eitaa logo
مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
313 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
67 فایل
ما ، تیم نمایشی مصباح الهدی که بانوانی هنرمند و متعهد به مبانی انقلابی و اسلامی هستیم ، میخواهیم تئاتر رو به زبان ساده و با شیوه ی خانومانه و مذهبی بهتون یاد بدیم. . آیدی پیج اینستا : 👇🏻 @mesbahehoda . ارتباط با ادمین : 👇🏻 @khadem_hosseinam_128
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برنده مسابقه 😍،ویژه نیمه شعبان💚: 👑سرکار خانم کوثر حاجی علی🎉🎉🎉🎉 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
#معرفی_توسط_شما 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 📘☕️رمان امنیتی 👇👇 "#چایت_را_من_شیرین_می_کنم" داستان دختریست به نام سا
سلام سلام🤗 یه خبر توپ برا اعضای کانال دارم 😍🥰 قراره که از این به بعد توی کانال پارت گذاری یه کتاب رو شروع کنیم😃😃😃😃 ⁉️حالااااا چه کتاااااابی؟؟؟؟🧐🧐🧐 ✨ ✨ نویسنده :زهرا بلند دوست داستان از این قراره ک سارا خانم که شخصیت اصلی این رمان هم هست از بچگی توی آلمان بزرگ شده و از مذهبی ها متنفره تنها رفیقشم برادرشه ... حالا اصل داستان از اونجایی شروع میشه ک برادر یکی یدونه ساراخانم مسلمون شده و غیب میشه... @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 بِسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیمْ از زمانی ک حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگی میکردیم.نه اینکه آلمانی باشیم،ایرانی بودیم،آن هم اصیل؛اما پدرم که سمپات سازمان مجاهدین خلق بود ، بعد از کشته شدن تنها برادرش در عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) و شکست سخت سازمان ،ایران برایش جهنم شد و با وجود مخالفت مادرم ، باروبندیل بست و عزم خروج از ایران کرد . آن روز ها من یک ساله بودم و برادرم دانیال پنج ساله .مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدر قرار داشت ،اما بی صدا و جنجال .او تنها برای حفظ من و برادرم بود که تن به دوری از وطن و زندگی با پدرم داد ؛ مردی که از مبارزه ، تنها بدمستی و شعارهایش نصیبمان شد . شعارهایی که از آرمان ها و آرزوهای دوران نوجوانی من و دانیال را تباه کرد ؛ واگر نبود ،زندگی مان شکل دیگری می شد . پدرم با اینکه توهم توطئه داشت اما زیرک بود ،و پل های بازگشت به ایران را پشت سرش خراب نمی‌کرد . می‌گفت «باید طوری زندگی کنم که هر وقت که نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان، خنجر از پشت بکوبم .» نمیدانم واقعاً به چه فکر میکرد ؛ انتقام خون برادر ، اعتلای اهداف سازمان و یا فقط نوعی دیوانگی محض. هرچه که بود ،در بساط فکری اش چیزی از خدا پیدا نمی شد . شاید به زبان نمی آورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان را نشان نمی‌داد . زندگی من یک ساله و دانیال پنج ساله ، میدانی شد برای مبارزه خیر و شر ؛ و طفلکی خیر که همیشه شکست می خورد در چهار چوبِ سازمان زده ی خانه مان. مادر مدام از خدا و خوبی می گفت و پدر از دغدغه های سازمان . چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد و نه رجوی و مریمش . نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 روزها دوید و در این هیاهو ، من و برادرم دانیال ، خلأ را انتخاب کردیم ،بدون خدایی که فقط تماشاگر بود و سازمانی که همه چیز را به پای اهدافش گردن می زد ؛در بی وزنی محض ، چیزی درست شبیه به برزخ ! نوجوانی ما غرق شد در مهمانی ، پارتی ، کلوپ و خوش گذرانی ؛ جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست ، و پدر همیشه مست . شاید زیاد راضی مان نمی کرد اما خب ، از هیچ بهتر بود . آن روز ها به دور از تمام حاشیه ها ، من بودم و محبت های بی دریغ برادرم که تنها کورسویِ دنیایِ تاریکم به حساب می آمد . هر چه ما بزرگ تر شدیم ، احساس امنیت مادر از وجود پدر ، کم جان تر شد . تا جایی که تنها فرزند عمارت پدر بزرگ ، ماندن کنار فرزندان را به حضور در مراسم دفن پدرش ترجیح داد . بیچاره مادر بزرگ که از درد دوری دختر و فراق همسر ، به یک ماه نکشیده ، عزم هم جواری با شوهر کرد و رفت و مادر ، تنها شمع امیدش در ایران خاموش شد. سال ها ، بی خیال به دل شکستگی های مادر گذشت . من و دانیالِ رشد کرده در غربت ، کلوپ های شبانه را به خانه و مرد «پدر» نام ساکن در آن ترجیح می دادیم . اما انگار زندگی ، سورپرایزی عظیم داشت برای ما . نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 آن روزها همه چیز خاکستری و سرد به نظر می رسید ، حتی چله ی تابستان . پدرم سال ها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت ؛ به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند ، که نشد . فرزندانش عادت کرده بودند به شعار زدگی پدر ، و رنگ نداشت برایشان رجز خوانی هایش . بیچاره مادر که هیچ همدمی نداشت . در این بین ، دانیال همیشه هوایم را داشت ... هرروز و هر لحظه ، درست وقتی که خدای مادر ، بی خیالش می شد زیر کتک ها و کمر بند های پدر . خدای مادر ، بد بود.دوستش نداشتم . من خدایی داشتم که برادرم بود و وقتی صدای جیغ های دلخراش مادر زیر آوار کمر بند آزارم می داد . محکم گوش هایم را می گرفت و اشک هایم را می بوسید .کاش خدای مادر هم ، کمی مثل دانیال ، مهربانی بلد بود . دانیال ، در ، پنجره ، آسمان و تمام دنیایم را تشکیل می داد .کل ارتباط این خانواده خلاصه می شد در خوردن چند لقمه غذا کنار یکدیگر ، آن هم گاهی ، شاید صبحانه یا ناهار ، چون شب ها اصلا پدری وجود نداشت تا خانواده کامل باشد . در روز های کودکی ، گاهی از خودم می پرسیدم : «یعنی همه همین طور زندگی میکنند ؟ حتی خانواده ی تام ؟یا مثلا معلم مدرسه مان ، خانم اشتوتگر هم از شوهرش کتک می خورد ؟ پدر لیزا چه طور ؟ او هم مبارز و دیوانه است؟ »و بی هیچ جوابی ، دلم می سوخت برای دنیای که خدایش جرعه ای مهربانی نداشت . کودکی و نوجوانی ام رفت و من جز از برادر ، عشق هیچ کس را به جان نخریدم . بیچاره مادر چه کشید در غربت آن خانه و من بی میل بودم نسبت به محبت هایش و او صبوری می کرد محض داشتنم. چند سال بعد از بیست سالگی ام ، دنیا لرزید . زلزله ای که زندگی ام را سوزاند ؛ زندگی همه مارا . من ، دانیال ، مادر ، و پدر سازمان زده ام . آتشی که خیلی زود مرا به بازی قمار برای نفس کشیدن هل داد ..... ادامه دارد... نویسنده: زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا