🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای محمّدرضا مهدی زاده
🔹صفحه ٩٢_٩٠
#قسمت_سی_و_هشتم 🦋
((میدان مین))
بسیار تعجب کردم که محمد حسین چطور آن ها را دیده بود؟!!
در حالی که وقتی من جلوتر از او می رفتم باید زودتر متوجه آن ها می شدم! 📼دوربین را دوباره به محمد حسین دادم که او نگاه کند،اما متوجه شدم که با اشاره سر می خواهد به من بفهماند که آن ها نزدیکمان هستند.
برای چند لحظه، هر دو میخکوب شده بودیم!! خطر بزرگی از کنارمان گذشت. اگر فقط چند قدم جلو می رفتیم، قطعاً با #بعثی_ها برخورد می کردیم و آن وقت کارمان ساخته بود!
برای دقایقی نفس هم نمی کشیدیم و اگر راه داشت، به قلب هم می گفتیم نتپد!🤭
پشت میدان نشستیم تا #عراقی_ها رفتند. دوتایی نفس عمیقی کشیدیم و خدا را شکر کردیم بعد هر دو با احتیاط راه افتادیم.
من #اسلحه ام را زیر سیم خاردار گذاشتم و آن را بلند کردم و با کمک محمد حسین، دوتایی از زیر آن عبور کردیم و وارد # میدان_مین شدیم.
در همین موقع چند نفر عراقی را دیدم که از تپه مقابل پایین آمده و به سمت ما می آیند. خیلی سریع روی زمین دراز کشیدیم.
نگاهی به محمد حسین کردم.
با حرکت سر و صورت گفتم گیر افتادیم.😰نمی دانستیم چه کار باید بکنیم؛غرق در چاره اندیشی بودم که دستی را مچ پاهایم احساس کردم. 😱
قلبم داشت از سینه بیرون می زد!!
ابتدا گفتم شاید عراقی مچ پایم را گرفته است و می گوید تکان نخور که توی چنگ منی! 😖
همان طور که خوابیده بودم، برگشتم ونگاهش کردم؛ محمد حسین بود وبا دست به سمت راست اشاره کرد..
من که دنبال نجات از این مهلکه بودم، سریع منظورش را فهمیدم؛ آهسته بلند شدم و نیمه خیز و با احتیاط به سمت راست رفتیم و داخل #معبری شدیم. فکر کنم همان معبری بود که امیری در آن به #شهادت رسید..؛
اما فعلا با شرایطی که ما داشتیم، معبر خوبی برای در امان ماندن بود.
آن ها متوجه ما نشدند و ما آن شب توانستیم در آن مکان توقف کنیم.
بعد از اینکه محمد حسین خوب #منطقه را بررسی کرد🧐 وجوانب کار را سنجید، دوباره به طرف خطّ خودی راه افتادیم و
خداروشکر بدون هیچ مشکلی به #مقر رسیدیم.
آن قدر خسته بودیم که بلافاصله داخل #سنگر رفتم و آماده خواب😴شدم،امّا دیدم محمد حسین خارج شد.
تعجب کردم!
این وقت شب کجا می خواهد برود؟
پشت سرش بیرون رفتم؛ دنبال آب می گشت تا #وضو بگیرد، می خواست نماز شبش را بخواند!
من هنوز در فکر #مأموریت آن شب بودم
وکارهایی که محمد حسین کرده بود...
نماز خواندنش در محل شهادت امیری،
پیدا کردن معبر،
موفقیت آمیز بودن شناسایی در منطقه ای که بسیار حساس وخطرناک بود.......
──━━━❖ ❖━━━──
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @mazhabi_yon ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای محمّدرضا مهدی زاده
🔹صفحه ۹۳_۹۴
#قسمت_سی_و_نهم🦋
...یقین داشتم که حتماً سرّی در این امر نهفته است.
به محمّدحسین گفتم:«مسائلی که امشب اتفاق افتاد، ذهن مرا خیلی مشغول کرده است.🤔 این همه حوادث نمی تواند اتفّاقی باشد. من هنوز هم باور نمی کنم که این قدر راحت توانسته باشیم کاری به این مهمّی را انجام دهیم؛
همان کاری که امیری به خاطرش #شهید شد. خواهش می کنم بگو قضیه از چه قرار است»
محمّدحسین سرش را پایین انداخته بود و از پاسخ طفره می رفت.من با حالت تضرّع و اصرار زیاد سؤالم را تکرار کردم.
سرش را بلند کرد و به صورت من نگاه کرد. وقتی چشم هایش را پر از اشک دیدم دیگر نتوانستم حرفی بزنم.🤭
او.مثل همیشه جای دنجی را پیدا کرد و به #نمار ایستاد و مشغول #راز_و_نیاز شد.
((تکلیف من))
آن روز هواپیما های عراقی مقرّ #اطلاعات_عملیات را بمباران کردند.
تعداد زیادی از بچّه ها زخمی شدند.
محمّدحسین با همان متانت همیشگی بچّه ها را به #صبر دعوت می کرد و سعی داشت تا آن ها را آرام کند.
وقتی هواپیماها رفتند و اوضاع کمی بهتر شد، تصمیم گرفتیم مجروحان را به عقب منتقل کنیم.
محمّدحسین هم می خواست همراه
بچّه ها برود و کمک کند، امّا من اصرار
داشتم که در منطقه بماند؛
گفتم:«آقا جان!...شما دیگر برای چی میخواهید بیایید؟ بهتر است همین جا باشید.»
او با ناراحتی گفت:«تو چرا اینقدر اصرار داری که من نیایم؟»
گفتم:«خب بالاخره هرچه باشد شما به
#منطقه آشنا تر هستید، این جا هم کسی نیست. بیشتر بچّه ها زخمی شدند، آن ها هم که سالم هستند به اندازه کافی منطقه را نمی شناسند.»
در جوابم گفت:«بنا نیست ما تکلیفمان را فقط در یک جا انجام دهیم.
#تکلیف برای من نه زمان می شناسد، نه مکان و الان از همه چیز واجب تر انتقال این مجروحان به عقب است.»
این را گفت و همراه زخمی ها به عقب رفت.
💠 ناز پرورد تنعّم نبرد راه به دوست
#عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
❖━━━──
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @mazhabi_yon ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای مرتضی حاج باقری
🔹صفحه ١٠۴_١٠٢
#قسمت_چهل_و_دوم🦋
((صادقی و موسایی پور))
سال شصت و سه بعد از #عملیات_خیبر، لشکر در خط #شلمچه مستقر شد.
بین خط ما و عراق چهار کیلومتر آب بود، برای شناسایی مجبور بودیم از گرفتگی عبور کنیم و خودمان را به خط دشمن برسانیم. نفراتی که محمد حسین برای این کار در نظر گرفته بود، من بودم، موسایی پور، صادقی و یک نفر دیگر.
حد نهایت #شناسایی ما هم خاکریزی از عراق بود که پایان آب گرفتگی منطقه شلمچه قرار داشت.
شب چهار نفری سوار بر قایق به طرف خط دشمن حرکت کردیم.
قرار بود در قسمتی از منطقه که چولان های زیادی🌱 داشت، توقف کنیم و بعد دو نفر از بچه ها خودشان را به #خاکریز عراقی ها برسانند.
آن شب نوبت موسایی پور و صادقی بود.
وقتی به چولان ها رسیدیم، قایق ها را وسط آن ها زدیم، وایستادیم.
موسایی پور و صادقی که هر دو لباس غواصی به تن داشتند، از ما جدا شدند و جلو رفتند.
مدتی صبر کردیم؛⌚️
آن ها بر نگشتند!
اول فکر کردیم شاید امشب کارشان طول کشیده است و اگر کمی منتظر شویم حتماً می رسند؛ اما وقتی تأخیرشان خیلی طولانی شد، فهمیدیم که اتفاقی برای آن ها افتاده است!
قایق ها 🛶 را حرکت دادیم و تا آنجا که امکان داشت به دشمن نزدیک شدیم ،تا شاید بتوانیم اثری از آن ها پیدا کنیم؛
امّا فایده ای نداشت..!!😔
هیچ اثری نیافتیم.
اطراف محل قرار را هم جستجو کردیم به این امید که شاید موقع برگشت، راه را
گم کرده باشند؛
ولی آن جا هم هیچ خبری نبود.
دیگر خیلی دیر شده بود و فرصت زیادی نداشتیم.
وقتی کاملا از پیدا کردنشان ناامید شدیم، تنهایی به خط مقدم برگشتیم.
محمد حسین که تا آن وقت دل نگران و ناراحت 😔منتظر ما ایستاده بود، با دیدن قایق ها سریع جلو آمد.
من هر آنچه را که اتفاق افتاده بود، برایش تعریف کردم.
چهره محمد حسین خیلی دَرهم شد.😥
هم ناراحت بچه ها بود و هم فکر کار.
نمی دانستیم چه بلایی سر بچه ها آمده است...
#شهادت شان یک مصیبت بود
و #اسارت شان مصیبتی دیگر!
قاعده بر این بود که اگر در محوری یکی
از بچه های شناسایی، اسیر می شد؛
دیگر نباید روی آن محور کاری انجام
می گرفت، چون خطر لو رفتن #عملیات وجود داشت.
همه نگران بودند!😰
محمد حسین با روشن شدن هوا، لب آب رفت و سعی کرد با دوربین 📼 اثری از بچه ها پیدا کند.
ما را هم برای جستجو به طرف دیگری فرستاد.
همه برای یافتن #موسایی_پور و #صادقی بسیج شده بودند، اما حوالی ساعت ده🕙ناامید برگشتند.
محمد حسین با #حاج_قاسم تماس گرفت و او را در جریان قرار داد..؛
حاج قاسم به دلیل حساسیت موضوع، سریع خودش را به #منطقه رساند.
با محمد حسین داخل سنگری رفتند و مشغول صحبت شدند.
وقتی که بیرون آمدند، دیدم محمّدحسین خیلی ناراحت است!😔
از او سؤال کردم : «چی شده؟!»
گفت: «حاجی می گوید باید قرارگاه را خبر کنیم. بچه ها احتمالا اسیر شده اند، چون لباس #غواصی تنشان بوده،احتمالا #شهید شدنشان ضعیف است.»
گفتم:«خب!...حالا تو می خواهی چه کار
کنی؟!»
گفت: «هیچی! من به قرارگاه خبر
نمی دهم.»
گفتم: «محمد حسین!...حاجی ناراحت می شود.»
گفت:«من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن می کنم، فردا می گویم چه اتفاقی برایشان افتاده است!»
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @mazhabi_yon ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی
🔹صفحه ۱۲۲_۱۲۱
#قسمت_پنجاه_و_یک 🦋
((زبون بسته ها))
یکی از نکات جالب توجّه در مورد #محمد_حسین_یوسف_الهی ،روحیۂ ظریف و حساس او بود. 👌🏻
در عملیات #والفجر چهار،بعد از مرحلۂ اول، هنگام روز ما به ارتفاعات مشرف به شهر پنگوین #عراق رفتیم.
من بودم،
محمّدحسین و یکی، دوتا از بچّه های دیگر.
لا به لای درختان🌿 تا نزدیکی #دشمن پیش رفته بودیم که یک مرتبه کمین عراقی ما را دید😧و شروع به تیراندازی کرد.
همگی به سرعت داخل شیاری پریدیم.
در عرض چند دقیقه ، طبیعت زیبا و قشنگ آنجا به جهنم تبدیل شد!!🔥
عراقی ها به شدّت منطقه را با خمپاره و تیر بار می کوبیدند؛
ضمناً کبک هم آنجا زیاد بود.
توی صدای توپ، تیر و خمپاره، کبک ها می خواندند؛
ما داخل شیار نشسته بودیم و گوش میدادیم.
معلوم بود که حسابی وحشت کرده اند.
در همین لحظه چشمم به محمّدحسین افتاد، دیدم اشک توی چشم هایش جمع شده است و در حالی که به درختان🌴مقابلش خیره شده بود،
گفت:«ببینید دو گروه انسان رو در روی هم ایستاده اند و دارند یکدیگر را قتل عام می کنند، این کبک های زبان بسته چه گناهی کرده اند؟! این درخت ها چرا باید بسوزند؟😔»
وقتی از #منطقه خارج شدیم، جلوتر باز به یک قاطری🐐 رسیدیم که ترکش خورده و دست و پایش قطع شده بود.😣
آنجا نیز محمّدحسین متأثر شد و
گفت:«این زبان بسته دارد زجر می کشد،راحتش کنید!😔 »
این ها همه نشانه روحیۂ لطیف و حساس محمّدحسین بود؛
روحیه ای که در جنگ و دفاع، فقط مختص نیروهای خود ساخته ایرانی بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای حمید شفیعی
🔹صفحه ۱۳۵_۱۳۳
#پارت_پنجاه_و_ششم🦋
((معجزه))
یک روز با #محمد_حسین برای انجام کاری رفته بودیم.
معمولاً به خاطر شتابی که در کارها بود از #لندکروز استفاده می کردیم.
آن روز محمّدحسین پشت فرمان بود.
با سرعتی حدود صد و سی یا صد و چهل توی جاده می رفت.
یک دفعه وانت آبی رنگی از سمت راست وارد جاده شد و درست مقابل ما توقّف کرد😨.
جاده باریک بود و به هیچ شکل نمی شد آن را رد نمود.
حسین فوراً ترمز کرد، ولی چون سرعت ماشین زیاد بود، بلافاصله موفّق نشدیم و ماشین هر لحظه به وانت آبی نزدیک تر می شد😰.
فکر کردم دیگر کار تمام است و الان به شدّت تصادف می کنیم.
به همین دلیل سرم را میان دو دست گرفتم و در حالی که فریاد می زدم:
«یا ابوالفضل!...»
روی پاهایم خم شدم.
چشمانم را بستم و منتظر حادثه شدم😓؛
امّا اتّفاقی نیفتاد😳.
ماشین بدون اینکه به چیزی برخورد کند،
متوقّف شد.
من چند لحظه در همان حالت #صبر کردم. امّا دیدم نه!...خبری نیست.
آهسته سرم را بلند کردم و نگاهی به مقابل انداختم.
در کمال تعجّب دیدم کسی وسط جاده نیست. با خودم فکر کردم حتماً راننده با ماشین فرار کرده است🤔.
اطرافم را نگاه کردم، امّا خبری از او نبود.
منطقه کفی و صاف بود و اگر کسی به نزدیک یا از ما دور می شد، به راحتی تا چند دقیقه دیده می شد.
از محمّدحسین پرسیدم:« پس این راننده و ماشین چه شدند؟!😳»
در حالی که نفس عمیقی می کشید،
گفت:«او باید می رفت.»
متوجه حرفش نشدم.
خواستم دوباره سؤال کنم که دیدم از ماشین پیاده شد،
کنار جاده دو #سجده_شکر به جا آورد.✨
وقتی دوباره سوار ماشین شد،گفتم:
«باید بگویی که او کجا رفت؟!»
گفت:«خب رفت دیگر😊»
گفتم:«آخر کجا رفت که ما ندیدیم؟!🤔توی جاده و دشت به این صافی حداقل نیم ساعت طول می کشد تا یک نفر از دید خارج شود.
آن وقت چطور او در عرض چند ثانیه غیبش زد؟!😯»
کمی اخم هایش را درهم کشید و گفت: «یک جمله می گویم و دیگر سؤال نکن😠.»
گفتم: «باشد، قبول✋»
گفت: «ببین!...#معجزه توی #منطقه شامل حال همه می شود، این هم یکی از همین معجزات بود که این بار شامل حال ما شد.»
خواستم دوباره سؤال کنم که وسط حرفم پرید:«قرار شد دیگر چیزی نپرسی🤫.»
نمی توانستم سؤال کنم، یعنی او دیگر حرفی نمی زد؛
امّا مسئله همچنان برای من لاینحل ماند و اصلاً نفهمیدم آن اتّفاق چه بود و آن ماشین چطور آمد و چطور رفت؟!🤷♂
💠فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای حمید شفیعی
🔹صفحه ۱۳۷_۱۳۵
#قسمت_پنجاه_و_هفتم🦋
((لبخند زیبا))
#مأموریت های واحد #اطلاعات عموماً در شب انجام می گرفت؛
چون بچهها در نهایت اختفا خودشان را به دشمن نزدیک می کردند.
#رزمندگان شب ها به #شناسایی
می رفتند و روزها به کار های خودشان
می پرداختند و یا در جلسات و کلاس هایی که در واحد تشکیل می شد، شرکت می کردند.
آن روز هر کس مشغول کار خودش بود.
محمّدحسین هم داخل سنگر بود.
نزدیکی های ظهر حدود ساعت دوازده🕛،یک مرتبه هوا توفانی🌪شد.
گرد و خاک و غبار تمام #منطقه را پوشانده بود.
چشم، چشم را نمی دید. در همین موقع #محمّد_حسین متوجه طوفان شد.
با عجله از سنگر بیرون آمد و گفت:
«خیلی هوای خوبی شد👌، باید هرچه زود تر بروم میان عراقی ها.»
گفتم:«جدّی می گویی؟!..می خواهی بروی؟!😳»
گفت:«بله!...بهترین فرصت است.»
دیدم مثل اینکه جدّی جدّی آماده حرکت شد؛ آن هم در روز روشن!😯
جلو رفتم و با التماس گفتم:
« بابا حسین جان!...دست بردار. رفتن میان عراقی ها،آن هم در روز روشن خیلی خطرناک است.»
گفت:«هوا را نگاه کن!هیچی دیده نمیشود.»
گفتم:«الان هوا توفانی است، امّا ممکن است چند دقیقه دیگر صاف صاف بشود.»
گفت:«مهم این است که تا آنجا بتوانم بروم نگران نباش چشم بر هم زدی رسیدم.»
گفتم:«خب!...چرا صبر نمی کنی تا شب؟»
گفت:«الان می روم و کار شبم را انجام می دهم.»
هرچه اصرار کردم،فایده ای نداشت.
او به سرعت طرف دشمن رفت.
همینطور بهت زده😧 نگاهش کردم تا رفت و میان گرد و غبار گم شد.
دیگر نه محمّدحسین را می دیدم و نه خط عراقی ها را.
فقط چند متر جلوتر مان مشخّص بود.
هنوز مدت زیادی از رفتن محمّدحسین نگذشته بود که طوفان کم کم رو به آرامی گذاشت و لحظاتی بعد هوا صاف صاف شد.
دلشوره و اضطراب😰 آرامش را از من گرفته بود، با خوابیدن توفان نگرانی ام صد چندان شد.
دوربین را برداشتم و لبه خاکریز آمدم.
#سنگر های عراقی را زیر نظر گرفتم.
نگهبان هایشان سر پست بودند؛
اما از محمّدحسین خبری نبود.
همینطور مضطرب نقاط مختلف را نگاه می کردم که یک مرتبه او را دیدم.
داخل کانال دشمن نشسته بود؛
نمی دانستم چه کار می خواهد بکند .
از خط ما تا خط عراقی ها سه کیلومتر راه بود.
هوا روشن و آسمان صاف بود.
کوچک ترین حرکتی در این مسیر از دید دشمن پنهان نمی ماند.
همینطور که داشتم با دوربین نگاه
می کردم، دیدم یک دفعه.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"مهدی شفازند"
🔹صفحه ١۴۴_١۴٢
#قسمت_شصت_و_یکم 🦋
((دکل دیده بانی))
حدود یک سال قبل از #عملیّات_والفجر_هشت در منطقه ای بین خرمشهر و آبادان ، بچّه های اطّلاعات یک دکل دیده بانی نصب کرده بودند که بوسیلهٔ آن روی منطقه کار می کردند.
این دکل با ارتفاع خیلی زیاد، چیزی حدود شصت متر، از یک سری قطعات فلزی تشکیل شده بود که بوسیلهٔ پیج 🔩
و مهره هایی بزرگ به هم متصل می شد.
و ضمناً حالت نردبانی عمود بر سطح زمین را پیدا می کرد که دیده بان برای بالا رفتن، می بایست از آن استفاده کند.
با توجّه به ارتفاع زیاد دکل، بالا رفتن از این نردبان کار بسیار مشکلی بود!!
چون هیچ نرده و حفاظی نداشت.
فقط کافی بود که شخص وسطِ کار کمی پایش بلرزد و تعادل خود را از دست بدهد..😥
و یا نیمه های راه خسته😞شود و نتواند به بالا رفتن ادامه دهد که دیگر در آن حالت نه راه پس داشت و نه راه پیش؛
و در هر دو صورت خطر سقوط 😱به طور جدّی در کمینش بود.
در آن ایّام، چون تأکید شده بود یکی از
مسئولین برود و #منطقه را از نزدیک ببیند، #محمّد_حسین_یوسف_الهی به من اصرار می کرد و می گفت: «تو که حکم معاونت داری باید بروی روی دکل و دیده بانی 📼کنی.»
گفتم: «دیگران هم هستند، آن ها می آیند و میبینند👀.»
گفت: «حالا که تا اینجا آمده ای، دیگر نمی توانی برگردی.»
گفتم : «اصلاً من تو را قبول دارم، تو چشم منی! هر چی تو دیدی قبول است.» 👌
گفت: «نه! حتماً باید خودت ببینی.»
گفتم: «بابا حسین جان! من نمی توانم! کلّی آرزو دارم.
بالا رفتن از دکل کار هر کسی نیست، خیلی سخت است. 😢
من هم که مثل شماها قوی نیستم، سرم گیچ می رود، می ترسم خدایی ناکرده اتّفاقی بیفتد.»😩
گفت: «خیلی خب! عیبی ندارد، اگر مشکل تو این چیزهاست من یک فکری به حالش می کنم و این قضیّه را حل می کنم.»
گفتم : «آخر چطوری؟!» 🤔
مانند همیشه که خیلی رمزی عمل می کرد و نمی گذاشت کسی از کارهایش سر در بیاورد، سعی کرد تا فکرش را از من پنهان کند.
فقط گفت : «صبر کن بالاخره متوجّه می شوی.»
نیمه های شب 🌘محمّد حسین به سراغم آمد و از خواب بیدارم کرد.
گفتم: «چیه؟ چی شده؟»
گفت: «هیچی. بلند شو برویم!»
گفتم : «کجا؟!»
گفت: «دکل.»
گفتم: «الآن؟! حالا نمی شود نرویم؟»
گفت: «نه! به هر شکلی که شده من باید تو را ببرم بالا.»
گفتم: «بابا من می ترسم!» 😩
گفت: «نترس! من پشت سرت می آیم.»
دیدم اصرار فایده ای ندارد، مثل اینکه واقعاً مجبورم!!
هر دو راه افتادیم. 🚶♀
شب عجیبی بود، هوا مهتابی بود و نور ماه 🌕 منطقه را روشن کرده بود.
گهگاه صدای انفجاری 💥سکوت شب را می شکست.
پای دکل رسیدیم. نگاهی به بالا انداختم😧........
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"مهدی شفازند"
🔹صفحه ١۴٨_١۴٧
#قسمت_شصت_و_سوم 🦋
((دکل دیده بانی))
#محمّد_حسین آن شب و روز بعد، چند بار از دکل شصت متری بالا و پایین رفت.
یک بار برایم پتو آورد. یک بار صبحانه🧀،یک بار نهار 🍛 و چندین بار دیگر به بهانه های مختلف آمد و رفت.
رفتار او باعث شده بود که روحیّه ام کاملاً عوض شود.
شب، با تاریک شدن هوا آمد دنبالم و گفت: «برویم»
این بار خودش اول رفت و بعد من پشت سرش می رفتم.
پایین تر از من حرکت می کرد تا بتواند مواظبم باشد.
و بالاخره مرا پایین آورد. بارها شنیده بودم که چقدر نسبت به نیروهایش احساس مسئولیّت دارد، ولی هیچ گاه محبت پدرانه اش را از نزدیک حس نکرده بودم.
با کار آن شب محمّد حسین، هم توانستم #منطقه را آن طور که باید ببینم
و هم روحیّه ام تغییر کرد.🙂
هیچ وقت نمی توانم لحظه ای را که روی شانه هایشان نشسته بودم، فراموش کنم.
💠آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
((من بسیجی ام))
در طول مدّتی که محمّد حسین مسئول #شناسایی لشکر شده بود، من و #مجید_آنتیک_چی چندین بار به او اصرار می کردیم که به عضویت #سپاه در بیاید، امّا او زیر بار نمی رفت!
و می گفت: «شما دنبال چی هستید؟ 🤔
اینکه یکی به نیروهای سپاه اضافه شود؟
من دوست دارم به عنوان یک #بسیجی خدمت کنم.
پس بگذارید راحت باشم.» 😕
گفتیم: «محمّد حسین! مگر سپاه چه اشکالی دارد؟!»
گفت: «سپاه هیچ اشکالی ندارد، خیلی هم خوب است، امّا من خدمت در لباس بسیجی را بیشتر دوست دارم.» ☺️
محمّد حسین اینقدر ظرفیت و لیاقت داشت که می توانست از فرماندهان رده بالای سپاه شود؛ امّا این در صورتی بود که به عضویت سپاه در می آمد و رسمی می شد.
بارها مسئولین لشکر به او پیشنهاد می کردند، اما چون به #بسیج عشق می ورزید، نمی پذیرفت؛
👈🏻تا جاییکه سفارش کرده بود اگر من #شهید شدم، روی سنگ قبرم ننویسید #پاسدار ؛
اگر چنین کلمه ای بنویسید روز قیامت جلوی شما را خواهم گرفت.👊🏻
من یک بسیجیام!
💠کجایند مستان جام الست ؟
دلیران عاشق، شهیدان مست
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"مهدی شفازند"
🔹صفحه ۱۵۰_۱۴۹
#قسمت_شصت_و_چهارم🦋
((بگذار دنیا برای اهلش بماند!))
آخرین باری که #محمّد_حسین از #منطقه به کرمان آمده بود، با هم توی شهر دنبال کارهای روزمرّه رفته بودیم.
گفت: «مهدی! هیچ تا به حال شده یک بنز یا یک ماشین مدل بالای دیگری ببینی و از ته دل آرزو کنی که ای کاش یکی از آن ها مال من بود؟»
گفتم: «راستش زیاد روی این قضیّه فکر نکرده ام،امّا خب!
من یک انسانم. ممکن است گاهی از دلم بگذرد و بخواهم که من هم بنز، خانه وامکانات راحت داشته باشم.»
محمّد حسین مکثی کرد و با لحنی دوستانه و برادرانه گفت : «سعی کن اینها را برای اهلش ببینی.
خانه،ماشین لوکس، تجمّلات و تشریفات برای دوستداران دنیاست.
برای آن ها که طالبش هستند. ما که این راه را انتخاب کرده ایم و به #جنگ آمده ایم، راهمان چیز دیگری است.
بگذار دنیا برای اهلش بماند.»
یادم است یک بار دیگر با محمّد حسین صحبت می کردیم، می گفت :مهدی! معتقدم که دو نفر که خیلی باهم دوست هستند و همیشه با یکدیگرند، بعد از #شهادت یا وفات یکی از آن ها، باز هم دوستی شان ادامه پیدا می کند؛
مثلاً می توانند از طریق خواب با هم ارتباط داشته باشند، حتّی اگر آن شخصی که زنده است، مشکلی داشته باشد؛ دوستش می تواند به او کمک کند.
وراهنماییش کند. من خودم هر وقت در طول #جنگ به مشکلی برخورده ام، متوسّل به خانم #فاطمهٔ#الزّهرا (سلام الله علیها) شده و دوستان شهیدم را در خواب دیده ام. ☺️
آن ها هم راهنمایی ام کرده اند و راه حل مشکلات را پیش رویم گذاشته اند.»
وقتی محمّد حسین این را گفت، همان جا از او قول گرفتم اگر #خداوند توفیق شهادت نصیبش کرد، فراموشم نکند،
بگذارد دوستیمون پا برجا بماند و در گرفتاری ها کمکم کند.
او هم قول داد و چقدر خوب به وعده اش وفا کرد.
بعد از #شهادتش هر بار به مشکلی بر می خورم به خوابم می آید و راهنمایی ام می کند.
و وقتی به توصیه هاش عمل میکنم گره کارهایم باز می شود. 😭