eitaa logo
مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
315 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
67 فایل
ما ، تیم نمایشی مصباح الهدی که بانوانی هنرمند و متعهد به مبانی انقلابی و اسلامی هستیم ، میخواهیم تئاتر رو به زبان ساده و با شیوه ی خانومانه و مذهبی بهتون یاد بدیم. . آیدی پیج اینستا : 👇🏻 @mesbahehoda . ارتباط با ادمین : 👇🏻 @khadem_hosseinam_128
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 بِسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیمْ از زمانی ک حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگی میکردیم.نه اینکه آلمانی باشیم،ایرانی بودیم،آن هم اصیل؛اما پدرم که سمپات سازمان مجاهدین خلق بود ، بعد از کشته شدن تنها برادرش در عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) و شکست سخت سازمان ،ایران برایش جهنم شد و با وجود مخالفت مادرم ، باروبندیل بست و عزم خروج از ایران کرد . آن روز ها من یک ساله بودم و برادرم دانیال پنج ساله .مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدر قرار داشت ،اما بی صدا و جنجال .او تنها برای حفظ من و برادرم بود که تن به دوری از وطن و زندگی با پدرم داد ؛ مردی که از مبارزه ، تنها بدمستی و شعارهایش نصیبمان شد . شعارهایی که از آرمان ها و آرزوهای دوران نوجوانی من و دانیال را تباه کرد ؛ واگر نبود ،زندگی مان شکل دیگری می شد . پدرم با اینکه توهم توطئه داشت اما زیرک بود ،و پل های بازگشت به ایران را پشت سرش خراب نمی‌کرد . می‌گفت «باید طوری زندگی کنم که هر وقت که نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان، خنجر از پشت بکوبم .» نمیدانم واقعاً به چه فکر میکرد ؛ انتقام خون برادر ، اعتلای اهداف سازمان و یا فقط نوعی دیوانگی محض. هرچه که بود ،در بساط فکری اش چیزی از خدا پیدا نمی شد . شاید به زبان نمی آورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان را نشان نمی‌داد . زندگی من یک ساله و دانیال پنج ساله ، میدانی شد برای مبارزه خیر و شر ؛ و طفلکی خیر که همیشه شکست می خورد در چهار چوبِ سازمان زده ی خانه مان. مادر مدام از خدا و خوبی می گفت و پدر از دغدغه های سازمان . چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد و نه رجوی و مریمش . نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 روزها دوید و در این هیاهو ، من و برادرم دانیال ، خلأ را انتخاب کردیم ،بدون خدایی که فقط تماشاگر بود و سازمانی که همه چیز را به پای اهدافش گردن می زد ؛در بی وزنی محض ، چیزی درست شبیه به برزخ ! نوجوانی ما غرق شد در مهمانی ، پارتی ، کلوپ و خوش گذرانی ؛ جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست ، و پدر همیشه مست . شاید زیاد راضی مان نمی کرد اما خب ، از هیچ بهتر بود . آن روز ها به دور از تمام حاشیه ها ، من بودم و محبت های بی دریغ برادرم که تنها کورسویِ دنیایِ تاریکم به حساب می آمد . هر چه ما بزرگ تر شدیم ، احساس امنیت مادر از وجود پدر ، کم جان تر شد . تا جایی که تنها فرزند عمارت پدر بزرگ ، ماندن کنار فرزندان را به حضور در مراسم دفن پدرش ترجیح داد . بیچاره مادر بزرگ که از درد دوری دختر و فراق همسر ، به یک ماه نکشیده ، عزم هم جواری با شوهر کرد و رفت و مادر ، تنها شمع امیدش در ایران خاموش شد. سال ها ، بی خیال به دل شکستگی های مادر گذشت . من و دانیالِ رشد کرده در غربت ، کلوپ های شبانه را به خانه و مرد «پدر» نام ساکن در آن ترجیح می دادیم . اما انگار زندگی ، سورپرایزی عظیم داشت برای ما . نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 آن روزها همه چیز خاکستری و سرد به نظر می رسید ، حتی چله ی تابستان . پدرم سال ها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت ؛ به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند ، که نشد . فرزندانش عادت کرده بودند به شعار زدگی پدر ، و رنگ نداشت برایشان رجز خوانی هایش . بیچاره مادر که هیچ همدمی نداشت . در این بین ، دانیال همیشه هوایم را داشت ... هرروز و هر لحظه ، درست وقتی که خدای مادر ، بی خیالش می شد زیر کتک ها و کمر بند های پدر . خدای مادر ، بد بود.دوستش نداشتم . من خدایی داشتم که برادرم بود و وقتی صدای جیغ های دلخراش مادر زیر آوار کمر بند آزارم می داد . محکم گوش هایم را می گرفت و اشک هایم را می بوسید .کاش خدای مادر هم ، کمی مثل دانیال ، مهربانی بلد بود . دانیال ، در ، پنجره ، آسمان و تمام دنیایم را تشکیل می داد .کل ارتباط این خانواده خلاصه می شد در خوردن چند لقمه غذا کنار یکدیگر ، آن هم گاهی ، شاید صبحانه یا ناهار ، چون شب ها اصلا پدری وجود نداشت تا خانواده کامل باشد . در روز های کودکی ، گاهی از خودم می پرسیدم : «یعنی همه همین طور زندگی میکنند ؟ حتی خانواده ی تام ؟یا مثلا معلم مدرسه مان ، خانم اشتوتگر هم از شوهرش کتک می خورد ؟ پدر لیزا چه طور ؟ او هم مبارز و دیوانه است؟ »و بی هیچ جوابی ، دلم می سوخت برای دنیای که خدایش جرعه ای مهربانی نداشت . کودکی و نوجوانی ام رفت و من جز از برادر ، عشق هیچ کس را به جان نخریدم . بیچاره مادر چه کشید در غربت آن خانه و من بی میل بودم نسبت به محبت هایش و او صبوری می کرد محض داشتنم. چند سال بعد از بیست سالگی ام ، دنیا لرزید . زلزله ای که زندگی ام را سوزاند ؛ زندگی همه مارا . من ، دانیال ، مادر ، و پدر سازمان زده ام . آتشی که خیلی زود مرا به بازی قمار برای نفس کشیدن هل داد ..... ادامه دارد... نویسنده: زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔍📗 🗞 🔖 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 نوجوونم به نماز اهمیت نمیده! چیکار کنم؟! 🔻 اهمال در نماز و دیر یا تند تند خواندن نماز در بچه‌ها امر عجیبی نیست. در ارتباط با بچه‌ها لازم است بخشی از اینها را در نظر بگیریم. نباید انتظار داشته باشیم به محض اینکه اذان گفته می‌شود، بچه‌‌ها به نماز بایستند. 🔸️ درست است که افق نگاه ما این است که خودمان و فرزندانمان به نماز اهمیت بدهیم و شاید همین الان هم خود ما بسیار مقید به نماز باشیم، اما لازم است کمی فضا را باز کنیم و فشار را از روی بچه ها برداریم. 🔸️ علاوه بر این از چک کردن بچه‌ها پرهیز کنیم. سوالاتی از قبیل نمازت را خواندی؟ کِی خواندی؟ من ندیدم خوانده باشی و .... اشتباه است. ⚡️ سعی کنیم با رواداری برخورد کنیم و جواب بچه‌ها را بپذیریم. اگر اینجا فشار بیارویم، بچه‌ها را در تقابل قرار می‌دهیم و اصلاح آن سخت خواهد شد. "خانم دکتر فداکار" ⚠️ ما در کرامت، برایتان از اندیشه های مختلف تربیتی می گوییم، چراکه نگاه نقادانه ی شما ارزشمند است. ⚠️ @keraamat_ir 🔸 "کرامت؛ کانون رشد و آموزش مربی تراز انقلاب اسلامی" 🔗 بله / اینستاگرام / ایتا / تلگرام / گپ / سروش / آی گپ / آپارات/ روبیکا @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱ت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 آن روز ها، دانیال کمی عجیب شده بود . کتاب می خواند ؛ کتاب هایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود. به مادر محبت می کرد. کم تر با پدر درگیر می شد . به مهمانی و کلوپ نمی آمد و حتی گاهی با لحنی پر مهر مرا هم منصرف می کرد .برادر مهربان من ، مهربان تر شده بود . ولی گاهی حرف هایش ، شبیه به تفکرات مادر می شد و این مرا می ترساند من از مذهبی ها تنفر داشتم . مادرم ترسو بود و خدایی ترسوتر داشت . اما دانیال خلاصه می شد در جسارت . حرف زور دیوانه اش می کرد ، فریاد می کشید ، کتک کاری راه می انداخت ولی نمی ترسید . اسطوره ی من نباید شبیه مادر و خدایش می شد ! دانیال، باید برادرم باقی می ماند . باید حفظش می کردم ؛ به هر روش ممکن . خودم را مشتاق حرف هایش نشان می دادم و او می‌گفت ؛ از باید ها و نباید ها ، از درست و غلط های تعریف شده ، از هنجار ها و نا هنجار ها . حالا دیگر مادر کنار گود می ایستاد و دانیال می جنگید با پدر ، با یک شر شیطان مسلک . در ثانیه های آن روز هایم چقدر انزجار موج می زد و من باید نفس به نفس زندگی شان می کردم ؛ منِ بیزار از پدر و سیاست های نم کشیده اش . دانیال مدام افسانه هایی شیرین می گفت از خدای مادر ... که رئوف است ، که چنین و چنان می کند ، که... و من متنفر تر می شدم از خدایی که دانیال را از مهمانی ها و خوش گذرانی های دوستانه ام گرفت . این خدا ، کارش را خوب بلد بود . هر چه بیشتر می گذشت ، رفتار دانیال بیشتر عوض می شد . نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 گاهی با هیجان از دوست جدید مسلمانش می گفت ، که خوب و مهربان و عاقل است ، که در های جدیدی به رویش باز کرده ، که این همه سال مادر می گفت و ما نمی‌فهمیدم ، که چه گنجی در خانه داشتیم و خواب بودیم . و من فقط نگاهش می کردم . شبیه یک مجسمه ، بی هیچ حس و حالی . حتی یک روز ، عکسی از آن دوست در موبایلش نشانم داد . پسری کاملاً آریایی ، با چشم و ابرویی مشکی و موهایی سیاه ، که کنار گندمزار طلایی دانیال ، ذوق کُش ات می کرد . با لباسی اسپرت و لبخندی پر مهر ؛ یک مذهبی به روز . از دیدن تصویر پسری که خدایم را رام خدایش کرده بود ، شعله شعله خشم و حسادت در وجودم زبانه می کشید . زمان ثانیه به ثانیه می دوید . دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود . حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی ، به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن ، در خود نمی دید . آتش بسی نسبی در خانه برقرار شد. باید با شرایط جدید کنار می آمدم . دیگر آش همین بود و کاسه هم. علی رغم میل دانیال ، خودم به تنهایی به مهمانی ها و دورهمی های دوستانه مان می رفتم ، و این دیوانه ام می کرد . باید عادت می کردم به برادری که دیگر خدا داشت . حالا دیگر دانیال ، مانند مادر نماز می خواند ، به طور احمقانه ای با دختران به قول خودش نا محرم ، ارتباط برقرار نمی کرد ، درمورد حلال بودن غذاهایش دقت می کرد و...همه این ها از نگاه من ، ابلهانه به نظر می رسید . قرار گرفتم در چهار چوبی به نام اسلام ، آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش می گذشت ، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود . دانیال مدام از حرف ها و کتاب های اهداییِ دوستش برایم می گفت و من با بی تفاوتی ، به صورت بورش نگاه می کردم . چشمانی سبز و زلف هایی طلایی که میراث مادر محسوب می شد . راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا به نظر می رسید و لبخند هایش زیباتر . اصلأ انگار پرده ای از حریر ، دلبری هایش را دلرباتر می کرد . گاهی خنده ام می گرفت ، از آن همه هیجان کودکانه ، وقتی از دوستش حرف می زد. همان پسر تقریبا سبزه ای که به رسم مسلمان زاده ها ، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه اما ، پر حیله و فریبش داشت . نمی دانم چرا ، اما خدایی که دانیال آن روز ها حرفش را می زد ، زیاد هم بد نبود . شاید کمی می شد در موردش فکر کرد. نویسنده: زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 هر چه می گذشت ، حس ملس تری نسبت به معبود دانیال ، افکارم را به آغوش می کشید . من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا ، کمی از خدای دانیال خوشم آمد و دانیال این را خوب فهمید . گاهی به طور مخفیانه نماز خواندن های برادرم را تماشا می کردم و گویی این گونه روح طوفان زده ام آرام می شد ؛ حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بیش تر جواب می داد . حالا دیگر با دقتی بیش تر ، محو هیجان های برادرم می شدم ، و چقدر شبیه بود به مادر ؛ چشم ها و حرف هایش . آرامش خانه به دور از بد مستی های شبانه و سیاست زده ی پدر ، برایم ملموس تر شده بود . حالا دیگر از مذهبی ها بدم نمی آمد . دوست شان نداشتم اما نفرتی هم در کار نبود . آنها می توانستند مانند دانیال باشند ، مهربان ولی جسور و نترس و این کامم را شیرین می کرد . دیگر با اشتیاق به خاطرات روزمره ی دانیال با دوست مسلمانش گوش می دادم . مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند ؛ خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگی شان بود ؛ حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم می گرفتند . این ها تلألویی از امید در وجودم تزریق می کرد. مدتی از مسلمان شدن دانیال و عادت من به خدایش می گذشت . پدر بازهم در مستی ، رجوی را صدا می زد و سر تعظیم به مریم بی هویتش فرود می آورد . برایم هیچ اهمیتی نداشت ، چون دیگر احساس تنهایی و پاشیدگی کوچ کرده بود از تن افکارم . بیچاره سارای خوش خیال ! نمی‌دانست روزگار ، چه ماری در آستین پر شعبده اش مخفی کرده تا به جان آرامشش بیندازد . زندگی روالی نسبی داشت ومن برای داشتن بیش تر دانیال ، کم تر دوستان و خوش گذرانی هایم دنبال می کردم . صورت نقاشی شده در ته ریش طلایی رنگ برادر ، برایم از هر چیزی دل نشین تر بود . گاهی صدای خنده ، مانند بوی غذا در خانه ی ما هم می پیچید . این برای شروع ، خوب می نمود . کم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد و طعم ملس خوشمزگی های دنیا ، قصد جلوس بر کام دلم را داشت که ناگهان همه چیز خراب شد . خدای مادر و دانیال ، همه چیز را ویران کرد . موشی به جانِ دیوارهایِ نیمچه آرامشِ زندگی مان افتاد ... و آن خدا ، نفرت مرده را در وجودم زنده کرد . ادامه دارد.... نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱