eitaa logo
رسانه الهی
350 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
685 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
🔔 یه سوال چند وقته ذهنمو درگیر کرده 🤔 اینایی که عید قربان، یهویی مدافع حقوق حیوانات میشن😃 یعنی هیچ وقت کباب و مرغ و همبرگر و ماهی و سوسیس کالباس و ناگت مرغ، آبگوشت و شینسل مرغ و کنتاکی و هات داگ و غذاهای گوشتی نمیخورن؟!!! اگه تا حالا میخوردن 😳از حالا به بعد دیگه نخورن لطفا😂😂😂🤣🤣🤣🤣 🕌
ولایت ابراهیمی.mp3
4.9M
🎙 🔹نماد جامعه‌ی الهی چیست؟ 🔸ولایت ابراهیمی 🌸 فرا رسیدن عید سعید قربان مبارک باد 🎵استاد امینی خواه 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_ششم باید کاری می‌کردم. نمی توانستم دست روی دست بگذارم . اول به فکر
: ... 🌲🍃 شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای بغض کرده گفتم: آن روز همه ی ما خیلی خندیدیم. شهلا گفت:مامان پس قشنگی چشم های زینب به خاطر خوردن چشم های گوسفند است؟ من گفتم: چشمهای زینب از وقتی به دنیا آمد قشنگ بود، اما انگاری بعد از خوردن چشم های گوسفند، درشت تر و قشنگ تر شد. دوباره اشک هایم سرازیر شد. شهلا و شهرام و مادرم هم گریه می کردند. بعد از ساعتی چرخیدن توی خیابانها دلم راضی نشد به کلانتری برویم. تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و این جور جاها نرسیده بود. مادرم گفت: کبری، بیا به خانه برگردیم،شاید خداخواهی زینب برگشته باشد. چهارتایی به خانه برگشتیم. همه جا ساکت و تاریک بود. تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ در خانه به صدا درآمد. همه خوش حال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد. وجیهه مظفری پشت در بود. وجیهه دختر سبزه رو و قد بلند آبادانی بود که با زینب دوست بود. شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود،اما وجیهه از طریق یکی از دوست هایش، خبر زینب را شنیده و به خانه ی ما آمد. وجیهه هم خیلی ناراحت و نگران شده بود. او به من گفت: باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم؛ زینب بعضی وقت ها برای به بیمارستان می رود. یکی دو بار خودم با او رفتم. من هم می دانستم که زینب هر چند وقت یکبار به ملاقات مجروحین می رود. زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود، ولی او هیچ وقت بدون اجازه و دیر وقت به اصفهان نمی رفت. خانه ی ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت. با اینکه می دانستم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستان های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود. من و خانواده ام، که آن شب آرام و قرار نداشتیم حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانواده اش هماهنگ کرد و همه با هم به طرف اصفهان رفتیم. 🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_390498601.mp3
3.24M
🎤خوانش خطبه غدیر پیامبر اکرم 💚 غدیر درراهست 1⃣ حمدوثنای الهی با صدای استاد 🕌
🌹🌱🌹🌱🌹 👈 میگن؛ قرآن، شرابِ فرح آفرینِ مؤمنه!😍 مراقب باش، وقتِ سرکشیدنش، جامِ این شرابِ طهور رو، به نجاساتِ دنیا، آلوده نکنی!👌 🕌
بلند شدن بی اختیار سر از مهر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔 دوستم میگفت: کش ماسکموانداختم پشت گوشم🤔 کش چادرمم گذاشتم پشت گوشم 😳 گوشواره هامم به گوشم بود 😊 هندزفری گوشیم هم تو گوشم بود😃 داشتم عینک هم میزدم برم بیرون😁 👂🏻گوشم برگشته میگه میخوای کیفتم بده من بیارم 😅🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 🕌
🔹 🔹 🔸قسمت اول سلام دوستم...🖐 سلام به تویی که اگه سوالی هم درباره داری..⁉️ اگه شبهه ای برات ایجاد شده و دنبال برطرف کردنشی..⁉️ فقط و فقط به خاطر روحیه و پیدا کردن حرف و راه حق که می پرسی..✅ 🔸نه به خاطر لجبازی با حرف دین.. 🔹نه به خاطر له کردن حرف اسلام.. 🔸نه به خاطر راحتی اثبات حرف ناحق و باطل.. منظورم رو که متوجه میشی..😉 طبیعتاً همه ی انسان های عاقل سوال میپرسن از استاد..از معلم..از مادر..از پدر..🤔 چون می‌خوان اشکالشون برطرف شه..🤗 چون می‌خوان به نمره ۲۰ برسن..😌 ولی فقط یه عده از آدم ها هستن که بدون هیچ انگیزه و هدفی سوال میپرسن تا فقط یه حرف ضد دین و اسلام زده باشن و یه مقدار پیش دوست و رفقاشون بالا برن..😏😐 البته کسایی‌ام هستن که اتفاقا هدف دارن..☘ انگیزه دارن..✌️ ولی هدف و انگیزشون خیلی پوچ و بی‌ارزش.. اونا می‌خوان فقط با مطرح کردن سوالاشون تو ذهن خیلی از نوجوونا کنکاش ایجاد کنن.. می‌خوان با به چالش کشیدن ذهن جوونا و تشویق اونها به بی حجابی با عنوان زنان به هدفشون که ترویج فرهنگ بی بند و باری برسن..👊 می‌پرسن تا خودشون جواب خودشون رو بدن و در نهایت هم برعلیه شعار بدن..✊😪 حتما الان یه عده میپرسن مگه سوال پرسیدن عیب..❓ یا میگن: ندانستن عیب نیست نپرسیدن عیب است..❓ آره پرسیدن و جویای حقیقت و درستی بودن خیلی عالیه..👌 اما سوال پرسیدن برای اینکه ثابت کنی اسلام اشتباهه و هیچ جوره نخوای قبول کنی و فقط یک دنده رو حرف اشتباه خودت باشی از اشتباه هم اشتباه تره..😐🖐 مثلا اگه سه ساعت وقت بذاری و بخوای به این افراد ثابت کنی ۲+۲=۴ باز هم میگه نه میشه ۵😑 چون اصلا به حرف گوش نمیدن فقط می‌خوان یه حرفی بر علیه اسلام بزنن و نشون بدن خیلی و روشن فکرن..🤦‍♀😞 امیدوارم همیشه آدم های خوب و منطقی و جویای حقیقت سر راهت قرار بگیرن😎 نه آدم هایی که با بی منطقی فقط می‌خوان شعار بدن😴 به امید آینده روشن برای تو دوست عزیز😘 ⬅️ادامه دارد... 🕌
رسانه الهی
: #رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_هفتم شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای بغض کرده گفتم: آن روز
: ...🌲🍃 آن شب جاده ی شاهین شهر به اصفهان تمام نمی شد.بیابانهای تاریک بین راه وحشت مرا چند برابر کرده بود. فکرهای زشتی سراغم می آمد؛ فکرهایی که بند بند تنم را می لرزاند. مرتب امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) را صدا میزدم تا خودشان محافظ زینب باشند. به جز نور چراغهای ماشین، جاده و بیابان های اطرافش تاریکی و ظلمت بود. وجیهه گفت: اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم. زینب چند روز پیش با یکی از مجروحین این بیمارستان مصاحبه کرد و صدای آن مجروح را روی نوار ضبط کرد و بعد، نوار را سر صف برای بچه ها گذاشت. آن مجروح سفارش های زیادی درباره ی و و و به جبهه ها کرده بود که همه ی ما سر صف به حرف های او گوش کردیم. تازه زینب بعضی از حرف های آن مجروح را روی روزنامه دیواری نوشت تا بچه ها بخوانند. وجیهه راست میگفت. مجروحی به اسم عطاالله نریمانی، یک مقاله درباره ی خواهران زینبی داده بود و زینب سر صف آن مقاله را خوانده بود و نوار صدای مجروح را هم برای همکلاسی هایش گذاشته بود. ما تصمیم گرفتیم اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم. ماشین هر چه میرفت به اصفهان نمیرسیدیم. چقدر این راه طولانی شده بود! من بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. خدا خدا میکردم که زودتر به اصفهان برسیم. وقتی به اصفهان رسیدیم، اول به بیمارستان عیسی بن مریم رفتیم. دیر وقت بود و نگهبان های بیمارستان جلوی ما را گرفتند. من با گریه و زاری ماجرای گم شدن دخترم را گفتم و داخل بیمارستان شدیم. اول دلم نیامد سراغ اورژانس بروم. به هوای اینکه شاید زینب به ملاقات مجروحان رفته باشد، به بخش مجروحین جنگی رفتم و همه ی اتاق ها را یکی یکی گشتم. مادرم و بچه ها در راهرو منتظر بودند. وقتی در بخش زینب را پیدا نکردم، با وجیهه به اورژانس رفتم و مشخصات زینب را به مسئول اورژانس دادم: دختری ، خیلی لاغر، سفید رو با چشمانی مشکی، قد متوسط با ، روسری سرمه ای رنگ و مانتو و شلوار ساده مسئول اورژانس گفت: امشب مجروح تصادفی با این مشخصات نداشتیم. اورژانس بیمارستان شلوغ بود و روی تخت های اورژانس، مریض های بدحالی بودند که آه و ناله شان به هوا بود. چند مجروح تصادفی هم با سر و کله ی خونی آورده بودند. پیش خودم گفتم: خدا به داد دل مادرهایتان برسد که خبر ندارند با این وضع اینجا افتاده اید. آنها هم مثل بچه ی من بودند، اما پیش خودم آروز کردم که ای کاش زینب هم مثل اینها الان روی یکی از تخت ها بود. فکر اینکه نمی دانستم ، دیوانه ام می کرد... .... 🕌