هدایت شده از دوستان خدا
🌺تجربه مطالعه
📗کتاب حیفا
باید بگم این کتاب جزئ #نادرترین کتابهایی بود که تاحالا لااقل من خوندم و خیلی از نظر #ریزبینی دشمنان و #اسرائیل نسبت به مسائل ایران بخصوص شیعه و تربیت #جاسوسانی برای نفوذ درشیعه واقعا متحیرشدم.😳
تاجایی که از فصل 32 تا آخر که عجیب بود..
اولین باربود که تااین حد هم مضطرب هم #هیجان_زده شده بودم😶
چون #داستان کتاب که نقل یک #واقعیت بود خیلی خیلی #جالب و هیجان دارو پرکشش بود😟
تا جایی که خداشاهده #اغراق نمیکنم نفس تو #سینم سنگین شده بود نه میتونستم کتابو کناربذارم نه اینکه سرحال بودم.
و در آخر کتاب بایک #افتخاری بلندبلند چندبارگفتم آفرین رباب آفرین حنانه.😍 دمتون گرم😍
هرجاهستید خداپشتو پناهتون و حافظتون😊
خلاصه این کتابو حتما بخونید.
البته فکر کنم 20به بالا بخونن قابل هضم تره☺️
🌹ممنون از کانال خوبتون
😍ممنون که نظراتتون رو با ما درمیون میذارین
💯بیصبرانه منتظر بازخوردها و دلنوشتههای سراسر جذاب و منقلب کننده شما همراهان گرامی هستیم🙏🏻
آیدی ارسال #بازخورد_کتاب:
@jamande99
📌با ما همراه بشوید:
🆔 @jayi_neveshte_buod
هدایت شده از راه سعادت
#جنگ_نرم❗️
#داستان
کشاورز فقیری برغالهای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز میگشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند میتوانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند. اما چگونه میتوانند این کار را عملی کنند؟ مرد روستایی قوی و درشت هیکل بود و این اوباش ضعیف نمیتوانستند و نمیخواستند که به صورت فیزیکی درگیر شوند. برای همین فکر کردند و تصمیم گرفتند که از یک حقه استفاده کنند.
وقتی مرد روستایی داشت شهر را ترک میکرد یکی از آن اوباش جلوی او آمد و گفت: «سلام، صبح بخیر» و مرد روستایی هم در پاسخ به وی سلام کرد. بعد آن ولگرد به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا این سگ را بر روی شانههایت حمل میکنی؟»
مرد روستایی خندید و گفت: «دیوانه شدهای؟ این سگ نیست! این یک بز است.»
ولگرد گفت: «نه اشتباه میکنی، این یک سگ است و اگر با این حیوان بر روی دوش وارد روستا شوی مردم فکر میکنند که دیوانه شدهای.»
مرد روستایی به حرفهای آن ولگرد خندید و به راه خود ادامه داد. در راه برای اطمینان خود، پاهای بز را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوان روی دوشش بزغاله است. در پیچ بعدی اوباش دوم وارد عمل شد و دوباره سخنان دوست اوباش خود را تکرار کرد. مرد روستایی خندید و گفت: «آقا این بزغاله است و نه یک سگ.»
ولگرد گفت: «چه کسی به تو گفته است که این بزغاله است؟ به نظر میرسد کسی سر تو کلاه گذاشته باشد. این یک بز است؟» و به راهش ادامه داد.
روستایی بز را از دوشش پایین آورد تا ببیند موضوع چیست؟ اما آن قطعاً یک بزد بود. فهمید هر دو نفر اشتباه میکردند اما ترسی در وجودش افتاد که شاید دچار توهم شده است. آن مرد همانطور که داشت به سمت روستای خود برمیگشت نفر سوم را دید که گفت: «سلام، این سگ را از کجا خریدهای؟»
مرد روستایی دیگر شهامت نداشت تا بگوید که این یک بز است. برای همین گفت: «آن را از شهر خریدهام.»
مرد روستایی پس از جدا شدن از نفر سوم، ترسی وجودش را گرفته بود. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد این حیوان را با خود به روستا نبرد چرا که شاید مورد سرزنش قرار بگیرد. اما از طرفی برای خرید آن حیوان پول داده بود. در همین زمان که دودل بود، اوباش چهارم از راه رسید و به مرد روستایی گفت: «عجیب است! من تا به حال کسی را ندیدهام که سگ را بر روی دوش خود حمل کند. نکند فکر میکنی که این یک بز است؟»
مرد روستایی دیگر واقعاً نمیدانست که این حیوان بز است و یا یک سگ. برای همین ترجیح داد خود را از شر آن حیوان خلاص کند. اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست. بز را که فکر میکرد دیگر سگ است آنجا رها کرد و به روستا برگشت. ترجیح داد از پول خود بگذرد تا اینکه اهالی روستا او را دیوانه خطاب کنند. با این حقه اوباشها توانستند بز را به راحتی و بدون هیچ گونه درگیری تصاحب کنند.
👌مراقب باشیم #رسانه ها با این روش، داشته هایمان و از همه مهمتر #اعتقادات را از ما نگیرند! و موضوع این داستان همان معنای جنگ نرم است.
🔶🔹راه سعادت 🔹🔶
@rahesaaadat
هدایت شده از خانواده آسمانی
⛔️گام اول
مرد مجازی: سلام خواهرم
زن مجازی: سلام (هر چه باشد جواب سلام واجب است!)
مرد مجازی: خواهری من قصد مزاحمت ندارم. فقط بهعنوان برادرتان درخواستی دارم.
زن مجازی: (باکمی تعلل و تأمل) خواهش میکنم، بفرمایید!😏
مرد مجازی: من رفتار شمارا در گروهها دیدهام. شما واقعاً خانم موقر و فهمیدهای هستید. من در فضای مجازی به دنبال کسی مثل شما هستم که مثل خواهرم مواظبم باشد و نگذارد در لغزشگاهها دچار لغزش شوم! به راهنمایی شما در این فضای آلوده در برخورد با نامحرمان خیلی نیاز دارم!😢
زن مجازی: حرف عجیبی میزنید! چه نیازی هست که شما با یک نامحرم ارتباط آلوده داشته باشد تا از ارتباطهای آلوده دیگر در امان بمانید؟😐
مرد مجازی: نه اینطور قضاوت نکنید! من به دنبال آلودگی و هوس و این حرفها نیستم. از وقار شما در برخورد با دیگران خوشم آمده. خانمهای زیادی سعی کردهاند با من ارتباط برقرار کنند اما من خودم را از همه آلودگیها نجات دادهام شکر خدا. به دنبال نقطه اتکایی برای فرار از وسوسههای فضای مجازی میگردم!😞
زن مجازی: ببخشید من معذورم. من قبل از اینکه غریقی را نجات بدهم خودم به ورطه نابودی کشیده میشوم. لطفاً پیام ندهید چون بلاک میکنم!😡
مرد مجازی: اجازه میدهید فقط پیامهای مذهبی برای شما ارسال کنم؟
زن مجازی: اشکال ندارد. من استفاده میکنم. اما حق چت کردن ندارید چون پاسخ نمیدهم!😒
مرد مجازی: حتماً! حتماً!…
⛔️گام دوم
مرد مجازی: ببخشید خواهر سؤالی دارم. شما متأهل هستید؟ چون جواب هیچکدام از سؤالاتی که از شما میپرسم نمیدهید!
زن مجازی: بله. من متأهلم و همسرم از همه تعاملات من در این فضا خبر دارد.
مرد مجازی: من هم متأهل هستم.
زن مجازی: پس شما متأهل هستید؟ شرمآور است که با وجودیکه متأهل هستید به دنبال زنهای دیگر هستید. ولی من ترجیح میدهم همه انرژی و وقتم را برای همسرم صرف کنم.😠
مرد مجازی: شما دوباره برگشتید به پله اول! من که گفتم دنبال یک مشاور روحی هستم. چرا از کمک به من مضایقه میکنید؟😭
⛔️گام سوم
مرد مجازی: آبجی لطفاً کمی درباره هدف زندگی برای من توضیح بدهید. من احساس پوچی میکنم…
و پاسخ زن مجازی…😊
مرد مجازی: خیلی عالی توضیح دادید. کسانی مثل شما حقیقتاً کمیاباند. من قدردان شما هستم!
⛔️گام چهارم:
مرد مجازی: خواهرم رفتارهای خانمم جدیداً کلافه کننده است. نمیدانم چطور باید با او رفتار کنم تا زندگیام لذتبخش شود…شما که خانم هستید لطفاً من را راهنمایی کنید!
و پاسخ زن مجازی…😇
⛔️گام پنجم:
مرد مجازی: ایکاش به خانمم تفهیم میکردم که مثل شما فکر کند، مثل شما صحبت کند و مثل شما رفتار کند…
و پاسخ زن مجازی درحالیکه در دلش قند آب میشود…😌
⛔️گام ششم…😌😌
⛔️گام هفتم…😌😌😌♥️
⛔️گام هشتم…♥️♥️♥️
….
🔥💔گام آخر:
اکنون دیگر زن، یک هویت مجازی نیست. واقعیتی است ویرانه که در کنجی نشسته و با حسرت تمام به خرابههای زندگیاش نگاه میکند؛ و هرازگاهی قطره اشکی، صورتش را خیس میکند…
😔
همه لحظات شاد زندگی او و همسرش از مقابل چشمان خیسش رژه میروند اما دیگر کار از کار از گذشته است…
💔💔😓😓
سرمایههای بزرگی را به خاطر چیزی ازدستداده است که واقعیتی جز گناه و خیانت و دروغ نداشته است…
♨️❌♨️❌💯💯
نویسنده:
این داستان #واقعی بود و زندگی از هم پاشید.
✅ روال رابطه ناصحیح به همین صورت بازسازیشده در داستان بوده است؛ و هرروز این داستانهای واقعی تکرار خواهد شد اگر یقین نداشته باشم که شیطان گامبهگام ما را به نیستی و فنا نزدیک میکند…
#داستان
🦋 تعالی خانواده با خانواده آسمانی 🦋
@khanvade_asemani
هدایت شده از 🌸 همسران خوب 🌸🇵🇸
💠 #داستان
🔹 روزي پادشاهي سنگ نسبتا" بزرگي را بر گذرگاهي باريك قرارداد، به گونه اي كه ارابه ها و گاري ها و حتي گاه پياده ها براي گذر از آن مشكل داشتند. خود نيز به كمين نشست تا واكنش مردم را ببيند.
مدتها گذشت و همه با دردسر از كنار سنگ رد مي شدند و فقط به غر زدن اكتفا مي كردند.
روزي پيرمردي روستايي از آنجا رد مي شد و سنگ را ديد.
كوله بارش را زمين گذاشت و با زحمت بسيار آن سنگ را جابجا كرد و جاده را باز نمود ؛
ناگهان متوجه كيسه اي زير سنگ شد!!
كيسه را باز كرد نامه اي بود و سنگهاي قيمتي بسيار ؛ در نامه نوشته شده بود "اين پاداش كسي است كه به جاي غر زدن و اعتراض كردن به روزگار ، زحمت عوض كردن اوضاع را به خود مي دهد "
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
هدایت شده از کانال #داستان و #طنز حال خوش
🟢#داستان
👈لقمه حلال
امام باقر عليه السلام فرمود:
((هيچ انسانى نيست مگر آن كه خداوند براى او رزق حلال مقرر فرموده است .))(1)
در وصاياى حضرت لقمان به فرزندش آمده است كه :
((همواره ملازم قناعت و راضى به تفسيم خداوند باش . دزد وقتى مرتكب سرقت مى شود، خداوند از رزق او مى كاهد و گناه دزدى به عهده اش مى ماند. اگر صبر مى كرد و دزدى نمى نمود، همان مقدار، از راه مشروع به وى مى رسيد.))(2)
.
((على عليه السلام در رهگذر به مسجدى رسيد. از قاطر پياده شد كه به داخل مسجد برود، مردى در آن جا بود، قاطر را به او سپرد و وارد مسجد گرديد. آن مرد لجام قاطر را درآورد و با خود برد.
امام عليه السلام در مسجد نماز گذارد، دو درهم در دست گرفته بود تا اجرت آن مرد را بدهد. موقعى كه آمد، ديد كه قاطر بدون نگهبان و بى لجام است . دو درهم را به يك شخصى داد كه برود و يك افسار بخرد.
او در بازار آمد، لجام قاطر را در دكانى ديد كه مرد سارق آن را به دو درهم فروخته بود. فرستاده على عليه السلام آن را به دو درهم خريد و نزد مولاى خود برگشت و جريان را به عرض حضرت رساند.
امام عليه السلام فرمود: آدمى با بى صبرى ، خود را از رزق حلال محروم مى نمايد و چيزى بيشتر از آن چه مقرر است ، به وى نمى رسد. (3)
خلاصه در اسلام رزق حلال اهميت بسيار دارد و مسلمان موظف است اين امر را درباره خود و درباره كسانى كه نفقه آنها بر وى واجب است ، رعايت نمايد و حداقل از غذايى استفاده كند كه در پيشگاه الهى مورد مؤ اخذه قرار نگيرد.
مردى مى گويد:
در محضر امام صادق عليه السلام بوديم . شخصى در حضور امام عليه السلام دعا كرد كه : بار الها! به من رزق طيب روزى فرما!
حضرت فرمود: چه درخواست دور از اجابتى ! اين غذاى پيامبران است . از خداوند رزقى را بخواه كه در قيامت تو را براى آن رزق عذاب ننمايد.(4)
#خواندنی
________________________________________
1- ميزان الحكمه ، ج 4، ص 123.
2- سفينة البحار، ج 1، ص 518.
3- ميزان الحكمه ، ج 4، ص 123.
4- شرح و تفسير دعاى مكارم الاخلاق ، ج 3، ص 142. سفينة البحار، ج 1، ص 518.
کانال #داستان و #طنز حال خوش 👇
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
هدایت شده از کانال #داستان و #طنز حال خوش
💠 #داستان
👈طمع چه ها که بر سر مردم نمی آورد!
روزی شِبلی( از عرفای مشهور قرن سوم و چهارم ) خسته و رنجور، به مسجدی رسید.
داخل شد. وضویی ساخت و دو رکعت نماز خواند.
سپس به گوشه ای رفت تا قدری بیاساید. اما سر و صدای بچه ها، توجه او را به خود جلب کرد.
چندین کودک از معلم خود، درس می گرفتند و اکنون وقت استراحت آنها بود.
بچه ها، در گوشه و کنار مسجد، پراکنده شدند تا چیزی بخورند یا استراحتی بکنند.
دو کودک، در نزدیک شبلی، نشستند و هر یک سفره خود را گشود.
یکی از آن دو کودک که لباسی نو و تمیز داشت و معلوم بود که از خانواده مرفهی است، در سفره خود نان و حلوا داشت. کودک دیگر که سر و وضع خوبی نداشت، با خود، جز یک تکه نان خشک نیاورده بود.
کودک فقیر، نگاهی مظلومانه به سفره کودک منعم انداخت و دید که او با چه ولعی، نان و حلوا می خورد.
قدری، مکث کرد؛ ولی بالاخره دل به دریا زد و گفت: نان من خشک است، آیا از آن حلوا، کمی به من هم می دهی تا با این نان خشک، بخورم؟
- نه، نمی دهم.
- اما این نان خشک، بدون حلوا، از گلوی من پایین نمی رود!
- اگر از این حلوا به تو بدهم، سگ من می شوی؟
- آری، می شوم.
- پس تو حالا سگ من هستی؟
- بله، هستم.
- پس چرا مثل سگ ها، صدا در نمی آوری؟
پسرک بیچاره، پارس می کرد و حلوا می گرفت
و همین طور هر دو به کار خود ادامه دادند تا نان و حلوا تمام شد و هر دو رفتند که به درس استاد برسند.
شبلی در همه این مدت، می نگریست و می گریست.
دوستانش که او را در گوشه مسجد یافته بودند، کنارش نشستند و از علت گریه او پرسیدند .
شبلی گفت: ببینید که طمع چه بر سر مردم می آورد!
اگر این کودک فقیر، به همان نان خشک خود قناعت می کرد و به حلوای دیگری، طمع نمی بست، سگ دیگران نمی شد و خود را چنین خوار نمی کرد!
📗 #قابوس_نامه، ص 261
داستانهای بیشتر در کانال #داستان و #طنز حال خوش👇
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
هدایت شده از 🌼🌼تقویم نجومی🌼🌼
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
حضرت موسی (علیهالسلام) در جایی نشسته بود، ناگاه ابلیس که کلاهی رنگارنگ بر سر داشت نزد موسی آمد. وقتی که نزدیک شد، کلاه خود را برداشت و مؤدبانه نزد موسی (علیهالسلام) ایستاد.
موسی (علیهالسلام) گفت: تو کیستی؟
ابلیس گفت: من ابلیس هستم! موسی (علیهالسلام) گفت: آیا تو ابلیس هستی؟ خدا تو را از ما و دیگران دور گرداند! ابلیس گفت: من آمدهام به خاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری، بر تو سلام کنم! موسی (علیهالسلام) گفت: این کلاه چیست که بر سر داری؟
ابلیس گفت: با رنگها و زرق و برقهای این کلاه، دل انسانها را میربایم.
موسی (علیهالسلام) گفت: به من از گناهی خبر ده که اگر انسان آن را انجام دهد، تو بر او چیره میشوی و هر جا که بخواهی، او را میکشی.
ابلیس گفت: اذا اعجبته نفسه و استکثر عمله، و استصغر فی عیبه ذنبه؛
سه گناه است که اگر انسان گرفتار آن بشود، من بر او چیره میگردم:
1- هنگامیکه او، خودبین شود و از خودش خوشش آید؛
2- هنگامیکه او عمل خود را بسیار بشمارد؛
3- هنگامیکه گناهش در نظرش کوچک گردد.
🍃
🌺🍃