رسانه الهی
#رمان_دختر_شینا #قسمت_هفتم 👝 ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دا
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_هشتم
🗓 روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی "صمد" تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد.
💥اوضاعِ مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود✊
🔹 بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستانِ سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.
در نبودِ صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ امّا همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ 😥
🌷🌺 امّا توجهِ بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
❇️ چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شامِ مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی "قایش" نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد.
به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان»💕
🔶 آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده "صمد" را هم دعوت کرده بود.
🌄 دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بامِ اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند.👣
وسطِ سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند.
بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.»
🔷 همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخلِ دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.»👏
⭕️ هنوز باور نداشتم "صمد" همان آقای داماد است و این برنامه هم طبقِ رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
🌱 یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هُلَم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.»
چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. "صمد" انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ امّا "صمد" باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم.
با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که "صمد" فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم.
🔶 "صمد" که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم.طناب را شُل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. 😌
🌷 "صمد"، که بازی را باخته بود، طناب را شُل تر کرد. 😊
👏مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسطِ اتاق و بازش کردند.
💝 "صمد" باز هم سنگِ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدلِ روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت.
🎁 مادرم هم برای "صمد" چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. 👞👕
بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.»
🔵 رفتم روی کرسی؛ امّا مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم...😍
اوّل طناب را چند بار کشیدم، امّا انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.🎊🎉
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.»
❤️ به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزشِ صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود....
جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
🖋 ادامه دارد...
نویسنده؛#بهناز_ضرابی_زاده
#داستان_واقعی....
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مسیحا #قسمت_هفتم ﷽ ایلیا: چند شب قبل از رفتن اعلام کردم برای کارهای پروژه ام با میثم چند رو
#رمان_مسیحا
#قسمت_هشتم
﷽
ایلیا:
چند ساعت بعد رسیدیم به یک مدرسه بین روستا و شهر، راننده ماشین کمی با طاها حرف زد و معطل کرد.
جلوتر از بقیه پیاده شدم و گشتی در اطراف زدم تا میثم کوله هارا بیاورد. تقریبا دیوار سالمی برای کلاسهای مدرسه باقی نمانده بود.
رفتم سراغ طاها بسیجی های اطرافش را کنار زدم و پرسیدم: اینجا که همش پوکیده تو این یه سال نساختنش؟
طاها سری با تاسف تکان داد و گفت: دیگه هرچی بچه های بسیجی و سپاهی رسیدن، اولویتشون خونه های مردم بوده...
پریدم وسط حرفش: ما باید شب تو این خرابه بمونیم؟
طاها نگاهی به جمع انداخت و گفت:نه یه حسینیه توی روستا هست...
بعد دستهایش را بهم کوبید و باانرژی گفت: یه یاعلی (ع) بگید تا شب نشده لااقل آجر و بلوکارو ببریم بیرون.
جمع سی نفره یکصدا یاعلی(ع) بلندی گفتند و آستین بالا زدند. میثم را پیدا کردم و پرسیدم: تو هم داری حمالی میکنی ؟
شانه ای بالا انداخت بلوک شکسته ای را داخل فرغون گذاشت. رفتم پی سعید. اما پیدایش نکردم. گوشی ام را چک کردم ولی اینترنت آنتن نمیداد. بی حوصله مانده بودم نگاهشان میکردم که طاها آمد سمتم:
+سلام علیکم برادر😊
_خدابخیرکنه باز😐
+ماشاالله زور بازو داری یه کمکی میکنی به این بچه ها تیرآهنارو جابه جا کنن؟
_بعدتو چیکار میکنی اونوقت؟ کمک فکری؟ 😒
چیزی نگفت و رفت. بلند شدم رفتم سمت تیر آهن ها گفتم:کسی دست نزنه😎
اول فکر کردم میلگرد های هفت، هشت کیلویی را آنجا خالی کرده اند اما یکدفعه دیدم با تیرآهن های شاخه ای صد کیلویی طرفم😳
ادعا کرده بودم ولی نمیشد تنهایی بلندش کرد. مانده بودم چکار کنم که طاها بی آنکه چیزی بگوید آمد آن طرف تیر آهن را گرفت و گفت: شرمنده برادر عجله داریم.
تیرآهن ها را که جابه جاکردیم. خسته و کوفته گوشه ای نشسته بودم که یکی داد زد: تدارکات دلاور رسید.
گردنم را راست گرفتم و سوت بلندی زدم. میثم که جلوتر ایستاده بود برگشت طرفم پرسیدم: چی هست حالا؟
دستانش را دور دهانش حلقه کرد و صدابلند کرد: نون و ماست.
گفتم:ماست؟ 🙄
یکدفعه نمیدانم سعید از کجا پیدایش شد و گفت: په نه په ژله شیش طبقه😒
نگاهی به او انداختم و از ذهن گذراندم: ببین خودت مرض داری جوجو😏
کمی که جلوتر رفت. بلند شدم آهسته رفتم دنبالش. تا به سطل های بزرگ ماست برسد یک پشت پای حسابی نثارش کردم و با سر رفت وسط ماست ها🤣
طاها دوید سمتش و پرسید: چیشد؟ چیه؟
داد زدم: ماست بندیه😁
سعید از کوره در رفت با سر و صورت ماستی آمد طرفم. سینه ستبر ایستادم و گفتم:
_هان جوجه تا ریش سیبیلت دراومده فکر کردی مرد شدی؟
+نه مرد تویی حتما که صورتت عین دخترا بی مو...
به طرفش خیز برداشتم و مشتم را پر کردم که به صورتش بکوبم که دستی، دستم را گرفت. سرم را چرخاندم. طاها بود. با خشم در نگاه عمیقش دویدم و سعی کردم دستم را از دستش آزاد کنم اما نشد. زیادی دست کم گرفته بودمش. دستش زور عجیبی داشت. با کف دست دیگرم محکم به سینه اش کوبیدم و رفتم طرف دیگر. میثم آمد طرف من، و طاها رفت سمت سعید. نمی دانم در گوشش چه گفت که صدای آن بچه بلند شد: همین هیچی بهش نمیگی سید که اینقدر پرور شده...
یکدفعه دلم ریخت. از روی بهت زیر لب تکرار کردم: سید؟!
طاها آرام با او حرف میزد اما سعید صدایش را بالاتر می برد: کدوم صبر اگر صبر یعنی تحمل این جماعت و هیچی نگفتن میخوام که صبور نباشم...
سرم را انداختم پایین و رفتم سمت جاده. به میثم گفتم دنبالم نیاید. دقایقی بعد قدم میزدم
که صدای طاها از پشت سرم آمد: ایلیا
اولین باری بود که به جای برادر، برادر گفتن، اسمم را صدا میزد. برگشتم طرفش. همانطور که سرم پایین بود گفتم:
_نمیدونستم سیدی وگرنه دست روت بلند نمیکردم
+ایرادی نداره
_چرا داره.... مادرم منو از بچگی با عشق امام حسین(ع) بزرگ کرده من نمی... چرا او مدی جلو؟ برا چی دخالت کردی؟
+اگه مشتت میخورد تو صورت این بچه حتما دندوناش میشکست
_درعوض یاد میگرفت جلو دهنشو بگیره و هرچی...
برای اولین بار طاها پرید وسط کلامم:
+فکر میکنی هم سن و سالاش الان کجان؟
نگاهش کردم. یک جاذبه دل قرص کنی در چشم هایش بود. همانطور آرام و با متانت ادامه داد:
+هم سن و سالای سعید الان مشغول تفریح و خوشگذرونی و وقت تلف کردنن ولی اون اومده اینجا بخاطر کمک به همین روستاییا آستین بالازده پابه پای ما داره کار جهادی میکنه. میدونی وظیفه من و شما چیه درقبالش؟!
_چه میدونم
+اینکه کمکش کنیم رشد کنه لای همین خرابه ها وسط همین دیوار چینی ها و دود و خاک خوردنا، مرد بشه ببینه مفیده برا بقیه، رشد کنه و ماهم پابه پاش رشد کنیم. نه اینکه کاری کنیم از بسیج و جهاد بدش بیاد و بزنیم ... هان؟
_تو هم بلدی ها سید
به قلم سین کاف غفاری
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_هفتم شوکه بودم. 😳 عمو: زن عموت رو که دیدی، هر روز هر روز بیرون ب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هشتم
یک هفته از سفر مشهد میگذره.
امیرعلی رفت اردوی شلمچه.
منم از وقتی برگشتیم، هیچ جا نرفتم.
تو فکر مشهدم. اونجا که بودم یکی رو داشتم که باهاش درد دل کنم.
ولی الان چی؟ حوصلم سر رفته بود ولی دلم نمیخواست از خونه برم بیرون.
عمو هم چند سری زنگ زد ولی هربار بهونهای آوردم و نرفتم.
دیگه دلم نمیخواست با یه مرد هوس باز رابطهای داشته باشم.
خودمم نمیدونم اون همه عشق به عموم که باعث میشد بیستوچهار ساعته خونشون باشم، چی شد؟ ولی میدونم الان اصلا صلاح نیست برم پیشش.
تازه میدونستم اگر هم برم و بفهمه که اون سفر مشهد، با دل من چه کرده؟ کلی مسخرهاممیکنه . کاش امیرعلی بود تا باهاش درددل میکردم.
نت گردی میتونست یکم حوصلم سرجاش بیاره . لپتاب روشن کردم.
نفهمیدم چی شد که یه دفعه سرچ کردم امام رضا؟
خب چه ایرادی داشت میخواستم در مورد دوستی که این آرامش رو مهمون قلبم کرده بود تحقیق کنم.
اول ازهمه عکسای حرم رو دیدم.
وای چقدر دلم تنگ شده بود.
خوندم.
تک به تک سایتارو.
زندگینامه امام رضا رو.
وای الهی بمیرم براش چقدر سخته تو غربت شهید بشی. بعد از خوندن زندگینامشون بیشتر بی تاب شدم وبارون اشکام هم تندتر بارید.
از یه طرف هم خوشحال شدم چون فهمیدم آرامگاه خواهرشون قمه و مامان اینا هم قراربود این هفته برن سالگرد یکی از اقوام که خونه اون ها هم همونجاست.
قرار نبود من برم چون اصلا به این جور چیزا علاقه نداشتم ولی حالا....
وقتی امام رضا انقدر خوب بود، پس خواهرش هم میتونست خوب باشه. میتونست مایه آرامش من باشه.
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_هفتم #بخش_دوم ❀✿ با بیخیالے جواب مےدهد: نھ.ڪے؟! رستمے باحالت بدی م
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هشتم
#بخش_اول
❀✿
پاهایم راروی زمین مےڪشم و سلانھ سلانھ بھ طرف خانھ مے روم. سرگیجھ حالم را خراب و ترس گلویم راخشڪ ڪرده. ازداخل ڪیفم ، چادرم را بیرون مےآورم و روی سرم میندازم. سنگینےپارچھ اش لحظھ ای نفسم را میگیرد. پلڪ هایم راروی هم فشار مے دهم و بھ هق هق مے افتم. درخانھ را باز مےڪنم و وارد حیاط مےشوم. هرلحظھ تپش قلبم شدید تر مے شود. داخل ساختمان مے روم و ڪفش هایم را در جاڪفشے مے گذارم. آب دهانم را بھ سختے فرو مے برم و بھ اتاق نشیمن سرڪ مےڪشم.بھ اجبار فضای تاریڪ چشمهایم راتنگ و نگاهم را مےگردانم ڪھ با چهره ی عصبے مادرم مواجھ مےشوم. روی مبل تڪ نفره درست مقابلم نشستھ و دستهای سفید و تپلش را درهم قفل ڪرده. ازاسترس و ترس پلڪ راستم مے پرد و دندانهایم مدام بهم مے خورند. ازجا بلند مےشود و باقدمهای آهستھ بھ سمتم مے آید با هر قدمش ، من هم یڪ قدم به سمت راه پلھ، عقب مے روم. بافاصلھ ی ڪمے از من مے ایستد و با لحن جدی و شمرده شمرده مےگوید: برو تو اتاقت.. سریع!
سرم راپایین میندازم و ازپلھ ها بھ سرعت بالا مے روم. مثل دیوانھ ها بھ اتاقم پناه مے برم و دررا محڪم پشت سرم مے بندم. ڪیفم راروی میز میگذارم و خودم راروی تخت میندازم. صدای گریھ ام بالا مے گیرد و تمام بدنم مے لرزد. بایاداوری دستهای ڪثیف سپهر ڪھ بازوهایم را چنگ زدند. نفسم مے گیرد... یاد زمانے مے افتم ڪھ از نگاه چپ یڪ مرد عصبے مے شدم و خجالت مےڪشیدم.زمانےڪھ درخیابان مراقب بودم ، حتے اتفاقے یڪ مرد بھ من نخورد.حالا چطور جواب پدرم را بدهم؟ اگر اتفاقے مے افتاد... چطور خودم را مے بخشیدم .ازخودم متنفرم.
دراتاق باز مے شود ومن بھ دنبال صدایش سرم رااز روی تخت برمیدارم و بھ پشت سرم نگاه مےڪنم. مادرم باچشمان خون افتاده و نگاه نگرانش مقابلم روی زمین مےشیند و بےمقدمھ نالھ هایش را سرمیگیرد: محیا؟مادر تاڪے میخوای تن و بدنم رو بلرزونے؟ میدونے تابخوام ازین پلھ ها بیام بالا مردم و زنده شدم؟ لباست بوی سیگار و قلیون مےده !ای خدا...دختر توداری منو میڪشے.ازڪنارم رد شدی بوی سیگار روی چادرت جونمو گرفت.از صبح ڪجا بودی مادر؟ دختر تومنو نصفھ جون ڪردی.بخدا دلم ازت راضے نیست.
هرازگاهے به پایش مےزد و بایڪ دست صورتش را مے خراشد. دلم برایش مے سوزد،مقصر این اشڪها منم!
باپشت دست اشڪهایش را پاڪ میڪند و ادامھ مے دهد: مادر بیا و ازخر شیطون بیاپایین.بخدا باباتو تاالان بزور نگھ داشتم. بزور خوابید. میدونے اگر بیدار بود چیڪار میڪرد؟ ازوقتے اومده میگھ تو ڪجایے؟ منم گفتم رفتے خونھ ی دوستت برای شام.ڪلےبمن حرف زد. گفت بدون اجازه ی من گذاشتے بره خونه ی دوستش؟ اگر اینو نمیگفتم چے میگفتم؟ میگفتم دخترت یھ ماهھ معلوم نیست ڪجا میره باڪے میره؟ ازاعتمادمون سوء استفاده ڪرده؟بگم حرفای جدیدش دیوونم ڪرده؟ بگم چادرتو درمیاری؟بگم دخترت ڪھ رو میگرفت الان اگر آرایش نڪنھ ڪسرشانشھ؟آره؟ چے بگم؟بگم ظهری رفتم ڪلاس خطاطے خبرازت بگیرم.... استادت اومد بهم گفت چرادخترت دوماهھ ڪلاس نمیاد؟محیا مامان دوس داشتم اون لحظھ رمین دهن وا ڪنھ و منو بڪشھ توخودش.
الان این چھ قیافھ ای ڪھ توداری؟دنبال این بودی؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_هشتم #بخش_اول ❀✿ پاهایم راروی زمین مےڪشم و سلانھ سلانھ بھ طرف خانھ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هشتم
#بخش_دوم
❀✿
و بھ صورتم اشاره مےڪند. بغض گلویم را بھ درد مے آورد.حرفهایش برایم حڪم نمڪ زخم را دارد.چیزی نمیگویم.حرفے جز سڪوت برای دفاع ندارم دستش راروی قلبش مے گذارد و نالھ مےڪند. ازجایم بلند مےشوم و سمتش مےروم ڪھ دستش را چندبار درهواتڪان مے دهد و میگوید: نھ! نیای جلوها! اومدم بگم اگر ماراضے نباشیم ازت ،خداهم راضے نمیشھ.اونوقت آرزوهات میشن جِن وتو میشے بسم الله.
دستش رابھ دیوار مےگیرد و بھ سختے روی دوپایش مےایستد. دامن گلدار و ڪوتاهش را آنقدر چنگ زدڪھ چروڪ افتاد. دراتاق راباز مےڪند و قبل از آنکه بیرون برود نگاه پردردش را بھ سرتاپایم میندازد و با حسرت میگوید: هنوز دیر نشده.قبل اینڪھ حاجے بفهمھ، دست بردار ازین ڪارا!خوشبخت نمیشے مادر!بخدا نمیشے.
باتاسف سرش راتکان مے دهد و ازاتاق بیرون مے رود.من مے مانم و هزار درد و سوال درذهنم ڪھ هربار یڪ جور مے رقصند.
حتما اگر قضیھ ی سپهررا بفهمد دق مےڪند.
دوباره خودم راروی تخت میندازم و بغضم را رها مےڪنم.
مادرم ازمن نپرسید ڪھ چرا بوی سیگار میدادم. انگار میدانست ڪھ سهم من فقط ازسیگار و قلیون بوی دودش بوده!همیشھ میگویند مادراست دیگر، خودش بچھ اش رابزرگ ڪرده.ازنگاه فرزندش مے فهمد ڪھ چڪاره است.چندروز دراتاقم بودم و جواب تلفن هیچ ڪس رانمیدادم. مدام اشڪ مے ریختم و بھ آن شب فڪر مے ڪردم. بھ آیسان و پرستو وهمه ی ڪسانے ڪھ درآن مهمانے بودند، حس تنفر داشتم. تصمیم گرفتم رابطھ ام را باآنها قطع ڪنم. حس مے ڪردم ڪھ زندگی ڪھ دنبالش هستم درجیب و تفڪرات آنها نیست. اماهنوز نمیدانستم ڪھ چراباید چادر سرڪنم. هنوز هم معتقد بودم مے شود چادر سرنڪرد و سالم ماند. آرایش مگر چه ایرادی دارد؟ موسیقے هم باعث شادی روح و روان می شود.پس چرا حاج رضا مےگوید حرام است؟! هنوزحس مےڪردم ڪھ تقدیرمن اشنباه رقم خورده. من نباید فرزند این خانواده بااین تفڪرات مے شدم.
من فقط و فقط دنبال پوشش مورد علاقہ ام بودم... ڪاملا احساس پشیمانے مے ڪردم از آن شب و شرڪت در مهمانے ڪزایے! اما.... درست در ڪمتر از دوهفتہ حس و حال پشیمانے از سرم افتاد و تصمیم گرفتم باپدرم صحبت ڪنم و ازخواستہ هایم بگویم. دوست داشتم بفهمد ڪہ میخواهم باشروع سال تحصیلے بدون چادر و پوشش مورد علاقہ ے آنها بہ مدرسہ بروم. درواقع بہ دنبال رفاقت با جنس مخالف و ڪارهاے شاخ و غیرعادے نبودم! من تنها یڪ آزادے اندیشہ در رابطہ با پوششم طلب مے ڪردم. دوست نداشتم ڪہ احساس یڪ غلام حلقہ بہ گوش را بہ دوش بڪشم. نظر من باید در اولویت باشد!
❀✿
حولہ ےصورتے ام را روے موهایم میندازم و سرم را با آرامش ماساژ مے دهم. یڪ دوش آب سرد هر بار مے تواند حسابے حالم را خوب ڪند! یڪ تونیڪ لیمویے با شلوارڪش مے پوشم و پشت میز تحریرم مے نشینم. یڪ دستمال ڪاغذے ازجعبہ اش بیرون مے ڪشم و داخل گوشهایم را تمیز مے ڪنم. تلفن همراهم ڪہ رویے جعبہ ے دستمال کاغذے گذاشته بودم، زنگ مے خورد. بابے حوصلگی خم مے شوم و بہ صفحہ اش نگاه مے ڪنم.
باتنفر لبهایم رابهم فشار مے دهم:
_ آیسان!
حولہ را روے شانہ ام میندازم و با اڪراه جواب مے دهم
_ هان؟
آیسان_ هان چیہ؟! بلد نیسے سلام ڪنے؟!
_ حوصلہ ندارم بگو ڪارتو!
آیسان_ اِ ؟ چے شده طاقچہ بالا میزارے ؟ جواب تلفن نمیدے؟ چتہ؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_هشتم #بخش_دوم ❀✿ و بھ صورتم اشاره مےڪند. بغض گلویم را بھ درد مے آورد.
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هشتم
#بخش_سوم
❀✿
_ هھ. واس چی نزارم؟! جواب تلفن ڪسے رو باید بدی ڪھ یه خورده معرفت داشته باشھ.
آیسان چتھ چرا مزخرف میگے؟ مامعرفت نداشتیم؟ واقعا ڪھ! ڪے بود بهت راه ڪارمیداد خنگ!
_ راه ڪار برا چے
آیسان :برااینڪھ اززیر امر و فرمایشات حاجے جیم شے. ڪے بود میومد هرروز پیش ما نق مے زد ازچادر بدم میاد؟ڪے بود ڪمڪ میخواس؟
عصبے بلند جواب میدهم: من بودم! من! حالا میدونے چیھ؟ غلط ڪردمو واسه همین موقعا گذاشتن!آقاجون غلط ڪردم از شماها ڪمڪ خواسم!
آیسان اوهو! حالا شدیم شماها.تادیروز آبجے آبجی میڪردی!
_ غلط مےڪردم!بیخیالم شو!
و تلفن را قطع مےڪنم.بعداز چندثانیھ دوباره شماره اش روی صفحھ میفتد. چندبار پشت هم زنگ مے زند. دوست دارم بمیرند! بارپنجم ڪھ زنگ مے زند ، تلفن رابرمیدارم و باتندی قبل ازآنڪھ بتواند چیزی بگوید، باتمام وجود داد مے زنم: گوش ڪن آیسان! قبل اینڪھ دهنتو وا ڪنے. گوشتو وا ڪن ببین چی میگم. درستھ ازت ڪوچیڪ ترم.درسته تاالان حرف شمارو گوش میدادم. اما باید بدونے هرچے باشم، خرنیستم! اون شب ڪدومتون فهمیدید سپهربامن چیڪارڪرد؟ شماڪھ میدونستید من دنبال هرچے باشم، سمت این ڪثافت ڪاریا نمیرم. چرا بهم نگفتید تومهمونے بساط مشروب و سیگار و پسربازی بھ راهھ؟من احمق بھ شما اعتماد ڪردم.قراربود فقط چادرم رو ڪنار بزارم،نھ آبرومو!اگر رفاقت اینھ،من درشو گِل میگیرم.
آیسان بین حرفم مے پرد: آے آے... تندنروها... بزن بغل مام برسیم! اولا چیہ واسہ خودت میبرے میدوزے...خودت اڪیپ مارو انتخاب ڪردی! وقتے مارو انتخاب ڪنے ینے آمادگے این چیزارم دارے.. دوما توخر ڪیف شده بودے با ما میومدے دور دور.. عشق میڪردے. بحث ڪلاس و این چیزارم خودت انداختے وسط! سوما همچین میگے سپهر یڪارے ڪرد..آدم فڪر میڪنہ چے شده حالا! یہ دستتو گرفتہ دیگہ! اوف شدے حالا میسوزے؟؟؟
ڪُفرم مے گیرد و دندانهایم را روے هم فشار مے دهم.
_ آیسان خیلے پستے!
آیسان_ گوش ڪن دخترحاجے! تو راست میگے من پستم.... پستم چون داشتم ڪمڪ میڪردم بہ جایے ڪہ دوست دارے برسے!
_ هہ! نہ... تو داشتے ڪمڪ میڪردے بہ جایے برسم ڪہ خودتون دوست دارید! بہ بچہ ها بگو بهم دیگہ زنگ نزنن
آیسان_ اے بابا! دخترخوب! ڪے دیگہ بہ تو زنگ میزنہ!؟
توخودت آویزون ماشدے وگرنہ نہ سِنت بہ ما مے خورد، نہ خانواده ات! نہ تربیتت... باحالت مسخره اے ادامہ مے دهد: بدون همیشہ دخترحاجے میمونے.... برو گونے سرت ڪن! باے!
تماس قطع مے شود و صداے بوق اشغال درگوشم مے پیچد. باورم نمے شود این حرفها!... فڪر میڪردم درست انتخابشان ڪرده ام. مادرم همیشہ میگفت: اینا برات رفیق نمیشن. ولشون ڪن تا ولت نڪردن...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
کپی تنها با نام نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_هشتم #بخش_سوم ❀✿ _ هھ. واس چی نزارم؟! جواب تلفن ڪسے رو باید بدی ڪھ یه
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هشتم
#بخش_چهارم
❀✿
پوزخندی مے زنم و زیر لب مے گویم: چقد راحت ولم ڪردن.
چھ خوش خیال بودم ڪھ گمان مےڪردم ، ناراحتے من، ناراحتے آنهاست. فهمیدم ڪھ برایشان هیچ وقت مهم نبودم. تلفنم را روی میز میگذارم و ازجا بلند مے شوم.
موهایم را چنگ مے زنم و دورم مے ریزم . پشت پنجره ی اتاقم مے ایستم و پرده ی حریر نباتے رنگ را ڪنار مےزنم. ڪسانے ڪھ روزی سنگشان را بھ سینه ام مے زدم، امروز پشتم راخالی ڪردند. دوست ڪھ نھ. دورم یڪ لشگر دشمن داشتم.
❀✿
بایڪ تل موهایم راعقب مے دهم و از پلھ ها پایین مے روم.تصمیمم راگرفتھ ام. باید با پدرم صحبت ڪنم. بھ اتاق نشیمن مے روم و بانگاه دنبال مادرم مے گردم. یڪ دفعھ از پشت ڪابینت آشپزخانھ بیرون مے آید و لبخند نیمھ ای مے زند. آرامش را میتوان براحتے درچشمانش دید. یڪ هفتھ ازخانه بیرون نرفتھ ام و این قلبش را تسڪین بخشیده. روی اپن مے شینم و مے پرسم: باباڪو؟
_ چطور؟
_ ڪارش دارم.
ترس به نگاه آبی رنگش مے دود: چیڪارداری؟
_ حالا یڪاری دارم دیگھ!
انگشت اشاره اش راسمتم میگیرد و میگوید: دختر آخر ببین میتونے مارو دق بدی یانھ!
_ وا مامان . چیز بدی نمیخوام بگم.
همان لحظھ پدرم از یڪے ازاتاقها بیرون مے آید و میپرسد: چی میخوای بگی بابا؟
ازروی اپن پایین مےپرم و لبخند ملیحے تحویلش مے دهم.
_ یھ حرف خصوصے و جدی.
ابروهایش رابالا مے دهد و میگوید: خیلے خب. مےشنوم!
و روی مبل مےنشیند. مقابلش روی زمین زانو مےزنم و ڪلماتم راڪنارهم مے چینم
_راستش... راستش بابا!..
_ بگو دخترجون!
_ راستش راجع به این موضوع چندباری حرف زدیم ولے... هربار نظر شما بوده.
یھ تااز ابروهایش رابالا مےدهد و چشمهایش راریز مےڪند.
با آرامش ادامھ مےدهم: راجع به ... چادرم!
ابروهایش درهم مےرود .
_ ببین بابا،تروخدا عصبے نشید....نمیدونم چرااینقدر اصراردارید چادر سرم ڪنم! خب اگر نڪنم چے میشھ؟ یھ پوشش خوب داشتھ باشم بدون چادر.
دستهایش رادرهم گره مےڪند و بھ طرف جلو خم مے شود
ازنگاه مستقیمش دلم مےلرزد اما آب دهانم راقورت مےدهم و خواستھ ام را میگویم: من نمیخوام چادر سر ڪنم. اما... قول میدم پوششم طوری نباشھ ڪھ آبروی شما بره!
بابا وقتے من اعتقادی بھ چادر نداشتھ باشم،دیگھ پوشیدنش چھ فایده ای داره؟!
من دوس دارم خودم انتخاب ڪنم.اگر بزور سرم ڪنم.. اگر...
_ اگر بزور سرت ڪنے چے میشھ؟
_ ازش متنفر مےشم!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_هشتم #بخش_چهارم ❀✿ پوزخندی مے زنم و زیر لب مے گویم: چقد راحت ولم ڪردن
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هشتم
#بخش_پنجم
❀✿
چشمهای جذابش گرد مے شوند.ازجا بلند مےشود و بھ طرفم مےآید. سعے میڪنم ترسم را پشت لبخندڪجم پنهان ڪنم. خم مے شود و شانھ هایم را میگیرد و ازجا بلندم مےڪند.
_ ببین دختر! اگر چادرت رو ڪنار بزاری... بعد یه مدت چیزای دیگھ رو ڪنار میزاری! اول چادرنمے پوشے،بعدش میگے اگر یقم بسته نباشھ چے میشھ؟ بعداگر یڪم موهاتو بیرون بزاری... بعدشم چیزایے ڪھ نمیخوام بگم.
مستقیم بھ چشمانم زل مےزند.
_ دلم نمیخواد شاهداون روز باشم. تو دختر رضا ایران منشے.دخترمن!... دستے به موهایم مےڪشد
_ دخترمن باید گل بمونھ.
سرم را اززیر دستش عقب مےڪشم و مے پرانم: ینے بدون چادر نمے شھ گل بود؟
نفسش را بیرون مےدهد و شانھ ام را رها مےڪند
_ چرااز چادر بدت میاد؟!
_ نمیدونم! جلو دست و پامو میگیره.چرامشڪیھ؟ دلم میگیره!نمیتونم خوب سر ڪنم! اصن نمیفهمم علتش چیھ! اگر پوشش ڪاملھ..خب...خب میشھ بامانتوی خوب خودت رو بپوشونے.
پشتش رابه من میڪند و دورم قدم مےزند. سرمیگردانم و بھ مادرم نگاه میڪنم ڪھ بهت زده به لبهایم خیره شده. میدانم باورش برای هرڪس سخت است کھ من بلاخره توانستم با جسارت بھ حاج رضا بگویم ڪھ چادر را ڪنار میگذارم. پدرم نگاه سرد و جدی اش را بھ زمین مے دوزد
_ محیا! من نمیزارم تو چادرت رو برداری.همین و بس!
و بھ سمت اتاق مے رود. عصبے مے شوم ، تمام جراتم راجمع میڪنم و بلند جواب مے دهم: مگھ زوره خب پدرمن؟دلم نمیخواد.بابا ازش بدم میاد! این حجاب قدیمیھ.الان عرف جامعھ رو ببین!خیلے وضع خرابھ.چادری هارو مسخره میڪنن.
پشت هم حرفهای احمقانھ میبافم و دستهایم را درهوا تڪان مےدهم. سرجایش مے ایستد و میگوید: بدون همیشھ ڪسایی مسخره میشن ڪھ ازهمھ #جلوترن...
حرصم مے گیرد و بھ طرف پلھ ها مے دوم. درڪے ندارم. بنظر من چادر یھ پوشش #عقب_مونده_اس!
❀✿
داستان هنوزتو خط اصلی نیفتاده،منتظرقسمتهای جذاب باشید
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
1_1148102802.mp3
8.34M
🌾🌾🌾
🌾🌾
🌾
👌#واجب_فراموش_شده
#قسمت_هشتم
🛑📣 هر امر دینی مانند نماز و حج و روزه و
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر و .... احکام و آموزش خاص خودش را دارد که یادگیری آنها بر هر مسلمان #واجب است و ترک هر واجب دینی و شرعی کفر دینی به همراه دارد🧐
و من الله التوفیق
🎵 استاد علی تقوی، استاد حوزه و دانشگاه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
🌸🍃🌸🍃🌸 #حجاب_کودکان #قسمت_هفتم ⁉️ چگونه دخترم رو با #حجاب آشنا کنم؟ 🤔 💡یادمون باشه، ایمان یه مسئل
🌸🍃🌸🍃🌸
#حجابکودکان
#قسمت_هشتم
⁉️ چگونه دخترم رو با #حجاب آشنا کنم؟ 🤔
💡 باهاش طوری رفتار کنید که به این نتیجه برسه؛ حفظ حجاب و چادری بودن به هیچ عنوان مانع #شادی و #بازی کردن نیست و می تونه علاوه بر داشتن حجاب به بازی و شادی مشغول بشه.✅
6⃣1⃣ فرزندتون رو در مدرسه ای ثبت نام کنید که به مسائل تربیتی اهمیت میدن. و سعی کنید معلمی براش انتخاب کنید که توی این راه کمکش کنه📝
7⃣1⃣ ارتباطش با #مسجد، هیئت و #فضاهای_مذهبی رو بیشتر کنید🕌
8⃣1⃣ یکی از روش های تشویق، #جایزه دادن هست.به خاطر رعایت حجاب برای فرزندتون هدیه های کوچک اما مستمر بخرید.🎁
⚠️مواظب این مسئله باشید که تو این کار افراط نشه، نکنه فرزند شرطی بشه و برای #هدیه گرفتن حجابش رو رعایت کنه!
نوع محتوا:#عقلی
رده سنی: #کودک #بزرگسال #متأهل
مخاطب:#کم_حجاب #محجبه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_هفتم جیغ کوتاه ستاره، میان آهنگ بیکلام و ملایمی که درحال پخ
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_هشتم
کیان، لبخندی از روی صمیمیت زد:
«بهبه! داداش آرش! میزونی دادا؟»
آرش بهجای جواب دادن به سوالش، چشمکی زد. با دست به مینو و ستاره که کنارش ایستاده بودند، اشاره کرد.
کیان، نگاه احترامآمیزی به آنها انداخت. لبخند روی صورتش، شکفت.
چشمانش روی صورت ستاره قفل شد. دستش را به عنوان آشنایی به سمت ستاره دراز کرد.
ستاره سلامی کرد و به نشانهی صمیمیت، سر انگشتانش را به شقیقهاش زد و سریع برداشت: «خیلی مخلصیم. حقیقتش ما توکار دست، مست و اینجور چیزها نیستیم.»
کیان دست معلق در هوایش را آهسته جمع کرد و در جیب شلوارش گذاشت.
آرش که کمی سرخشده بود، وسط حرف ستاره پرید:
«میدونی کیان جون، این ستاره خانم برا خودش ملکهایه. اگه بخوای باهاش باشی، باید خطقرمزهاش رو، رعایت کنی. البته ببخشیدها، ولی خب ما همدیگه عادت کردیم، چه کنیم؟»
جمله آخرش را رو به ستاره، با لحن شوخی گفت.
کیان لحظهای ساکت ماند. سرش را پایین انداخته بود. پای راستش را به حالت بازی روی چمنها کشید.
دست چپش را به موهای مجعد ژل زدهاش کشید. نمیدانست چه واکنشی نشان دهد.
بعد از چند لحظه سکوت، لبخند با طمأنینهاش، گره ابروانش را باز کرد.
مستقیم در چشمان قهوهای ستاره زل زد و گفت: «معلوم میشه ایشون با دخترهایی که تا حالا دیدم، خیلی فرق دارن. برای من، هم خودشون هم قواعدشون محترمه.»
دست ناکامش را به طرف میز گردی که در چند قدمیاش قرار داشت، گرفت. پیشقدم شد و آنها را به سمت میز سفید، هدایت کرد.
صندلی کرم رنگ را عقب کشید و رو به ستاره گفت: «بفرمایید! افتخار بدین امشب مهمون ویژه ما باشین.»
آرش، حس سود کردن در معامله را داشت. در گوش ستاره زمزمه کرد: «تا تنور داغه بچسبون.» و بعد از آنها دور شد.
ستاره کمی جلوتر رفت، دستش را روی صندلی گذاشت. پشت سر کیان، دلسا را دید که کمی آنطرفتر، چشمانش را روی آنها قفل کرده است.
#نویسنده: ف.سادات{طوبی}
❌کپی رمان به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به آیدی نویسنده پیام دهید. 👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفتم 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. ز
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هشتم
💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
💠 چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
💠 روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
💠 عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
💠 نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi