🔍📗
#ایده_درسی 🗞
#ایده_پلنر_روزانه 🔖
#برنامه_ریزی
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 نوجوونم به نماز اهمیت نمیده! چیکار کنم؟!
🔻 اهمال در نماز و دیر یا تند تند خواندن نماز در بچهها امر عجیبی نیست. در ارتباط با بچهها لازم است بخشی از اینها را در نظر بگیریم.
نباید انتظار داشته باشیم به محض اینکه اذان گفته میشود، بچهها به نماز بایستند.
🔸️ درست است که افق نگاه ما این است که خودمان و فرزندانمان به نماز اهمیت بدهیم و شاید همین الان هم خود ما بسیار مقید به نماز باشیم، اما لازم است کمی فضا را باز کنیم و فشار را از روی بچه ها برداریم.
🔸️ علاوه بر این از چک کردن بچهها پرهیز کنیم. سوالاتی از قبیل نمازت را خواندی؟ کِی خواندی؟ من ندیدم خوانده باشی و .... اشتباه است.
⚡️ سعی کنیم با رواداری برخورد کنیم و جواب بچهها را بپذیریم. اگر اینجا فشار بیارویم، بچهها را در تقابل قرار میدهیم و اصلاح آن سخت خواهد شد.
"خانم دکتر فداکار"
⚠️ ما در کرامت، برایتان از اندیشه های مختلف تربیتی می گوییم، چراکه نگاه نقادانه ی شما ارزشمند است. ⚠️
#استاد_فداکار
#کرامت
#تربیت
#آموزشی
✅ @keraamat_ir
🔸 "کرامت؛ کانون رشد و آموزش مربی تراز انقلاب اسلامی"
🔗 بله / اینستاگرام / ایتا / تلگرام / گپ / سروش / آی گپ / آپارات/ روبیکا
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱ت
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_4
آن روز ها، دانیال کمی عجیب شده بود . کتاب می خواند ؛ کتاب هایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود. به مادر محبت می کرد.
کم تر با پدر درگیر می شد . به مهمانی و کلوپ نمی آمد و حتی گاهی با لحنی پر مهر مرا هم منصرف می کرد .برادر مهربان من ، مهربان تر شده بود .
ولی گاهی حرف هایش ، شبیه به تفکرات مادر می شد و این مرا می ترساند من از مذهبی ها تنفر داشتم . مادرم ترسو بود و خدایی ترسوتر داشت . اما دانیال خلاصه می شد در جسارت .
حرف زور دیوانه اش می کرد ، فریاد می کشید ، کتک کاری راه می انداخت ولی نمی ترسید . اسطوره ی من نباید شبیه مادر و خدایش می شد ! دانیال، باید برادرم باقی می ماند .
باید حفظش می کردم ؛ به هر روش ممکن . خودم را مشتاق حرف هایش نشان می دادم و او میگفت ؛ از باید ها و نباید ها ، از درست و غلط های تعریف شده ، از هنجار ها و نا هنجار ها .
حالا دیگر مادر کنار گود می ایستاد و دانیال می جنگید با پدر ، با یک شر شیطان مسلک . در ثانیه های آن روز هایم چقدر انزجار موج می زد و من باید نفس به نفس زندگی شان می کردم ؛
منِ بیزار از پدر و سیاست های نم کشیده اش .
دانیال مدام افسانه هایی شیرین می گفت از خدای مادر ... که رئوف است ، که چنین و چنان می کند ، که... و من متنفر تر می شدم از خدایی که دانیال را از مهمانی ها و خوش گذرانی های دوستانه ام گرفت .
این خدا ، کارش را خوب بلد بود . هر چه بیشتر می گذشت ، رفتار دانیال بیشتر عوض می شد .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_5
گاهی با هیجان از دوست جدید مسلمانش می گفت ، که خوب و مهربان و عاقل است ، که در های جدیدی به رویش باز کرده ، که این همه سال مادر می گفت و ما نمیفهمیدم ، که چه گنجی در خانه داشتیم و خواب بودیم .
و من فقط نگاهش می کردم . شبیه یک مجسمه ، بی هیچ حس و حالی . حتی یک روز ، عکسی از آن دوست در موبایلش نشانم داد . پسری کاملاً آریایی ، با چشم و ابرویی مشکی و موهایی سیاه ، که کنار گندمزار طلایی دانیال ، ذوق کُش ات می کرد .
با لباسی اسپرت و لبخندی پر مهر ؛ یک مذهبی به روز .
از دیدن تصویر پسری که خدایم را رام خدایش کرده بود ، شعله شعله خشم و حسادت در وجودم زبانه می کشید .
زمان ثانیه به ثانیه می دوید . دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود . حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی ، به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن ، در خود نمی دید .
آتش بسی نسبی در خانه برقرار شد. باید با شرایط جدید کنار می آمدم . دیگر آش همین بود و کاسه هم. علی رغم میل دانیال ، خودم به تنهایی به مهمانی ها و دورهمی های دوستانه مان می رفتم ، و این دیوانه ام می کرد . باید عادت می کردم به برادری که دیگر خدا داشت .
حالا دیگر دانیال ، مانند مادر نماز می خواند ، به طور احمقانه ای با دختران به قول خودش نا محرم ، ارتباط برقرار نمی کرد ، درمورد حلال بودن غذاهایش دقت می کرد و...همه این ها از نگاه من ، ابلهانه به نظر می رسید .
قرار گرفتم در چهار چوبی به نام اسلام ، آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش می گذشت ، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود .
دانیال مدام از حرف ها و کتاب های اهداییِ دوستش برایم می گفت و من با بی تفاوتی ، به صورت بورش نگاه می کردم . چشمانی سبز و زلف هایی طلایی که میراث مادر محسوب می شد .
راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا به نظر می رسید و لبخند هایش زیباتر . اصلأ انگار پرده ای از حریر ، دلبری هایش را دلرباتر می کرد . گاهی خنده ام می گرفت ، از آن همه هیجان کودکانه ، وقتی از دوستش حرف می زد.
همان پسر تقریبا سبزه ای که به رسم مسلمان زاده ها ، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه اما ، پر حیله و فریبش داشت . نمی دانم چرا ، اما خدایی که دانیال آن روز ها حرفش را می زد ، زیاد هم بد نبود . شاید کمی می شد در موردش فکر کرد.
نویسنده: زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_6
هر چه می گذشت ، حس ملس تری نسبت به معبود دانیال ، افکارم را به آغوش می کشید . من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا ، کمی از خدای دانیال خوشم آمد و دانیال این را خوب فهمید .
گاهی به طور مخفیانه نماز خواندن های برادرم را تماشا می کردم و گویی این گونه روح طوفان زده ام آرام می شد ؛ حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بیش تر جواب می داد .
حالا دیگر با دقتی بیش تر ، محو هیجان های برادرم می شدم ، و چقدر شبیه بود به مادر ؛ چشم ها و حرف هایش .
آرامش خانه به دور از بد مستی های شبانه و سیاست زده ی پدر ، برایم ملموس تر شده بود .
حالا دیگر از مذهبی ها بدم نمی آمد . دوست شان نداشتم اما نفرتی هم در کار نبود .
آنها می توانستند مانند دانیال باشند ، مهربان ولی جسور و نترس و این کامم را شیرین می کرد .
دیگر با اشتیاق به خاطرات روزمره ی دانیال با دوست مسلمانش گوش می دادم .
مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند ؛ خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگی شان بود ؛ حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم می گرفتند . این ها تلألویی از امید در وجودم تزریق می کرد.
مدتی از مسلمان شدن دانیال و عادت من به خدایش می گذشت . پدر بازهم در مستی ، رجوی را صدا می زد و سر تعظیم به مریم بی هویتش فرود می آورد . برایم هیچ اهمیتی نداشت ، چون دیگر احساس تنهایی و پاشیدگی کوچ کرده بود از تن افکارم . بیچاره سارای خوش خیال !
نمیدانست روزگار ، چه ماری در آستین پر شعبده اش مخفی کرده تا به جان آرامشش بیندازد .
زندگی روالی نسبی داشت ومن برای داشتن بیش تر دانیال ، کم تر دوستان و خوش گذرانی هایم دنبال می کردم .
صورت نقاشی شده در ته ریش طلایی رنگ برادر ، برایم از هر چیزی دل نشین تر بود . گاهی صدای خنده ، مانند بوی غذا در خانه ی ما هم می پیچید . این برای شروع ، خوب می نمود . کم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد و طعم ملس خوشمزگی های دنیا ، قصد جلوس بر کام دلم را داشت که ناگهان همه چیز خراب شد .
خدای مادر و دانیال ، همه چیز را ویران کرد . موشی به جانِ دیوارهایِ نیمچه آرامشِ زندگی مان افتاد ...
و آن خدا ، نفرت مرده را در وجودم زنده کرد .
ادامه دارد....
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
ببخشید دیر شد 😉
ولی سه پارت طولانی براتون گذاشتم ...😍
یعنی بعدش چی میشه؟!..😳