eitaa logo
مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
315 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
67 فایل
ما ، تیم نمایشی مصباح الهدی که بانوانی هنرمند و متعهد به مبانی انقلابی و اسلامی هستیم ، میخواهیم تئاتر رو به زبان ساده و با شیوه ی خانومانه و مذهبی بهتون یاد بدیم. . آیدی پیج اینستا : 👇🏻 @mesbahehoda . ارتباط با ادمین : 👇🏻 @khadem_hosseinam_128
مشاهده در ایتا
دانلود
✾ ✾ ✾ ✾ ✾ ✾ ✾ ✾ ✾ ✾ ✾ ✾ ✾ ✾ ✾ : یِ عٰاشِـق❣ با دعوا به آن دو مرد رو کرد و گفت ... چرا مادر و برادرم را گذاشتی بروند من را نمیگذاری؟!؟؟؟ آنها نمی‌فهمیدند... زبانشان با هم فرق داشت... با عربی گفت: ای رجلان... انا اینجا .... امی و اخی اونجا ... انا غریب فی شهر... اما آنها حتی نگاهش نمی‌کردند... بغض گلویش را گرفت ... به کنج دیوار تکیه زد و چادرش را روی سرش انداخت و هق هق گریه کرد... چادر را با ناراحتی از صورتش برداشت و با طلبکاری که میشود بغض راهم چاشنی اش کرد بلند بلند گفت: این رسمش نیست اینهمه راه با این همه سختی دعوتم کنی و حالا با بی احترامی راهم ندهی...!! منم ... دختر کوچکت... به تازگی رسم این درگه ، این شده که پسرها را بیشتر از دخترانت دوست داری...؟ برادرم را ببین با چه شوقی از آن طرف صحن به من نگاه می‌کند و من.... نکند ... نکند کاری کرده ام و حالا راهم نمیدهی! شاید این عدم اذن ، تنبیهی باشد برای من!!! و دوباره چادرش را بر سرش کشید و های های گریه کرد... به یکباره خودش را بر زیر ملحفه ای دید برروی تخت گرم‌و نرمی که در اتاق کوچکش بود .. با بهت و نگرانی فقط نگاه میکرد و دنبال ردی از آن صحن و سرا... اما همه‌چی رویا بود... رویایی که حالا باید تعبیرش میکرد... با خود نشست و فکر کرد... کم‌کم تمامی واژه های دلتنگی و بغض اش بر زبانش جاری شد... من ، حرم امیرالمومنین (ع)، دختر، عدم اذن.. من ، نمایش به نام پدر ، بازیگریِ شخصیت اول، تصمیمم‌ برای نرفتن .... به یکبار مثل برق از جا پرید... وضو گرفت و سر جانمازش آنقدر گریه و ناله‌کرد که دلش رضا داد همه چیز را ببخشد و به خاطر اینکه از درگاه پدر دور نشود بماند و پا روی خودش و غرورش بگذارد... ✍به قلم یه نویسنده ی عاشق❣ و به نقل از یک بازیگر عاشق (م.ا)❣ ➰➰➰➰➰➰➰➰➰ @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 گاهی با هیجان از دوست جدید مسلمانش می گفت ، که خوب و مهربان و عاقل است ، که در های جدیدی به رویش باز کرده ، که این همه سال مادر می گفت و ما نمی‌فهمیدم ، که چه گنجی در خانه داشتیم و خواب بودیم . و من فقط نگاهش می کردم . شبیه یک مجسمه ، بی هیچ حس و حالی . حتی یک روز ، عکسی از آن دوست در موبایلش نشانم داد . پسری کاملاً آریایی ، با چشم و ابرویی مشکی و موهایی سیاه ، که کنار گندمزار طلایی دانیال ، ذوق کُش ات می کرد . با لباسی اسپرت و لبخندی پر مهر ؛ یک مذهبی به روز . از دیدن تصویر پسری که خدایم را رام خدایش کرده بود ، شعله شعله خشم و حسادت در وجودم زبانه می کشید . زمان ثانیه به ثانیه می دوید . دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود . حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی ، به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن ، در خود نمی دید . آتش بسی نسبی در خانه برقرار شد. باید با شرایط جدید کنار می آمدم . دیگر آش همین بود و کاسه هم. علی رغم میل دانیال ، خودم به تنهایی به مهمانی ها و دورهمی های دوستانه مان می رفتم ، و این دیوانه ام می کرد . باید عادت می کردم به برادری که دیگر خدا داشت . حالا دیگر دانیال ، مانند مادر نماز می خواند ، به طور احمقانه ای با دختران به قول خودش نا محرم ، ارتباط برقرار نمی کرد ، درمورد حلال بودن غذاهایش دقت می کرد و...همه این ها از نگاه من ، ابلهانه به نظر می رسید . قرار گرفتم در چهار چوبی به نام اسلام ، آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش می گذشت ، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود . دانیال مدام از حرف ها و کتاب های اهداییِ دوستش برایم می گفت و من با بی تفاوتی ، به صورت بورش نگاه می کردم . چشمانی سبز و زلف هایی طلایی که میراث مادر محسوب می شد . راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا به نظر می رسید و لبخند هایش زیباتر . اصلأ انگار پرده ای از حریر ، دلبری هایش را دلرباتر می کرد . گاهی خنده ام می گرفت ، از آن همه هیجان کودکانه ، وقتی از دوستش حرف می زد. همان پسر تقریبا سبزه ای که به رسم مسلمان زاده ها ، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه اما ، پر حیله و فریبش داشت . نمی دانم چرا ، اما خدایی که دانیال آن روز ها حرفش را می زد ، زیاد هم بد نبود . شاید کمی می شد در موردش فکر کرد. نویسنده: زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱