برنده مسابقه 😍،ویژه نیمه شعبان💚:
👑سرکار خانم کوثر حاجی علی🎉🎉🎉🎉
#مسابقه
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#امام_زمان
#میلاد_امام_زمان
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
#تبلیغ
#معرفی گروه نوجوانان هنر های نمایشی😍
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#تبلیغ
@mesbahehoda
مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
#معرفی_توسط_شما 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 📘☕️رمان امنیتی 👇👇 "#چایت_را_من_شیرین_می_کنم" داستان دختریست به نام سا
سلام سلام🤗
یه خبر توپ برا اعضای کانال دارم 😍🥰
قراره که از این به بعد توی کانال پارت گذاری یه کتاب رو شروع کنیم😃😃😃😃
⁉️حالااااا چه کتاااااابی؟؟؟؟🧐🧐🧐
✨#چایت_را_من_شیرین_میکنم ✨
نویسنده :زهرا بلند دوست
داستان از این قراره ک سارا خانم که شخصیت اصلی این رمان هم هست از بچگی توی آلمان بزرگ شده و از مذهبی ها متنفره
تنها رفیقشم برادرشه ...
حالا اصل داستان از اونجایی شروع میشه ک برادر یکی یدونه ساراخانم مسلمون شده و غیب میشه...
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
بِسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیمْ
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_1
از زمانی ک حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگی میکردیم.نه اینکه آلمانی باشیم،ایرانی بودیم،آن هم اصیل؛اما پدرم که سمپات سازمان مجاهدین خلق بود ، بعد از کشته شدن تنها برادرش در عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) و شکست سخت سازمان ،ایران برایش جهنم شد و با وجود مخالفت مادرم ، باروبندیل بست و عزم خروج از ایران کرد .
آن روز ها من یک ساله بودم و برادرم دانیال پنج ساله .مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدر قرار داشت ،اما بی صدا و جنجال .او تنها برای حفظ من و برادرم بود که تن به دوری از وطن و زندگی با پدرم داد ؛ مردی که از مبارزه ، تنها بدمستی و شعارهایش نصیبمان شد .
شعارهایی که از آرمان ها و آرزوهای دوران نوجوانی من و دانیال را تباه کرد ؛ واگر نبود ،زندگی مان شکل دیگری می شد .
پدرم با اینکه توهم توطئه داشت اما زیرک بود ،و پل های بازگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد . میگفت «باید طوری زندگی کنم که هر وقت که نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان، خنجر از پشت بکوبم .»
نمیدانم واقعاً به چه فکر میکرد ؛ انتقام خون برادر ، اعتلای اهداف سازمان و یا فقط نوعی دیوانگی محض. هرچه که بود ،در بساط فکری اش چیزی از خدا پیدا نمی شد .
شاید به زبان نمی آورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان را نشان نمیداد .
زندگی من یک ساله و دانیال پنج ساله ، میدانی شد برای مبارزه خیر و شر ؛ و طفلکی خیر که همیشه شکست می خورد در چهار چوبِ سازمان زده ی خانه مان. مادر مدام از خدا و خوبی می گفت و پدر از دغدغه های سازمان . چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد و نه رجوی و مریمش .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_2
روزها دوید و در این هیاهو ، من و برادرم دانیال ، خلأ را انتخاب کردیم ،بدون خدایی که فقط تماشاگر بود و سازمانی که همه چیز را به پای اهدافش گردن می زد ؛در بی وزنی محض ، چیزی درست شبیه به برزخ !
نوجوانی ما غرق شد در مهمانی ، پارتی ، کلوپ و خوش گذرانی ؛ جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست ، و پدر همیشه مست .
شاید زیاد راضی مان نمی کرد اما خب ، از هیچ بهتر بود . آن روز ها به دور از تمام حاشیه ها ، من بودم و محبت های بی دریغ برادرم که تنها کورسویِ دنیایِ تاریکم به حساب می آمد .
هر چه ما بزرگ تر شدیم ، احساس امنیت مادر از وجود پدر ، کم جان تر شد . تا جایی که تنها فرزند عمارت پدر بزرگ ، ماندن کنار فرزندان را به حضور در مراسم دفن پدرش ترجیح داد .
بیچاره مادر بزرگ که از درد دوری دختر و فراق همسر ، به یک ماه نکشیده ، عزم هم جواری با شوهر کرد و رفت و مادر ، تنها شمع امیدش در ایران خاموش شد.
سال ها ، بی خیال به دل شکستگی های مادر گذشت . من و دانیالِ رشد کرده در غربت ، کلوپ های شبانه را به خانه و مرد «پدر» نام ساکن در آن ترجیح می دادیم . اما انگار زندگی ، سورپرایزی عظیم داشت برای ما .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_3
آن روزها همه چیز خاکستری و سرد به نظر می رسید ، حتی چله ی تابستان .
پدرم سال ها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت ؛ به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند ، که نشد .
فرزندانش عادت کرده بودند به شعار زدگی پدر ، و رنگ نداشت برایشان رجز خوانی هایش .
بیچاره مادر که هیچ همدمی نداشت . در این بین ، دانیال همیشه هوایم را داشت ... هرروز و هر لحظه ، درست وقتی که خدای مادر ، بی خیالش می شد زیر کتک ها و کمر بند های پدر .
خدای مادر ، بد بود.دوستش نداشتم .
من خدایی داشتم که برادرم بود و وقتی صدای جیغ های دلخراش مادر زیر آوار کمر بند آزارم می داد .
محکم گوش هایم را می گرفت و اشک هایم را می بوسید .کاش خدای مادر هم ، کمی مثل دانیال ، مهربانی بلد بود .
دانیال ، در ، پنجره ، آسمان و تمام دنیایم را تشکیل می داد .کل ارتباط این خانواده خلاصه می شد در خوردن چند لقمه غذا کنار یکدیگر ، آن هم گاهی ، شاید صبحانه یا ناهار ، چون شب ها اصلا پدری وجود نداشت تا خانواده کامل باشد .
در روز های کودکی ، گاهی از خودم می پرسیدم : «یعنی همه همین طور زندگی میکنند ؟ حتی خانواده ی تام ؟یا مثلا معلم مدرسه مان ، خانم اشتوتگر هم از شوهرش کتک می خورد ؟ پدر لیزا چه طور ؟ او هم مبارز و دیوانه است؟ »و بی هیچ جوابی ، دلم می سوخت برای دنیای که خدایش جرعه ای مهربانی نداشت .
کودکی و نوجوانی ام رفت و من جز از برادر ، عشق هیچ کس را به جان نخریدم . بیچاره مادر چه کشید در غربت آن خانه و من بی میل بودم نسبت به محبت هایش و او صبوری می کرد محض داشتنم.
چند سال بعد از بیست سالگی ام ، دنیا لرزید . زلزله ای که زندگی ام را سوزاند ؛ زندگی همه مارا . من ، دانیال ، مادر ، و پدر سازمان زده ام .
آتشی که خیلی زود مرا به بازی قمار برای نفس کشیدن هل داد .....
ادامه دارد...
نویسنده: زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱