eitaa logo
ماه‌شب‌تارم!☽
6 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
﴾﷽﴿ رمان‌ماه‌شب‌تاࢪم...☽ ازڪپے‌‌وخواندن‌ࢪ‌مان‌بدون‌ذڪر‌منبع‌‌و‌در‌صورت‌عضو‌نبودن‌ࢪ‌اضے‌نیستم‌... رمان‌در‌زمان‌خاصی‌‌یابه‌صورت‌روزانه‌پار‌ت‌گذاری‌نمیشود‌(:
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 آیه با وحشت به جنازه ای که رو به روم افتاده بود خیره میشم... از شدت درد و شوک ناخواسته گریم میگیره... بلند بلند گریه میکنم و هق میزنم... به آرمین که جلوی در با کلتی تو دستش وایساده نگاه میکنم و تنم شروع میکنه به لرزیدن... چشمام سیاهی میره... پلکام سنگین میشه و دیگه چیزی نمیفهمم... _ با حس سوزشی تو دستم چشمامو باز میکنم... چشمام تار میبینه برای همون چندبار پلک میزنم تا دیدم واضح بشه... به اطراف نگاه میکنم... به دستم سرم وصله و دست تیر خوردم پانسمان شده ولی تو بیمارستان نیستم... با دقت به اطرافم نگاه میکنم... اتاقی شیک با تم قهوه ای و شیری... مگه قرار نبود بیان دستگیرشون کنن؟ پس من اینجا چیکار میکنم؟ با صورتی درهم از شدت درد از جام بلند میشم که همون لحظه در باز میشه و ارمین میاد تو.... با تعجب بهش نگاه میکنم... ولی اون حتی یه نیم نگاهم بهم نمیندازه... به سمت پرده میره و میکشتش کنار... دریا... خورشید... ساحل... قلبم هری میریزه پایین... با وحشت و صدایی که از ته چاه بیرون میاد میپرسم +این...جا...کجاس...ت؟ -... +آقا آرمین... نگاه سردی بهم میندازه و گوشیمو از تو جیب شلوارش در میاره و میگیره روبه روم... -حالا کارت بجایی رسیده که منو دور میزنی و فکر میکنی منم خرم حالیم نیست... اگر انقدر ساده بودم که یه جوجه میتونست کل دم و دستگاهمو بده به باد الان با این سنم ارباب کل قاچاقچیای بزرگ نبودم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 بدنمو حس نمیکنم... به جرعت میتونم بگم کل بدنم سر شده... سعی میکنم نفس بکشم اما انگار بلد نیستم... نمیتونم... تواناییشو ندارم... حدس میزنم رنگم مثل گچ سفید شده چون آرمین یهو با وحشت میاد سمتم و از میز کنار تخت یه لیوان آب از پارچ برام میریزه و سعی میکنه به خوردم بده... خودمو عقب میکشم و با دستای لرزون لیوانو از دستش میگیرم و سعی میکنم دستامو بالا بیارم تا حداقل یه قلپ بخورم... -آوا... آوا نگام کن... نفس بکش، طوری نیست... الان همه چیو برات میگم... آروم باش فقط... به سختی نفس عمیقی میکشم و با بغض به دستام چشم میدوزم... انگشتای یخمو تکون میدم و باهاشون ور میرم... -ماجرا اصلا اونطوری که تو فکر میکنی نیست... من آدم بده ی داستان نیستم... یهو نمیتونم خودمو کنترل کنم و با صدای بلند سرش داد میزنم +آدم بده نیستیییی؟ جلوی چشمام یه آدمو کشتیییی زندگیمو جهنم کردی منو با جون خانوادم تهدید کردی آرمین با نگاهی که درش ارامش عجیبی جا گرفته نگاهم می‌کنه... -مجبور بودم... چون همه ی برنامه هامو بهم ریختی... آممم... خب نمیدونم از کجا شروع کنم برات... من درواقع ارباب بزرگ قاچاقچیا و خلافکارا و اینا نیستم... یعنی بودما ولی نه واقعی... داشتم نقششو بازی میکردم... چون... من ماموریت داشتم که این باند و تمام متعلقاتش و دم و دستگاهشو شناسایی و با مدرک دستگیر کنم... من مامورم... یه پلیس... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 -ماجرا از اونجا شروع شد که طی یه سری تحقیقات و یجورایی تقریبا اتفاقی تونستم رییس اصلی این باندو پیدا کنم... دستگیرش کردیم ولی هیچ مدرکی ازش وجود نداشت... خب البته چیز عجیبیم نیست،هرچی نباشه رییس بزرگ ترین باند خلافکاری بود... این شد که چون من هم از نظر هیکلی هم از نظر صلاحیت از همه مناسب تر بودم شدم جایگزینش... و چون هیشکی بدون نقاب ندیده بودتش و کسیم زیاد صداشو نشنیده بود کار من خیلی راحت بود... این شد که ما اونو تو بخش انفرادی و مخصوصی تحت الحفظ نگهش داشتیم تا زمانی که هم مدرک جمع کنیم هم کل باند و دستگیر کنیم... این باند از قبل دنبال یه شرکت بود برای لاپوشونی قاچاقاشون... این شد که من تصمیم گرفتم برای اینکه خیالم راحت تر باشه و همه چی زیر نظر خودم باشه و اشناییت بیشتری داشته باشم شرکت عمورو به عنوان شرکت منتخب اعلام کنم... که اينجا شما وارد داستان شدی... حقیقتا من کاملا بهت مشکوک بودم، فکر کردم از افراد همین باندی و یجورایی میخوای دردسر درست کنی... ولی بعد معلوم شد که واقعا دخترعمومی... ولی بازم من نمیتونستم بهت اعتماد کنم... این شد که مجبور شدم با تهدید و دروغ و... کاری کنم که باهام راه بیای... هیچکس از پلیس بودن من اطلاع نداشت و نبایدم اطلاع میداشت این شد که نتونستم حقیقتو بگم... واسه ماموریتم که کاملا خطرناک بود... خلاصه منو بردیا و مامورای دیگمون مثل همون بهاران خانم بین این باند پخش شدیم و توی محل ماموریتمون مستقر شدیم و به اندازه ی کافی مدرک جمع کردیم... دیشب تو مهمونی تمامی افراد و اعضای باند و تمام طرف قراردادا حضور داشتن... بهترین موقع برای دستگیری و عملی کردن نقشه هامون بود که خبر رسید نیروهای ناشناسی دور کاخ مستقر شدن که از قرار معلوم نیروهای دایی شما بودن... بعدشم که قضیه شقایقو مرگش... نیروهای دایی شما و نیروهای ما باهم یکی شدن و موفق به دستگیری همه ی افراد داخل کاخ شدن و پرونده ی این باند خلافکاریم بسته شد... در ضمن اون قضیه ی قرص و کشتن عمو همش فیلم بود، و من میدونستم و دیدم شما گوش وایسادی و تمامی جریانات برنامه ریزی شده بود... اینطوری شد که... منم هم تونستم ماموریتم و خوب انجام بدم هم ترفیع درجه بگیرم... و هم... خشکم زده... اتفاقات اخیر مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشه... به سختی آب دهنمو قورت میدم... +هم چی؟ آرمین نگاهی بهم میندازه و سرشو میندازه بالا و با تردید میگه... -هیچی +من... من واقعا متاسفم... منو حلال کنید لطفا... من... من زود قضاوتتون کردم... آرمین لبخند ارامش بخشی میزنه و میگه -نه... شما منو ببخشین... ببخشید که اذیت شدین... در ضمن... درمورد مهمونی... من مجبور بودم بگم که اون لباسارو بپوشین، برای اینکه شک نکنین... وگرنه من خودم از ته ته قلبم خیلی خوشحال و مفتخر بودم که چادر سرتون بود... خوشحالم که قدر خودتونو میدونین و مواظب امانت مادرم هستین... میخندم... +باورم نمیشه... باورم نمیشه شما همون آرمین آم... یعنی آقا آرمین دیشب باشی... یهو ترس کل وجودمو پر میکنه... با تردید و صدای اروم زمزمه میکنم... +ببینم نکنه اینم یه بازی جدیده؟ ارمین جفت ابروعاشو بالا میندازه و میگه -فعلا نمیتونین از جاتون بلند شین تا سرمتون تموم شه... ولی برای اینکه حرفامو باور کنین مجبورم از سوپرایزم تو ساحل صرف نظر کنم و الان سوپرایزمو نشونتون بدم... با قیافه ای مثل علامت سوال نگاش میکنم که پا میشه و از اتاق میره بیرون... همینجوری منتظر میمونم که بعد چند دقیقه در باز میشه و.... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
ماه‌شب‌تارم!☽
پارت اول رمان آیه... ¦ https://eitaa.com/aye_novel/5 ¦ فصل دوم رمان آیه... ¦ https://eitaa.com/aye
با جان و دل نظراتتون رو میشنویم و حتما اجرا میکنیم...(:🌱✨ حتما حتما نظراتتون رو باهامون در میون بزارید🌸✋🏻 انرژی... انتقادی... حرفی... درد دلی... در خدمتیم🍊🧡 🖌 📲
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 در باز میشه و زهرا و مامان منیر و بابا علی و مامان نقره و بابا شاهین وارد اتاق میشن... از شدت ذوق بدون اینکه حواسم به دستم باشه از جام بلند میشم که دستم تیر میکشه و از دردش قیافم درهم میره... مامان منیر فوری میاد و دوباره میخوابونتم و پیشونیمو میبوسه... ______________ حدود دو هفته ای میشه که از شمال برگشتیم... مهمونی خانوادگیمون بخاطر دست من کنسل شد و قرار شد هفته های بعد بگیریمش... منم که حالا فهمیدم آرمین واقعی کیه و چطور آدمیه با اجازه ی بابا شرکت و به اسمش کردم چون من از پس مدیریتش بر نمیومدم و نصف اموال دیگه ایم که توسط بابا به نامم شده بود و زدم به نامش... چون حس میکردم اون بیشتر از من حق داره که صاحب اون اموال باشه... قبل از من اون بود و برای مامان و بابا مثل یه فرزند واقعی بوده... مامان منیر و بابا علیم تا الان تهران موندن... نمیدونم ولی حس میکنم کل خانواده یچیزی میدونن که من بی اطلاعم... بخاطر همون جریانی که من بی اطلاعم فعلا تهران میمونن تا اون جریان به جایی که باید برسه... یکی از استادای دانشگاهم که بنظرم برای زهرا مناسبه ازش خواستگاری کرد و قرار شد چند وقت دیگه به طور رسمی برن مشهد و بادا بادا مبارک بادا... تو همین فکرام که با صدای استاد به خودم میام... -خانم رضایی؟ +بله استاد؟ -اگر مطالب براتون جالب نیستن میتونین از کلاس تشریف ببرین بیرون +نه استاد معذرت میخوام... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 استاد سری به نشونه ی تایید تکون میده و به تدریسش ادامه میده... همینطوری مشغول جزوه برداشتن از نوشته های استاد رو تخته بودم بودم که صدای پیامک گوشیم میاد... معمولا کسی از پیامک بهم پیام نمیده و پیام های تبلیغاتی روهم غیرفعال کردم... برای همین برام عجیب بود که کی بهم پیام داده... گوشیمو روشن میکنم که میبینم از طرف آرمین برام یه پیام اومده: سلام خوب هستین ببخشید در مورد یه موضوعی باید باهاتون صحبت کنم ممنون میشم ساعت 3 به آدرس......... تشریف بیارین... با تعجب به پیامش نگاه میکنم... چه موضوعیه که تو خونه نتونسته بهم بگه... به ساعت نگاه میکنم 1:45 دقیقس... این کلاسم آخرین کلاسمه... ______ زهرا-خیله خب پس من خودم میرم بغلش میکنم و میگم +مواظب خودت باش پس -معلومه که هستمممم پس چیییی دختر به این گلییییی چشم غره ای بهش میرم و میزنم به بازوشو میگم +خیله خب خانم گل دیگه برو که دیرم شد بعدم بلند میشم و دستی براش تکون میدم از کافه میزنم بیرون... میرم سمت ماشینو سوارش میشم و راه میفتم به سمت آدرسی که آرمین برام فرستاده... _______ به رستوران رو به روم نگاهی میندازم و با آدرس چکش میکنم... درست اومدم... وارد رستوران میشم که آقایی با لباس شیک میاد سمتم... -سلام روز شما خوش سرکار خانم شما بانو راد هستین؟ +سلام ممنونم همچنین بله... -خیلی خیلی خوش آمدید همراه من تشریف بیارین آقای راد منتظر شما هستن ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 آرمین-سلام خیلی خوش اومدین گارسون صندلیو میکشه عقب که آروم میشینم و رو به آرمین میگم +سلام ممنونم -خب چی میل دارین؟ +ممنون صرف شده گفتین میخواین در مورد مسئله ای باهام صحبت کنیم -من که میدونم شما یه راست از دانشگاه اومدین اینجا و چیزیم نخوردین تعارف نکنید سفارش بدین بعد از نهار عرض میکنم خدمتتون با تردید نگاهش میکنم و یه سالاد سفارش میدم -اینکه نشد نهار +ممنون همین کافیه چیزی شده؟ من واقعا استرس گرفتم آرمین لبخندی میزنه و میگه -استرس چی آخه؟ لولو خور خوره که نیستم بزور لبخندی میزنم و میگم +نه من قصد جسارت به شمارو نداشتم فقط... خیلی دوست دارم زودتر بدونم جریان چیه... -خیله خب حالا که خودتون اصرار دارین زود میرم سر اصل مطلب... +ممنون -خب... حقیقتا من این مسئله رو با خانواده در میون گذاشتم گفتن که نظر شما هرچی باشه نظر اونام همونه برای همین قرار شد که من اول با خودتون به طور شخصی صحبت کنم بعد... اگر شما به امید خدا موافق بودین... با خانواده به طور رسمی مراحلش رو طی کنیم... آمممم... خب راستیتش... من توی این ماموریت فقط تجربم زیاد نشده ترفیع درجه نگرفتم... بزرگ ترین باند خلافکاری دستگیر نشده... حقیقتش توی زندگی شخصی منم یه اتفاقی افتاده... یعنی... توی قلبم یه اتفاقی افتاده... راستش من به شما علاقه مند شدم... و دوست دارم که از اینجا به بعد زندگیم رو با شما شریک بشم... و در تمام سختیا و خوشیا در کنار هم باشیم و شما بشین امید زندگی من... اصلا انتظار شنیدن چنین حرفایی رو از دهن آرمین نداشتم... همینطوری با تعجب بهش زل زدم که تیر آخرو میزنه... -با من ازدواج میکنین؟ با تته پته میگم +م...ن من...حقیقتش نمیدونم...چی باید بگم... -چیزی که قلبتون میگه... قلبم؟ تمام خاطراتم با ارمین و تمامی اتفاقاتی که بینمون افتاده مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد میشه... اون یه مرد مسئولیت پذیره که حاضره بخاطر درست انجام دادن مسئولیتش از جونشم بگذره... پس خیلی راحت میتونم بهش تکیه کنم... آدم مهربون و خوش قلبیه... ولی نه با همه و همه جا... به وقتش و به جاش... شجاعه... فداکاره... و... نگاهش بهش ميندازم و سعی میکنم جلوی لبخندم و بگیرم... +من باید فکر کنم... لبخند روی لبش میماسه... ولی سعی میکنه خونسردیشو حفظ کنه... برای همون با ارامش میگه... -فردا ساعت 3 همین رستوران اگر اومدین یعنی جوابتون بلست اگر نیومدینم که هیچی... _______ ساعت 2 نصفه شبه و من نمیتونم بخوابم... فکرم درگیر پیشنهاد آرمینه و نمیدونم چی باید بگم... با کل خانواده مشورت کردم... همشون گفتن پسر خوبیه ولی نظر خودت مهمه... هرچی خودت تصمیم بگیری... آرمین امشب نیومد خونه... فکر کنم رفت خونه ی خودش تا اگر من خواستم با خانواده صحبت کنم اذیت نشم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 گوشیمو ور میدارم و میرم یه سایت معتبر برای استخاره... نیت میکنم و استخاره میکنم که خوب میاد... تسبیحمو از تو کیفم ور میدارم و شروع میکنم به ذکر گفتن... خدایا هرچی که خودت میدونی برام خوبه رو سر راهم قرار بده... راضیم به رضای خودت... __ به ساعت ماشین نگاهی میندازم ساعت 14:45 دقیقه رو نشون میده... پامو بیشتر روی گاز فشار میدم... ... وارد رستوران که میشم هیچکس نیست... دوباره همون گارسون به سمتم میاد و منو به بخش دیگه ای از رستوران میبره... وقتی وارد اون بخش از رستوران میشم با یه میز بزرگ و مجلل با کلی غذای رنگارنگ و کلی صندلی که آرمین روی اولین و بالاترین صندلی نشسته روبه رو میشم... آرمین با دیدنم لبخندی میزنه و آرامشی تو چشماش تزریق میشه... به ارومی از جاش بلند میشه و به سمتم میاد و دست به جیب رو به روم می ایسته... -سلام... با خجالت سرمو میندازم پایین و با صدای خیلی ارومی میگم +سلام -نمیدونی چقدر با اومدنت و درواقع با جواب مثبتت خوشحالم کردی... قول میدم از انتخابت پشیمون نشی... لبخندی میزنم و میگم +بهتون اعتماد دارم آرمین با شنیدن این حرفم لبخند پت و پهنی میزنه و میگه... -کار درستم همینه.. آرمین یهو یه بشکن میزنه که از تو دیوار درای پنهونی باز میشن و همه... رهی و دعا و خانوادشون و بانوجانو و مامان اینا و... همه وارد سالن میشن... یعو آرمین جلوی پام زانو میزنه و از تو جیبش جعبه ی قشنگی در میاره و درشو باز میکنه که با باز شدنش موسیقی قشنگی ازش پخش میشه و با لبخندی قشنگ میگه... -آیه خانم... با من ازدواج میکنین؟ چشمامو میبندم و تو قلبم یه الهی به امید تو میگم و با لبخند و اروم میگم +با اجازه ی همه ی کسایی که دوستشون دارم و برام عزیزن بله... همه شروع میکنن به دست زدن و سوت کشیدن... ___ الان سه هفتس که از روز خواستگاری میگذره و من الان تو ماشین با لباس عروس نشستم البته تو شهر مشهد،چون واسه امشب برنامه دارم... انقدر شنلم بلنده که همه جامو بپوشونه و لباسم پف داره که اصلا نمیتونم نفس بکشم... با اینکه فیلمبردارا از بیرون دارن اَزَمون فیلم میگیرن ولی آرمین رضایت نمیده و گوشی خودشو میزاره جلوی ماشینو شروع میکنه به دیوونه بازی دراوردن و خندوندن من.. مطمئنم امشب به عنوان یکی از بهترین شبای زندگیم ثبت خواهد شد... __ با کلی بدبختی ارمینو راضی میکنم که بیایم مشهد زندگی کنیم... اولش بخاطر شرکت راضی نمیشد که گفتم بابا حواسش به شرکت هست... اینطوری شد که مجبوریم هی بین تهران و مشهد در رفت امد باشیم که هم مامان منیر و باباعلی راحت باشن هم مامان نقره و بابا شاهین... ارمینم برای شغلش انتقالی میگیره و همینجا به ماموریتاش ادامه میده و از همینجا شرکتم دورادور اداره میکنه،البته بیشتر کارا رو دوش باباست... بعد عروسی با خوشحالی میریم خونه ی خودمونو و لباسامونو عوض میکنیم و میریم حرم... فقط منو ارمین... برای اولین باره که باهم میایم حرم... و من خیلی ذوق دارم... ساعت حدودا 2 نصفه شبه و حرم خلوته خلوته... بعد از زیارت و درد و دل کردن با امام رضا یه گوشه ی حیاط میشینیم و تکیه میدیم به دیوار و من سرمو میزارم رو شونه ی آرمین... +آرمین -جان آرمین +بین 0 تا 1 خیلی عدد هست مثل 0/1 یا 0/13 یا خیلی اعداد دیگه... بین 0 تا 2 عددهای خیلی بیشتری هست... و بین 0 تا 1000000 عددای خیلی خیلی بیشتری هست... ولی میدونی چیه؟ همه این عددا... برای توصیف مقدار عشق من نسبت به تو خیلی خیلی کم و ناچیزه... آرمین با لبخند بزرگی روی لبهاش نگاهی بهم میکنه و میگه -دورت بگردم من منم خیلی عاشقتم عزیزدلم چشمامو میبندم و میزارم روحم توی بوی این ارامش و امنیت و عشقی که فضارو پر کرده غرق بشه... خدایا شکرت... بخاطر همه چیز... بخاطر اینکه همیشه هوامو داریو حواست بهم هست... خیلی خیلی دوستت دارم... لطفا کمکم کن که هیچوقت باعث نشم که نگاه مهربونتو ازم دریغ کنی... خدایا... خودت همه رو به ارزوهای قشنگشون برسون... حواست به منو ارمین و زندگیمونم باشه... عاشقتم خداجون... پایان رمان آیه...🕊 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
رمان آیه هم با تمام خوبیا و بدیاش به پایان رسید... امیدوارم که خوشتون اومده باشه و لذت برده باشین... اگر خوبی بدی دیدین یا جایی از رمان ایراد داشت حلال کنید... امیدوارم همیشه دلتون شاد و لبتون خندون و تنتون سلامت باشه... زیر سایه ابا عبدالله الحسین باشید...(:🌿 🌱 🕊
https://abzarek.ir/service-p/msg/851498 مخاطبان عزیز رمان آیه... شنوای نظرات و انتقاداتتون هستیم...(:
ماه‌شب‌تارم!☽
https://abzarek.ir/service-p/msg/851498 مخاطبان عزیز رمان آیه... شنوای نظرات و انتقاداتتون هستیم..
-رمان قشنگ بود ممنون ازتون♡ ولی عکس شخصیتا رو دوست نداشتم((: +ممنون از شما... نظر لطفتونه... خوشحالم که تونست نظرتون رو جلب کنه... عذرخواهم... امیدوارم اگر قرار شد بازم رمان تازه ای پارت گذاری شه از شخصیت های جدیدی که انتخاب خواهند شد راضی باشید...🌱
ماه‌شب‌تارم!☽
https://abzarek.ir/service-p/msg/851498 مخاطبان عزیز رمان آیه... شنوای نظرات و انتقاداتتون هستیم..
-سلام خسته نباشید بعد از این باز هم رمان داخل کانال میزارین؟؟؟ +سلام علیڪم سلامت باشید... فعلا مشخص نیست... چون تعداد اعضا بسیار پایینه تصميم گیری نشده...🌸
ماه‌شب‌تارم!☽
https://abzarek.ir/service-p/msg/851498 مخاطبان عزیز رمان آیه... شنوای نظرات و انتقاداتتون هستیم..
-اولش فکر کردم رمانتون یه چیزی تو مایه های فیلم دخترم نرگسه ولی بعدش داستانش جذاب شد😍 +خوشحالم که خوشتون اومده و به دلتون نشسته ممنونم بابت نظر لطفتون...🌱
https://abzarek.ir/service-p/msg/921220 پل ارتباطی...(:🌱 رمان‌در‌زمان‌خاصی‌‌یابه‌صورت‌روزانه‌پار‌ت‌گذاری‌نمیشود‌(: