eitaa logo
رسانه الهی
358 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
696 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
میشه برامون تعریف کنید چی شد چادری شدید؟ 😍 @Doostgharin منتظر خاطرات جذابتون هستیم 🙏 خاطرات خوب شما رو بدون اسم یا با اسم بنابه خواست شما در کانال رسانه الهی، قرار میدیم 😍 ارسال خاطرات به👈@Doostgharin رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🕌 اولین چیزی است که از تو درباره آن سوال خواهند کرد✅ پس حواست باشد🌹👌👌👌 آخرین چیزی که به آن فکر میکنی نماز نباشد✍ 🌺 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
﷽ ایلیا: هرجور بود باید این ترم درسم تمام می شد. استاد صادقی معروف بود به سختگیری ولی چاره ای نبود. دلم را به دریا زدم و پروژه را با او برداشتم. خودم را برای هر سختی آماده کرده بودم و فکر هرچیزی را میکردم جز اینکه بگوید پروژه لیسانسم بازطراحی خانه های روستایی ست آنهم کجا؟ کرمانشاه! از همه بدتر گروهی بود که مرا با آنها یکجا گذاشته بود. سه نفر از دوستان نزدیک یکی از ترم پایین ترها بودند که این سردسته شان اصلا سر کلاسها نمی آمد.🤔 جروبحث، تطمیع و تهدید، هیچ کدام جواب نداد و نظر استاد تغییر نکرد.👀 سراغ سردسته گروه را گرفتم بلکه کاری کنم بیخیال این پروژه شود. آدرس اتاقی را در طبقه بالای دانشکده به من دادند. تا جلوی در اتاق رسیدم پوفی زدم زیر خنده.😜 نگاهی به اطراف انداختم تا قبل از آنکه کسی مرا ببیند از آنجا بروم اما یکدفعه در باز شد و پسر ریش بلندی با صورت مهتابی جلویم قد علم کرد. قبل از آنکه چیزی بگویم گفت: +سلام علیکم😊 _سلام علیکم و رحمته الله و برکاته🙄 +میخوای عضو بسیج بشی برادر؟😌 _خدانکنه برادر😐 این را که گفتم یک دستش را گذاشت پشت کمرم و با دست دیگرش به داخل اشاره کرد و گفت؛ بفرما تمام هیکلش روی هم به اندازه نصف من هم نبود فقط مثل مناره مسجد، قدش بالا رفته بود. می خواستم با یک دست هولش بدهم تا هم ردیف عکس های روی دیوار بشود اما یاد پروژه افتادم. نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم و داخل رفتم. غیر از در و دیوار، سقف را هم پر از سربند و پلاک  کرده بودند. رفت سمت میزش و خم شد تا چیزی بردارد. یک آن چشمم به ظرف در بازِ  چسب چوب روی میز خورد. با یک حرکت کوچک چسب را به طرف کاکل سیاهش هل دادم. تا به خودش بیاید موهای پر و موج دارش غرق چسب چوب شده بود. به سختی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم:ببخشید دستم خط خورد🤣 یک لحظه سکوت کرد. نگاهش عمق عجیبی داشت. انتظار هر واکنشی از او را داشتم اما او  چشمی برهم گذاشت و فقط گفت: چند دقیقه صبرکن برمیگردم. این را گفت و با گام های بلند از دفتر بسیج بیرون رفت. در دلم گفتم حتما رفته رفقایش را صدا بزند یا اصلا میرود و با حراست برمیگردد. اول خواستم بلند شوم و بروم اما بعد فکر کردم حتما در دانشگاه چو می افتد من از چندتا جوجه بسیجی ترسیده ام. نیم ساعت بعد با استاد صادقی کلاس داشتیم. به خودم تشر زدم که: نمی تونستی دو دقیقه آدم باشی؟! 😬 حالا دیگه پروژه پر، آزمون استخدامی که بخاطرش باید همین تابستون درسم تموم میشدهم پرید😓 عصبی و پشیمان در آن اتاق شش متری چشم می گرداندم که چیزی به سرم خورد و روی زانویم افتاد. بلندش کردم. یک پلاک بود. زیرلب غرولندی کردم که: ایناهم هیچی شون مثل بقیه نیست. برداشتن دیزاین کردن برا خودشون😒 پلاک را که روی میز گذاشتم نوشته رویش را دیدم؛  () دهنم به پایین کش آمد که یعنی چه؟ : " اگر برای خداست"؟؟؟!!!! حالم حسابی گرفته بود پیش خودم گفتم من که آب از سرم گذشته.... بلند شدم کاری کنم که حال و هوایم عوض شود. کشوی میزش را کشیدم. باز بود. نیش خندی زدم و یک دسته کاغذ را بیرون آوردم. اما یکدفعه چشمم خورد به چراغ سیستم که روشن و خاموش میشد. موس را تکان دادم و دیدم که بله کامپیوتر پایگاه روشن است😏 کاغذها را رها کردم و خیره صفحه شدم. خوشبختانه رمز نداشت. عکس صفحه چند آخوند بودند که از بینشان فقط آقای خامنه ای را میشناختم. روی دسکتاپ یک پوشه بود به اسم : "اردوی95" پر از عکس بود. در اکثرشان هم ردی از او بود. با خودم فکر کردم: ... از دو سال پیش هیچ فرقی  نکرده حتی یه ذره هم کچل نشده😕 کلی از عکس هایش را پاک کردم دلم کمی خنک شد😌 تااینکه یک فایل وورد پیدا کردم به محض اینکه بازش کردم در اتاق کوبیده شد. از جابلند شدم دهنم باز مانده بود... به قلم✍️؛ سین. کاف. غفاری رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 🎤به قول حاج اسماعیل دولابی👇 اگر یک شخص ثروتمند که به او اطمینان و داری به تو بگوید: « وغصّه ی بدهی هایت را نخور، خیالت راحت باشد، من هستم؛»😊 ببین این حرف او چقدر به تو می بخشد و راحت می شوی!😍 ❣خدای مهربان که غنی و تواناست به تو گفته است: «ألَیسَ اللهُ بِِکافٍ عَبدَهُ؛ بس نیست؟» 🔻یعنی ای بنده ی من ، بـرای همه ی کسری و کمبودهای دنیوی و اخروی ات من هستم🔺 این سخن خدا چقدر تو را راحت می کند و به تو آرامش می بخشد؟! ❣ألا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القُلوبُ❣ ❣ می یابد❣ 🌸 از آن چیزیست که تو فکر میکنی❣❣❣❣❣ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ🚘 و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ؛ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ می‌کند. ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ می‌کند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ می‌یابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل می‌شود.🚑 ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ می‌رود ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ‌می‌شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ!😱 : «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟» چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید.👌 ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ می‌زند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟ ﺍﮔﺮ ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩ نمی‌داشت ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ جواب ﺩﺭﺳﺖ می‌دادیم. ﺑﻠﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ. ﻣﮕﺮ ﻓﻘﻂ ﻣﺮﺩ می‌تواند ﺭﺋﯿﺲ ﺑﺎﺷﺪ!؟ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ، در ‌هر زمينه‌اى می‌تواند باشد. ... رسانه الهی🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸میلاد اسوه صبر و مقاومت سلام الله علیها و روز مبارک🌸🌸 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مسیحا #قسمت_اول ﷽ ایلیا: هرجور بود باید این ترم درسم تمام می شد. استاد صادقی معروف بود
﷽ ایلیا: خودش بود، تنهای تنها! با سری خیس و لبخند آرامی بر لب.☺️ فرصت نشد حتی فایلی را که باز کرده بودم ببندم. از پشت میز آمدم طرفش و با دقت به بیرون نگاه کردم اما کسی همراهش نبود. از کشوی آهنی پشت در، یک چفیه مشکی بیرون آورد و آن را طور خاصی دور سرش پیچید و گفت: خب چی میخواستی بگی؟ زبان منطقم به لکنت افتاده بود. هنوز چیزی نگفته بودم که آمد روی صندلی چوبی کنارم نشست و گفت: میدونم اومدی درمورد پروژه حرف بزنی یه ربع دیگه کلاس شروع میشه بگو. من هم نشستم و نگاهم را از چشمان قهوه ای اش دور کردم. لبی تر کردم و گفتم:خب استاد صادقی گفتش که باید بریم کر... تازه داشتم از کارم احساس شرمندگی میکردم که گفت: +آره پیشنهاد من بود که پروژه رو کرمانشاه برداریم... 🙃 _چی؟؟؟ 🤯 +گفتم بعد از زلزله بر...😊 _بیخود گفتی. اول باید با گروه مشورت میکردی😤 دستی به ریش مرتبش که تا پایین گردنش میرسید، کشید و گفت: بله درست میگی باید با همه اعضای گروه مشورت میکردم🤔 هرچند انتظار چنین پاسخی را نداشتم اما از عصبانیتم کم نشد. آرامش نگاهش را در نگاه برافروخته ام ریخت و پرسید: خب حالا پیشنهاد شما چیه برادر؟ 😊 وای این برادر گفتن هایش  از صد فحش برایم بدتر بود.😬 اینطور نمیشد. باید حالش را اساسی جا می آوردم. سری تکان دادم و گفتم: حالا که هرچی نباید میشد شده، منم مجبورم باشم دیگه. 🙄 از جایش بلند شد و گفت:پس من برم دوتا لیوان چایی بیارم☕ گفتم: نمیخواد الان استاد میره سر کلاس. ✋ به طرف میز رفت و گفت: فلاسک همینجاست. بعد در حالی که خم میشد ادامه داد: زود دوتا چایی میریزم میارم البته اگه باز دستت خط نخوره.😐 پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.😊 دوباره چشمم افتاد به آن پلاک که روی میز گذاشته بودم،  پرسیدم: منظورتون از نوشتن  جمله ی روی این پلاکه  چیه؟ یعنی چی ؛ ؟!!! لیوان چای را دستم داد و بعد یک نگاه به پلاک روی میز انداخت و یک نگاه به بالای سرمان، ولی قبل از آنکه چیزی بگوید، موبایلش زنگ خورد. بی آنکه جواب بدهد به صفحه نگاه کرد و گفت: استاد اومد. لیوان چای را داغ داغ یک نفس سرکشیدم و نگاه پیروزمندانه ای به او انداختم. با هم از دفتر بیرون رفتیم. در را که قفل میکرد، گفتم: حالا چرا شیش قفله اش میکنی؟ میترسی تا کلاس تموم میشه دشمن بیاد شبیخون بزنه؟ 😏 جوابی نداد آنقدر ظاهر آرامی داشت که فکرش را هم نمی کردم چه نقشه هایی برایم دارد! 😶 باهم سر کلاس رفتیم. استاد توضیحات کلی داد و تاکید کرد بخاطر نزدیکی امتحان های ترم تابستان باید پروژه را  از هفته آینده شروع کنیم. نگاهش کردم با خیال راحت و رضایت کامل به تابلو خیره شده بود. 🤔 در دلم به او بد و بیراه گفتم. هنوز اسمش را هم نمی دانستم. سرم را جلو بردم و در گوشش پرسیدم: اسمت چیه برادر؟ 😐 بی آنکه نگاهم کند همانطور خیره به جلو آهسته  گفت:طاها. استاد که گفت خسته نباشید، درِ کلاس نیمه باز شد و حورا  با خوشحالی برایم دستی تکان داد. نیم نگاهی به طاها انداختم، دیدم بلند شد و رو به من چرخید. از روی صندلی بلند نشدم و بی توجهی کردم اما او  خم شد و دستم را محکم گرفت. پیش خودم گفتم: الانه که امربه معروفم کنه😒 به قلم؛ سین. کاف. غفاری رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا