eitaa logo
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
453 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
105 فایل
༺﷽༻ 💛🌻دݪگرم خُدٰایـےاَم،ڪھ بٰا تَمام بَدۍ هٰایَم باز هَوٰادٰار دِلم اسٺ...❥ ツ اَلـّٰلـھُـمَ الـࢪزُقـنـٰا شَـــہــ💔ـٰادَٺ:) ڪُپـۍ؟! وٰاجِبہ مُؤمِن✌🏻 اࢪٺباط با ادمیݩ⬅: @Fatemeh_884
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌼🌸🌼🌸🌺🌺 چادر مشکی ام چه جذابیتی دارد برایم✌️ گرمی هوا جذاب ترش میکند ...☺️❤️ چون ...👇 میدانم خدا عشق میکند از نگاه کردنم 😍☺️ 🎀@MazhabiiiTor🎀
گفت:می دونی چرا شدم ❇️گفتم: چه می‌دونم،🤷‍♀️ لابد این ‌طوری خوش‌تیپ تری!!!😉 😒گفت:خیر!!!☹️ 🙃گفتم:خب لابد فهمیدی این ‌طوری مثلاً!!!🤪 😕گفت:خیر !!!🙁 🤨گفتم: ای بابا!!! خب لابد یکی شدی، اون گفته اگه بپوشی بیشتر !!💞💑 😀گفت:نزدیک شدی!!!😃 😉گفتم: آها!!! دیدی گفتم همه ‌ی قصه ‌ها به ختم می‌شه🙃 دیدی!!!😜 🍃گفت: برو بابا… دور شدی باز...😅 🙅‍♀️گفتم: خب خودت بگو اصلاً...😒 💟گفت: یک جایی شنیدم ، لباس “”ست، خواستم کمی شبیه “حضرت زهرا” باشم ‌😇🌈☘ ╔═🍃🕊🍃═════╗ @MazhbiiiTor✨✨✨✨ ╚═════🍃🕊🍃═╝
🌈💕 سِہ چہآرُم دخٺَرآݩ حِجآبشآݩ حِجآب نیٖسٺ! 👐🏼❌ وَ چيٖزهايے ڪِہ مےپوشَـند🙄 وآقِعاً حِجآب نيٖست ‼️. . مےٖپوشَند 👏🏼 ولےٖ چآدُرشآݩ دآرآی بَــرق و مُد اَسٺ🥺. . . . ‌ 👤 🖤 💗 ╔═🍃🕊🍃═════╗ @MazhabiiiTor✨♥️✨ ╚═════🍃🕊🍃═╝
خونریزی شَدیدی داشت... داخِلِ اتاق ِ عمل ، دکتر اِشاره کرد که چآدُرم رو در بیارم تا راحت تر مَجروح رو جابه جا کنم ..🥺 گوشه ی چآدُرم رو گرفت و بُریده بُریده گفت: "مَن دارَم میرَم که چآدُرت رو در نیاری..." چآدُرم تو مشتش بود که شَهید شد...:) +به روایت پَرستارِ جنگ ----------------------------------------------------------- 💕@MazhabiiiTor💕
💥💥💥بانو سادات💥💥💥 فروشگاه مجازی بانو سادات افتتاح شد📣😍 از با کیفیت ترین اجناس و ملزومات 🇮🇷🌱 از ✨ ، ✨ ، ✨ ، ✨ ، دست✨ ، ✨ ، ✨ و ... بگیر تاااا ✨ و ✨ و ✨ و یه عاالمه چیزای دیگه....😭😍 با پایین ترین قیمت ممکن☺️ مخصوص شما که همیشه لباسای شیک و قشنگ میپوشی😌😘 پس عجله کن🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀ کانال ایتا: @bonaaaSadat آیدی بنده: @BanooSadat95
سیاهے اش...🖤 بلندے اش، گرمایش💥 آرامش محض است❣ مشڪے بودنش🖤 آبے ترین💙 آسمان من است....~💙~ همین که دارمش..♥️ لذت داردونعمت بزرگیست..🥰 زینتم را میگویم ♥️ 🌼@MazhabiiiTor🌼
سه چهارم دختران حجاب نیست!! و چیز هایی که میپوشند واقعا حجاب نیست میپوشند ولی چادرشان دارای برق و مُد است. من 🌸 l 🍀@MazhabiiiTor🍀
‍ ‍ ‍ 🌺🍃 💛 👈🔺 🔺👉 ⛔️بازنده اصلے مسابقه دلبرے و و نهایتاً قطعاً خود زن ها هستن!!😳 میدونے چرا⁉️ 🍃به دو دلیل: 1⃣هرچیزے ڪه زیادي دم دست باشه میشه... وقتے بے ارزش شد.... باید بشه ؛تازه اگه دور انداخته نشه.... 2⃣هیچ زنے نمیتونه تو این مسابقہ برنده باشه و دیر یا زود میبازه... ☝️باور ڪنیم ڪه این مسابقه خسته ڪننده هیچ برنده اے نداره... 🖤🍃 👌 ✌️ 🌷@MazhabiiiTor🌷
🌸🪴 ☝️خواهــرم اگر به این باور بِرِسے ڪـه این 🖤🍃 همان چادریست ڪه پشت دَر سوخت ؛ولے از سَر ِ نَیُفتاد...َ هًٍرًٍگٍزً ✋ٍ از سَرَتْ شُـلْ نمے شود 🌹@MazhabiiiTor🌹
💕خواهرم میدانی شیرینی در چیست؟ اینکه تو لباس سربازی حجت ابن الحسن را بر تن میکنی😍 این که مولـا با دیدنت لبخند رضایت بر لب هایش می‌آید☺️ و تو دو گوهر گرانبهای خویش را که حیا و عفتت می‌باشد را حفظ می‌کنی😍 با همین یک چادر سـاده میدانی به استحکام چند خانواده کمک ڪــرده ای میدانی جلوی چه میزان را گرفته ای؟ 🍃❣به‌خدا قسم اینها با دنیایــی قابل تعویض نمی‌باشد ❤️ 🎀@MazhabiiiTor🎀
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈هفتادم✨ احساس کردم راحت شدم.. سه هفته بعد تولد من☺️🎂 بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت: _صبر کنید.😊☝️ همه تعجب کردیم.😳😟😟😳😳محمد به بابا گفت: _منتظر کسی هستین؟!!😟 بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت: _چادر بپوشید.😊 چون من و مامان نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم، و و پوشیدم.محمد با تعجب گفت: _مگه کیه؟!!😳 🇮🇷آقای موحد🇮🇷 با یه دسته گل 💐تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من ،گفت: _سلام. همه به من نگاه کردن. بدون اینکه با لحن سردی گفتم: _سلام. دسته گل💐 رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت: _زهرا بشین. دوست داشتم برم تو اتاقم.🙁ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.😳😒آقای موحد هدیه ای🎁 از کیفی💼 که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.🙁😒 بعد از شام آقای موحد رفت... تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن. وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.😔میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به بابا . هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم: _چرا بابا؟!😢 بابا چیزی نگفت و رفت. فردای اون شب بیرون بودم... بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین🇮🇷🌷 نشسته بود.ناراحت بودم.😒سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم، بابا گفت: _تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟☝️ گفتم: _درسته.😔 -ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟☝️ -درسته.😔 -ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟☝️ -درسته.😔 به مزار امین نگاه کرد.گفت: _دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.😒خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.😒 لحن بابا ناراحت بود. همیشه برام بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم: _بابا!!😭 نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت: _بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.😒 گفتم: _من بار سنگینی هستم برای شما؟!!😭😥 گفت: _امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....😒کار وحید ، ،ولی خودش مرده.میتونه کنه.ولی تو حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.😒❣ -بابا..شما که میدونید....😢😥 -آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.😒 بابا رفت.من موندم و امین...😢👣 امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.😣😭 به امین گفتم دلم برات تنگ شده..😭زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....😭من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...😭من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.😭 دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون.... قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.😊 اون روز خیلی ناراحت بود. میگفت:... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 🌸@MazhabiiiTor🌸
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
[💜•🌿] 💜] 🧕] •بہترین‌برند •بہترین‌پوشش •از‌آن‌من‌است‌‌ـ ـ ـ🌂ـ •چه‌برند‌وپوششی‌بہتراز •چادر‌مادر‌حسین‌بن‌علے‌ـ ـ ـ🌿ـ 🕊 🦋@MazhabiiiTor🦋
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و پنجم✨ دو روز گذشت و فکر من مشغول بود... قبل از اینکه وحید بیاد گفتم امروز دیگه تکلیفم رو معلوم میکنم.😕ولی وقتی دیدمش فقط نگاهش کردم.وحید هم به من نگاه میکرد.نگاهش با همیشه فرق داشت،خیلی عاشقانه تر و مهربان تر از همیشه بود.😍😊تازه متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود.☺️ تمام مدتی که وحید خونه بود به من محبت میکرد و تو کارهای خونه و بچه داری کمک میکرد.چند بار خواستم جریان رو براش بگم، هربار بخاطر محبت هاش منصرف شدم.😊 دو روز بودنش گذشت و وحید رفت.... اما من بازهم چیزی بهش نگفتم.خیلی با خودم کردم. وجود نداشت که وحید بخواد با کس دیگه ای ازدواج کنه.🙁😟 پس یا ای در کاره یا شاید این جدیدشه.بخاطر همین صمیم گرفتم وقتی وحید اومد بهش بگم.😊☝️ داشتم نماز مغرب میخوندم.... صدای ضعیفی شنیدم.احساس کردم یکی از بچه ها بیدار شده.چون میخواستم نماز عشا بخونم چادرمو درنیاوردم و رفتم تو اتاق بچه ها. از صحنه ای که دیدم خشکم زد.😨 بچه های من بغل دو تا خانم بودن...😈😈 اسلحه کنار سر کوچولوشون بود.👶🏻👶🏻 به خانم ها نگاه کردم. 👈یکیشون همونی بود که با وحید تو فیلم بود ولی اینبار خیلی بدحجاب بود.یکی از پشت سرم گفت: 👤_صدات دربیاد بچه هاتو میکشم. برگشتم.یه مرد بود.با کنجکاوی نگاهم میکرد. نگاه خیلی بدی داشت. بااخم نگاهش کردم. همونجوری که به من نگاه میکرد به یکی از خانمها گفت: 👤_راست گفتی بهار،خیلی خاصه. صدای گریه فاطمه سادات 😭👶🏻اومد.نگاهش کردم،بغل همون خانمه بود.رفتم بگیرمش مرده گفت: 👤_وایستا. ایستادم ولی نگاهم به خانمه بود.با اخم و خیلی جدی نگاهش میکردم.خانمه گفت: _بذار بیاد بچه شو بگیره. منتظر حرف مرده نشدم.رفتم سمتش.نگاهی به زینب سادات انداختم،بهم لبخند زد.😊👶🏻لبخندی براش زدم و به خانمی که زینب سادات بغلش بود با اخم نگاه کردم،بعد به این خانمه که فاطمه سادات بغلش بود،نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفتم و خواستم برم اون اتاق.از کنار مرد رد شدم،گفت: 👤_کجا؟ با اخم نگاهش کردم.مرد به خانمی که فاطمه سادات بغلش بود گفت: _بهار،تو هم باهاش برو. رفتم تو اتاق.بهار پشت سرم اومد.درو بستم و پشت در نشستم که یه وقت مرده نیاد تو اتاق. فاطمه سادات که آروم شد به بهار نگاه کردم،با خونسردی....😏 اونم با کنجکاوی نگاهم میکرد.بلند شدم.تو آینه به خودم نگاه کردم.خداروشکر 👑 👑 سرم بود... یاد وحید افتادم،بهم میگفت با چادرنماز مثل فرشته ها میشی.از یاد وحید لبخند رو لبم نشست.☺️یادم افتاد نماز عشاء نخوندم.به بهار نگاه کردم و قاطع گفتم: _میخوام نماز بخونم.خیلی طول نمیکشه.😠 بهار با تمسخر گفت: _الان؟! تو این وضعیت؟!😏😳 جدی نگاهش کردم.😠گفت: _زودتر.🙄😐 بعد از نماز بلند شدم.گفتم: _میخوام چادرمو عوض کنم. چادرمو درآوردم و از کمد چادررنگی برداشتم ولی یاد نگاه مرده افتادم.چادررنگی رو سرجاش گذاشتم و چادرمشکی مدل دار برداشتم که حتی اگه خواست از سرم دربیاره هم .👌 دلم آشوب بود.😥خیلی ترسیده بودم.😰نگران بودم ولی سعی میکردم به آروم و خونسرد باشم.😏 وقتی پوشیدم به بهار نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفته بود و به من نگاه میکرد.گفت: _تو یه زن زیبا با اعتماد به نفس بالا و باحجاب هستی.تو یه زن عاشق ولی عاقل هستی.عقل و عشق، زیبایی و اعتماد به نفس و حجاب کنارهم نمیشه.نمیفهممت.😕 گفتم: _از وحید میپرسیدی برات توضیح میداد.😏 لبخندی زد و گفت: _پرسیدم.جواب هم داد ولی قانع نشدم.😐 تمام مدت جدی نگاهش میکردم.خواستم بچه رو ازش بگیرم،نذاشت.گفت: _کارت تموم شده؟ با اشاره سر گفتم آره. گفت: _پس برو بیرون. یه بار دیگه از تو آینه به حجابم نگاه کردم. روسری مو جلوتر کشیدم و رفتم تو هال.بهار با فاطمه سادات پشت سرم اومد.مرد و خانمی که زینب سادات بغلش بود،نگاهم کردن.مرده با پوزخند گفت: _میخوای بری بیرون؟ با اخم و جدی نگاهش کردم😠 تا بفهمه با کی طرفه.لبخند تمسخر آمیزی میزد.👁سرمو یه کم به پشت متمایل کردم و به بهار گفتم: _چی میخوای؟ بهار به مرده گفت: _شهرام،بسه دیگه.😐 منظورش این بود که به من نگاه نکنه.بهار اومد جلوی من رو به من ایستاد.شهرام همونجوری که به من نگاه میکرد گفت: 👤_شخصیت عجیبی داره. بهار بالبخند گفت: _گفته بودم که. شهرام گفت: 👤_تو واقعا کمربند مشکی کاراته داری؟!! با اخم 😠و خیره نگاهش کردم.دیدم نمیفهمه،رو به بهار محکم گفتم: _چی میخوای؟😠 شهرام گفت: 👤_حالا چه عجله ای داری. اینبار با عصبانیت به بهار نگاه کردم.😠بهار به شهرام گفت: _تمومش کن دیگه. شهرام عصبانی شد... ادامه دارد... 🦋@MazhabiiiTor🦋
[🥥🐻] ••• ♥️🍃 قسم‌به‌رقصِ‌چـادرم‌دراین‌هوای‌عاشقی اگرنگفتم‌عاشقم،نجابتم‌مقصراست🙊🎈 (: • 🦋 🕊 🎀@MazhabiiiTor🎀
: 💔 چی داریم بگیم جز خجالت و شرمساری.. 😔 و تو ای بانو همین را بدان و بس صدام و جنگ و مین و ترکش همه اش بهانه بود شهیـــد فقــط خـــــواســت ثــابــــــت کنـد « در ایـن » تا بخواهـــــــی  دارد!! 🍃 🌼@MazhabiiiTor🌼
چـــــــــــــــــادر تو تلافی غروبی است... که در آن روز به زور ازسر زنان حرم می کشیدند... چادر تو میراث خون دلهای خیمه نشینان ظهر ... و چادر سرکردنت به همین سادگی انتقام کربــــــــــــــــــلا ست...🥀 ❤️✨ 🌼@MazhabiiiTor🌼
🌸 چادرم میگوید... اگر همہ چیز سر جایش باشد... ❤️ نجابت تو ... 💛 ے تو ... 💚 پاڪدامنے تو ... 💙 تو ... 😌 من هم هستم... 🙏 و الا دور من را خط بڪش ڪہ آبرو دارم❗️ 🍃 است دیگر 👌 بدون حیا جایے با من نمی آید ✨🦋 🌹🍀 🌼@MazhabiiiTor🌼
بانو.... روزگار عجیبی است! زمانه الک برداشته و سخت در حال الک‌کردن است...! لحظه ای هم صبر نمی کند! یک روز را الک کرد.. و امروز دارد را الک می کند! بانوی دانه های الک زمانه، ریز است.. مبادا حیا و عفت و نجابت الک شود و تو بمانی و یک پارچہ ی مشکی..! :)🖤 🌹✨🌻 🌼@MazhabiiiTor🌼
این‌چاد‌رِمشکے ضمانت‌ِامنیت‌ِمن‌اسٺ^^! خواهرم معنے‌آزادی‌ࢪو‌درست مٺوجہ‌نشدی'! آزادی‌یعنـے : مطمئݧ‌باشۍ اسیر‌ِنـگاه‌ِناپاڪان‌نیستـے((: 🌿🌺 🌱 🌼@MazhabiiiTor🌼
من حرم "" میشوم تو "زهرا" باش مبادا شرمنده خاندان"علی"شویم.... 🌹 ❤️ 🌸💦 🌼@MazhabiiiTor🌼
‌ لطفا بخونین...🌸🤍 دخترک رو به من کرد و -گفت:واقعا اقا!😳😳 +گفتم: ببخشید چی واقعا ؟!😐... 👇🏻 -گفت: واقعا شما بچه مذهبی ها از دخترای به سر بیشتر از ما خوشتون میاد!!!😢 +گفتم: بله😊😍 -گفت: اگه آره، پس چرا که از ما ها 😍خوششون میاد از کنار ما که میگذرند ما میشن،😚🙄 ولی همین خود تو و امثال👕تو از چند متری یه دختر که رد میشید فقط سر میندازید😌و رد میشید !🚶. .. .. . +گفتم: آره میگید سر پایین انداختن کمه !😏 -گفت: ؟ببخشید متوجه نمیشم ؟😳🤔 +گفتم: برای مقابل حجاب حضرت زهرا(س)🙏🏻 باید زانو زد 😔 حقا که سر پایین انداختن کمه..!🥰... چادرم تاج بهشتیست که بر سر دارم🙂 یادگاریست که از حضرت مادر دارم♥ خار ها گل زده با هر تارش😌 من محال است که آن را ز سرم بردارم💕 ❤️🌱 🦋💦 🌼@MazhabiiiTor🌼
اگر چند روزه اسم رمز شماست. ۱۴۰۰ساله اسم رمز ماست 🌼@MazhabiiiTor🌼
. 🌸✨ . . . . . تنها تو به خودت عطر نمیزنی!😌 ماهم معطر است😍 معطر به بوی حیا،عفت🥰 معطر است به رایِحه ای بهشتی به بوی چادر مادرم زهراس❤️ چادرم بوی آرامش وامنیت می‌دهد🍭 به فرشته های چادری بپیوندید https://eitaa.com/fereshtehchadori میدونی چرا؟ امیرالمومنین علی علیه السلام :  همانا عفیف و پاکدامن،فرشته ای ازفرشته هاست. حکمت 476 نهج البلاغه