکی از نکات جالب توجّه در مورد ،روحیۂ ظریف و حساس او بود. 👌🏻 در عملیات چهار،بعد از مرحلۂ اول، هنگام روز ما به ارتفاعات مشرف به شهر پنگوین رفتیم. من بودم، محمّدحسین و یکی، دوتا از بچّه های دیگر. لا به لای درختان🌿 تا نزدیکی پیش رفته بودیم که یک مرتبه کمین عراقی ما را دید😧و شروع به تیراندازی کرد. همگی به سرعت داخل شیاری پریدیم. در عرض چند دقیقه ، طبیعت زیبا و قشنگ آنجا به جهنم تبدیل شد!!🔥 عراقی ها به شدّت منطقه را با خمپاره و تیر بار می کوبیدند؛ ضمناً کبک هم آنجا زیاد بود. توی صدای توپ، تیر و خمپاره، کبک ها می خواندند؛ ما داخل شیار نشسته بودیم و گوش میدادیم. معلوم بود که حسابی وحشت کرده اند. در همین لحظه چشمم به محمّدحسین افتاد، دیدم اشک توی چشم هایش جمع شده است و در حالی که به درختان🌴مقابلش خیره شده بود، گفت:«ببینید دو گروه انسان رو در روی هم ایستاده اند و دارند یکدیگر را قتل عام می کنند، این کبک های زبان بسته چه گناهی کرده اند؟! این درخت ها چرا باید بسوزند؟😔» وقتی از خارج شدیم، جلوتر باز به یک قاطری🐐 رسیدیم که ترکش خورده و دست و پایش قطع شده بود.😣 آنجا نیز محمّدحسین متأثر شد و گفت:«این زبان بسته دارد زجر می کشد،راحتش کنید!😔 » این ها همه نشانه روحیۂ لطیف و حساس محمّدحسین بود؛ روحیه ای که در جنگ و دفاع، فقط مختص نیروهای خود ساخته ایرانی بود. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای "محمّد علی کارآموزیان" 🔹صفحه:١٣٠_١٢٨ 🦋 ((ارتفاعات کنگرک)) بعد از ، وقتی از "ارتفاعات کنگرک" برمی گشتیم، من و تنها داخل یک ماشین بودیم. همهٔ بچّه ها بار و بنه را جمع کرده و رفته بودند و ما آخرین نفرها بودیم. توی ماشین🚖صحبت می کردیم و می آمدیم. محمّد حسین گفت: «رادیو📻را روشن کن!» به محض اینکه رادیو را روشن کردم، سرود" کجایید ای شهیدان خدایی" شروع شد. با شنیدن این سرود یک مرتبه محمّد حسین ساکت شد. مستقیم به جادّه نگاه می کرد. یک دستش روی فرمان و دست دیگرش هم روی شیشهٔ ماشین بود. چنان محو سرود شده بود که دیگر توجّهی به اطرافش نداشت. احساس می کردم که فقط جسمش اینجاست،گویا یاد رفقای شهیدش افتاده بود. حال و هوایی که در آن لحظه داشت ناخودآگاه مرا هم به دنبال خود می کشید. وقتی سرود تمام شد؛ باز هم در حال و هوای خودش بود و تا رسیدن به مقصد دیگر هیچ حرفی نزد. 💠کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی 💠کجایید ای سبک بالان عاشق پرنده تر، ز مرغان هوایی 💠کجایید ای شهان آسمانی بدانسته فلک را در گشایی 💠کجایید ای ز جان و جا رهیده کسی مر عقل را گوید کجایی 💠کجایید ای درِ زندان شکسته بدا ده وامداران را رهایی.. ((جبهه حسینیّه)) گاه مأموریّت های که بچّه‌های می رفتند، خیلی سخت و دشوار بود. گاهی شرایط جوّی نامناسب بود. گاهی منطقه صعب العبور ⛰بود و گاهی از نظر موقعیّت خطرناک و ناامن بود. گاهی هم تمام این عوامل دست به دست هم می دادند و یک شناسایی را طاقت فرسا می کرد.. خطر، در و بیش از هر جای دیگر، نیروها را تهدید می کرد، امّا وجود این سختی ها ذرّه ای در روحیّه بچّه ها تأثیر منفی نمی گذاشت. شاید بتوان گفت اصلاً او به خاطر همین خطرات و سختی های کار بود که به اطّلاعات و عملیّات علاقه داشت. یکی از مأموریت‌های ما در "جبههٔ حسینیّه" بود. آن روز من و محمّد حسین با ، و چند نفر دیگر از بچّه ها قرار بود جلو برویم. خط دست ارتش بود و می بایست ما زمان برگشتنمان را با آن ها هماهنگ کنیم. حدود ساعت هفت صبح 🕖 از خطّ خودی خارج شدیم. به محض حرکت ما، هوا طوفانی شد. گردباد🌪شدیدی در گرفت و طوفان، شن های بیابان را به سر و روی بچّه ها می ریخت. حرکت خیلی مشکل بود و کار به کندی پیش می رفت. حدود چهار ساعت در این شرایط سخت جلو رفتیم. نزدیکی های ساعت یازده 🕚بود که دیگر طوفان فروکش کرد. بچّه‌ها همه خسته بودند. 😞 اوضاع بد جوّی، تاب و توان همه را گرفته بود. کار شناسایی را انجام دادیم و.... 🍃🌸🍃 شهید «عليرضا مظهري صفات» بيست‌ و چهارم مهر 1345، در شهرستان كرمان به دنيا آمد. تا پايان مقطع متوسطه در رشته رياضي درس خواند، به‌ عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و سوم خرداد 1367، در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر و صورت، شهيد شد. مزار وي در زادگاهش‌ واقع است. برادرش حميدرضا نيز به شهادت رسيد. 🍃🌸🍃 «شهید حسن یزدانی»، در تابستان 1348،در شهر کرمان متولد شد. ایشان در واحد اطّلاعات عملیات لشکر 41 ثاراللّه مشغول به خدمت شد. و در عملیّات ٨ حضوری شایسته داشت. و در بهمن سال ١٣۶۴ در اثر بمباران شیمیایی منطقه، به شدت و در تاریخ ١۴ اسفند همان سال به لقاءالله پیوست. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای حمید شفیعی 🔹صفحه ۱۳۹_۱۳۷ 🦋 ((لبخند زیبا)) <ادامه> همینطور که داشتم با دوربین نگاه می کردم، دیدم یک دفعه از سنگر عراقی ها بیرون پرید و به طرف خط خودی شروع به دویدن کرد. نگهبان های عراقی هم که تازه او را دیده بودند با هرچه دم دستشان بود شروع به تیر اندازی کردند. محمّدحسین تنها وسط بیابان می دوید و عراقی ها هم مسیر حرکت او را به شدّت زیر گرفته بودند. ما هم نگران😨 این طرف خط نشسته بودیم و جلو را نگاه می کردیم و هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد. گلوله های خمپاره، یکی پس از دیگری، در اطراف محمّدحسین می شد؛ امّا نکتۂ عجیب برای ما خنده های😊 محمّدحسین در آن شرایط بود، در حالی که می دوید و از دست عراقی ها فرار می کرد یک لحظه خنده اش قطع نمی شد. انگار نه انگار که این همه آتش را دارند روی سر او می ریزند!😳 من و نشسته بودیم و گلوله ها را می شمردیم. فقط حدود هفتاد و پنج شصت اطرافش زدند، امّا او بی خیال می خندید و با سرعت به طرف ما می دوید.😯 خوشبختانه بدنش کوچک ترین خراشی بر نداشت. وقتی رسید،خیلی خوشحال☺️️بود جلو آمد و با خنده های زیبایش شروع کرد به تعریف: «رفتم تمام مواضعشان را دیدم. که اصلا ندارند، آن کانال را جدید کَندند ، تازه دارند هایشان را می زنند. خطشان خلوت خلوت است و کم کم دارند کارهایشان را انجام می دهند.» محمّدحسین تمام این را در همین مدت کوتاه به دست آورده بود! شاید اگر شب این را انجام می داد ، خطرش کمتر بود، امّا به اطلاعاتی این چنین دست پیدا نمی کرد. برای او، کار از هرچیزی مهم تر بود. وقتی حرف هایش تمام شد به طرف سنگرش رفت و به شوخی گفت: «اینم از کار شب ما😊.در عوض برویم امشب یک ساعت راحت بخوابیم!» 💠دریـغ و درد که تا این زمان ندانسـتم که کیمیای سعادت رفیق بود ، ((تپۂ شهدا_مرز خطر)) در عملیات چهار ،در نقطه ای به نام "قوچ سلطان" مستقر بودیم. محور شناسایی هم "تپه شهدا" بود. آنجا غالب شناسایی ها را محمّدحسین به تنهایی انجام می داد. لاغر اندام،سبک،چابک و سریع بود. هوش و ذکاوتش هم که جای خود داشت. به خاطر دید مستقیم روی منطقه مجبور بود که شب ها راه بیفتد. صبح زود می رسید پای تپۂ تا شب صبر می کرد و بعد می رفت میان عراقی ها. یک شب که تازه از راه رسیده بود، .... <ادامه دارد> ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ